نظرات | مسیح بسته شده
ترتیب نمایش
او نمی‌دانست؛ از گلاب آمد وِرا آن واقعه!

شیرین گرم مشکی حیوانی، فلورال پودری لاکتونیک، چوبی دودی. ملغمه‌ای که در آن یک اسطوخودوس بسیار شفاف، شیرین و حجیم زندگی می‌کند و در اتمسفری خشک'صابونی مابین مشک، چرم، خطوط خاکی غبارگون، رزین‌ نیمه دودی و ایضا رفتارهای حیوانی قرار می‌گیرد. در قلب اثر جریان میوه‌ای نزدیک به هلو آبدار می‌توان یافت که به عسل آغشته شده! عجایب ترکیبی است. جهانی که در آن جریان فلورالِ عمیقا پودری، سندل خامه‌ای و حسی شبیه به بوییدن گوگرد نیز وجود دارد. [چوب: شبیه به بوییدن یک کمد نم گرفته که سال‌ها در انباری تاریک رها شده!] در این عطر مشک، شیرینی و یک حس تمیزیِ رادیکال وجود دارد که پایان به‌خود نمی‌بیند و اسطوخودوس دست از سرش برنمی‌دارد. خلاصی نداشته، ندارد و نخواهد داشت. آن حجم از شیرینی، تضادِ غیرمعمول بین رایحه‌ی حیوانی وُ حسِ تمیزی وَ هم‌چنین گام‌های کشدار برای من کسل‌کننده و غیرقابل هضم است. اما به دور از سلیقه، بایست گفت در سرش عقل نیست و نیاز به آسایشگاه روانی و سیزده بار شوک الکتریکی دارد تا شاید کمی آرام شود :)

آن دسته از عزیزانی که راشن آدِم را می‌شناسند قطعا مطلع هستند که ایشان به شدت علاقه‌مند به نت‌های حیوانی، مشک، امبرگریس، ریشه‌ و جانِ زنبق، سندل، آگار و... است و افراطی در استفاده از عناصر طبیعی، که همین افراط اریج له دوری (آغیژ لودوغی) را از باقی پروژه‌های عطرسازی متمایز می‌کند. عطرهای اریج به شدت حس‌های هارش را منتقل وَ اکثرا خشن وُ لبه‌دار هستند. مثل طوفان. سیل. به‌مانند خشم یک گوزن وحشی! بله. دقیقا شبیه به طبیعت!

اندراحوالات بوی خوش!
سابق بر این و ذیل ماسک مونته کیریستو نوشتم که 'خوشبو' تعریف مطلق ندارد و تفسیر آن منوط به یک بینش یا گتوی فکری نیست. برای تاییدِ هرچه بیشترِ این اصل شما را به دفتر چهارم مثنوی و حکایتِ آن دباغ که در بازارِ عطاران بیهوش شد ارجاع می‌دهم. آن یکی افتاد بیهوش و خمید،، چون که در بازار عطاران رسید،، بوی عطرش زد ز عطاران راد،، تا بِگَردیدَش سَرو بَر جا فُتاد،، همچو مُردار افتاد او بی‌خبر،، نیم روز اَندر میانِ رَهگذر...

ماجرای یک دباغ (پوست‌کَن البته!) کهنه‌کار که در بازار عطاران توسط بوی خوش مشک و گیاهان بیهوش می‌شود و مردم هرچه می‌کنند به‌هوش نمی‌آید. شخصی کاهگلِ نمور می‌آورد. یک‌نفر بخور عود. کسی نبض او را گرفت. دیگری دهانش را بو می‌کرد تا که شاید بفهمد شراب نوشیده و... ولی هرچه کردند به‌هوش نیامد و علت اغمای او مشخص نشد. تا برادرِ دباغ ازراه می‌رسد. کمی پوستِ حیوانی و سرگین برایش می‌آورد و دباغ پس از بوییدنِ سرگین به‌هوش می‌آید. برادر خطاب به مردم می‌گوید او آنقدر با پوست کار کرده که تمام منافذ مغزش مالامال از بوهای حیوانی شده. پزشک توصیه کرده به‌هنگام بی‌هوشی به هرچیز عادت داشت همان را به او بدهید و اگر خلافِ این باشد حال او خراب(تر) خواهد شد! برای همین با بوی بازار از هوش رفت، از گلاب رنجید وُ با استشمام عود و کاهگل به‌هوش نیامد... در نظرِ عارف مولانا آرای دیگری نیز نهفته است. مثلا این که آدمی محصولی است از درونیات و نیز پیرامون خویش. آن‌چیز که برای الف درمان است برای ب درد خواهد بود و نمی‌توان برای همه یک نسخه پیچید و داروی مشابه تجویز کرد. یا این‌که آدمیزاد همان است که انجام می‌دهد و ذاتش وابسته به افعالی است که صرف می‌کند. درواقع انسان مبتلا به خو وُ تمايلات خویش است! اما در سطحی‌ترین تعریف تنه به موضعِ مدنظر ما می‌زند. بله نمی‌توان به کسی که مثلا از بوی حیوانی لذت می‌برد خُرده گرفت یا به عطری که رایحه‌ی تند مشکی دارد گفت بدبو و...

باری. مولانا بخوانید که آن‌چه نمی‌دانیم او می‌داند! در آخر عارف نقد را شکوفا و می‌فرمایند : ما به لَغو و لَهو فربه گشته‌ایم،، در نصیحت خویش را نَسرِشته‌ایم،، هست قوتِ ما دروغ و لاف و لاغ،، شورشِ مَعده‌ست ما را زین بَلاغ،، رنج را صدتو وُ اَفزون می‌کنید، عقل را دارو به افیون می‌کنید :)
25 تشکر شده توسط : Rezvani Hani
وقتی در باغ‌های قمصر کاشان مابین بوته‌های گل رز می‌ایستید رایحه‌ای سیال به مشامتان می‌رسد با حس‌های رقیقِ خاکی علفی سبز، جریان دم کرده‌ی عسل گون و هم‌چنین طعمی شیرین که سنسورهای چشایی زبان شما را تحریک می‌کند. شناور در طیفی سرزنده از رنگ صورتی!

حال به کارگاه‌های دباغی در شهرک چرم اصفهان بروید! آنچنان در تلخی شوری و اطوار حیوانیِ اتمسفر غرق خواهید شد که تا چند روز تمام وجودتان بوی پوست، خون و چربی حیوانی می‌گیرد!

درود. جناب اردشیر بنده با کلام شما موافق هستم. اما میل دارم [جسارتا] مطلبی متفاوت اما همراستا را به نوشته‌ی محترم شما ضمیمه کنم.

عزیزان شما هیچگاه در طبیعت توسط رایحه‌ای سپید دچار آغشتگی نخواهید شد. خصوصیت روشنایی لمس و نوازش است اما بالعکس تیرگی میل به شکار و خدشه دارد! در باغ رز مدلی از سرخوشی و بیداری را تجربه خواهید کرد و در دباغ‌خانه سفری به حزن و بیهوشی مطلق!

اینترلود سرزمین تاریکی‌هاست. کانسپت این اثر با ماندگاری و نشر قدرتمند به نقطه‌ی اوج می‌رسد. بروزی جدی برای مفهوم شرارت. شما را به کزباه روبر پیگه ارجاع می‌دهم. این عطر در ماندگاری اینترلود را بعنوان صبحانه می‌بلعد! چرا؟ چون ایده‌ی اثر زیر معنای 'تسخیر' و 'درهم‌تنیدگی' قرار می‌گیرد. یعنی کزباه؛ کزباه شد بخاطر آن پرفورمنس جهنمی خود! اینترلود باید چندروز مغز شمارا اره کند. وگرنه نمی‌تواند پیش‌درآمدی برای سرزمین سایه‌ها باشد...!

عطار مطلع از رنگ رایحه‌هاست. که گاهی نارنجی است مانند هبیت روژ گرلن با نشری چون نسیم در ظهر پاییز و ماندگاری چون برگی خشک برروی درخت. فصل سقوط! / گاهی طلاییِ درخشان است. شبیه به کولونیا سولوتا آکوا دی پارما با نشری به‌مانندِ تابش نور خورشید برروی زمینِ پرازبرف و ماندگاری چون عمر همان برف زیر همان نور! و...

این ما هستیم که هنر را تبدیل به شهربازی و دستمال یزدی کرده‌ایم. اینترلود که عطر مهمانی آخر شب در باغِ خاله زری نیست. عطر خلوت و انفراد است. جایی که با چهاربار فشردن اسپری ۴٨ ساعت کلاس خودشناسی آغاز می‌شود!! همانطور که شما فیلم‌های برگمان را نمی‌توانید در شب‌نشینی دوستانه برای دیگران پخش کنید. فتیش منحصربفرد بودن و تا زیرگردن دیده شدن بشر را خفه کرده. شخص در عروسی دخترعمه شهربانو اینترلود را سیصد بار برروی پوست خود اسپری می‌کند. بعد می‌نویسد. متاسفانه اصلا بازخورد خوبی نگرفتم ولی هیچ عطری نتونست خودنمایی کنه!! توگویی جنگ سرد است! همین جماعت هستند که تمام آثار آمواج را با اینترلود مقایسه می‌کنند!! بله اردشیر عزیز. درکِ میزان، مکان و زمانِ غرق شدن در یک هنر از اساسی‌ترین مفاهیمی است که باید همه‌ی ما آن‌را بیاموزیم و مفادش را رعایت کنیم!

خلاصه که اینترلود فریاد زیر آب است. نباید آنرا به ساحل بُرد!
34 تشکر شده توسط : علی Rezvani
درود. بله جانم. واقع‌گرا، ملموس و به‌شدت انتقادی! اما درعین‌حال صلح‌آمیز :) جناب بوترابی این فرم نوشته‌ها بصورت ژنتیکی چندپهلو هستن و برروی پایه‌های تضاد، کنایه، استعاره و ایهام قرار می‌گیرن. به‌همین دلیل شبیه به چراغِ چشمک زنِ نارنجی عمل می‌کنن! یعنی مخاطب می‌خونه و با حداکثر احتیاط عبور می‌کنه. هرچقدر میزان احتیاطِ جمعی بیشتر باشه به‌همان اندازه رضایت نویسنده هم بیشتر خواهد شد! و براساس شواهد باید عرض کنم بنده راضی هستم. زیرا احتیاطِ حداکثری واقع شده :) خرسند که هم‌چنان این نوشته‌های گُر گرفته را مرور می‌کنید. سپاس.


به جناب اردشیر. درود. بزرگوارید قربان. بنده هم متقابلا برای شما آرزوی سلامتی و شادی دارم و ممنون بابت توجهتون.
22 تشکر شده توسط : مجید جلیلوند مهران
هرگز کسی عطرِ ماگنولیای تاریکِ درونت را کشف نکرد!

هنر به‌مثابه هویداگرِ حقیقت‌های لاپوشانی شده شبیه به بلندپروازیِ جسورانه‌ی الساندرو بورون و ریکاردو تدسکی است! مونته کریستو اثر رادیکال و پرخاشگرِ ماسک میلانو خلق شده توسط دِلفین تیئری که این‌بار آدميزاد را نه درحالِ نوازشِ دختربچه‌های بادبادک به‌دست‌ بلکه در بُعدی واقعی‌تر به ما نشان می‌دهد. جانداری به شدت برونگرا که به‌هیچ‌وجه میل به مخفی‌کاری ندارد. این عطر عمقِ تفکر و بوی تنِ یک شکارچی گوشه‌نشین است که در حومه‌ی شهر زندگی می‌کند و جنون را بطری بطری سر می‌کشد. دیوانه‌ای که زیر تعرق شدید تنش تنباکوی دست‌پیچِ خود را از بین پوست‌های به خون آغشته‌ خارج و به آتش می‌کشد، سپس با لبخندی ناگوار کبریتِ شعله‌ور را برروی لاشه‌ی حیواناتِ تازه سلاخی شده پرت می‌کند وَ خرسند از دودِحاصل برای همیشه زیر خاکسترِ شیدایی مدفون می‌شود!

عطری گرم اسپایسی چوبی، رزینی دودی، فلورال، چرمی مشکی حیوانی با ته مزه‌ی شیرین و مضطرب. اثری اسلش بیرون زده از تیره‌ترین زاویه‌های روستیک که برروی بستری از آنارشی ظهور می‌کند. ملغمه‌ای محزون و خشنِ مشکی حیوانی گلدار که خطوط چوبی در قلب آن حس و رزین گرمادیده، پچولی تلخ'تاریک و دود رقیق وُ غیرعرفانی در جانش تزریق می‌شود. جریانات تند ادویه‌ای، خاکی غبارآلود همچنین بوزی به خود می‌بیند و اثرِ خطیرِ چرم برروی بومِ عصیانگرش نقش می‌بندد وُ فریادهای حیوانی را به سرحد تشنج می‌رساند. (اطراف مشک رایحه‌ای حس می‌شود شبیه به صابون‌هایی که با چربی حیوانی غنی شده‌اند!) در قلب این مخلوق می‌توان خطوط تنباکویی علفی آغشته به عسل و مرکبات تلخ را یافت که پس از دهانه‌ی مالامال از هایرکس و امبرت بارز می‌شوند. کسی می‌گفت عود؛ من نیافتم. و چه بهتر که این‌چنین شد. شمایلِ حیوانیِ مونته کیریستو در ابتدا تندخو، گستاخ، دم کرده و سوزان است. اصلا هست برای القای حس انزجار! تلفیقی از بوی پوست تازه کنده شده چهارپایان و طویله‌های متروک!

*هایرکس با درون‌مایه‌ی چوبی گلی مشکی حیوانی یورِنال که گویا شیطنت‌های فرومونی هم گاها داخلش یافت می‌شود و از پسماندِ جونده‌ای به‌نام راک هایرکس به‌دست می‌آید. درواقع حصولی است از مدفوع'ادرار خشک و کهنه‌ی جانور!

*تونکن ماسک یا همان مشکِ آهوی خُتَن! عصیانی که در ادبیات و بادقت مابینِ اشعار رودکی آن را می‌توان یافت. این نت با بروزی مُشکی خون‌آبه مانند درون musc tonkin از خانه‌ی parfum d empire هم استفاده شده. هم‌چنین در بسیاری‌ دیگر...

*روغن کبرووا (چوب درخت کابروا - cabreuva) شیرین با رایحه‌ی خفیفِ چوبی گلی (رزگون) علفی خزه‌ای. مورد استفاده در پایه! بیرون زده از طبیعتِ جادوییِ آمریکای جنوبی.

به‌یاد داشته باشید وقتی قطره‌ای از رودخانه‌ی عطرسازی به داخل دریای هنرمفهومی می‌چکد، این احتمال وجود دارد که هدفش صرفا خوشبو کردنِ تن شما نباشد! همانطور که سینما همیشه میل به [صرفا] سرگرم کردن سطحیِ مخاطب ندارد. بلکه گاهی اوقات یک جُرمِ واقع را بازسازی می‌کند. گاهی یک بُرش تیره‌ی تاریخی. یک عشق اساطیری. یک حسِ شدیدِ تعلق و... گاهی سالو ی پازولینی عصیانگر می‌شود وُ درجایی دیگر اسب تورینِ بلا تار! البته همان 'خوشبو' هم تعریف مطلق و تک‌بُعدی ندارد. تفسيرِ رایحه‌ی خوش را می‌توان به جای عامِ رایج در ذهن یک قابله‌ی روستانشین، دباغِ سالخورده، معدنچی کهنه‌کار، جنگل‌بان بازنشسته یا یک دامدار 'هم' جستجو کرد!

تصور کنید فردی [برای مثال] سالومه را با خط‌کشِ رایج اندازه‌گیری کند! قطعا و حتما سنگ قلاب خواهد شد و آن خطوطِ سرخِ حیوانی را درک نخواهد کرد! عطری که قرار است بوی خونِ معصومِ یوحنا معمدان را تحویل شامه بشر بدهد. عطر هوس و تازیرگردن در سودا غرق شدن. عطر اغواگری و ازفرای عاشقی به جنایت رسیدن. باید سالومه‌ی اسکار وایلد را سیصدبار دوره کرد تا فهمید چرا آرتیزان آن‌چنان رایحه‌ای را خلق کرده است. هفت مرحله رقص در پیشگاه هرود امضایی شد بر حکمِ سلاخی یوحنا! تشنگیِ لبان دختر برای بوسیدن لب‌های پسر که سرانجامش مرگ بود وَ سالومه در لحظه‌ی آخر لب‌های به خون آغشته‌ی یحیی را می‌بوسد و زمزمه می‌کند : آه یوحنای من. آری. عشق تلخ است!

و مونته کیریستو همان عشقِ تلخ و آدمخوارِ سالومه است!!
32 تشکر شده توسط : Rezvani مجید جلیلوند
بیش‌از خیانت؛ مرا نقابی که برچهره داری به‌درد می‌آورد!

ماسک مونته کیریستو را می‌توان با لذت فراوان برروی پوست رها کرد وَ از تنفر وُ انزجاری که در وجودِ خُرده نگاه‌های اعضای جامعه ایجاد می‌شود لذت برد. سهیل پورموسوی دارای مدرک فوق‌لیسانس برق صنعتی و کارمندِ ارشد وُ شجاعِ فازِ فلان و بهمانِ عسلویه می‌گفت : اوضاع جامعه خرابه رفیق. فحشا و فساد داره بیداد می‌کنه. سهیل زمانی این‌ جملات را می‌گفت که آب دهانش با تماشای دخترِ رهگذرِ هفده هجده ساله سرازیر شده بود و همان‌طور که لب‌های خیس و بوسه ندیده‌ی خود را خشک می‌کرد ادامه داد : خلاصه جامعه نیاز به یک ریکاوری اساسی داره. مونته کیریستو عطر فرار از دست پورموسوی‌هاست. عطر نشنیدن چرندیات مضحک و ندیدنِ خط نگاه منحرفِ امثال او. کسانی که در مورد میزانِ رابطه‌های خود هم حتی دروغ می‌گویند و از نام دیگران برای خود وام دست و پا می‌کنند و در دغلِ ما همیشه باهم هستیم لذتی افیونی را در رگهایشان جاری می‌سازند! پوریاولی نماهای سوفسطایی که با خود نمی‌گویند این دروغها خوانده می‌شود و اگر چیزی نمی‌گویند از نفهمیدن نیست! اولی اصلا نبود. دومی می‌گفت هرروز با من است!! هیچی ندان‌هایی که کت بورونلو کوچینلی را با شلوار جیل ساندر ست می‌کنند! و بلوف هفته‌ی مد میلان می‌زنند. آن‌هایی که همه کار می‌کنند برای بیشتر دیده شدن و هيچ‌گاه لبخند را فراموش؟ نه نمی‌کنند. آدامس نعناع می‌جوند شاید اُکالیپتوس تا حرارت جهنمی نفسشان فروکش کند. همان قماش که درونشان جغرافیای گندیده‌ای است مناسب برای اجتماعِ خونخوارترین درندگان ولی با اکراه به عطر تو می‌گویند بدبو. چون می‌ترسند. آری هراس دارند از هنری که بطن ایشان را به رایحه تبدیل می‌کند. آن‌ها میل دارند عطری داشته باشند که جلدِ نفرت‌انگیزشان را صحافی کند. ظاهر انسان؛ باطن خون‌آشام؛ تعداد صفحات : سه! توخالی‌های آکنده نما! مونته کیریستو عطر ایستادن و تماشای شهرخاکستری زیر باران است. جایی که آدم‌ها می‌روند. نه؛ نمی‌روند. بلکه بی‌تفاوت و سراسیمه از کنارت عبور می‌کنند. تو هم‌چنان ثابت. خالی از مفهومِ حرکت. نسیمی مرطوب صورتت را نوازش می‌کند. یادآور بویِ دریاهای آزاد! رفتارِ مادرگونه‌ی طبیعت. چند قطره آب برروی سرت می‌چکد. شوخیِ غمگینِ درختی پیر با پسرِ چموشِ ایستاده در خیابانِ خلوت. کسی در حال دویدن به تو برخورد می‌کند. نگاهش میکنی. زیر لب غُر می‌زند. لبخند می‌زنی و می‌فهمی متعلق به این جریان نیستی. همانجاست که چرمی گریان به خود نم می‌گیرد وُ آرام زیر گوشت نجوا می‌کند : نگران نباش پسرِ چموشِ ایستاده در خیابانِ خلوت! من تا همیشه کنارت خواهم ماند و تو مسرور که سرانجام توانستی بدونِ هرگونه تلاشِ مضاعف از تمامِ آن‌چه زیر کلیدواژه‌ی جمعیت قرار می‌گیرد جدا شوی. با مونته کیریستو یک قطره‌ی سیاه، بیش‌ازحد چرب، غریب، ناشناخته و منفرد خواهید شد در یک اقیانوسِ لوسِ نیلی رنگ. فراموشیِ تزویر شِبه دوستان! مجزا؛ سَوا از قطره‌های شبیه به‌هم. تلاشی است شاخص برای رسیدن به مفهوم تجرد و برای همیشه دوست‌نداشتنی بودن!
28 تشکر شده توسط : خلفی Rezvani
Noir Gabardine
لینک به نظر 28 اردیبهشت 1401 تشکر پاسخ به سالار كلوچه
درود برشما. این عطر وانیلی نیست. وانیل 'هم' داره. یعنی در وجهی از چوب و مرکبات رگه‌هایی از وانیلِ غیرکَندی و همچنین لایه‌ای سبزگون وجود داره وَ در ادامه ملغمه‌ای اسپایسی رزینی با توهمی امبروکسی به اتمسفرش اضافه میشه. طعم شیرین داره ولی دچار ازدیاد نیست و دل‌آشوبه ایجاد نمی‌کنه. به‌هیچ‌وجه هم برروی خنک بودنش حساب نکنید. چون کاملا معتدله و به‌وضوح از امبر گرما می‌گیره. پشت این خانه تناژ تناژ فسلفه، ایده، خلاقیت و تفکرات رادیکال خوابیده. این عطر به‌نظر من فقط نسبت به آثارِ خودِ لوران مزون پینک تر هست وگرنه بطورکلی عطر متوهمی محسوب میشه. احتیاط!

اگر وانیل رو زیاد دوست نداری یا یه جایی دلت رو شکسته و فعلا باهاش کات کردی یا بر اساس کلی اتفاقِ ناجور دچار وانیل هراسی شدی به یک نکته باید واقف باشی. برخورد رزین و وانیل همیشه می‌تونه حادثه‌ساز باشه! یک نظریه هست تو فلسفه که میگه هیولایی که داخل سرتون می‌سازید از نمونه‌ی واقعیش ترسناک‌تره! کافیه شما سپر موشکی ذهنتون برروی وانیل تنظیم شده باشه...!! فراموش نکنید آدمیزاد به‌صورت ژنتیکی از چیزهایی که می‌ترسه یا از اون‌ها بیزاره حقیقت‌هایِ منفیِ اغراق‌آمیز، خشن و آزاردهنده خلق می‌کنه و مغز به تندترین روش اون‌ها رو پس می‌زنه. باتوجه به این مطالب، دیفالتِ خودتون و ذاتِ نواغ گباغدین پیشنهاد می‌کنم این عطر رو بدون تست تهیه نکنيد چون مکانیزم بویایی شما میزان و شکلِ متفاوتی از وانیل رو همیشه دريافت می‌کنه (نسبت به باقی افراد) و در این عطر هم قبل از هرچیز به دنبال وانیل خواهد گشت!
21 تشکر شده توسط : Hani nazanin
شب گذشته زاویه‌ی تلخِ دوران هم‌چون زمین‌لرزه‌ای چندین ریشتری خاک سرزمین درونم را خرابه کرد و تمام گسل‌های وجودم را درهم شکست. عجایب شبی بود. سنگ که نیستیم. چشم هم داریم متاسفانه. دیدن زجر دارد. دست نوشته‌هایِ مُندرس و خاکستری‌ام را مرور می‌کردم. مالامال از کدواژه‌های درهم تنیده و رمزگون. حاصلِ یک فصلِ بلندپروازانه و طولانی که منحصرا خود می‌دانم چطور و از چه سمتی باید لغاتش را خواند و هر جمله‌ی کوتاه چه معنایی دارد. برروی برگی نیمه پاره برای ترتی تیری اکس ایدولو نوشته‌ام : پنجره‌ای است که پرنده‌ای آسمان گم کرده به آن برخورد می‌کند و بعد ازآن خونی خفیف برروی شیشه‌ خشک می‌شود و باقی پرندگان به آن نوک می‌زنند. این چه جنسی از جنون است. سودایش را حس می‌کنید؟ آتلانتیک امبرگریس و بعد بایکال اریج له دوری. سپس نورن اسلامبرهاوس. که از این یکی نوشتم! گوشه‌ی سمت چپِ همان صفحه واندروود کام د گغسون. کی یوتو. دیون رُد مین نیویورک : اقیانوس نه؛ مردابی راکد زیر تخت‌خوابِ کودک‌هایت! لافیومه میلر هریس. سونیو رئاله مِندیتروسا. چندین صفحه بعد میتریاک آلبتراس : پاییزِ از دست دادن؛ تماشای پروازِ کم ارتفاعِ قادوس‌های جدافتاده ازهم که اطراف یک لاشه‌ی شناور برروی آب اقیانوس سرگردانند! صفحه‌ی بعد عارضه. سوز. تنگنا. حزن. افسوس... چگونه و چطور باید نوشت؟ چطور باید نوشت از عطرهایی که دیگر حتی مال خود من هم نیستند. اصلا دوست ندارم که باشند... چطور باید به مرورِ شاعرانه‌ی سال‌ها دل‌دادگی پرداخت وقتی برروی جوانه‌های ما لحد بسته‌اند. چطور باید نوشت وقتی زیر سر بچه‌ها سنگِ سرد است. یادش بخیر کوچه‌هایی که در آن دخترکان لی‌لی بازی می‌کردند. راستی شما می‌دانید پسرانِ تیله دوست و عاشق هفت‌سنگ چرا غیب شدند؟ قبلِ نوشتن ازهر عطر در من جنگی تمام عیار آغاز و به پایان می‌رسد و آن‌کَس که شروع به نوشتن می‌کند تنها بازمانده‌ی یک جنگ نابرابرِ اتمی است. حتی میل ندارم در مورد عطرهایی که به‌اصطلاح موجود هستند آن‌چنان بنویسم. غیب و مَستورها را بیشتر می‌پسندم. خسته‌کننده است. اگر بروزهای هنری و عطش ادبیات نبود اصلا نمی‌نوشتم. همین تتمه‌ی شوقِ بروز... بنويسيم اصلا که چه؟ سخن گفتن از عطری که دیگر قرار نیست استشمامش کنیم. نقل ارزِ ناجور و پول فاسد نیست که... صحبت بر سر همان است که محاوره گویند 'دلسردی' شهر بی شهریار وُ شهریار بدون گور وَ می‌گفت کدخدا دیر زمانیست که دیوانه شده ست، کدخدایی که گمان کرده خدای دِه ماست... ذاتِ دوران ملول گشته و از هنر نوشتن قلب آبی می‌خواهد. بقول مارگوت بیکل ‫در این جهان ظلمانی، ‫در این روزگار سرشار از فجایع، ‫در این دنیای پر از کینه... چطور باید نوشت از عطرهای تازه‌ای که دیگر نه بو دارند، نه می‌فهمند، نه خوب هستند، نه بد هستند، نه زیبا، نه زشت، نه خیر، نه شر.... توگویی آرماگدونِ رایحه است. اصلا نباشد. چطور باید نوشت از آن عطرها با قیمت‌های پسابورژواییِ مارکس کُش که هنگام استشمام و زیر تعریف‌های فروشنده‌ی پلشت صدای عرعر هم درون جمجمه‌ی خود می‌شنوی! راست می‌گفت. آوارگی سرزمین ندارد وقتی تو هرروز تلاش می‌کنی هنرهایی که با تمام وجود دوست داشتی را دیگر دوست نداشته باشی! ندارد؛ وقتی با شرم از یک هنر می‌نویسی و چروک می‌شوی زیر اتمسفر فاسدی که از تو باقی می‌ماند. چه می‌ماند از ما؟ یک سری آدم که بی‌خیال بودند و فقط از عطرهای چندصد پوندی می‌نوشتند و بلوف هنرمعاصر و انتزاع می‌زدند؟ بسپارید بر سنگ مزار ما هم تاریخ نزنند! گلسرخی. باید تمام نوشته‌ها را اسقاط کرد و به قبرستان کلمات فرستاد. آری آوارگی سرزمین ندارد وقتی دیگر نان خشک را نمی‌توان فروخت و ماهی قرمز به‌جای آن گرفت. گردنکش سرزمین ندارد که در عصر پابرهنگان دیگر دمپایی نیست که پاره شود و به‌جای آن جوجه رنگی به شما بدهند. ندارد؛ آری لعنتی سرزمینی ندارد که در جغرافیای شعر برای عشق‌های آن‌چنانی، کودکی با چشمان درشت و لبان ترک خورده غزل می‌فروشد فقط برایِ کمی کمتر گشنه به خواب رفتن و مردمانی که شعر نمی‌خوانند. سرزمین ندارند اين مردم فرهنگ لغات دشنام به دست دارند. ندارد؛ این منجلابِ آوارگی سرزمین ندارد وقتی کودکِ چشم درشت آرام می‌گوید. آقا فال می‌خری؟ ندارد. لکاته سرزمین ندارد این آوارگیِ بی‌پدر سرزمین ندارد وقتی تو خُرد می‌شوی وُ نمی‌دانی چندفال باید خرید تا آن لبانِ خشکیده خنده به خود ببیند. چندین فال باید فروخته شود برای خوشبخت شدن. ندارد؛ نه ندارد. بی‌حیا سرزمین ندارد ما می‌خواستیم نویسنده باشیم که عاقبت این نباشد تا در کنجی خموش بیوفتیم و ناله سر کنیم و بنويسم برای آشنا و غریبه‌ که ای وای آوارگی سرزمین ندارد... دوره‌ی گندیده‌ای است. سخت است. برای منی که ریشه‌ی پدرانم به خاک‌های نمدار روستاهای سبز این کشور می‌رسند. منی که بی‌شمار عطر عجیب بو کرده را دوست ندارم. سرزمین ندارد بی‌شرف که دیگر عصیان‌ترین بخش وجودت را دوست نداری. بهترین کار ننوشتن و بو نکردن است. باید به غارها گریخت... باید به پستوها پناه بُرد وُ خاموش شد. فروغ بیچاره‌. تو هم می‌دانستی سرزمین ندارد که نوشتی من پشیمان نیستم. من به این تسلیم می‌اندیشم، این تسلیمِ دردآلود. من صلیبِ سرنوشتم را. بر فراز تپه‌های قتلگاه خویش بوسیدم.... آوارگی سرزمین ندارد که من در این اتمسفر چنین مطلبی می‌نویسم. باید گریخت... باید فرار کرد از دست این شیطانِ سرخِ هوسباز. باید پنهان شد... باید رها کرد این لذت شریرانه را...
29 تشکر شده توسط : Rezvani Hani
Noir Gabardine
لینک به نظر 26 اردیبهشت 1401 تشکر پاسخ به سالار كلوچه
درود برشما. جناب سالار روزگاری خواهد رسید که اقیانوسِ میلِ شما از این جزرومدِ هیجان‌انگیز جدا می‌شه وَ آرامش به ساحل برمی‌گرده. جایی که دیگه عطری به مجموعه‌ی شما اضافه نخواهد شد وَ مکاشفه جای مطالبه رو می‌گیره. آنجا بیشتر با نواغ گِباغدین دوست خواهی شد. عزیز، لوران مزون خانه‌ی دیوانگی است. داشتنِ اثری از این سرسرای جنون، شبیه به دزدیدنِ نقاشی‌های ویلیام بلیک از موزه‌ی بریتانیاست و دلیل داشت که بلیک نوشت آثار من در بهشت بهتر درک می‌شوند! زمینی نیستند که این دست هنرها. گنج را با خط‌کشِ کام نمی‌توان قیمت‌گذاری کرد. لطفا صبور باشید. شیرینی، حرارت و اسپایس ی که [احتمالا] آزارت داده شاید و فقط شاید روزی تبدیل به جنگاورترین تکاورِ خط مقدمِ علاقه‌ی شما بشه. فراموش نکنید آثار لوران مزون برای دورانی هستند که تجربه بیشتر از جستجو کار می‌کنه و تامل بیش از هیجان. شاید فقط زمانِ ظهورِ این منجی فرا نرسیده. گاهی اوقات باید عطر خریداری شده رو داخل صندوقچه‌ی فراموشی بگذاریم و چندین سال بعد دوباره به سراغش بریم. جایی که دیگه از سلول‌های خاکستریِ قبلی خبری نیست! شاید رسید روزی که شما هم به یک عطرِ دوست‌نداشتنی هم‌چنان که شاملو گفت، بگی : زیبا؛ گنجشک کوچک من باش؛ تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم...!!

خلاصه خرسند باش که گنج داری و جِرمی قابل به دورنمای انجمنِ عطرهای تو خواهد داد. چون با این عطر ارتباط برقرار نکردی پیشنهاد می‌کنم پس 'فعلا' و بطور 'موقت' قید این خانه رو بزن. [البته درصورت تمایل] زیرا نواغ گباغدین تقریبا معصوم‌ترین اثرِ ال ام محسوب میشه؛ باقی همه معجونِ قتل‌عام هستند وَ مایعِ احضار!
24 تشکر شده توسط : Hani nazanin
عالم با یک تشبیه و هزاران خیال‌پردازی ایجاد شد...!

درود برشما. به‌نظر من رویاپردازی تنها مُسکنِ ما برای خلاصی از دردِ استخوان‌سوزِ 'آدمیزاد بودن' است. مرفینی که در رگ جاری می‌شود و شما را از خاکستریِ تک‌بُعدیِ واقعیت به داخلِ جعبه‌ی مدادرنگیِ چندوجهیِ توهم پرت می‌کند وَ بخشی از رویا همین است که شما ترسیم کردید. تزریقِ واقعیت‌های معلومِ دردسترس در واقعیت‌های معلومِ دست‌نیافتنی. مدلی شاداب برای ایجاد سورئال. مثال. اجرای قانونِ ممنوعیت نوشیدن الکل برروی سیاره‌ی کوتوله‌ی هائومیا و یا نصبِ چراغ راهنمایی حدفاصلِ ماه وُ خورشید وَ ایضا چند ورودممنوع به سمت زمین تا مبادا شهاب‌سنگ‌های قانون‌شکن هوس کنند به سمت این خیابان یکطرفه بیایند. زیرا ما باید تکلیف ارز مسافرتی را مشخص کنیم و اصلا حوصله‌ی منفجرشدن نداريم :) الگویی ساده، بسیط وَ بسیار طنزپذیر. عطر هم که تمامش توهم است. البته موسیقی و ادبیات متوهم‌ترین هنرها هستند؛ سپس عطر، نقاشی، سینما، مجسمه‌سازی و..! اما عطر قطعا ابزترکت ترین است. یعنی ژنتیکِ رایحه ذاتا انتزاعی و شمایل شکن برخورد می‌کند. حال اگر شما موسیقی، رایحه و نقاشی را ترکیب وَ کمی گرانول فلفل سیاه، اسموکی سوییت پاپریکا، دارچین، زنجبیل، زعفران، روغن زیتون و نمک صورتی به آن اضافه کنید نتيجه کتلتِ سودا خواهد شد. با نانِ گرانِ گرم وُ گوجه‌ی سراسر نیترات نوش جان وَ تپل مپل شدن را تجربه کنید و یک نه گنده بگویید به تمام رژیم‌های اجباریِ بدون کربوهیدرات.

سان'داونر :) دو بار با این مخلوق برخورد داشتم. اما نه بیشتر. چرا؟ چون صاحب باتل پسری است خسیس که این نوشته را هم احتمالا می‌خواند و به او اصلا هم سلام عرض نمی‌کنم :| قطره چکان کردن ادویه‌های گرمادیده در مغزِاستخوانِ مرکبات وُ چوب‌ وَ بیرون کشیدن مفهوم شیرینی از جان آقای تنباکو و خانمِ کاکائو. گذشتن از فصل تیرگی و رسیدن به میهمانی بانو شادی. خطوطی بوزی رها میان دودِ سیالِ آغشته به تنباکو. اما اینجا یک پچولی (مانند) هست که کمی خيالات تاورویل'ی در سر دارد و میل به تیره کردن اوضاع اما با پادرمیانی باقی آکوردهای سرخ و ریش‌سفیدهای مجلس تن به مصالحه می‌دهد وُ قضیه ختم به خیر می‌شود. اروپایی‌ها به وقت غروب خورشید؛ آنجا که نارنجی تفسیری تازه به خود می‌گیرد، نوشیدنی الکیِ سبک مصرف می‌کنند تا خستگی و عصیانِ روز از تن به‌در کنند. سانداونر همان نوشیدنی است :) البته در روانشناسی هم معنا می‌گیرد و مدلی از زوال و بی‌قراری است که هرچقدر به غروب نزدیک می‌شود شدت به خود می‌بیند! تاور با مخلوقات تازه(تر) خود، از بین هیولاهای به‌خواب رفته در شماره‌ی دو، سه و پنج فرار می‌کند و به گرمای رزهای قندهار پناه می‌برد. نوشیدنی سرخوشی سر می‌کشد و به هنگام تماشای غروب آفتاب‌ تنباکوی اعلا دود می‌کند. خرسند از تمام جنون‌هایی که پشت سر گذاشته. شماره‌ی پنج اینسنس اکستیریم که تا خفه نکند دست بردار نیست. اندی میل به کشتار دسته جمعی دارد احتمالا. سوئیسی خندانِ انتحاری ندیده بودیم؛ که دیدیم :)

باری. برروی پنتاگونِ آبی و مرموزِ اندی اکنون شکوفه دیده می‌شود. چقدر ظریف هنرمندانِ واقعی گذار، ژرفا و دورنمای فکر خویش را حتی با بروزهای بصری به مخاطب نشان می‌دهند وَ چقدر زیادی هنر است عطر و چقدر زیادی هنرمند هستند عطارها و چقدر زیادتر از زیادی اندی تاور دوست‌داشتنی است و چقدر مشکوک وُ زیادی ادامه‌دار شد این نوشته! کتلت دیوانگی. آماده‌ی سرو کردن. لقمه بگیرم؟ :) شاد و سرزنده باشید عزیزان.
25 تشکر شده توسط : 🄼🄾🄽🄰 محسن
The Voice Of The Snake Eau de Parfum
لینک به نظر 25 اردیبهشت 1401 تشکر پاسخ به ارژنگ بوترابی
بله جانم. شوخی شوخی و پابرچین پابرچین!

بگذریم از این تکدر و دلتنگی که خورشیدِ شفابخش دوباره طلوع خواهد کرد و من همین الان دارم صدای خشنِ چندکلاغ رو می‌شنوم! آوایِ آغازِ دوباره. زیباست. آوازِ ماقبلِ طلوعِ کلاغ‌ها رو بسیار دوست دارم. برای تکمیلِ پروژه‌ی لذت هم، برید سراغِ شماره‌ی یکِ سراسر شادی و ایضا اینسنس وود. عطری خلق شده برای رسیدن به مقصود و معنویت. سفری از تاریکی به روشنایی. شبیه به سبک شدنِ پس از اعتراف!

درآخر امیدوارم روسندو ماتئو صحيح و سالم برسه به مریخ و از اونجا دوباره به زمین نگاه کنه. بقول کارل سِیگن به این نقطه‌ی آبی کمرنگ!
17 تشکر شده توسط : Hani محسن

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan