نظرات | مسیح بسته شده
ترتیب نمایش
The Voice Of The Snake Eau de Parfum
لینک به نظر 24 اردیبهشت 1401 تشکر پاسخ به ارژنگ بوترابی
درود برشما... جناب بوترابی اتفاقا بینِ فُرم‌های هنری بیش‌ازهمه به دارک کمدی علاقه‌مند هستم. کُمِدی ها. کُمُدی نه. دارک کُمُدی در حیطه‌ی تخصصِ دیگرانه. ولی فعلا برای کُمِدی دل و بینی ندارم. ببخشید؛ دل و دماغ. شاید بپرسید چرا؟ چون روسندو ماتئو. عطار کهنه‌کار. چند روز قبل یادش رفت نفس بکشه. چه آدم فراموشکاری. روسندو مُرد وَ من تا صبح به یادش بودم. آخه گفته بودن یادآوریِ مکرر، آدم‌ها رو زنده نگه می‌داره! دوباره خبرها رو چک کردم. ولی زنده نشده بود. آدم‌ها این‌روزا چقدر جدی می‌میرن. چقدر بی‌تفاوت شدن. روسندو مُرد وُ باخودش فکر نکرد پس من باید چکار کنم. آدمِ خوابالو. خوابالو بودن خیلی کُشنده است! از مرگ وُ فراقِ روسندو بدتر این بود که تیئری واسر نوشت: استاد جات خالی نباشه، حقا که بهشتی هستی. واقعا گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است، می‌چیند آن گلی که به عالم نمونه است. از خداوند برای آن عزیزِ ازدست رفته مغفرت وُ بخشش وَ برای بازماندگان صبرِ جمیل وُ تابِ صبیح آرزومندم. تابِ صبیح دیگه چیه؟ یکی نیست بگه مردِ حسابی تو نمی‌خواد آرزومند باشی. بیوفت روی خاکِ تَمنا وُ توبه کن. جای این حرف‌ها میزکارِ گرلن رو بسپار به دِلفین ژلک وُ برو تبت سی سال خودت رو ببند به درخت شاید کمی از بارِ گناهانت کم بشه. سالی هشتادوسه میلیون عطر لانچ میکنی که چی بشه گل پسر. تیئری در انتها اضافه کرد : هفتم آقای روسندو خونه‌ی من به صرفِ خرماگردویی با ردی از نارگیل خامه‌ای و بلک تی دودی. انقدر بدم میاد از این کاراش. اون وسط آنتونیو باندراس فریاد زد : ما شام میخواییم یاالله. ما شام میخواییم یاالله. مهران مدیری لبخندی زد و گفت : آه زُرو. تا حالا عاشق شدی؟ :|| باید دید واکنش گوالتیئری چیه. شاید یه عطر بسازه به‌نامِ بلک روسندو. بعد داخلش رطب، برگ درخت گردو، نارگیل و کاکائو استفاده کنه. ای بابا. امیدوارم این اتفاق نیوفته. چقدر باید تعريف و تمجید بشنویم. این وسط آنتون لی قاطی نکنه خوبه. بازسازیِ شب اول قبر. هیچی دیگه. دوباره روز از نو روزی از نو... خبر می‌رسه که بیایید بگیرید ضد عطر ساختن ریختن تو بازار...

جناب بوترابی در یک تصمیم دشمن افکن بر آن شدم که زِدَهر اعتبار بِستانم وَ برم ایلان ماسک رو بُکشم!! باید کاری کنم همه چیز طبیعی به نظر برسه. بعد یکی از فضاپیماهایِ خارجیش رو بدزدم و برم مریخ برای همیشه. جایی که آدم‌ها نباشن تا همش بخوان بمیرن و حوصله‌ی من رو سر ببرن. میخوام اونجا یه خونه‌ بسازم. چندتا آفتاب‌پرستِ بروکسیا، میمونِ دماغ‌دراز، کوئوکا، تامارین، پنگوئن، مارمولک و اورانگوتانِ فضایی پیدا کنم و باهمونا هم خونه بشم. دوست دارم از اونجا به زمین نگاه و تنباکو دود کنم. اونجا دیگه کسی نوشته‌ی کسی رو تو جوب نمی‌دازه. از تورم وُ بورسِ اوراقِ صفادار وُ این چیزها هم خبری نیست. فقط کمی طوفان خورشیدی و اینجور لوس بازی‌های بین ستاره‌ای هست که باهاش کنار میام. خوبیش اینه که مارمولک فضایی‌ها هیچ‌وقت نمی‌میرن. ولی شاید من بعنوان تنها گونه‌ی آدمیزاد بر روی مریخ، اونجارو هم به گَند بکشم وَ مُردن رو بهشون یاد بدم. البته در حد نظریه است فعلا. چون قبلش باید چندتا گورکن فضایی پیدا کنم. بعد یک قسمت از خاکِ ماه رو تسخیر و تبدیل به قبرستون می‌کنیم. آی پولدار بشم. چون فضایی‌ها احتمالا نَدید بَدید بازی در میارن و هی میخوان بمیرن. منم بهشون قبر می‌فروشم. راستی می‌دونید فضایی‌ها چرا نمیان روی زمین؟ چون عاشق آدم‌ها میشن. بعدش یهو یکی از معشوقه‌ها میوفته برای خودش می‌میره. ناگهان فضاییِ مذکور غصه‌دار میشه. ولی چون غصه رو درک نمی‌کنه گلوش بزرگ میشه و میترکه. بعد کل کهکشان میره تو عزای عمومی. از زحل و مشتری تشریف میارن برای عرض تسلیت. کجا باید جاشون بدیم. هتل استقلال هم احتمالا درجا مانیفست صادر میکنه که از پذیرفتنِ فضایی‌های بد یا بی‌حجاب معذوریم. حالا خر بیار باقالا بار کن. یکی نیست بگه اینا اصلا جنسیت ندارن. آبرومون در کل کهکشانِ راه لاکتونیک میره. تهش یک حجله میذارن بین خورشید و زمین. به یاد جاندارِ ناکامِ فضایی. دلیل مرگ : دل بستن به یک آدم. تو قهوه‌خانه‌های پلوتون هم یک بَنر می‌چسبونن و روش می‌نويسن : بچه‌ها مارمولک هم رفت! جات سبز اسطوره.

خلاصه اگر تا آخر ماه بعد خبری ازم نشد بدونید رفتم مریخ برای خودم. از اونجا براتون نوشته‌هام رو شاید فرستادم. ولی خب باید زبان مریخی یاد بگیرید. چون میخوام با سرعت و قدرت زبان مادریم رو فراموش کنم... فقط یک درخواست... میشه قبل رفتن عطر گَنِمید رو بدید به من؟ آخه قراره به مشتری نزدیک‌تر بشم. :)


پوزش بابت بی‌ربط بودن...! باشد دوباره حادثه‌ی قهقهه رخ دهد و خونِ نیمه منجمدشده‌ی ما دگر بار حرارت و جریان به خود ببیند.
28 تشکر شده توسط : محمدحسن عدالت محسن
درود برشما. چون گوالتیئری درکنارِ هنر عطرسازی فهمِ کامل وَ درستی هم نسبت به چگونگیِ ایجادِ یک اثر با درون‌مایه‌های شِبه انتزاعی'کاریزماتیک پیدا کرده. اما مهم‌ترین دلیل اینه که او یک انسان‌شناسه! بهتره بنویسم متخصصِ شناختِ نیاز و کمبودهای بشر. دارای فلوشیپِ ضعف شناسی! او تمام مخازن خالی شده‌ی جلب توجه، شوآف، تمایز، لذت و... رو با چندمیل لیکوئید پُر می‌کنه. مدلی از القای حس رضایت‌مندی! (میدونم کلی نقض و فسخ برای این جملات دارید!) همه‌گیرترین عطرها رو همین مستر داره. زیاد هم نمیشه ازش حرف زد چون با موشکِ زمین به زمین سرزمینت رو نابود می‌کنن. احتمال داره سینه‌چاکان از راه برسند و باقی داستان یک ایده‌ی آبدار بشه برای سینمای وحشت. البته من خودم فرزندِ از یاد رفته‌ی خانواده یعنی هیندوگراس و شرابِ دیوانگی برائوندا رو دوست دارم و با فاصله فانتومس رو بهترین مخلوق گوالتیئری میدونم! ولی در مقابلِ باقی ویروس‌های همه‌گیرش... :-| اما به‌راستی عطرهایی می‌سازه که خوراک ماهاست. ماهایی که فتیش منحصربه‌فرد بودن داریم و عشقِ پنت‌هاوس. ما که می‌میریم برای بیشتر دیده شدن! میدونم. میدونم همه‌ی دنیا عاشقش هستن. نقل چیز دیگه است :) در ادبیات خصلت و خُلقی وجود داره تحت عنوانِ وجه ممیزه! یعنی یک بُرشِ برجسته که باعثِ متمایز شدنِ یک قطعه‌ی ادبی خاص از هم کیشان خودش میشه. گوالتیئری همون حس رو در طرفدارانش تزریق می‌کنه. بدون امضا. بدون تاریخ!

د وویس او د اسنیک از مجموعه‌ی د آلکِمِست س گاردن the alchemist's garden گوچی قراره خزیدن یک مار برروی خاک‌های سرد و خشک رو بازسازی کنه. حسی شبیه به شنیدنِ صدای مارزنگی. مارها ملکول‌های موجود در اتمسفر رو توسط زبان خودشون به اندام جیکبسون jacobson می‌سپارن و باقی ماجرا هم که همه می‌دونید... جالب نیست؟ مارها به نوعی از بوهایی که دوست دارن یک تصویر سه‌بعدی می‌سازن... این عطر کامپلکسی سنگین گرم چوبی اسپایسی دودیه که در قلب خودش یک عود خاک گرفته و پچولی تقریبا روشن رو پنهان کرده و به‌نظرم چیزی که ما از زعفران دریافت می‌کنیم از یک طرف شیرینی وُ گرماست وَ از طرف دیگه تنه به چرم‌های هارش می‌زنه و هاله‌ای انیمالیک و ایضا رزگونِ فلزی اطرافش رو پُر می‌کنه. اممم به‌نظر می‌رسه قراره شکارچی باشید. شاید هم شکار! اما چه‌کسی برای شکار شدن 250 پوند [اگر درست به‌خاطر بیارم] پول پرداخت می‌کنه؟ آیه نازل شد که : همانا گوالتیئری پسندها :) مزاح می‌کنم... ماندگاری بالایی داره، نشر معقولِ چندساعته و نسخه‌ای که من استشمام کردم سیاژ خیلی آدم‌ربایی داشت! مرسی آلبرتو موریاس عزیز.
32 تشکر شده توسط : Arsean Mahyar
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دِلاویزی و دلبندی نباشد موی را
روی اگر پنهان کُند سنگین دلِ سیمین بدن
مُشک غَمازَست نتْوانَد نَهفتن بوی را...

به‌به. ببینید برروی میزِ قمارِ خاک گرفته‌ی ما چه برگِ عصیانی رو شد. سه جوکر؛ هزاران پادشاه! بی‌شمار سربازِ تماما مجنون؛ یک ملکه چون لیلا! غزل از مِیتریاک اقتباس و برداشتی است سراسر غربی از عمیق‌ترین شمایلِ شاعرانه‌های شرقی. تزریق عرفان خاوری در فلسفه‌ی متالیکِ دورترین نقاطِ قاره‌ی کریستُف کلمب! به‌واقع در این عطر مصراع اول از بیت نخست با مصراع‌های زوج هم قافیه است! غزلی که با فُرمِ عاشقانه آغاز وُ در رودخانه‌ی تلفیق سرازیر می‌شود وَ در آخر به سوی قلندری‌ترین ابعاد حرکت می‌کند وُ می‌سوزاند تمامِ جان وُ جهان مارا. بسوزان. بسوزان مارا ای غزل که خوش باشد خاکستر شدن در فصلِ بوسیدن لبان تو. رایحه‌ای قابل ادراک اما دیوانه و مخمور. نازل شده از ملکوتِ سرزمینِ مستی‌های بی‌پایان. ترکیبی معتدل'گرم چوبی بخوری که در فُرمِ عاشقانه‌اش سدر به اعلا می‌رسد وَ درجانِ روغنی بالزام گون فرو می‌رود وُ خطوطی کافوری اطرافش را می‌گیرد. به هنگامِ فُرمِ تلفیق دودِ محزونِ بلند شده از بساطِ کندر به دور چوب‌ می‌پیچد که توگویی تناسخی است برای سعدی! آری؛ حلولِ حضرت لَوندی. ساقی بده آن کوزه‌ی یاقوتِ روان را؛ یاقوت چه اَرزد بده آن قوتِ روان را... اینک فُرم قلندری از راه می‌رسد. رایحه‌ای مغموم مُشکی حیوانی و به دقت کهنه که به ذات اثر اضافه می‌شود و این غزلِ سوداگر خلقت به خود می‌بیند وُ جان می‌گیرد وَ در پس کوچه‌های شهر سِکَندری می‌خورد تا به بامدادان... غزل تماشای محزون و حریصانه‌ی اندام معشوق است. چکامه‌ی وابستگی. چکیدنِ قطره اشکی شور برروی ورقی پُر شده از شعرهایی که 'او' هرشب با خود زمزمه می‌کرد! بوی تنِ تمامِ دوم شخص های غایب! لمس سادیسمیِ یک جای خالی.
24 تشکر شده توسط : Hani nazanin
فراموش می‌شوی، مانندِ مرگِ یک پرنده
مانند یک کنیسه‌ی متروک، مثل عشقِ یک رهگذر
آدمیزاد باشی یا متن، فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای...!

آگوا براوا تفهیمی است برای رایحه‌ی گیاهی خزه‌ای و تشریحی از چوب‌های خشک که اسطوخودوس را در جانِ مرکبات تزریق می‌کند و بروزی میخک گون را تحویلِ شامه‌ی بی‌خیالِ شما می‌دهد. سبز وُ تیره با حسی شبیه به قدم زدن در جنگل‌های بلوط وُ کاج وَ چسباندنِ صورت به تکه سنگی پیر که خزه‌هایی جوان تنها دوستانش هستند. بوکشیدنِ تنه‌ی یک درختِ کهن‌سال. عطرِ تا آخرین قطره مَرد ماندن. با این که مفاهیم تیره و کلاسیک در سر دارد ولی برای من همیشه شاد بود. اما؛ دیگر؛ نیست! به‌راستی آدمیزاد جاندار شگفت‌انگیزی است. کسی می‌گفت انسان تا زمانی که در یادِ دیگران باقی بماند زنده است. مرگ یعنی فراموش شدن. دروغ می‌گفت. مرگ یعنی نفس نکشیدن! روسِندو ماتِئو در ماگمای آدمخوارِ نیستی ذوب شد. عزیزانم عمرتان طولانی و روانتان آباد. اما؛ روسندو به‌حدی خسته بود که مُرد! و خلائی حزین در سینه‌ی من ایجاد شد توگویی بخش کوچکی از نوجوانی‌هایم را باد با خود بُرد. آرایشگاه چوبیِ عجیبی که با پدربزرگ می‌رفتم و باتل بیگانه‌ی سبزرنگی که برروی میز رها شده بود... امروز پدربزرگ نیست. آرایشگاه نیست. از آن خاطره فقط این عطر باقی مانده بود. این هم دیگر ازنظرمن نیست... چه کوله‌پشتیِ عمیقی است بردوشِ ما. چقدر نیستن در آن جا می‌گیرد! دوره‌ی غریب و نفس‌گیری است. بی‌شمار ازدست می‌دهیم و بسیار کم به‌دست می‌آوریم. باشد بیشتر یکدیگر را تماشا کنیم. باشد... هیچ. فقط این‌که روسندو انقدر نفس نکشید تا مُرد!
52 تشکر شده توسط : حبیب جوانشیر هەژار
برهنه شو. قرن‌هاست جهان معجزه‌ای به خود ندیده
برهنه شو. من لال هستم و تنِ تو تمامِ زبان‌ها را می‌فهمد

عطری گرم شرقی عربی تند، بسیار فشرده خشک سنگین دارک، تلخ رزینی بالزام، دودی کندر، اسپایسی چوبی عودی فلورال عسلی به‌همراهِ شایدهای شیرین! طعم کاملا تلخ'گس و رایحه‌ای مضطرب رزینی امبری بخوری و حدودی همچون مرکباتِ چرب'تلخ و پاپیروس چوبی'خاکی که به اتمسفری تنباکویی زنجبیلی دارچینی مانند وارد می‌شود و در سرزمینِ تیره‌ی پچولی ریشخندی مضحک از خود بروز می‌دهد. برروی پایه‌ای غنی'چسبناک از لابدانوم، چوب عود قرار می‌گیرد و لمسی از جریان‌های فلورال عسلی که تفکر موم گون در سر دارد و در آخر چیزی که می‌ماند حرارت است و امبر، دود، تلخی، تلخی، تلخی وَ یک خشکی تَرک خورده!

من با استشمام هرباره‌ی این شَرنگ پارانوئیدتر از قبل می‌شوم و سوالی محزون و مهم که تام فوردِ غیرفبیولس چه تصویر و تصوری از دختر شرقی و بادقت دختر خاوری دارد؟ شاید سوالِ بهتر این باشد که چه دورنمایی از نیازهای یک دختر خاوری دارد!؟ آیا خیالاتش این‌چنین است : دخترانی مدفون زیر چادرهای ضخیم و تیره که چهره‌ی خویش را زیر روبنده‌ها مخفی می‌کنند و مچاله شده در پستوهای گرم و دود گرفته‌ی مطبخ عرق می‌ریزند و با گریه برای خود آواز می‌خوانند. کسانی که حتی اجازه‌ی شنیدن صدای خود را هم در همه‌جا ندارند. به دور از نور؛ به دور از آزادی؛ به دور از عشق؛ به دور از بوسه و شیطنت‌های دخترانه تا به همیشه در دالان‌های تاریکِ کاهگلی می‌مانند وُ همان‌جا می‌پوسند وَ صرفا همخوابه‌ای آماده و لقمه‌ای آبدار وُ گرفته شده برای مردانِ همیشه گرسنه هستند. زنده‌اند برای جَویده و بلعیده شدن! ماشین‌های جوجه‌کشی که جز زاییدنِ نره غول‌های شترسوار هیچ نفهمیده‌اند. دخترانی که هیچ ندیده، نخوانده، نشنیده‌ وَ لمس نکرده‌اند. که جز برقِ طلا! و بوی تلخ صمغی حیوانیِ تنِ مردانِ پشمکیِ صحراگرد هیچ نمی‌شناسند... اگر خیالات فورد [واقعا] چنین است پس باید برایش بنویسم، زرشک!!
آیا این رایحه‌ی تن یک زن است؟ یا رایحه‌ای که فورد خیال می‌کند یک زن خاوری باید استشمام کند و می‌فهمد؟ یا رایحه‌ی تن زنی که هیچ برای خود نمی‌خواهد و فقط برای اغوای مردان زنده است. زنی که زن و زنانگی را نمی‌شناسد و تنها یک بُعد دارد. بُعدِ مردشناس! سیستم بسته‌ی جذب رضایت...! آیا صرفا با یک گذرِتجربی و رفتاری آوانگارد در این عطر طرف هستیم و تمام این‌ها بدگمانی است؟ قطعا خیر. [ازنظرمن] دَک و پوزِ تام فورد هيچگاه به این تفکراتِ رادیکال‌ نخورده، نمی‌خورد و نخواهد خورد! شخصا طرفدار عطرهای دارک، چرمی، دودی و تلخ برای دختران هستم و هیچ اصراری نیست مردها عطر گلدار و سرخ نداشته باشند. من خود هیچگاه جنسیت برای رایحه درنظر نمی‌گیرم و دوستدارِ شالیمارِ عالیجناب ژک گرلن هستم و دختری همین اطراف سودای شماره‌ی دو تاور را در سر دارد! نقطه‌ی ثقلِ این جملات جزم‌اندیشی، نئاندرتال‌ بودن و تفکیک رایحه براساس جنسیت نیست. نقل چیز دیگر است که قطعا و حتما می‌دانم می‌دانید این آشوب ازبرای چیست. فردریک مال هم برای خاوری‌ها عطر می‌سازد. زیر شدتِ رزگون‌های جناب دومینیک روپیون زن و مرد سنگ قلاب وُ از خودبی‌خود می‌شوند. صاحارا نواغ عطر ناجورشدن اوضاع و زنده به گور کردن است. یک توهینِ تجملی. شبیه به سقوط قدیسه‌ها در فیلم‌های نمدار و پُر از آخ و اوخِ هالیوودِ نوین و برقراری امپراطوری خدایان نَر در آسمان‌ها! خلاصه که زیر باتلِ طلایی و رایحه‌ی صمغی این عطر فکر می‌کنم و فقط فکر می‌کنم رازی احمقانه نهفته است! خوش‌بین باشیم؟ بسیارعالی. پس یک ناآگاهی و عدم شناخت احمقانه‌تر نهفته است!

با احترام به طرفداران این عطر. آگاه باشید که هم‌چنان بحث اصلِ رایحه نیست. بلکه پای ژرفانمایی یا به‌اصطلاح پرسپکتیو تام فورد در میان است. دقیقا شبیه به همان که ذیل فبیولس یادداشت کردم!


نزار قبانی عزیز. ای کاش هم‌چنان بودی. ای کاش بودی که پندارِ یک مردِ مردِ تماما شرقی را از زنِ زنِ تا زیرگردن شرقی نشان می‌دادی و باز می‌نوشتی. باز دگر بار می‌نوشتی : برهنه شو! ای کاش بودی تا بازهزاران بار می‌نوشتی : محبوب من! اگر در زندگی‌ِ من نبودی. بانویی چون تو را خلق می‌کردم که قامتش چون شمشیر، زیبا وُ کشیده وَ چشمانش چون آسمانِ تابستان، زلال باشد. صورتش را برروی برگ درختان نقش می‌زدم و صدایش را بر برگ درختان حک می‌کردم. موهایش را کشتزاری از ریحان، کمرگاهش را از شعر وَ لب وُ دهانش را جامی عطرآگین می‌ساختم. دستانش را، چون کبوتری که آب‌ را نوازش می‌کند. اما محبوب من! چه کسی بسان توست؟ کجا خواهد بود؟ کجا؟ کجا؟

ای کاش بودی تا در این فصل تلخ بی‌شاعر. در این قمارکده‌ی ملعون که دستان ما درآن برای همیشه یخ زد چیزی می‌نوشتی...
27 تشکر شده توسط : نم و خاک Kherskocholo
درود برشما. به‌به عجب عطری وَ چه تشریحی... سپاس.

سهراب راست می‌گفت. کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ؛ کار ما شاید این است؛ که در افسونِ گل سرخ شناور باشیم...!

رز قندهار رفتنی است بدون بازگشت. خراب کردنِ تمام پل‌های پشت سر. گذری پابرچین پابرچین از میانِ دره‌های پُر اِفاده‌ی رزهای مشکیِ پسامدرن و داخل شدن به باغ‌های بدون دروازه‌ی رزهای سرخ و کهن. به‌جای فلسفه‌ی هارش و فلزیِ بلوک‌ِ یخ‌زده‌ی غرب، عرفانِ ظریفِ شرقی را مرور کردن. گذشتن از اپیزودِ فراق و رسیدن به فصلِ تا زیرِگردن عاشق بودن. عطری مالامال از طیفِ صورتی. لیکوئیدی چکیده شده از جغرافیایِ غبارآلودِ افغانستان که فقط کمی از بوی محزونِ گیسوانِ سیاهِ دخترانِ زیباروی هرات را در پستوهای خود پنهان کرده. مخلوقی گرم'معتدل با طعمی شیرین و اتمسفری دودی اسپایسی میوه‌ای پودری که اطرافش بادامی دارک رُست وَ باریکه‌هایی چوب مانند یافت می‌شود وُ در قلب اثر سیلانی دیوانه و گلدار با محوریت رز وجود دارد و کمی آن‌طرف‌تر یک پچولی که این بار نه ناخوش؛ نه زنده‌به‌گور و سراسر خاک؛ نه تیره و سوزان؛ بلکه روشن و پرتپش خودنمایی می‌کند. تاور در این عطر حجمی شگرف از رز شرقی را در جان اثر تزریق کرده و توگویی همان دخترکِ مو سیاه است که با لباس‌های شوخ و گلداری که به تن دارد بازیگوشی را به حداعلا رسانده. اما این رزِ طبیعی در سرزمینی موجدار و بر روی سطح شوروغوغای شیمی رها می‌شود و پرسشی عظیم که چرا تاور این گل را در این آشوبکده رها کرده!؟ گریزی بزنیم به زیبایی‌شناسی و دریافت‌های بصری؟ مفهوم بسازيم از معلومات و مجهولِ کُل را ریشه‌کَن کنیم؟ عزیزان اسم 'قندهار' را از یاد نبرید! حوزه‌ی مغمومِ رود کابل. مارپیچ فیبوناچی. قرار است بااین عطر به جگر تاریخ چنگ بزنیم. یک آرتیستِ اروپایی از قلبِ سراسر آشوبِ سرزمینی که نامش هيچگاه از صفحه‌های تاریخ خارج نشد 'رز' را انتخاب می‌کند! رز در این عطر [در نگاه من] مابین خطوط سنتتیک تداعی کننده‌ی کودکی معصوم است که زیرِ عمودِ بادِ سوزان و مابین رقص خاک‌ها در آسمان، بی‌صدا ایستاده و عبورِ تانک‌ها را تماشا می‌کند. بازیِ هفت‌سنگِ یک کودک با یک سرباز مسلح. چیزی شبیه به همان که گلسرخی نوشت : بشارتِ ظهوری جاودانه...!
31 تشکر شده توسط : Rezvani آماتور 2
عزیزانم؛ سخی، بوترابی، شوشتری، حکایت دوست، لُرد ویدر، افتخاریان و ابوالحسن. از شما و باقی اعضای محترم بی‌نهایت سپاسگزارم که نام کوچک مرا از یاد نبردید. دوره‌ی غریب و بُهت‌زده‌ای است. آدمی در این عصرِ یخ‌زده‌ی ناجور که در زرادخانه‌ی هسته‌ای زندگی قلب‌ش همچون اتم‌ دائماً شکافته می‌شود ناگهان خودرا می‌یابد و می‌فهمد که دلتنگِ مجازی‌ترین صفحه از کتابِ زندگی خود شده! گویا گریزی نیست و همچنان گرانشِ دوستی‌ پیروز بر تمام کشش‌های غیرازآن است وَ مَجاز و غیرآن نمی‌شناسد.

اما مورتل اسکین؛ تیرخلاص و خلاصی از تیرهای غیب! این عطر به یک میزبانِ متکلمِ واقف [به خویش وُ پیرامون] نیاز دارد که در عین حال سکوت را به تکلم ترجیح می‌دهد. عطرِ فعال شدنِ سیستم بینایی، بویایی و شنوایی. سفری جدی و ماجراجویانه به درونگراییِ مطلق. چیزی شبیه به مهروموم کردن درون. هامبرت می‌نویسد : برای فرار دیر است! سمِ بدیُمنی که شکار را تا به مرز فلج شدن می‌برد وُ زندگیِ طعمه را برای همیشه می‌رُباید! ای ربوده دلم به رعنایی؛ این چه لطف است و آن چه زیبایی؟ بیم آن است کَز غم عشقت؛ سر برآرد دلم به شیدایی...! ما که ربوده شده‌ بودیم، هستیم وُ خواهیم بود وَ میلی هم به فرار نیست. بگذارید استفان بقایای خاکسترگون ما را به دستان بی‌منت باد بسپارد. بگذارید این تجزیه و ازهم پاشیدگیِ غیرانتخابی کمی و فقط کمی لذت‌بخش شود!

برای تک‌تک شما آرزوی آزادی و عدالت دارم. چه باران محزونی است که می‌شوید این شهر خاکستری را. باشد دل‌های ما نیز شسته شود و سبک‌تر از سابق باشیم.
35 تشکر شده توسط : محمد جواد رضوانی Hani
پیش می‌آید گاهی، که ازبرای جستجوهای فراوان در سرزمین هنر و مکث های بی‌شمار برروی مفاهیم در پیچاپیچِ وجود آدمیزاد حفره‌هایی عجیب و ناشناخته‌ ایجاد شود. قعری موحِش و خوفناک که شناسایی ژرفایش خطرناک‌ترین ارتکابِ دوران است و چنان رُبایشِ ویرانگری دارد که با اولین حواس‌پرتی برای همیشه شما را به درون منجلاب خود می‌کشد. دامگاهی آغشته به تاریکی‌های نفرین شده که بیرون آمدن از آن تقریبا نشدنی است. مغاکی هار و مصروع که در کسری از ثانیه تمامِ معلومات آدمی را می‌بلعد و ازآن پس او تبدیل به جانداری صرفا مجهول خواهد شد. حل نشدنی. معماگون. بدون حد. بدون ریشه‌ی دوم. دیفرانسیل جنون، لگاریتم سودا و احتمالاتِ جبری! میخانه‌ی دیوانگی‌های دائم. این جریان تا جایی پیش خواهد رفت که شخصِ غرق شده دیگر حتی میلِ خروج از گودال را نیز در خود گم می‌کند و کمی بعدتر به‌طورکلی از یاد می‌برد که از کجا آمده. چه زیبا که این‌چنین است!! هجرتی همیشگی از سطوحِ نمورِ خجستگی به اعماق باشکوهِ دره‌های دریافت. بلیطی یک طرفه به سرزمین ممنوعه‌ها.
مورتل اسکین استفان هامبرت کوچ کردن به اعماق ناشناخته است. رایحه‌ی ژرفای همان گودال‌ها. دیوارهای این اثر پوشیده از اجساد و خاطرات شوم است. بوی فلسفه‌های ناجور و پا گذاشتن به خرابه‌های جن زده. جایی که زیر عمودِ سیاهی ناگهان چشمانت درشت می‌شوند. برخوردی است از نوعِ آخر که سایه‌ای عجیب و شمایلی ددصفت را در پیشگاه روانت مُیسر می‌سازد. شیطانی ملعون که به تو لبخند می‌زند و تو می‌فهمی کار تمام است! عطر خالی شدنِ مخزن ترس و خشک شدن حدقه‌ی چشم از اشک است. مخلوقی گرم دودی امبری'رزینی چوبی با گاه و بی‌گاه پودری که غباری خاکی اطرافش قدم می‌زند و برای من به شکلی عجیب در قلب اثر رخساری چرم گون پدیدار می‌شود و یک حسِ حیوانی که شبیه به بیگانه‌ای نامرئی برخورد می‌کند و زیر خُنکایِ سیالِ بخور تمام این‌ها برروی باورهای میوه‌ایِ توت سیاه میچکند و این رخدادِ تلخ و سوزان را به سوی غائله‌ای کمی شیرین‌ سوق می‌دهند. آمیخته‌ای از حرارتِ نفس بُر و انجمادی استخوان سوز. هیپنوتیزم شدن توسط آونگِ مرگ وَ کششی مسموم وُ اعتیادآور به سمتِ حادثه‌ی تا همیشه نبودن!

به نقاشی lucifer اثرِ franz stuck رجوع کنید. مورتل اسکین اگر شمایل بصری می‌داشت قطعا یکی از آن‌ها شخصیتِ به دام افتاده در همان نقاشی می‌توانست باشد. اهریمنی سردمزاج که از داخل بوم با خونسردی تمام به چشمان شما زُل می‌زند!

باری. مورتل اسکین کمی و فقط کمی شبیه به همان است که ادگار آلن پو نوشت : حسی وحشی وَ غیرقابل شرح که به هیچ چیز نمی‌ماند مگر خودآگاهیِ گناه!
42 تشکر شده توسط : خلفی Mahmoudreza ganjali
Cigar
لینک به نظر 11 اسفند 1400 تشکر پاسخ به فریده.م
استادی داشتم که ترمودینامیک تدریس می‌کرد. به هزاران دلیلِ غیرقابلِ بیان تصمیم گرفت مهاجرت کنه...! روزایِ آخر ازش پرسیدم چرا میخوای بری آخه؟ اونم زمانی که من دارم بهت میگم رفتن آسونه و موندن خیلی سخت! ما که فهمیدیم آسمونِ همه جا سُرخِ! گفت اینجا هیچکس من رو باور نکرد. میرم جای دیگه. تا اون‌ها هم من رو باور نکنند. اون زمان میفهمم باید خاموش شم؛ برای همیشه. :)

نوشتم نوشتم نوشتم... قضاوت قضاوت قضاوت :)
بخشیدن میدونی یعنی چی؟ یعنی ما خاطراتِ تلخ رو برای همیشه بفرستیم به دورترین جغرافیایِ قلب و مغزمون. مثل خُرد کردنِ یک شیشه می‌مونه. برای این‌که جای کمتری بگیره! اما یادمون میره شیشه ها خُرد که میشن بُرنده تر هم میشن! آدم‌ها نمی‌بخشن. فراموش نمی‌کنن... آدمیزاد یک سیستمِ مکانیکیِ بسته است. روانِ ما خروجی نداره. [دراین باب!] برای همینه که دائم میگم حواستون به ورودی‌ها باشه! همه تا همیشه بدی‌ها رو به خاطر میارن... فقط گاهی رنگِ لحظه بی‌رنگیِ گذشته رو ازبین میبره. مثل سرگرم شدنِ یک بچه با اسباب‌بازی هاش. اونم جایی که دستش زخمِ! زخم سرجاشه. بچه فقط حواسش پرت شده... فراموشی یعنی حواس پرتی :) برای شما لحظه‌های پُررنگ و کلی حواس پرتی رو آرزو میکنم جانم. :)

به انجمن سر بزن. مفهوم جنگ نابرابر رو که هی ازش میگم در بین کلمات پیدا کن...! متوجه میشی چرا نوشتم سکوتِ آدم‌ها مرا کشت! متوجه میشی شاکی بودن نیست :) به امید عدالت.
25 تشکر شده توسط : ناهید کهن Hani
فردا و فردا و فردا با گام‌های کوتاه از روزی به روزِ دیگر تا آخرین هجایِ لوحِ روزگار به پیش می‌خزد و همه‌ی دیروزهایِ ما راهِ مرگِ غبارآلود را بر ابلهان روشن کرده‌ است. بمیر، بمیر ای شمعِ قصیر! زندگی چیزی نیست مگر سایه‌ای رَونده وُ گذرا وَ بازیگری بینوا که ساعتی از عمرِ خویش را با تَبختُر؛ جوشان و خروشان بر روی صحنه می‌خرامد وَ بِشور وُ هیجان می‌آید وَ از آن پس دیگر آوایی از او به گوش نمی‌رسد. افسانه‌ای است پُر از هیاهو وُ خشم وَ غضب که دیوانه‌ای آن را گفته وُ هیچ معنی ندارد. / شکسپیر. نمایش‌نامه‌ی مکبث. پرده پنجم.

رایحه‌ای گرم رزینی دودی با اتمسفری خشک و چوب‌های ترک خورده که انفجاری محزون از چرم دارد به هنگامِ فصلِ آخر که شبیه به چکیده‌ی توس نه؛ بلکه اشک شیطان ازبرای دوریِ ایزد وَ مویرگی آلوده و حیوانی که بوی تنِ اسبِ همان شیطان است! استثمار چوب‌ها زیر مرثیه‌ی کندر. جایی که شیره‌ی سرخ، گرم، بالزام و تیره‌ی مر بر قامتِ عریانِ کاج می‌چکد وَ عمق می‌بخشد وُ چوبی‌تر از سابق غنای اثر به اعلا می‌رسد و تو آرام با خود می‌گویی چه تثبیتِ شیرین اما غمزده‌ای! دود دارد که از سرزمین رزین‌ها برمی‌خیزد و به جغرافیای تیره‌ی قیرِ توس وارد نمی‌شود تا این جداافتادگی تعهدی باشد بر شامه‌ی زارِ بشر. در خیالات میان پایه‌ها شاید امبروکسن زندگی می‌کند که به توهمِ تو اضافه می‌شود و نمی‌دانی هست یا نه اما اوهامَش کافی است تا احساس را به سرگیجه بیاندازد و تو فکر میکنی چطور تمام این‌ها انقدر عارف هستند و تیرخلاص را به سمت شقیقه‌ی تو شلیک نمی‌کنند! تو تیر خلاص نیاز داری و به شماره‌ی پنج اینسنس اکستیریم لبخند می‌زنی. دیوانه رایحه‌ای کیمیا شده در این روزها که ملغمه‌ای از چوب، بخور رزین، اسپایس و حجمی شگرف از زنبق پودری را در خود جا داده و برای من با توهمی صابونی به قامت رویا تنه می‌زند و بعد از اینسنس فلش که بیهوش کرد این یکی راه تنفس می‌بندد. خفگی در خواب. شماره‌ی پنج مرگ در بی‌خبری است! دودِ افراطی که تا نفس را قطع نکند دست بردار نیست.

باخود فکر میکنی که تاور چرا این‌چنین است و تو چرا نسبت به او این‌چنین‌تر! مرور میکنی یادمانِ محزونِ شماره‌ی دو و سه را که مدت‌هاست شیشه‌ی خالی آن‌ها پرتویِ سرخ وُ شوخ وُ شنگِ خورشید را به آبیِ یخ‌زده تبدیل می‌کنند و صدایِ افسارگسیخته‌ای که از داخلِ پنتاگون به گوش می‌رسد. رها کن مرا رها کن مرا! نور می‌گفت وُ تو خشک می‌شوی وَ ناگهان از خواب می‌پری وُ اینسنس فلش همچنان برروی پوست تو زجر می‌کشد وُ این نقاشیِ غمگین به زمان می‌فروشد وَ تمامش خاطره‌ای تازه وُ اکتشافی است که در آن با تماشایِ اندام هنر آبِ دهانت جاری می‌شود و هوس تا زیر چشمانت بالا می‌آید! این یکی برای دلبری و غمزه خلق نشده. اصالتش بَزک نیست و با آن نمی‌توان هیچ رخدادِ صورتی(ای) را وانمود کرد. برای آویخته شدنِ روان برروی تیزترین قَناره‌ی سلاخ‌خانه تاریکی پدید آمده. باید بو بکشید و موسیقی حزن مونو، گاداسپید یو یا... گوش کنید و خود را در مفهومِ تامل غرق! شبِ پس از واقعه است. البته از این تیره‌تر بسیارند اما این یکی ازنظرمن مفهومی در آن پستوها دارد. شبیه به تماشای یک فیلم از سینمای مجارستان. همان‌هایی که دائم جنگل‌های زمستانی، شاخه‌های نم دیده و شکسته، زمین گل‌آلود، رد پاهای آب گرفته، باران، تگرگ، مه، دود، لانگ شات‌های کُشنده و کِشدار را تحویلِ خیالِ بی‌خیالِ بشر می‌دهند. همان فیلم‌هایی که دختران در آن عریان نمی‌شوند، کسی را نمی‌بوسند، آرایش ندارند، اندام برآمده نمی‌شناسند، اسکار نمی‌گیرند وُ معروف نمی‌شوند، اما برای کسانی که می‌دانند نماد عصیانِ حوا هستند.

رایحه‌ی سوختن و شعله‌ور شدن است. آن خاکستر که در بادِ ازیادرفتن رها می‌شود وَ می‌رود وُ می‌رسد به آسمانِ تنگدلِ فراموشی؛ فراموش می‌کنند وَ فراموش میکنی تمام آنچه کردند را وَ همواره با خود می‌گویی چه هیچِِ گنده‌ای است تمام شوق تو و چه دروغ گنده‌تری انصاف آن‌ها تا اینکه سرانجام داوینچی نقش می‌زند و نشان می‌دهد که یهودا اسخریوطی هستند و به‌ازای دریافت چندسکه پناهگاه مسیح به حاکمِ جور نشان می‌دهند وَ این دورنما تا همیشه می‌ماند برروی تابلوی شام آخر با این تفاوت که یهودا پشیمان شد و خود را حلق‌آویز کرد اما ایشان هرگز. حال که روح بلعید و قلب شکست در پیشگاه شیطان نه؛ که او در مقامِ ما زانو زده گویا وَ این بزم به پشیزی نمی‌ارزد که می‌گویی ای انسان، بی‌خبری سرزمینِ افسانه‌ها را خفه کرده تو دستِ نابلدیِ تازه به دورِ گردنِ این دورافتاده خاک نباش، مدافعینِ مظلومیت از راه می‌رسند از پشتِ الوند شاید بینالود که ای دجالِ آدمخوار خموش باش وُ تو خموش می‌شوی، بی نور وُ در خود فرو می‌روی به درد که این مچاله شدن را یادگار از رحمِ گرمِ مادر داری و به‌راستی که بشر بی‌پناه است وَ ای کاش حوا بیشتر مراقبِ هابیل بود تا حرصِ قابیل او را نمی‌کشت و در تورات به نقل از خدای افسانه با کلمات انسانی نمی‌نوشتند : ای قابیل. گوش کن؛ خونِ برادرت از روی زمین به سمت ما فریاد می‌کشد!

اینسنس فلش عطر برادرکشی است. سلاخیِ امرِمسلم. افتادنِ چادرِ عجوزه یا بارانِ تند برروی آرایشِ غلیظ! قتل‌عام شدن در جنگ‌های نابرابر. آنجا که تو یک‌طرفی و باقی مقابل وَ لبخند میزنی به فروپاشیِ جراتِ دوپایِ خام. زیر سکوتِ زبان‌ها و خاموشی نگاه‌ها مدفون می‌شوی‌؛ تیری سُرخ و آتشین که قلب را به ملاقاتِ شکافته شدن می‌برد وَ سینه‌ای که دیگر در آن تپش نه بلکه تکه گوشتی متلاشی وُ بدون نبض باقی مانده. شادمانیِ مشکوک وُ شوریده‌ای است از برای نیست شدن. طلسمی که در سرت فریاد می‌زند آدم‌ها مبتلا به جای خالی هستند. غیبت را می‌خرند وُ به پنجره‌ها خیره می‌مانند وَ اشک می‌ریزند برای ظهور. شبیه به انقباضِ عضلاتِ گردن. همان آرزویِ محال. حناقِ آرمان وُ حقیقت!
26 تشکر شده توسط : Hani ژیوان

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2025 Atrafshan