نظرات | مسیح بسته شده
ترتیب نمایش
Hera
لینک به نظر 25 تیر 1401 تشکر پاسخ به Melody
درود. 'چشم‌اندازی عجیب و زودگذر از تنباکوی غیرشیرین' این شبه جمله به‌نوعی ایراد تاویلی داره [البته آگاهانه!] و ابهامی که برای تو ایجاد شده کاملا به‌جاست! / وقتی به این کلمات رسیدی تصورت چه‌چیزی بود و مغزت تورو به‌سمت کدام‌یک از فایل‌های ذخیره شده‌ در حافظه‌ات هدایت کرد؟ عربسک، توباکو وانیل، ناکسوس، توباکو بوکلت؟ شاید شوکرانِ گزنده‌ی لوتانس یعنی شغگی و از این دست گورمندهای تیپیکال با ماهیت و کیفیت‌های مختلف. من می‌گم شغگی رو برای همیشه و باقی رو موقتا فراموش کن و بیا باهم بریم به مزارع تنباکو در جنوب لبنان! تنباکویی اونجا رشد می‌کنه که برگِ سبزش ماقبل خشک‌شدنِ کامل ملغمه‌ای گس، گنگ، خشک، هربال، نیمه اسپایسی (میخک‌گون) و خاکی از خودش بروز میده و به‌وقت سوختن میره به‌سوی خاطرنشان کردنِ حسِ دودی و سوخته‌ی سیج و کاه! هنگام استشمام هیرا دریافت‌های گیاهیِ اون تنباکو برای من هایلایت شد. البته برای جلوگیری از اَلکن شدنِ مفهوم بهتر بود این توضیحات رو ضميمه‌ی نوشته‌ی اصلی می‌کردم اما چون صرفا یک دریافت بطنی و به‌نوعی تله‌پاتی با خودِگذشته‌ام بود ازش عبور کردم و ازطرفی اگر به‌این اصل می‌پرداختم فرم و محتوای نوشته تغییر می‌کرد که اصلا دوست نداشتم این اتفاق بیوفته :) خلاصه مقصودم لمسی از بُعد علفی، سبز، خاکی و تاریکِ گیاه تنباکو بود نه عطرهای تنباکویی که با سوءمصرفِ وانیل، دارچین و عسل اوردوز می‌کنن و همه‌ی دنیا رو اشغال کردن! ناگفته نماند من در کنار عود از تنباکو هم فراری هستم. البته این قانونِ دوری‌گزینی تبصره‌هایِ لغوی داره که مثلا وقتی به عودملکیِ عالی‌قدر، عود پیکانته اریج له دوری، سانداونر تاور، عود دیوان روبر پیگه، عود یوسف و سانتال سلطان انصار عود، ایگنس آنجلا چامپاینیا و... می‌رسه فعال میشه. جاداره از یک آقای بامزه‌ هم یاد کنم که چندوقت قبل می‌گفت ترور ان مگنیفسنس، رباتِ سورئال و دودزای بوفرت؛ تنباکوی میوه‌ای کلاسیک داره! فکرها سست و تخیل‌ها عجیب :)
35 تشکر شده توسط : nazanin آماتور 2
باتو بودم ای پری روزی که عقل از من گریخت...! درود / هیرا معصومانه‌های یک مادر است که به جنونِ مالکیت رسیده. نامی که درون خود یک تضاد و چندین ایهام دارد؛ و زئوسِ فریب‌کاری که گاهی شادمانی را از هیرا می‌گرفت! سرانِ واقعه این‌بار سراغ اسطوره‌شناسی و ایزدبانوی آسمان‌ها رفته‌اند و می‌خواهند به جهانِ خدایانِ اساطیری و قدیسه‌ها سرک بکشند. عطری که شبانه‌های لیز و دخترش؛ در گذشته‌های از دست رفته را مابین مویرگ‌های خوش‌خیال خود پنهان کرده. خدشه‌ی لبه‌های تیزِ انتزاع بر سینه‌ی گل‌های رنگارنگ و بروزی خرده حیوانی گیاهی. گریزی طبعی از لیز مورز که این‌بار نه به‌دنبالِ خون‌آبه‌های اطرافِ تراژدیِ سالومه است؛ نه تمایل به چرم‌ِ دوده گرفته‌ی انیوبس یا جریان سرخ و شرقیِ بنگال روژ دارد. جهانی که با انفجاری بوکه مانند یا به‌اصطلاح ملغمه‌ای فلورال نیمه ایندولیک‌ با لمسی از وانیل به شریانِ غلیظ شده‌ی خیالات شما داخل می‌شود و تشریحِ پنهانِ رزین و سبزهای محزونِ رها برروی تکه چوبی خجالتی را در گوش‌تان نجوا می‌کند. چکیدن امبرت و لبدانوم بر جان اثر دورنمای مبسوط حیوانی تیره را درکنار اتمسفری پودری لاکتونیک مشکی و ناگرفته به‌جای می‌گذارد و گذری رقیق از دود؛ کمی آن‌طرف‌تر شاید آلدهید زندگی می‌کند که با ویژنی عجیب و زودگذر از تنباکو غیرشیرین به قلب توهمات تو چنگ می‌زند. رسیدن به استنباطی از ریشه‌ی زنبق و تفاهم‌نامه‌ای جدید بر سر کلیدواژه‌ی گل و بوییدنِ دگرگونه‌های یاس که این‌بار در مدلی متمایز پشت و پهلویَش را احساسات جیری می‌پوشاند و عجایب است که پشت سرهم رخ می‌دهد! اگر نوازش صبحگاهیِ یک مادر بر گیسوان ژولیده‌ی دخترش عطر داشت لابد می‌توانست هیرا باشد. [با درنظر گرفتن همه‌ی جوانب؛ عقبه‌ی آرتیزان و به دور از تمایلات شخصی و با تاکید برروی بازی مسخره‌ی اعداد می‌توان به این عطر نمره‌ی شش یا هفت را اختصاص داد!]

اینجا شما با یک عطر سوپرپینکِ ملوس که گل را با اغواگری‌های فیزیکال خلط می‌کند طرف نیستید. بیشتر به 'چرا' می‌ماند! سوال است؛ گنگ، پرابهام و غبارآلود. تماشای یک منظره‌ی زیبا از پشت پنجره‌ای که شیشه‌هایش نم و بخار به خود دیده! شبیه به سکوتِ کش‌دارِ یک مادر که به دختر تازه عروس شده‌ی خود نگاه می‌کند و به یاد می‌آورد روزی را که برای اولین بار تنِ عریان، کبود و کوچکش به آغوش کشید. حس گذر عمر و پیر شدن. شاید تماشای ثمره‌ی یک باغ! دوست دارید هیرا در کنار شالیمار مادر عطرها باشند؟ چرا که نه. بگذارید لالایی بخوانند تا شاید غصه‌های این دورانِ سراسر درد تمام شود و به قصه برسد. شاید خوابی راحت‌ و دیدن رویایی آبی‌رنگ از یک زندگیِ ملس! هیرا بو بکشید و سپس به‌همراه فروغ مرور کنید... این منم؛ زنی تنها در آستانه‌ی فصلی سرد؛ در ابتدای درکِ هستیِ آلوده‌ی زمین. و یأس ساده و غمناکِ آسمان، و ناتوانیِ این دست‌هایِ سیمانی؛ زمان گذشت... چه ابرهای سیاهی در انتظار روزِ میهمانی خورشیدند...!
36 تشکر شده توسط : nazanin  Someone Out There Saba
Mefisto Gentiluomo
لینک به نظر 23 تیر 1401 تشکر پاسخ به امیرحسین احمدی
انسان یک ماشینِ محصور، ملزم و کددار نیست. ما دریافت‌کننده یا پذیرنده‌ی منفعل و بی‌اراده‌ی اطلاعاتِ ورودی به مغزمان یا بردگانِ چشم‌وگوش بسته‌ی برداشت‌های جمعی نیستیم. آدمیزاد توسط تخیل، عقبه، خاطرات، میزانِ ادراک، قدرتِ تحلیل، آگاهی، باور، ترس‌ها و... به هر دیتا هزاران شمایل می‌بخشه و خروجی در شخص الف با شخص ب متفاوته. غلط و درست بی‌معناست. شما فقط دریافت متمایز دارید. این وجه‌های تمایز تکه‌های پازلی هستند که با کنار هم قرار گرفتن رخساری واضح را نمایان می‌کنن که دورنمایِ شخصیتِ مستقلِ هرکدوم از ما رو می‌سازه. پس اگر بین دوعطر که از نظرجمعی هیچ شباهتی بین آن‌ها نیست و 'فقط شما' تشابه را حس کردید بدانید کار مغز شماست و نیازی نیست به‌دنبال درستی و نادرستی اون در آرای دیگران بگردید. [صحبت بر سر فرمول‌بندی و اساسِ عطرها که تعریف و تفسیر مشخص دارند نیست] برای تشریح چنین موضوعی باید بسیار نوشت که تحملش از حوصله‌ی این متن و ایضا اعضای محترم خارج است. خلاصه، عطرها آن چیزی هستند که شما فکر می‌کنید نه آن‌چه دیگران می‌نویسند و می‌گویند.
34 تشکر شده توسط : مهریار محمدرضاسپهی
خانه‌ها؛ اتاق‌ها؛ آکنده از رایحه و طاقچه‌ها پُر از غوغایِ عطرها!
و من نفس می‌کشم در هوایِ این تیرگیِ آغشته به نور.
این تضادِ کش‌دار...!

اینیشیو عود فور گریتنس. سونامیِ سرخِ زعفران بر پیکرِ تیره‌ی آگار، جوز و پچولی. ثقلِ این اثر نه عود بلکه عمودِ بی‌امانِ زعفران است! عطری مالامال از هویت، چارچوب و تشخیص که با عودِ جدا بافته‌یِ خویش به قلبِ خودشناسی چنگ می‌زند و جریان‌های شِبه آروماتیک را از اسطوخودوس به سرقت می‌برد، از جیبِ جوز عکس‌های نوستالژیکِ اسپایسی خارج و به لبانِ دود بوسه می‌زند. کمی رزین می‌شناسد و زعفران هرکار که خواست می‌کند با ما و این عطر که لبه‌های داغ، دربرگیرنده وُ نیمه شیرین دارد و آن طرفِ سکه‌اش آرام باتو می‌گوید : بو بکش مرا! دوست داری چرمِ رویای تو باشم؟ تو که دیوانه‌ای از این تخیل و تسلیم می‌گویی بله و حادثه به سمت چرم می‌رود، شاید خطوطی محزون از فلزات و اتمسفری به غایت خشک! تخت پادشاهی چوب‌های ترک‌خورده است، احوالات خاکی، مشک و پچولیِ غم‌زده وُ شناس... عطری که درآن سینوسیِ نت‌ و آکوردها نه‌تنها لمس بلکه حتی شنیده می‌شوند! تعجب ندارد، زیرا سرزمینی که در آن آگار پادشاه، جوز پچولی اسطوخودوس مشک سرباز و زعفران ملکه باشند قطعا افسانه‌هایش رنگِ جنون به خود خواهد دید. عود اینجا تیره و یک‌دنده است اما خشن یا زخم‌وزیلی نه. میل‌های معبدی و خانگاهی هم ندارد؛ وجودش تهی از جهل و نعره‌کشی است. شخصیتی درون‌گرا دارد و ایضا مستقل!

در اینجا دوجریان شیمیایی نقش ساحره را بازی می‌کنند. یک. روایتی اینداستریال شبیه به بوییدنِ پلاستیک‌هایی که مستقیم از مشتقات نفتی ایجاد شده‌اند. اما باعث تخریبِ زیباییِ کلی یا ایجاد حس بد در سیستم بویایی نمی‌شود. دومی رایحه‌ای است تلخ و تند؛ یادآورِ بویِ گریس‌های نسوز! این یکی هم زننده نیست و حس انزجار منتقل نمی‌کند. چه‌بسا تمام این‌ها به هرچه تیره‌تر شدن فضا کمک هم می‌کنند.

*سرزمین این عطر در جغرافیایِ سایه‌ها واقع شده اما عمقِ آن قابل اندازه‌گیری است و شاید'بسیارکم پیچیده باشد اما به‌هیچ‌وجه اگزوتیک‌ نیست.
*عود فور گریتنس هیچ ربطی به روژ ۵۴٠ ندارد. می‌گفت نقی و تقی هر دو قاف دارند! البته اگر ذهنِ شباهت‌جو داشته باشید در اینتروی اثر می‌توانید کمی خاطرات عطرِ مشام‌آزارِ کرکجیان را به یاد بیاورید! [با احترام به طرفدارانِ باکارا روژ ۵۴٠!]
*برخی معتقدند کلیتِ این عطر پیش‌پاافتاده‌ است و بیش‌ازحدِ لیاقت همه‌گیر شده. احترام و خوشا به‌حال ایشان. برای من که چیزی‌ست بین نمی‌دانم و یافتم. فتیشِ جستجو را هم در وجودم بیدار می‌کند!

فکر می‌کنم نقطه‌ی عطف و اعجازِ این عطر برخوردِ پایدار و نیرومندِ تمامِ ارگان‌هاست و بینِ آن‌ها، عود به‌ذات از زعفران و جریان‌های اسپایسی دودی و... ضعیف‌تر است! شگفتیِ ساختار عود فور گریتنس 'هم' همین‌جاست. عودی مدیوم که تمام شاخصه‌های اثر برای او کار می‌کنند. یعنی شیرینی و گرمای زعفران [شاید توهم چرم!] تندی و بُرنده بودنِ جوز، حس و حالِ دودی تیره، طعم‌های تلخ، چوب سوخته، جریان‌های سنتتیک، قیافه‌های خاکی و... از ژنتیکِ خود کمی به عود اضافه و باقی را در اتمسفر رها می‌کنند. درواقع همکاری و هارمونیِ آکادمیک و تعهدِ عناصر به هسته‌ی مرکزی، قابل توجه‌ترین خصوصیت این اثر محسوب می‌شود.

ناگفته نماند تمام این تیرگی و تلخی‌ها با شما کاری ندارند و اصلا آزاردهنده و جنایتکار نیستند. در خیال من شبیه به یک مرد قدبلندِ مرموز با کت و دستکش چرمی، عینک آفتابی تیره، قلبی پراز آه و مغزی آغشته به فلسفه‌های عمیق است که بوی تلخ و تند از پوستِ تنش برمی‌خیزد اما به دخترکی غریبه که در حال بازی با پروانه‌هاست یک بادکنک صورتی هدیه می‌دهد :) زیباست؛ زیبایی را قدر بدانید!

باری. چندسال قبل پسری فرانسوی برای این عطر نوشت : آوازِ قوی سیاه. باید گفت : وی، اگزکتومو! شب‌های سرد آوازِ حزن می‌خواند. خلاصه که عود فور گریتنس اغواگر است. دُن خوآن اما؛ نه!
42 تشکر شده توسط : ALEXANDRIA حبیب جوانشیر
مثلا دردی نداری. روز مثلا آفتابی‌ست. تو مثلا شادمانی. در گذری، مثلا. نمی‌بینند تورا؛ همه مثلا خوشحال، همه آسوده. همه خشنود. مثلا! و تو هم مثلا خوشحال. زندگی ادامه دارد، مثلا در صلح. پرنده‌‌ها مثلا آزاد. آینده مثلا روشن، بسان کف دست. وجدان مثلا پاک. همه‌چیز مثلا روشن. همه مثلا به فکر همه. هر کسی دوست، مثلا. همه به فکر تو. و به فکر جهان. و روز مثلا می‌‌گذرد. و تو مثلاً می‌‌خندی! و دردی نداری، مثلا؛ آه ای دل، آوازی بخوان، مثلا...!! / عزیزم؛ همیشگی و همواره‌ی من درود. میدونی اِنس کیشِویچ با این شعر چیو رو می‌خواد به من و تو بگه؟ این‌که دقت کن؛ 'تو' تنها نیستی. 'ما' تنها هستیم. 'تو' درد نداری. 'ما' درد داریم...! تو اغیار نیستی رفیق. همه‌ی ما؛ یعنی آدم‌ها! سوار یک قطاریم. هو هو چی چی هو هو چی چی!! بشر؛ این چموشِ نابلد در عصر فلزاتِ خشن و عطرهای خونابه شده هر شب زیر پتوی 'ابتلا' و 'دچاربودگی' به خواب میره جانم. تمام ما در حالِ بوییدنِ بدنِ عریانِ نابرابری و رنج هستیم. فقط برخی روی بغض‌های مداوم خودشون جلد خنده می‌چسبونن. که خوشحالیم؛ مثلا!! حالا تو چی داری که مسیح و صدتا مثل اون ندارن؟ جرات عزیز. شجاعت. من میگم مرسی! هوم؟ که حرف دل خیلی‌ها رو نوشتی. بهت اطمینان می‌دم یکی در میان می‌خونن و زیر لب می‌گن 'من هم'! تنهایی امروز مدلی از جداافتادگیِ احساسی و روانی شده که همه‌ی ما کم و بیش باهاش هماغوش هستیم. حس عدم اطمینان... عدم وجود درک متقابل... دلتنگی... غمگین نباش عزیزم ما همه باهم غم‌باد گرفتیم :) همه باهم قورتش میدیم. همه باهم میخندیم... دوباره... انسانِ زیادی انسانیِ من. داستان نیچه نیستا! تو دقیقا زیاد از حد انسان شدی... زیادی انسان بودن باعث میشه آدم جگرش رو بگیره کف دستش... باعث میشه پشیزی به نگاه‌های خرد و خاشاک دیگران اهمیت نده... ما یک بار زندگی می‌کنیم. تا کی دردها رو در قلبمون نگه داریم... تا کی از این منفردبودگی و سلول‌های تودرتو حرف نزنیم... پس خاصیتِ این اجتماع بی‌خاصیت چیه؟ باهم بودن پس به چه دردی میخوره؟ مرسی. ای کاش میدونستی کاری که کردی تابو شکنی بود... قبلا هم شاهدش بودیم ولی اسم نمی‌برم که حقوق عزیزان رعایت بشه. هیچ ایرادی نداره ما از سینوسی‌های روزگارمون برای یکدیگر بگیم. آدم شیر خام خورده و شکستنی است. سنگ که نیستیم عزیز... بهت قول میدم تک تک دوستان امین و دوست‌دار تو هستن. بهت اطمینان میدم جز به جز تورو فهمیدن و درک کردن... خلاصه کنم... اگر دوست داشتی گاهی در گریزی باهم خصوصی حرف بزنیم و بابای دنیای بد رو در بیاریم از عطرافشان ایمیل آدرس من رو بگیر. پیغام بده... بسته به میل مبارک :)
28 تشکر شده توسط : nazanin آماتور 2
درود. ملودی سپاس. بسیار خوشحالم که چنین نگاهی داری جانم. اما ازت می‌خوام برروی اسم خاصی تاکید نداشته باشی. هيچ‌ خانه‌ای با یک چراغ روشن نشده، نمی‌شود و نخواهد شد. اینجا اگر آن خانه‌ی فرضی باشد و روشنایی دارد حاصلی است از اجتماعِ نورها. طیف‌های گرم و جانبخشی که هرکدام از ستاره‌ای مجزا می‌آیند و بر خاک این سرزمین می‌تابند و اگر هر کدام از این خطوطِ درخشان نباشند جایی بزرگ خالی می‌شود. بله. ما سودایِ بو کشیدنِ جاهای خالی را داریم. اما نقل چیز دیگر است! که می‌دانم می‌دانید. حال که قصه‌ی ما به این سرخط رسیده بنده از طرفِ صرفا مسیح از دخترانِ آتشِ این مجموعه ماری، آلالیتا، فاطیما، فریده، گلی، فیضی، هانی، یاسمن، مونا، مرجان و نیز خود تو مولودیِ تازه به شهرجادو رسیده، تشکر می‌کنم. که هستید تا این اتمسفر زیر تنباکو، دود و چرمِ لخته شده‌ی حیوانی بلعیده نشود و بر روی جانش گل برویَد. مرسی که هستید تا این یکی خاک هم به سمت مردسالاری مطلق و متعفن سوق پیدا نکند. فصل دوم؛ عزیزانم بوترابی، شوشتری، عليرضا، دپر، معین، سپهر، شهریار، ایرج، دلاور، رنجبر، اردشیر، کامران، سالار، عطردوست، دراگون، ابوالحسن، افتخاریان، محبی، ارجمندی و تمام کسانی که اسمشان این لحظه در خاطرم نیست سپاس. بابت تمام زحماتی که می‌کشید. فصل سوم؛ تمام آن‌هایی که از لذت‌های مخفی در سرزمینِ پر از عجایبِ سکوت باخبرید و یک لحظه‌ی آن‌را به دیوانگیِ کلام نمی‌دهید. عزیزانم حکایت دوست، لرد، پیمان، رشوند، اکرمی، شیخ زاده‌، خیاط و... سپاس. ای کاش می‌دانستید چقدر برای من محترم هستید شما کاشفانِ سیاره‌ی تماشا. ای کاش من هم می‌دانستم. این نوشتن... این بروزِ لعنتی... این ارتکابِ سراسر رنج... ای کاش میشد سکوت. ای کاش کسی به من یاد می‌داد چگونه باید تماشا کرد... شاید آموخته باشم اما...!
33 تشکر شده توسط : الف ش nazanin
Antaeus
لینک به نظر 5 تیر 1401 تشکر پاسخ به ایکاروس
درود. پاییز سال ٨٩ در یکی از بخش‌های وحشیِ جنگل‌های اسالم جایی که مه حواس اتمسفر رو پرت می‌کرد و رطوبت جان از خشکی می‌گرفت به یک جاندارِ باشکوه برخورد کردم. بلند و قطور. بدنش پر شده از طوفان و برگهایش آغشته به گذر تلخ ایام... محلی‌ها بهش می‌گفتن سیامازو تنه‌ی درخت خانه‌ی امنِ صمغ های تیره [رنگی بین جگر و عسل] خزه‌های مغزپسته‌ای و زردِ لیمویی و گاها نزدیک به سبزلجنی بود. عظمتی به وفور مرطوب و به راستی زنده. بسیار سردمزاج! توگویی شیطانِ سرزمین‌های قطبی در جانش ظهور کرده... رایحه‌ای که با بوکشیدنِ عمیقِ اون عظمت به مشام می‌رسید تنه‌ی جدی به خاطراتی می‌زد که همه‌ی ما در آن مشترک هستیم و هیچ کدوم نمی‌دونیم از کجا میان! گویا با اون‌ها به دنیا اومدیم. مثلِ کِششی که به بویِ خاک داریم، میل به آتش، تماشای باران. شبیه به تمایل آدمیزاد به راه رفتن بررویِ برگهایِ نارنجیِ سقوط کرده از شاخه‌ی درختان. مانند سکوت‌های ناگهانی کنار پنجره‌ای که پشتِ آن پاییز جاری است. این حس‌ها تجربی نیستند. حادث نمیشن. بر اساسِ یک اتفاق، آزمون و محک ایجاد نشدن. با ما بودن. قدیم هستند. گویا یک کد مشترکِ ژنتیکیه. مانند باقیمانده‌های یک زندگیِ فراموش شده! تنه‌ی درخت بویِ چوب‌هایِ متراکم رو از خودش بروز میداد و عمیقا خاکی، خیس و سرد بود. در قلبِ اون رطوبت رگه‌هایی شبیه به نعناعِ تند و علوفه خیس مشام رو به میهمانی سوزش و اشک می‌بردند. وقتی حدود نیم متر از درخت دور می‌شدم رایحه سریعا رنگ عوض می‌کرد و می‌رفت به سمت چوبی خاکی نمدار که این بار جدا بوی دریا میداد! علف‌های آب خورده و بویی شبیه به پوست ماهی‌هایِ آزاد! حس بوییدن دیریفت وودهای ساحلِ تاهمیشه تنهایی! تمام این‌ها رو در کنار مه، ریزش قطراتِ ریزِ آب از آسمان [باران نه!‌] و فضایِ بسیار انبوهِ جنگل و قد کشیدنِ علف‌های وحشی تصور کنید. نوشته‌ی محترم شمارو که خوندم پرت شدم تو اون روزا... اون روزای زیادی سبز... اون رزوهای از دست رفته که من گیر کردم بینشون. گذشته در من نفس میکشه و هی به خودم میام و میبینم یک سال دیگه گذشت... سال‌ها می‌گذرن... می‌گذرن... این سال‌های لعنتی سریع می‌گذرن و گذشته خلاصی نداره.... یکی می‌گفت برای کامل دیوانه شدن باید رفت فندقلو تا معنای ازگیل و تمشک و بابونه فهمید... من نرفتم. ندیدم... این همه ندیدن خفه کننده داره میشه... ای کاش برامون می‌نوشتی اگر اونجاها رفتی... آنا گاوالدا در گریز دلپذیر می‌نویسه عطرها بی‌رحم‌ترین عناصر زمین هستند. بی‌آن‌که بخواهی تورا تا قعرِ خاطراتی می‌برند که برای فراموش کردنشان تا پایِ غرور جنگیدی... ای کاش از خاطراتی بنویسیم که برای فراموش کردنشان هزارن زخم خوردیم و انقدر از ما دور هستن که حتی نمی‌شه باور کرد که روزی خودمان نقش اول اون خاطره بودیم... ای کاش کسی چیزی بنویسه تا همه باهم پرت شیم تو روزهای ارغوانی که از دستمون رفتن... دلم خاطراتی رو میخواد که نمیتونم به یادشون بیارم.... نیاز به تلنگر دارن... سرنخ... ای کاش کسی چندتا سرنخ رو کنه...
34 تشکر شده توسط : nazanin ایکاروس
میان دو خورشیدی که منظر روز را حد می‌نهند،، عطر نافذی از حیات،، در معیتِ اوست. شب‌هنگام، که در حیاط حبس می‌‌شود؛ نرّه‌سگان! آن‌طرفِ در می‌مانند، وفادار و تنها. خرناسه‌شان به تاریکی نشانمان می‌دهد؛ که عشق! احساسی‌ست عبث، دری‌ست بسته... / خولیای درد دارد گویا... مدلی از خودآزاری مزمن... که پشت جمجمه‌اش جانوری ناشناخته نجوا می‌کند بیشتر... بیشتر... خودرا فرو ببر در این باتلاق... در این عطر، همه‌چیز به‌ همه‌چیز آغشته است! اعماق دست‌نیافتنی عشق و انضمامی است محزون برای تقلا... با سر به در می‌کوبید و ماده سگ آن طرف اشک اشک... صدای شلیک... مویه و زوزه‌ای کوتاه... سکوت... ماده سگ... آن طرف در ساکت... بخار دهانش نشان می‌داد که عشق آمده برای از نفس انداختن... نفس‌گیر است... همه‌چیز به‌شکل دیوانه‌واری نفس‌گیر است... دوشوفو عنصر جدایی و انزوا را در جان و استخوان این عطر تزریق کرده... خونِ نره‌سگ از زیر در فولادیِ فاصله به دستان ماده سگ رسید... حس تَرک خوردنِ تکه استخوانی در قفسه‌ی سینه... و فهمید... خولیای درد دارد گویا!
37 تشکر شده توسط : سعیده دهرویه  اسماعیل احمدی
Megamare
لینک به نظر 3 تیر 1401 تشکر پاسخ به ابوالحسن
درود. بله جانم کاملا با فرمایشات شما موافق هستم. درعین‌حال معتقدم چنین اتمسفری نیاز به چالش و مناظره داره. اما قطعا بر پایه‌ی احترامِ حداکثری و رعایتِ حدودِ حوصله‌ی جمعی. سَوای تمام این گفت و شنودها از شما می‌خوام به مگاماره و پیام‌های ردوبدل شده مراجعه کنید. از نظر من بسیار غنی‌تر از سابق شده و مطمئن باشید خریدار با اندیشه و تحلیل بهتری سراغ این عطر خواهد رفت. ایضا انرژی و جنب‌وجوش مجموعه هم چند برابر شد! چندین نفر از دوستان از چند فرهنگ و آداب فکری مختلف باهم به تبادل‌نظر پرداختند و اشخاصی که نظر منفی داشتند تازه شروع به نوشتن کردن! تمام این‌ها به نفع مجموعه، خریدار، خواننده، نویسندگان و... است. رفتار سران نباید به‌گونه‌ای باشه که شخص از نوشتن نظر متضاد امتناع کنه. مسئله‌ای که چند روز قبل دوست عزیزمان ایرج هم به‌دقت و درستی به‌آن اشاره کرد. سالار نوشت به‌تازگی برام کلافگی ایجاد می‌کنه ولی باتوجه به شرایط از نوشتن این مهم خودداری کردم! نبایست اینطور باشه. از لحاظ ادبی هم در بررسی، مقاله‌نویسی و نقد عطرها ما همیشه با بوی ادرار، تعفن، گنداب، فکال، فساد و... مواجه می‌شیم. نباید حس بدی درما ایجاد کنه. زیرا در نهایت مهم جهانی است درونِ ما در جوش و خروشه و لاغیر. سابق بر این در همین مجموعه نوشتم ژون کغلیو کبیر (jean kerleo) در آغاز بررسی اریجینال وتیور کرید می‌نویسه : بوی یک گونی سیب‌زمینی :) عادیه و نباید طرفداران یک عطر از این دست جملات و کلمات برنجند و یا غمگین بشن. البته اگر هم بشن نمیشه بهشون خرده گرفت. / فراموش نکنیم که تعالی همواره در هم‌نشینی تفکرات شکل می‌گیره. بین مردم این کشور دره‌ی تبادل‌نظر و دیالوگ ایجاد شده. باید بتونیم باهم کلی حرف بزنیم. گفتگو و واشکافیِ سوءتفاهمات تنها راه ادامه‌دار شدن یک سیستم فکری، اجتماع و... است. خلاصه جناب ابوالحسن از شما بابت این میانجیگری دوستانه‌ و بی‌طرف سپاسگزارم.


به جناب seil
درود. دوست ندارم هویت اصلی‌م مشخص بشه؟ مقصود محترم شما رو متوجه نشدم جانم. و نیز ارتباط تمام این‌ها با هومن. ولی در هرصورت اگر تعریف بود ممنون اگر تخریب بیشتر ممنون :)
30 تشکر شده توسط : Hani nazanin
Megamare
لینک به نظر 3 تیر 1401 تشکر پاسخ به IRRO
درود. واقعیت توان و انرژیِ خاصی صرف نمی‌کنم :) برای من نوشتن مثل نفس کشیدن می‌مونه همون‌قدر ساده، همون‌قدر حیاتی! خیلی از این مطالب که تا امروز دیدی در ترافیک، بانک، کافه، حتی صف پمپ بنزین، مطب پزشک و... شکل گرفتن :) امممم ایرج پدربزرگ می‌گفت پوست زیر آفتابِ پُر سوزوگدازِ تابستان‌ آتش می‌گیره و با شلاق زمستان ترک می‌خوره. پس یادت باشه ظاهر هيچ‌وقت مهم نیست زیرا حاصل ایام، کژی سرنوشت و هزاران اتفاقه. آدم باید حالِ درونش خوب و قلبش بدون چروک باشه. حالِ درون تو عزیزم خوبه و قلبت چروک نداره. ازت می‌خوام آزرده خاطر نباشی. من فقط نوشته‌ی خودم رو بیشتر تشریح کردم و اصلا هیچ ناراحتی از شما ندارم جانم. / درمورد نوشتن و سوخت اتمی! ازت می‌خوام بهتر به خودت نگاه کنی. زیرا جزو کسانی هستی که برای بهتر نوشتن بیش‌از هرکسی تلاش میکنی. نسبت به قبل ادبیات نوشتاری تو کاملا تغییر کرده. امروز لطیف و شاعرانه‌تر می‌نویسی. سراغ استعاره میری... زیر عطر گوچی د وویس او د اسنیک همه‌ی ما دیدیم که یک سورئال دارک کمدی خیلی استاندار رو خلق کردی. تو دیگه خیلی خوب من رو می‌شناسی که هیچ‌وقت کلمات رو برای خریدن چندتا نگاه کثیف نمی‌کنم! پس این جملات واقعی و از صمیم قلب هستن. خلاصه ناراحت نباش و خودت رو از سوتفاهم دور کن زیرا اگر این‌طور نباشه ته داستان باز می‌رسه به آنه! تكرار غریبانه‌ی روزهايت چگونه گذشت وقتی روشنی چشم‌هایت در پشت پرده‌های مه آلود اندوه پنهان بود... با من بگو از لحظه لحظه‌های مبهم كودكی‌ات :) به‌به چه روزهایی. چه ساده از دستمون رفتن! جفت پوچ. دوستی باید مثل صدای نصرالله مدقالچی باشه :) سپاس.
29 تشکر شده توسط : Hani nazanin

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan