جایی که نورِآفتاب خبر از زمستان میداد، او در کُنجِ ناامیدی، دلشکسته به وَن کیلیف نگاه کرد و آرام گفت : تو هم مومن نبودی. :)
دورد برشما.
آلالیتا نباید اجازه بدی بویِ گلاب، شویندهها، لوازم آرایشی بهداشتی و... حافظهات رو اشباع کنن! که اگر اینطور بشه انتخاب راحت رو ازت میدزدن وَ عرصه بهت تنگ میشه. شما فکر کن این عطر گاردینیا، یاس وَ اسنودراپ رو در یک جریان تحویلِ بینی شما میده. قطعا یعنی زنگ خطر! شخصا سعی دارم تا حد امکان به بوی گلاب، مُشک معابد، بوی کِرِم و... اشاره نکنم. فقط اگر حس چرب و چیل یک عطر از خودش بروز بده امکان داره بنویسم. که این عطر اینطور نبود برای من! ولی گویا برای تو اتفاقات متفاوتی افتاده :)
احتمالا شما و باقی عزیزان با من موافق باشید که، واقعا شایسته نیست اون همه شگفتی وَ نبوغِ آرتیست رو به این سادگی نابود کنیم وَ بخاطر چندتا رایحه ی مصنوعیِ درب و داغون تو شوینده ها و... یک مخلوق باشکوه رو نادیده بگیریم. / الان شِبه مرطوبکننده هایِ بیست هزارتومنی هم بوی یاس، نارگیل، مرکبات و... میدن :| / حتی بخور یا عودهای هندی وَ عربی که توسط چوب سندل، صنوبر، پالوسانتو، کلاری سیج، ادویه ها، اسطوخودوس، مُشک و... ایجاد شدن گاهی بعد از سوختن چنان وارد جهان عطرها میشن که باور کردنی نیست...!
چند وقت پیش عطرِ بِلونش رو امتحان کردم Byredo blanche دقیقا 10 15 ثانیه بعد از اسپری شخصی که همراهم بود گفت بفرما خیالت راحت شد اینم بوی تاید میده! عطر الدهیدی گلی پودری! من [هم] نپسندیدم ولی واقعا تاید؟ حالا سوال اینجاست چرا خیال من باید راحت بشه اصلا؟ جانداران بامزهای هستن :)
باری. همچنان امیدوارم که به مراد دلت برسی چه بسا رَسمِ زیبایی سخت به دست آمدن است! و متاسفم که نوشته ام نتونست باهات صادق باشه. :) پاینده باشی جانم.
درود برشما.
برای خطابِ 'استاد' در منطقِ کلاسیک تعاریفی داریم. طبق اون تعاریف هیچکس نه تنها استاد نیست بلکه غالبا ضداستاد 'هم' هستن!
یکی از مفاد چیه؟ قدمت وَ کهنگیِ فرد در یک اصل دلیل بر تبحر، توَغُل، احاطه وَ چیرگی او نیست وَ چیرگی فقط وَ فقط یکی از الزاماتِ مقامِ استاد است! / شما هیچجای دنیا حتی نزدیک به این نمونه رو نميتونی پیدا کنی که افراد بیخود و بیجهت به هم دیگه بگن مَستِر! چه بسا در فرهنگهای دیگر این مقام برای اکثریت دارایِ سرزمینی است دست نیافتنی! در ادبیاتِ فارسی هم استاد تنهی جدی به خبره، بصیر، هیربد، مرشد، موبد وَ حتی داور میزنه! آنها باید به حدی از عدالت رسیده باشند که خود بتوانند در علوم قضاوت کنند. استاد با زمان تمام نمیشه و با حضور به جایگاهِ وجود نمیرسه! حرف او سرفصل است و باقی...
حال ما اینجا در سرزمینِ آچمزها انقدر هندوانه زیربغل هم میدیدم که کشاورزهایِ محترمِ مزارعِ هندوانه ی تایباد هم این کارو نکردن!
ما با قربونت برم عسلم، جگرتو بخورم، مردمکِ چشم ما فرشِ زیرِ پایِ شماست، شما خودِت فَرااستادی، بلند شَم شما بشینی، ممنون که نگاهمون کردی جناب شکسپير، وااای وااای نگاه کنید کی اومده چنان مشعوف شدیم از حضورِ سرخ و آتشین شما که دوست داریم جامه ز تن بدریم وَ عریان به خیابان بیوفتیم حیف که نیروی انتظامی میگیره مارو، ای فدای جایگاه شما جانِ ما... آماده ایم آماده!! چه منتی گذاشتی که دو خط غلط غلوط برای ما نوشتی، خاک شما برسر ما باشد، باقی عمرِ ما ارزانی شما خدایِ نبوغ و تجلی، نوشابه مهمونِ من وَ ... به اینجا رسیدیم! / اینجوری هستیم که فرهنگ چپ رو راست گوشهی خیابون تو جوب بالا میاره وَ تمدن کفِ آسفالت شکوفه میزنه! بعد یکی این وسط مینویسه چرا اینچنین هستید؟ فردِ دوست و دشمن نشناس فکر میکنه جنگ او با اشخاصِ! سیگار میکشه و سنگ پرت میکنه. در صورتی که انتظار میرفت مومن باشه و کنارِ او بایسته که ای مردم شما خود عالم، آگاه و دارای دانش هستید. هیچکس از شما برتر نیست. اجازه ندید کسی جای خالیِ خودش رو به شما اجاره بده. اجازه ندید کسی پلاسیده هایِ نابلد و بدونِ مشتریِ نگاهش رو به شما باقیمت بالا بفروشه! عظیمترین نوشته های تاریخ بدون نگاهِ خواننده هیچ نیستند! ارزشِ خواندن، توجه وَ تاملِ خودتون رو پایین نیارید. منت نگاه شماست نه کلام آنها! استاد مقدارِ با محبتِ شماست نه نوشتههایِ دغل و پراز غلطِ آنها که فُرم نمیشناسند و اصول نمیدانند وُ بلوفِ من بلدم میزنند!
جنگِ نابرابر است و افسوس که غالبا نمیدونن صدایِ ناله از کدام غار وَ چرا میاد!
مازیار عزیزم خلاصه اینکه میزان فقط و فقط نگاه شماست. زیبایی زشتی، بدی خوبی وَ حتی لطافت و خشونت تعریف مطلق ندارند.
برای مثال شخص من مخلوقِ بلک تار از particuliere رو شبیهِ عاشقانههای یک مرتد میدونم! دقیقا جایی که صاحبِ باتل میگفت جز یک حجمِ خفه کننده هیچی نیست!
حق با کیه؟ همه :)
نقد هم میتونی انجام بدی. مستقیم. یعنی بِزَنی رویِ دوشِ شخص وَ بگی : چی میگی قشنگ خان...!! :)
هرچه میخواهی و میدانی درصورت تمایل برای ما بنویس. لذت میبریم و استفاده میکنیم جانم.
خارج قسمت.
با فرضِ اینکه یک نفر استاد هم باشه باز دلیل نمیشه حرفی که میزنه، پیشنهادی که میده و برداشتی که داشته حجت، برهان وَ گواه باشه برای اکثریت! چه بسا آنکه واقعا میدانست همیشه نوشت من استاد نیستم و کلامَم جز نظرشخصی هیچ نیست!
جایی که پيئر مونتال از خودش کمی دور شد وُ به تمرینِ تعدد و بسامد نشست وَ تیئری واسر قیمتِ دودمانِ گرلن رو تخمین میزد وُ شجره ی شکوه رو به یویو تبدیل کرده بود در سرزمینِ تراژدی، نمایشنامه و مه در یک خانهی مرموز ژولی دانکلی به نبوتِ سلسلهی اشرار میرسه وُ دیوِ نابِکار بر او ظاهر میشه! زانو! احترام وَ جادوی سیاه به ایشان پيشکش میکنه! از آن پس جوهر پشتِ جوهر؛ تسخیر پشتِ تسخیر؛ رُعب پشتِ وهم، وَهم قبلِ کشف!!
درود برشما.
جناب بوترابی این خانه عجیب مخلوقاتی داره. گویند عطر وُ گوییم نه! دی ام تی!! رِیک ان روین، ایرن دوک، فاتِم وی وَ.. معجونِ وحی هستند. در اختر و تقویم صحیح استشمام بشن ایجاد خطر میکنند وُ بیشتر الهام!
[اشارهای که به مونتال و واسر داشتم صرفا نظرشخصیِ و به حتم که حقیقت فقط در نگاه شما]
جناب بوترابی لذت بردم از نوشته، سلیقه و تمایلِ ناب شما. به راستی که متلکمِ آگاه شما وُ مستمع تام ما هستیم. افسوس که شاگرد پرحرفی چون من در این خانه هست و گاه و بیگاه به در و دیوار میپرد و آرام در سرِ بی دین خود ندارد. باشد شما بیشتر و چون من کم و کمتر...!
ماقبلِ فصلِ ماقبلِ آخر! دهان پُر از خون. تنباکو آتش میگرفت و دود به ریه ی زخمی خراش میزد؛ خنده از جنون؛ سیصد گلِ سرخ!
دود دود سنگ بر علیه باروت؛ یک گل نَصرانی!!
بوی یک لحظه آزادی! جوهرِ سیاه، خونِ سرخ
لالیک؛ روی پوستِ پاره شده نشان میداد شیمیِ نامرد ندارد
نامرد! هرچه هست دوست و سوزاندن در سرش نیست.
مارا ز سر بریده میترسانی! ما گر ز سر بریده میترسیدیم...
ازعشق هرآنچه میرسد شیرین است
افسوس! آنچه از تو میرسد چرب و چیل است وَ بیش از حد شیرین...
آنجا که کفِ خیابان جگرش بیرون کشیدند و او لبِ حقیقت را بوسید وَ از هیجانِ ارگاسم در بستر واقعیت چشمانش چپ شد!
زانو در جوب، باران بین مو! دندان در قیر وُ بینی خون!
ای سادهلوحِ دوست وُ دشمن نشناس نبودی که ببینی چه عیشی بود. آن عیش برای تو ایش است! از خون تَرسانهایِ از بویِ خون شعرگو همهجا را گرفتهاند و برایش نمادی است از آنان که بر روی دست تتوی عقرب دارند و از موریانه میترسند!
او میخواهد آتش باشد اطراف عقربِ زرد...
میگفت اساسِ ایشان ساس بر کوچکترین پیچشِ پشمِ گوسفند است
میگفتند آقا آقا اونجاست! لو میدادند و نمونه هایش همین اطراف میدید که تشخیص ندارند و حیف که او محترم میدانست این یکی را! وگرنه چارطاق کردنِ هیچ دری برای او سخت نبود.
تمرین بودند همگی ماقبل خواب؛ مرورِ قبلِ امتحان!
سرپا آب مینوشید و شخص آن را بزمِ شجاعت میدانست
دیگران استدلرِ نصفِ تراشیده شده میدیدند و او ام 134! سلاح گرم و سرد تلفیقی بود در دستانش. کنترل میکرد. خارج از حالت اتوماتیک. برروی ضامن! انقباض فشنگ. گلنگدن غیرفعال.
بدون استدلر او وَ وکیلش میمردند! با استدلر میگفتند کشته شدند! قتل قصاص... پشت دیوارِ همه چیزرا از دست دادن حقیقت عریان بود وُ هیجان در آغوشِ او عرق میریخت...
دیواری که نرسیده به آن جینِ آبی روشنِ تو برای همیشه تیره میشود. دستش میگیرد و میگوید اشک هایت پاک کن. نگران نباش. بیا به بزمِ جنونِ ما عاقل! گلوله درد دارد؛ مرگ اما نه!
جایی که خون خون را میشست، خرسند عطر برروی پوستش بود...
تلخِ گران را گفتند ارزان! دمِ دستیِ سَران و همه چیزِ روزهای دورترِ او.
جوهر سیاه امضا شد بر یک حکم!
برای شما بوی چه خاطرهای در سر دارد؟ آباد خاطرات شما. برای او بوی خون میداد.
قدر بدانید این یکی کمی وَ فقط کمی ردِ آزادی بینِ خُنکایِ مخفیِ نت هایش جا داده! مخفی کنید در پستو مبادا آن را از شما بگیرند
آزادی را میگویم!
باران میشست و میبُرد خاطرات تلخ را ازتن او...
به آب روان میسپرد نامه ی برمیگردم حتما را!
نشر و ماندگاری برای این عطر به پشیزی نمیخرم من که رایحه دارد ناب و نادر. جوهر مشکی بخوانید سرخ بپوشید این یکی عطرِ باخبر شدن است. خبر را ارزان نمیفروشند. ساده رسیده به دست را کم ارزش نشمارید... این ظلم شقه میکند؛ پسرِ طاغیِ مادر.
میگفت بمان مادر؛ بمان در خانهی خاموش خود...
پسر فقط لبخند میزد...
مرسی ناتالی عزیز. مرسی. زنده باد هنر. جنون جاری است عزیزان.
صدتا صدتا بخرید.
بوی آزادی قیمت نه؛ ولی خریدن دارد. باور کنید.
تو را من چَشم در راهم؛ شباهنگام
که میگیرند در شاخِ تَلاجَن سایهها رنگِ سیاهی
وَزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم؛ شباهنگام
در آن دم که برجا درهها چون مُرده ماران خُفتِگانند
در آن نوبت که بندَد دستِ نیلوفر به پای سَروِکوهی دام
گرم یادآوری یا نه؛ من از یادَت نمیکاهم؛ تو را من چشم در راهم!
مخلوقی بسیار همجوار، مُقارن، همنشین وَ معاشر که عمیقا میل به سازش با آدمیزاد دارد! شبیه به تماشای نورِ آفتابِ روشن، طلایی رنگ، نیمه گرم وَ پاییزی است که اطرافِ سایهی نمورِ یک تکه سنگِ بزرگ و یخزده را درخشان کرده! شبیه به مراوده وُ آمیزشِ پوستِ صورت با علفهای نیمه مرطوبِ جنگلی که نورِ آفتاب را از لای شاخ وُ برگِ درختان بلند به سرقت میبرند! ارگِ باشکوهی که در آن مرکبات از میوه به پیامآور تبدیل میشوند وُ گریپفروت شاه و پرتقال ملکهی آتش آن هستند. رایحه ای مرکباتی چوبی خاکی اسپایسی نمدار که در قلب خودش یکی از معصوم ترین رگههای تلخی را جاداده وَ در ماورایِ یک خیالِ شیرین آدمی را به مرزِ بازیابیِ واقعیت میبرد و دوپای مغموم را از رویِ دیوارِ کشف به دشتِ وسیع و پُراُبهتِ حقیقت پَرت میکند!
اکتشافِ شیرینیها مابینِ تلخیها و بالعکس!
تغ درنگاه کوچک من شبیه به خود زندگی است. تولد، ایجاد، حضور... شبیه به لمسِ چگونگیِ بودن است!
فهم آن است که ای آدم بدان این تلخی شیرینی در سر دارد و آن شیرینی تلخی وُ هر دو به خاک میانجامند...
پس لذت ببر از رطوبت باران و میوههای درختِ حیات را بدون ترس بچین و گاز بزن! از سقوط نترس. از هبوط نرنج.
آدم تو حوا داری وُ حوا تورا! وَ هردو یک زندگی پیش رو...
تغ یعنی ای آدم معاشقه کن و لذت ببر.
تلخِ بَلد وُ بالغی که تو باشی وُ تشنهی نابلد وُ نوباوه ی کشفِ شیرینی که من! رطوبت جان داری که تو... خاک بر باد رفته ای که من!
در دورترین اتمهایِ آن شریانِ تلخ یک سرزمین ناشناختهی قطبی درانتظارِ کشف شدن است. سرمایی که از دل افسانهها بیرون زده و با رطوبتِ چوبی و خاک خوردهی خود همان نور آفتابِ پاییزی را ارزانی آدمیزاد میکند. در جان این اثر رایحه ای وجود دارد از جنسِ سلوک و آرامش. چیزی شبیه به بوی سنگ مرمر و گرانيتِ تازه استخراج شده از معدن که مدتها زیر آفتاب رها شده و حال تلفیقی است از فوتون های بازیگوشِ نورباستانی و رایحه ی کهنِ زمین! به حدی آن رایحه ننامیدنی است که توگویی میل به القا و آموختن دارد. شبیه به ذِن بودا که در پی نورحقیقت، تفکر را به اعماق سکوت تزریق میکند!
تغ فهمِ فاصلهی خورشید است تا اعماق زمین.
حیف که در جهان آدم جملهها باید به نقطه برسند.
ما تشنگانِ رهاکردن و از سرخط دوباره شروع کردن هستیم! که اگر نبودیم، من تا به آخرم برای تو مینوشتم ای افسانه.
مرسی ژاون کلود عزیزم. مرسی هرمس محترم. مرسی ای هنر. مرسی ای هنرمندان. ممنون که مارا رها نکردید.
من اینجا از فراموش شدهترین خاک زمین!
از رها شده های در باد...
از میان نان های قرضی و لاله های از خون شکوفه زده
با تو میگویم وُ از تو برای تو مینویسم.
از تاریکیِ دوران و حصارِ کشیشهایِ ناجور
از میان غدغن های دائم و سبزهای به سرخ رسیده
از این بغض خانمان سوز. به توی ای نور؛ سلام.
از فَرای اشک؛ از آنجا که دستِ دختران را پسران نگرفتند وَ انحنای آتش کمر آنها را جای بازوی مردان چماقِ سردِ جهل شکست
از این جغرافیای وارونه ی چماق به دست؛ به تو ای آزادی؛ سلام.
عصیانِ نوشیدن در سَر داشت.
در گوش او نجوا میکردند فرشتگان... شیطان فَرای آنها
بنوش بنوش بنوش! سَر بکش این سیالِ فراموشی را
خدا کنارش نشست و با خشم گفت : ننوش ای فرزند خاطی!
گفت : همینگونه که هستم مرا دوست بدار ای خالق
خدا گفت : ساکت! ننوش. دم نزن...
گفت : من آزادِ افسانه ام وَ تو در همین قامت یا عاشقم باش یا ترکَم کن! و خدا او را ترک کرد..
از آن پس او ماند، شیطان، سیالِ جادویی و رقص با فرشتگان...
اما شنیدم در بین ابرها کسی میگفت
خدا با لبخند و شادی به آن رقصِ مستانه تماشا میکرد!
تغ سیالِ فراموشی است!
رقص اشک آلودِ بشر است با فرشتگان سقوط کرده...
اُپرای باشکوه هبوط؛ جاری در سالن انتظارِ صعودِ آدمی...!!
در ناهماهنگ ترین موقعیت نسبت به اشیا، بی اساس تر از همیشه، برروی کفپوشِ چوبی و سن دارِ کلبه ی تکیده ی یک دوست ایستاده و پریشان خود را مییابد! کلبه ی یک دوست؟ تملک در ماهیت و معنای آدمیزاد نمیگنجد. او اینطور فکر میکرد. هیچ کلبه و خانهای صاحب ندارد! خانهها کلبه ها خیابانها... بودهاند، هستند و خواهند بود. گذار و گذرِ لحظهای خود را در این چهاردیواری هایِ بیصاحب نمیتوان تملک نامید. آدمیزاد برای رهاکردن اینجاست، نه تصاحب! برای پشت سر گذاشتن. برای از یاد رفتن! شاید برای از یاد بردن!
آه آدمیزاد... ای حجمِ محزون!
در پیش چشمانش آینهی مکدر و دلگیری بود که یک شیر آبِ کوچک و تنها کنارش زندگی میکرد! آینه او را به او نشان نمیداد. او هیچگاه نفهمید چه شمایلی دارد. چه کسی میتواند اثبات کند ما همانیم در نظر دیگران که آینه به خوردمان میدهد؟
جریان عجیبی است، به راستی میتوان آن کلبه ی کوچک را پُر از فرضیه و سوالهای ترسناک و بی پاسخ کرد...
لکه هایِ آبِ کهنه بررویِ آینه خبر از شسته شدنهایِ کم و بیدقت میداد وُ تنبلی هایِ فراوان؛ کارِ آدمهاست! آدمها، با بیدقتی هایِ مداوم، لکههایِ بسیار از خود به جا میگذارند و در پاک کردنش تنبلی میکنند!
به مردمکِ خشک و عمیقَ'ش خیره میشود! در سرش سوالها چون عجوزه ها فریاد میزنند. گویی در جمجمه ی خود قبرستانِ ماشینها را پنهان کرده است. مگنت های چند تنی فلزات لبه دار را جابجا میکنند و در برخوردهایِ دائم پوستهی نازکِ خاطراتش پاره میشود.
سوال سوال سوال چندماسک در مقابل این آینه برداشته شده؟ چند بار کسی به خود گفته لعنت به تو؟ چند بار کسی به جای خود یک غریبه در این قابِ رو به کثیفی دیده؟ و هزاران چندبار، که نمیگوید وُ نمینویسم وُ نمیخوانی وُ در دلِ بازتابها مدفون میمانند.
آری! رازدار ترین اتمِ هستی، در قلب جیوه و جیوه در ماهیت آینهها مخفی است!
باصدایی ضعیف میپرسد : این آینه رو آخرین بار کی تمیز کردی؟
-از خودش بپرس
پرسیدم. جواب نداد.
-بزن بشکونش! آینهی پلیدِ فریبکار
من شکستنِ جز خودم رو بلد نیستم!
-تعلل نکن! نور رو از چنگال بازتاب نجات بده
من شکستن بلد نیستم!
(سکوت) (کمی بعدتر)
راستی. کِی اومدی تو این کلبه؟
-صدسالِ بعد قرارِ بیام تازه!
فکر کردم قبلا اومدی.
-چرا این فکر و کردی؟
چون یکم بودنمون رو حس کردم اینجا.
-بودنمون شاید حس بشه. اما حضورمون نه.
آره. راست میگی! ما توهمِ این کلبه ایم. ما واقعی نیستیم. هیچوقت نبودیم...!
(صدای برهم خوردن یک در چوبی)
به خود میآید و میبیند همچنان جلوی آینه ایستاده!!
وجه ترسناک آن سوال و جواب بارز شد!
هیچکس جز او در آن کلبه نبود! اما صدایی پاسخش میداد
صدا زمزمه میکرد... تمام این تصویر... خیال است
بیدار شو... بیدار شو... بیدار شو...
اما او هیچگاه؛ بیدار نشد!
صدسال بعد؛ صاحبِ صدا وارد کلبه شد...
آینهای دید که تصویری ترسناک در قلبش منجمد شده!
نورن یک جنگل مخروطیِ مطرود است. جنگلی مرموز و خیالی به رنگ سبز تیره که نور با اضطراب مابین درختانش میخزد و پشت خزه ها پنهان میشود. که در آن درختانِ بلوط صمغ خود به اشک تشبیه میکنند و توهمی میخک مانند بر سرشان دست نوازش میکشد... میگویند این جنگل تکراری است... خطی است. جنگل که خطی نمیشود! نمیدانم. اما برای من در آن برخورد خدشه ی تیرگی بود بر صورت ظریف نور!
دورد برشما آموزگار عزیزم...
برخی در خیال خود که نبی اند!! من بلوف الهام آنها را برملا میکنم!
آرام به شما میگویم... همه هستند! همین حوالی...!
این مردم معصوم حوصله ندارند نازِ نازک وُ نمدارِ شما ملکه های بی عسل را بکشند. حال اینکه آدمها مهربانند و دور سر برخی میگردند دلیل نیست که توهمِ به خواص ببرند!
بازهم خطاب به تو میگویم شبه ادیب! خطِ شما خبطی بیش نیست. :)
آنکه از شما تعریف میکند وسعت خویش بروز میدهد نه دانایی تو!
تو تویی... به ما نمیرسی. مفهوم منفرد را چه به این اطوارها!!
هنر از درون میجوشد وُ از چشم، دهان و پوست بیرون میزند!!
هیچ نوشته ای را با مداد نمیتوان نوشت!!
هیچ نقاشی با قلم ترسیم نمیشود وَ هیچ موسیقی با ساز!!
تو که جز یک بازتابِ شبیه سازی شده ی بی جانِ جان گرفته از یک فُرم جان دار و معلوم نیستی!! از ثاینه ها با ما نگو ساعت شنیِ شکسته!
سخی عزیزم دوست دارم لکه ی ننگی باشم در رزومه ی بلندپروازی های خامِ آنها...! آنها که فریبند و واقعی نه!
آموزگار امید من همچنان وَ همچنان به شما و باقی عزیزان است. که ناب هستید و نزدیک و حاضر.
شهریارِ خاکیِ قصه ی ما امشب درکناری خطاب به علیرضا نوشت بنویسم؟ نمیدانم از اسرار بین آنها!! اما شهریار عزیزم بنویس؛ بنویس؛ بنویسید که شما کافی! شما عالی! که شما هر آن چیزی هستید که میخواهیم. درود برشما سخی عزیز، باقی عزیزان و مرجع عطرافشان که گاه و بیگاه مرا همچنان تحمل میکنید. باور کنید آرزو دارم که سربه راه شوم! باشد که بشوم..!!
دورد برشما... علیرضای عزیز، روبر پیگه سالِ 2012 از شش اثر در یک کالکشن تحتِ عنوان نووِل nouvelle collection رونمایی کرد.
کزباه در قلبِ این مجموعه و از نظر منِ نابلد، دیوانه ترین رایحه ی نوول محسوب میشه! به دقت اشاره کردی جانم... کمپلکس، گیجی، چالش! / این رایحه عقل تو کلهاش نیست! میاد که بمونه! رایحه ی جانیِ آدمخوار!! (فقط امیدوارم تغییری دَرَش ایجاد نشده باشه)
از اون دست رایحه هاست که حد وسط نداره. یا میپسندید یا خیر. خیلی هم سریع این اتفاق میوفته...!!
خلاصه اینکه این اثرِ ازنظرمن عمقِ ناشناخته ای داره!!
Petit fracas, mademoiselle piguet, notes, bois noir, Oud, Casbah آرتیست و طراحِ تمام این آثار اگر اشتباه نکنم گیشاردِ :)
در صورت تمایل و امکان در کنار کزباه oud وَ Bois noir رو هم امتحان کنید (البته اگر قبلا باهاشون روبهرو نشدید)
بوآ نواغ یک رایحه دارک چوبی رزینی اسموکی که آغشتگیِ عجیب و غریبی داشت برای من! :)
علیرضای عزیز در آخر از شما تشکر میکنم و قلبا امیدوارم به تمام آرزوهای ناب و نادری که در سر داری برسی جانم.
انسان به مثابه Oki Data MB MB471
نوشتهی سرخ اما ملایمِ او دودِ تندی بود در کندویِ دغلکاری!
در جنگلِ آچمزها؛ مابین بیخبری اعضا! ملکهی بدونِ عسل، با حجم آن دود از کندویِ فریبَ'ش بیرون زد!
تو که آب دهنت جاریِ چاخانِ وُ میریزه روی آی' پَدِت. بیشتر بروز بده خودت رو! افسانه های غیبت؛ ذوب در کاریزما؛ تا کی اسکی برروی موج سادگی آدمها؟ جاهای خالی! کمتر از آن! خُردتر از این؛ تا کی شبیه این و آنی،، این و آن؟
مستردیپِ قصه انقدر وهمِ دانای کل بودن داشت که فقط نوشت : به درد کسانی میخوره که دنبال عمق نیستن! ننوشت مخِ محدود وُ ادا اصولیِ من توانِ دریافتِ اعماقِ این اثر رو نداره! ننوشت شاید کسانی باشند که بتونن عمیق ترین ابعاد رو از داخلش بیرون بکشن! ننوشت من عقل و توانم نمیرسه که چطور از چنین چگالِ عصیانگری کرکتر بسازم! نوشت اصلا کرکتر اثر ایکس رو نداره!! نوشت این کجا اون کجا! دگم بی دست و پا هیچوقت ننوشت با احترام به دوستداران این اثر... هیچوقت ننوشت این برداشت ناقص فقط و فقط نظر شخصی منه و حتما مطلق نیست...!
اساس عمق چیه جناب مسطح؟ نوشته هات؟ یا ژرفای نگاه کپی شدهات به سطوح؟ سقطِ سخنِ سلیم؛ سَقیم! ناخوش! تحت تاثیرِ متقلب تو رو چه به این حرفا! شکمم رو میگیرم میوفتم زمین باقی عمرم رو بهت میخندم! اینجا سرزمین کلی درصد آری است! یادت نره... تعدد نشانهی خوبی نیست!
عمق! زرشک :) تو و امثال تو تعریفی نوین برای محاسبه اقسامِ سطوح هستید. اوج اثر تو ردی از بوسه یک نفر دیگه است...
دیگران رو شاید بتونی با این ادا اطوار گول بزنی
ولی من آب یخم روی شمایل بیهوشِ تو!
پیشنهاد میکنم برای ایجاد قوام و صلابت صحیح وَ ساخت یک فُرمِ شخصی در نوشتن، کتابِ متعالیِ حسنی نگو، یه دسته گلِ منوچهر احترامی رو بخر! هزار بار بخونِش؛ هفتصدبار از روش بنویس. شاید یه استارت به موتورت خورد. دست از محتوا دیگران برداشتی... چقدر شبیه خودت نیستی!!! بعدش شروع کن به مطالعه روزنامه! چون در نهایت آداب روزنامه ای داری تو نوشتن. اون هم کیهان و شریعتمداری استایل :) شریعتمداری هم چون مثل خودت ذوب در یک ایدئولوژیِ وَ نمیتونه بدون تاثیر اون چیزی رو قضاوت کنه، تمام جریانهای حاشیه و اصلی رو تخریب میکنه! بعد بهش میگن مردک تو به سمت ایدئولوژیهای سیستم غش و به غیر از خودت توهین میکنی! میگه : تیک تیک تاک به علی که نه :))
به مستردیپ هم میگیم چرا توهین کردی به یک اثر مستقل و فکر میکنی عالم به حقیقت هستی؟ اگر نیستی چرا اشاره نکردی نیستی! چطور مطلق حرف میزنی... سرفه میکنه و میگه : جیک جیک جاک؛ مغلطه... من ایکس دوست دارم آخه! خب؟ جواب سوال چی شد؟
من همچنان از همون جعبه گوجه برمیدارم پرت میکنم سمت اعماق شما؛ آقای گود! چاله چوله! اینجا دقیقا یوتوپیای امثال توست! که مینویسید چرند؛ میخوانند پَرند...! که غافل هستند. که شاید آلیگیئِری نمیشناسند و دانته نمیدانند و برزخ هجو و واهی شما را بهشت میدانند و خود در جهنمِ این تهاول میسوزند وُ تو؛ توی دسته چندمی از آتشِ آن سوختن گرم میشوی و خرسند که به به چه بشری هستم! من اما برای تو با صدای بلند ابله را بازخوانی میکنم که بدانی تمام نوشتههای آهمندَت جز یک اتفاق مسخره هیچ نیست! که بدانی جنایتِ امثال توِ قمارباز، مکافات به بار آورده! تو پیرمرد بدون دریا که از تشویق جن زدگان خوشحالی يادداشتهای زیر زمینی من برای تو خاطراتِ خانه اموات خواهد شد! باخبر باش که من از جنگ و صلح؛ جنگم برای تو نوپای منهوک! من برگ آس تو از دستت میگیریم و میفهمی یک کوپن تقلبی بیش نیست! کلاهی که به سرت رفته را من برمیدارم تا مخ داغ کرده زیر تحجرت باد بخورد...! مُنور... مجلل،، نورانی،، منجی حجریت! برای من لامپ صد هم نیستی :)
فرهنگ لغت بگیر دستت! نهصدبار بخون از روش میاد دستت اصلش! این به درد کسانی میخوره که دنبال عمق هستن... یعنی یکی غیر ازتو!
قدرتمند باش! مستقیم سنگ پرت کن سمت من؛ با همون سنگ ها من دژ میسازم برای خودم! سنگ ریزه های تو، کوه آیندهی منه! بریز بیرون هرچی بلدی. از دوستانت کمک بگیر و در نبودِ وکلیت حرف نزن :) مجازِ موجه تورو به چه طغیان! اینجا جریان طاغی و سرخ تر از خونی که ازش نوشتی! بیخیال غلط کلامت نمیشم من...
خسته ام از شما کولی بگیرها! که خودتون رو دریغ میکنید از دیگرانِ معصوم! هستید و جو نيستم دارید! تو سرزمینی که مردم از هرچی ذوق زده میشن از بس هیچی ندارن! من با مشت میزنم تو صورت شمایلِ منت گذار شما! مردم مهربانی که فکر میکنن تو عددی هستی! تو رو به چه ریاضی! هیچی نیستی جز یک خط فراموش شده در مفاد سفسطه. سلطان بی توجهی به توجهات! جمع کن بساطت رو من خبر شما دم دستی ها رو خوب دارم!
تاس ریختیم اینجا! قرعه به نام تو در اومد. پته میدونی چیه؟ قرار پته ات رو بریزیم رو آب :) سرژیو پیر بیشتر بنویس برای ما :)
مستقل میکوبیدی کزباه رو باخاک یکسان میکردی.
علاقه خالص خودت به لاوز رو مینوشتی با عنوانی صحیح.
مینوشتی قیاس ایکس و الف! با غشِ واضح به سمت ایکس.
یا چند خط در مدح ایکس...
یا ته همون جمله هات مینوشتی با احترام وَ دست مریزاد میگرفتی بابتش.
ولی حالا چی؟ جفت پوچ. سه تا هویج خوردی. رفتی مرحله بعد.
تو مرحله بعد جلوی آینه میایستی و دیگه خودت رو نمیشناسی
چون اصلت رو باد برده. چون خودت رو انقدر بزرگ نمیدونستی که خودت بمونی. بیچاره خودت که انقدر زحمت کشید تا قدش بلند شه!! حیف که این مزرعه ی گندم رو آفت زد. حالا در میانه های وسط سالی! داری به زور تمرین میکنی یکی دیگه باشی. نه نمیشی...!
از تشابه تو، مفهومِ شباهت اوریون گرفته! بادکرده... میترکه همین روزا!
شخص با کلی غیبتِ پشت پرده به کلاسیک ترین روش های جهانی سومی قایم شده و ناگهان از برای یک مهم! طاقت نیاورد و خودش رو لو داد که هست وَ فقط ادای نیستم در میاره
تالی! بازگشتش هم قرین و نظیر شد! چطور تا این حد؟؟ :)
خالص نیست... تهش چی میشه؟ میشه یک رایحه کپی شده که عمیقا سنتتیکِ وَ چرپ و چیل بودنش نورونهای عصبی رو کلافه میکنه. البته برای کسانی که دنبال عمق نیستن بد نیست!!
ادبیات چاخان نیست که لیوان لیوان سر بکشی گل پسر.
نوشته ات به نوشته یکی دیگه میگه توروخدا! منم ببرم!
سوال : حالا چرا خود واقعیت رو دوست نداری؟
حیف سرگرمی هستی... سایه ای. وگرنه بازی میکردیم.
تو اون بازی تو میگفتی : من قاقَم!
من برات توضیح میدادم : قاق یعنی بی نصیب!
دست هم شکل های خودت رو میگرفتی و دور محور فریب و توجه میچرخیدی و میخوندی : آلیسا آلیسا جینگیل آلیسا! هی!
من اونی ام که بهت میگم: بچه برو جلوی در خونه خودت بازی کن...
حداقل تو این ظهرهای ناگهانی بیخیال اونوم شو! بذار اونی که بلد و بهش میاد این کارو انجام بده! اسکی تا بی کی؟؟ :))
زود یعنی همون لحظه! به خیال خودش زود اومد... الان بعد واقعه است. هشتصد ساعت فکر کرد که بگه دوست ندارم خودم باشم دیگه!
بازی تموم شد... مرسی کسل کننده. گودالِ قشنگ من! :)
روبر پیگه کَزباه
کلیسایی چوبی؛ محزون، کهن وَ شوریده...! هندسه ای که اضلاعِ معنایَش را خشکی و چروکیدگی فراگرفته وَ در ریاضیاتِ جهانش رنگ سبز به معنای بسامد رسیده. در حیاط کوچک این کلیسا، جلادی فراری، نگران از هجوم تندروها؛ دعا میخواند و کُندر میسوزاند. هرازچندگاهی به دستانِ آتش ادویهای عزادار میسپارد و از فرای مرثیهاش اشک میریزد! درکنار تنها پنجرهی این کلیسا یک گلدان کوچک نوجوانی میکرد؛ گلدانی پُر از زنبق!
کزباه حسی داره شبیه به تماشایِ لحظهی برخوردِ موادمذابِ آتشفشان با آب یخزده ی اقیانوس. دقیقا شبیه به بخارِ حاصل از آن اصابت!
شبیه به عاشقانههای یک جلاد... اشک گیوتین ازبرای سربریدن!
اینجا ما با یک نبرد آخرالزمانی طرف هستیم!
سلسلهی خیر: صمغ ها با هدایت کندر!
سلسلهی شَر: ادویهها با رهبری به نام فلفل وَ گلادیاتوری چون جوز!
این نبرد در سرزمینی واقع میشه که تمامش خاک است و اطرافش توسط درختان کهنسال و مزارع تنباکو پوشیده شده!
شما کسی هستید که در جایگاه سوم شخصِ شاهد؛ بدون هر گونه تمایل به شر یا خیر در موقعیت بیطرف از پشت یک لنز سبز رنگ، این نبرد را تماشا میکنید!
در اوج این جنگ جایی که خاک آسمان را تصاحب کرده و درختان در آتش میسوزند و حرارتِ میدان به حد اعلا رسیده در خلائی تاریخی جوز و کُندر روبهروی هم قرار میگیرند! درست درجایی که فلفل تمام لشکر خیر را به خاک و خون کشیده. حاصل نبردِ جوز و کُندر آنچنان دودی است که مرز زمان را در معنای مکان ذوب میکند!
پایان نبرد... چیزی که باقی میماند خاک است، چوب های سوزان و غیر، حرارت، لاشهی نیمه جان فلفل و دود...
شما لنز دوربین را به افراطِ توجه نزدیک میکنید
نزدیک، نزدیک، نزدیک تر...
در بین آن جهنم... یک گل بنفش رنگ میبینید که ریشههایش با خاک، آتش و انجماد؛ یکجا، دوستی دارد! اینک فصل باشکوه زنبق!
به به... دوستان. این اثر عجیب روزگاری برای من رقم زد در دوران پادشاهی خودش :) بین آغاز و پایانِ این رایحه یک پُلِ فلزی یخزده زندگی میکنه که به حرارت اجاره نمیده همه چیز رو خاکستر کنه!
عطری گرم، شرقی اسپایسی اسموکی، چوبی خاکی با رگههای سبز و طعمی با دقت تلخ!
باتل رایحه نشر سیاژ : هشت
ماندگاری : 48 ساعت حضور جدی. بیش از هفت روز حضور موثر و بالای 15 روز پرسه زنی! دخل و تصرف شنیدید؟؟ :)
بدون جنسیت؛ زمستان
یک، دو، سه...
1. این مخلوق درونِ خودش تشدد، سختی و کثرت داره. پس میتونه برای برخی ایجاد حزن و انزجار کنه! دیده شده برخی بعد از چند ساعت دچار کلافگی شدن وَ شنیدم شخصی میگفت: رايحه اش به قلبم چنگ میزنه!
2. معتقدم برای بررسی دقیق چنین عطرِ فشرده و داستان داری نیاز به آگاهی کامل به اصول داریم. شخصا قابلیت و میزانِ تشریحِ زیروبم و حتی سطوح چنین اثری [وَ بسیاری دیگر] رو ندارم. پس قطعا باید با ذهن، حس، ادراک، دریافت و شهود سراغش رفت :) البته برای من واقعا اهمیت آنچنانی نداره که چی به چی میخوره و کدوم نت با کدوم نت دشمنِ و یا دوست!!
مجنون را افسانه لیلی کافی است...
ما محتاجِ لذت وُ اکتشافیم و بس :)
3. عزیزانم کزباه در مقایسه با شمایلِ کُلیِ این هنر میتونه دارک [به مثابه ظلمات!] محسوب بشه. اما وَ اما اگر من در جهانِ مستقلِ کزباه که فقط خودش حضور داره، بخوام برای رایحه اش رنگی درنظر بگیرم قطعا سیاه یا تیره نیست! بلکه به دقت رنگ این رایحه یشمی است که در حافظهاش خاطرات نور آفتاب وجود داره :)
4. لاوز و کزباه از لحاظ معنا، ایده، چیستی، چگونگی، چرایی و حتی غالبِ رایحه در دو دنیای متفاوت هستند! قیاس این دو باهم شاید بتونه یک شِبه طنزفکاهی دسته چندمیِ کسل کننده باشه ولی قطعا یک مسئله جدی نیست!!
5. من شخصا گاهی اوقات به یاد زاگورسْک zagorsk میوفتادم. اما بازهم بسیار بسیار باهم متفاوت هستند و زاگورسک عمیقا ازنظرمن میل به روشنایی و عرفان داره!! کزباه برداشت میکنه! زاگورسک میل به کاشت داره...!
6. قطعا و حتما هرکسی حق داره این رایحه رو دوست نداشته باشه یا حتی بیزار باشه ازش. مطمئنا میشه در فضایی منطقی، اصولی، محترم و عادلانه تندترین نقدها رو به هر آنچه میخواهیم داشته باشیم. اما هیچکس حق نداره با ندانم کاری، بیاحتیاطی وَ تزریق ژنتیکیِ سلیقه به اصلِ نقد؛ ولنگاری، عدم تسلط به مفاد تحلیل، عنوان بندی مضحک و... به هنر، هنرمند و مخاطب توهین کنه!
7. هفت برای من یک عدد تاثیرگذار و مقدس نیست :) هیچی نیست!!!
8. من هیچ تعصبی نسبت به کزباه یا هر جریان، اثر، شخص و ایده ای ندارم. جنگ من با ادا اطوار است. با کسانی که دیگه حتی توان این رو ندارن شبیه خودشون باشن!! تماشا کنید به دقت... آنها جز یک کپی ناجور هیچی نیستند! مثل همون عدد هفت :) هیچ و پوچ
کزباه، قَصَبه، پَرِیش...!
قَصَبه در لغت به معنای قلمرو، قریه، شهرک، آبادی، دهستان و... است و همسانِ انگلیسیِ این اسم [اگراشتباه نکنم] Parish میشه. در تشریح این اسم باید گفت یک قصبه از چند بخش [دِه] تشکیل شده و دارای یک اُسقُف [کشیش] و یک کلیسای مرکزی است. تمام قصبه قلمرو آن کلیسا محسوب میشه. درواقع به جغرافیایِ قلمرویِ یک کلیسا گفته میشه که شامل بخشِ مشخصِ اسقفنشین است وَ تمامیت اون منطقه زیر اصول معنوی، قضایی، سیاسی و... روحانی کلیسا اداره میشه.
کزباه؛ تانگو شیطان!
کاری که کزباهِ گیشارد با قوام و ماندگاریِ رایحه اش در هنر عطر انجام میده، برای من یادآورِ یک اثرِ رادیکالِ تصویری است. تانگوشیطان! ساختهی بِلاتار.
تانگوشیطان فیلمی که 450 دقیقه! باران، خفقان، مصیبت و سقوط رو به تصویر میکشه. این اثرِ هفت ساعت و سی دقیقهای فقط با حدود 160 نما به تصویر در میاد! درصورتی که بصورت آکادمیک چنین فیلمِ بلندی باید بیش از هفتصد نما داشته باشه!
بله؛ شمایلِ تانگوشیطان در کِشدار بودن پلان ها و مفاهیمَ'ش معنا میگیره! زجری تمام نشدنی. غصههایی که کات نمیشوند. زَهری که باید نوشیدنِ قطره قطره اش را حس کرد!
مخلص کلام.
حال کوتولههای شوخ و شَنگ بیایید عمق را معنا کنید! برگردید ماکیاولی های تشنهی تاثیرگذاری! ظهور کنید زیر آبها پنهان!
شما را چه به عصیان، چه به رقص شیاطین، چه به این قیافههای جدی. شما دَنگ ها زیرِ پلانهایِ کشسانِ اینچنین اثری به لرزه خواهید افتاد! فرارکنید؛ به ماروِل پناه ببرید! اَوِنجرها؛ اسپایدرمن های قراضه، تارهای فریب، فرزندانِ تقصیر و تعلل! این فیلم بلند شکمِ حافظهی تَک کیلوبایتی شما را پاره خواهد کرد. مستر دیپ؛ آقای ژرف! گودالهای دست نیافتنی، هنر را با خطکش فجورِ نگاه خود نسنجید! هیچ هنری کم عمق و سطحی نیست. هیچ علم، فلسفه، بینش، شخص، ایده، اثر و قاعدهای بی اهمیت نیست. سطحی، کم عمق وَ بی اهمیت چشمانِ بی دروپیکر شماست! وَ خرسندیم که میزان همچنان نگاه ما!
شما که شبیه هستید. متاثر! کلاه از سر بردارید، تعظیم کنید و بگویید سلام. این و آن هستم!
حکم ما این نیست که شمشیر برروی قامت ظریف هنر بکشیم.
حکم این است که بگوییم سپاس که هستید هنرمندان. سپاس که هستی ای هنر؛ تا آدم؛ آدمِ شاید به بنبست رسیده زیرِ چرخدَندههای بیعدالتی برای همیشه بر نیستی بوسه نزند!
هی شبه فیلسوفان؛ جملات غلط غلوط. فعل نشناس ها! تحتِ تاثیرهایِ جریانِ حاکم! من من من های نیم سوتی!
کوچک های گُنده گو؛ اینجا کسی به تشتِ رسوایی شما لگد میزند..!!
حال بهتر میفهمم بلا تار چرا نوشت : فاجعهی دنیای ما این نیست که روزی به پایان میرسد؛ بلکه فاجعه این است که اینچنین دنیایی هیچگاه به پایان نمیرسد...!
کزباه؛ انفجاری اتمی میانِ آزمایشگاهی که درآن شبیه سازی انجام میشد :)