نظرات | مسیح بسته شده
ترتیب نمایش
یک جعبه گوجه‌فرنگیِ له شده!
در سرزمینِ بگو دَرروها کسی جلاد را با پیشوا مقایسه می‌کرد. او به‌شکلی عجیب؛ مابینِ هوراکش‌ها کلامِ نقص و شایبه خود را برتختِ پادشاهیِ حقیقتِ مطلق نشاند و هیچ‌گاه ننوشت : این یک نظرشخصی است! / حُضار با چشمانی اشک‌آلود و بُغضِ سنگین در گلو به سوی او گلبرگهای سفید و صورتی پَرت می‌کردند. در بین جمعیت فردی بود که چند گوجه‌فرنگیِ له شده به دست داشت!!

من گوجه پرت میکنم سمت حقیقت‌های مطلق شما؛ آقا! :)

کَزباه جلادِ تیره اندیشِ گیشارد؛ لاوز اسقَفِ رادیکال و ژرفِ سورچینلی.
قیاس این دوباهم، قیاسِ سلوکِ یک نبی است با لحظه‌ی تستِ اولین بمب هسته‌ای!! مقایسه ارابه ی الهام با تانک! بدا به حالِ آن‌که از سرزمینِ میوه‌های ممنوعه بی‌خبر است و سراغ رایحه ی آن سرزمین‌ها می‌رود! بدا به حالِ دَک و پوزی که فقط ادا اطوارِ تیرگی از خود بروز می‌دهد...!

ایراد شماره یک: نشر وَ ماندگاریِ بالایِ چنین اثری ملال‌آور است.
در آثارِ جدیِ هنری تمام عناصر میان و تبدیل به پایه‌هایِ کانسپت کُلی میشن. نمیشه تراژدی آنتیگونه رو بر رویِ یک صحنه با بکگراند نارنجی اجرا کرد، یا مونولوگ‌های فلسفی رو با درون‌مایه طنزفکاهی بازخوانی و یا یک قطعه اداجیو رو با مترونوم بالاتر و ریتم آلِگرو نواخت...!
درجهان عطر هم همینطور. تفکرات و نگاه آرتیست، نام اثر، رنگ لیکوئید، جنس رنگ وَ هندسه ی باتل، فلسفه‌ی ایجاد، رایحه، آغاز، پایان، ماندگاری، نشر و... همه و همه چارچوب و بدنه‌ی این هنر رو تشکیل میدن و بر اساسِ معنایِ کلی حرکت میکنن. درواقع تمام اعضا هدفی خاص و واحد در سر دارن!
من فکر میکنم تمامِ کانسپتِ این روحِ سرگردان زیر نشر وَ ماندگاری'ش معنی میشه. شبیهِ یک ویروس که به یک بافتِ پُرخون برخورد و اون رو تصاحب میکنه! ایده اینه که مبتلا و آغشته به این سم بشید. شما میزبان این ویروس دوزخی هستید.
بله. این عطر خلاصی نداره! نبایدم داشته باشه. بعد از 12 ساعت وقتی رفتید زیرپتو تازه نمایش از یک آنومیِ دارک و خدشه‌دار به یک فضایِ ترسناک'سایکولوژیکال میل پیدا میکنه! میره تو معنایِ فیلم رزماری بی‌بیِ رومَن پولانسکی وَ اون تایپ نفرین ها! با این تفاوت که رزماری بی‌بی ترسناک نیست ولی این اثر بعد از چندین ساعت وارد جهانی به جِد ترسناک میشه...! جایی که در میانِ سکوت یک اتاق خوابِ تاریک؛ سوژه ناگهان با صدایِ سوم شخص روبه‌رو میشه! ترس کجاست؟ این‌که آن صدا خارج از جمجمه وَ از پشت سر شنیده میشه!! نصف‌شب زمانِ ظهور دجالِ تک چشمِ درونِ کزباه است. از نظرمن یکی از خصوصیات اصلی کزباه اینه که خلاصی نداره :) ای کاش تا ابد ادامه داشت...! / خیلی از عطرها مخدر هستند. بهتر بگم محرک! هیچ مخدر وَ محرکی میل به رها کردنِ نورون‌های عصبی شما نداره.

البته آن‌ها هستند که می‌دانند! ارواح ارواحشان!!
من مثل برخی اَبَررایحه شناسِ از زاویه‌ی صحیح نگاه کُن نیستم!
خوشابحالم که نیستم :)

ایراد شماره دو. کزباه در قیاس با لاوز سورچینلی عمق نداره. این کجا اون کجا!
اگر من بخوام مفهوم وُ چگونگیِ تعریفِ عمق در این دواثر رو ازنگاه خودم تشریح کنم خیلی باید بنویسم! جایز نیست. برای همین سعی میکنم تاحدامکان کوتاه وَ با استفاده از معجزه‌ی تشبیه هدفم رو تا حدودی برسونم.
خیلی مواقع علم و فلسفه به یکدیگر برخورد می‌کنند! یکی از اون تقاطع‌ها کلیدواژه‌ای است به نام 'ژرفا' 'عمق'
شما به ماده‌های اطراف خودتون نگاه کنید. درواقع به اشیاء
تمامشون زیرمجموعه هندسه وَ داری طراحی هستن و هر طرح داری عمق است! [سراغ نگاه متافیزیکی، عرفانی، شیمیایی و... اصلا نمیریم که اگر بریم کلاه آقایان بدجور پس معرکه است!]
فسلفه و علم هردو معتقدند که هیچ اصلی وجود نداره که عمق کم داشته باشه. هرآنچه هست عمیق است. در جهان خویش!
اصل: ما به هیچ‌وجه 'نباید' عمق و مفهوم دو ابژه رو باهم مقایسه کنیم. این عمل از نگاه اصولِ منطق باطل و فرضیه‌ی مذکور ملغاست. درواقع سنجشِ میزانِ یک اثر توسط اثر دیگر نمادی بارز از ضدادراک محسوب میشه. یعنی شخص درک صحیح نسبت به چیزی که داره میگه یا انجام میده نداره و چنین نوشته‌ای صرفا یک سفسطه محسوب میشه نه استدلال، تصور و حُکم! [اینچنین شخصی احتمالا در دفاع از یک یا چند جریان افراطی عمل وَ افراط او نسبت به امیالِ شخصی، از به وجود آمدنِ بینش صحیح و عادلانه نسبت به حقیقت های دیگر جلوگیری می‌کنه/شبیه به یک افراطی مذهبی که حتی فضای علم و دانشگاه رو هم از زیر تیغ مذهب رد میکنه. این اشخاص به شدت ایدولوژیک با مسائل روبه‌رو میشن!!]
مثال بسیار ساده: تقابل افلاطون و یک آدم کم‌سواد! آیا این روش صحیحی به نظرتون می‌رسه که عمقِ تفکرِ فردِ کم‌سواد رو با خط‌کش افلاطون بسنجیم؟ خیر. خنده‌دارِ. از دُگم بودن میاد...!
چه بسا شخصِ کم‌سواد بهترین فرزندان رو تربیت میکنه، یک همسر وفادار است، شریف‌ترین طریقت زندگی رو پیش می‌گیره، محترم ترین شخص بین دوستان خودش هست و همگی به هوش، انسانیت و سلیم بودن وی ایمان دارن!

عزیزانم این یکی از دردهای منحوسِ جامعه‌ی ماست که نفرینِ'ش به جهانِ هنر هم رسوخ کرده. هرکس رو باخودش بسنجیم. موفقیت، شکست، پیروزی و باخت آدم‌ها رو از زاویه خودشون نگاه کنید! برای سنجشِ مقدارِ دیگری خط‌کش به دست نگیریم. این نشانه‌ی نادانی ماست! نشانه‌ی افراط. سیستم کلی مارو هم دُگم کرده! در بی‌خبری دیکتاتور شدیم! / حال اینکه در مورد عطر هم...
شخص در بررسی کزباه هشتادهزاربار نام لاوز رو آورده! جایی حتی نوشته به درد کسانی میخوره که به دنبال عمق نیستند :)
باشه بابا اقیانوس های ناشناخته. دوقدم آنطرف کهکشان راه شیری! خامه‌ای ها...!! شما رسیدید به دیوار حقیقت. بلند فریاد بزنید سوک سوک. صدای رسیدن شما گوش فلک رو پاره کرده.
افلاطون های شکوفه زده! سطوحِ مستمر!! من به کم‌سواد بودن خود در مقابل فلسفه ناجور شما میبالم :) خرسندم... خرسندم که ساده‌ام. خرسندم، عمقی که شما شناختید را نشناختم!

تعریف عمق در لاوز و کزباه؛ مشروح.
به نظرمن لاوز سورچینلی یک مخلوقِ راوی نیست. هسته‌ی این مخلوق برروی قانونِ وقوع استوار است. یعنی یک حادثه‌ی تاریک و دودی است که شما اون رو با تخیل و شهودِ شخصی تجربه می‌کنید! چنین اثری تا حدی که مخاطب توان داشته باشه می‌تونه ژرف بشه. درواقع عمق چنین اثری کشدار است و پایانی براش متصور نیستیم! هرچقدر تخیل و دریافت قوی تر، عمق بیشتر...

کزباه گیشارد یک راویِ تاریکی و دود است! یعنی شما با نگرانی، ترس و حس خفقان، در یک محیط تاریک و موقعیت مضطرب می‌ایستی و مخلوقِ گیشارد یک داستانِ بسیار سهمگین، سنگین وَ دلهره‌آور رو برای شما تعریف میکنه. چنین اثری عمقِ خود‌ش رو وام دارِ توانِ برداشتِ شنونده، هوشِ گوینده وَ کانسپت داستان است. یعنی ابژه (کزباه) تعریف عمق رو برعهده می‌گیره!

لاوز در خودش میل به سلوک داره. یعنی مخاطب میتونه باتوجه به درونیات خودش، در زمانی مناسب با این رایحه شروع به انتهاج کنه. لاوز لایَتناهی است؛ بی‌کران!

کزباه یک مِتُد فلسفی است. یعنی مخاطب به مکتب کزباه میره و در اونجا اون متد رو آموزش می‌بینه وَ همه چیز بر اساس 'حدود' تعیین میشه. کزباه مُتناهی است‌؛ کرانمند!

لاوز یک جغرافیایِ تاریک است که اتمسفر دودگرفته داره و مخاطب بعد از اسپری وَ روشن شدن قوه‌ی خیال وارد این جغرافیا میشه و شروع میکنه به اکتشاف و فراگیری!

کزباه از یک جغرافیای تاریک که تماما با دود ایجاد شده برای ما یک قصه غمزده تعریف میکنه.

پس؟ لاوز مکاشفه است وَ کزباه مکاتبه!
کزباه یک استاد فلسفه است که به شما در یک کلاس، نظریه‌ی خاصِ خودش رو تدریس میکنه. لاوز یک جغرافیای وسیع و ناشناخته که عُرفا برای سلوک و ریاضت به اونجا میرن...

کسی که این‌ها و هزاران بند دیگر رو فهمید میتونه درک کنه عمق این دو اثر رو چطور باید تعریف کنه! اگر نه بره سراغ تیئری واسر و عطرهای عصرجدید و درپیتش... صدمیل صدمیل ازشون سربکشه شاید به راه راست هدایت بشه...!!

مغلطه : عمق رایحه مدنظراست. پاسخ: باشه :)
مغلطه: نظرشخصی اوست. پاسخ: بنویسه نظرشخصی منه!! نه اینکه حکم بده این عطر به درد کسانی میخوره که دنبال عمق نیستن. زرشک!
مغلطه: نباید به نوشته دیگران تعرض کرد. پاسخ: تاجایی که نوشته‌ی دیگران باشه! نه حُکم و قضاوتِ دانای کُل! دلیلی داره که اینجا ما با شاسی 'پاسخ' طرف هستیم!

مردی رو تصورکنید که در پیشگاه دختربچه و معشوقه‌اش به آتش کشیده میشه...! معشوقه خاکستر مرد رو برمی‌داره و به دهانه‌ی یک آتشفشان میره. خودش وَ فرزندش رو بهمراه خاکستر به موادِ مذابِ داخل آتشفشان می‌سپاره! کزباه التماس اون کودک است در دهانه‌ی آتشفشان!! درخواست کمکی است از خاکستر پدر از فرایِ جنون مادر...!! تاکنون از شدت ترس به خاکستر یک مرده التماس کردید که شمارو نجات بده؟ چطور می‌نویسید کزباه عمق نداره. دل ندارید مگه شما..!! احساس ندارید مگه... مگه سنگ هستید شما لعنتی‌ها!

انقدر نقد واردِ که تا سه روز باید بنویسم... اما شما آگاه به علوم هستید و نیازی به پرحرفیِ بیشتر من نیست. امید من به نبوغ متعالی شما عزیزان است. شما بهترین قاضی هستید. اجازه ندید هیچ تعریف و تکذیبی شما رو تحت تاثیر قرار بده. شما حق هستید. شما اصل، شما اساس.. شادم که می‌دانید ادراک شما نمایشگر روان و میلِ شماست. نه هیچ چیز دیگر.

به داخل غارهای تاریک برید، در جنگل‌های پیر شب رو به صبح برسونید، تنها به کویر سفر و گاهی به قله‌ی کوه‌های سنگی صعود کنید. طلوع آفتاب رو به تنهایی در ارتفاع و از پشت یک تکه سنگ بزرگ به تماشا بنشینید... در تاریکی شب به دریا خیره بشید...
ناگهان؛ پیش میاد که حسی شیرین و مضطرب در قلب خودتون حس می‌کنید؛ تبریک! شما وارد جهانِ عزلت، اعتکاف وَ تجرد شدید. از آن پس با منتِ طبیعت نگاه شما تغییر خواهد کرد. :)

عزیزانم فرقی است بین خیس شدن زیر شلاقِ بی‌رحمِ باران وَ رطوبت گرفتن های صورتی زیر دوش حمام!! باشد که رستگار شویم.
32 تشکر شده توسط : Rezvani هاشم پور
Lavs
لینک به نظر 23 دی 1400 تشکر پاسخ به علی افتخاریان
درود علی عزیزم.
من به دو دلیل اسم این دوعطر رو اینجا نوشتم...
1. ناتالی لرسن و گیشارد عزیزم. :)
2. برخورد وانیل و کندر!

جاست راک عطر گرم، شیرین وانیلی دودی، اسپایسی چوبیِ که یک وانیل چاق داره و جریان سبک اسپایسی پشتش قرار می‌گیره و شیرینی'ش توسط دود معتدل میشه. بالاپایین و تغییر نت خاصی هم تو خاطرم نیست. ایراد؟ شیرینی زیاد در انتها. درآخر دود خوابش می‌گیره و ناگهان فروکش میکنه وَ وانیل در کنار یک رایحه چوبی که من نمیتونستم بفهمم از کجا و چرا ایجاد میشه قرار می‌گیره و حس خامه ای شیرین از خودش بروز میده.

دیس ایز هم،، گرم، شیرین، اسپایسی دودی، چوبیِ که برای من در ابتدا با یک جریان اسپایسی با رگه های مرکباتی آغاز و بعد تر تبدیل به یک رایحه اسپایسی وانیلی شد در یک اتمسفر دودی. در انتها هم چیزی که می‌مونه اسپایس، سندل خامه ای شیرین و مقدار کمی دودِ... این هم ایراد جاست راک رو داره. یعنی افت دود و افزایش شیرینی البته اینجا در کنار شیرینی حس و حال فلفلی هم وجود داره.

هردو ماندگاری متوسط به بالا داشتن. نشر، سیاژ متوسط...
مناسب برای روزهای یخ زده.

من بااینکه تو شبِ ملاقات :) خوشم اومد از هر دو ولی بطور کلی بهشون نمره شش رو میدم و به نظرم برای کسی که دنبال کندر وانیل. شاید حس و حال کلیسایی [به اصطلاح] هست، گزینه‌ی بدی نباید باشه. حداقل برای اینکه امتحان کنه. ولی غیر از این پیشنهاد نمیکنم به کسی. خرید بدون تست هم که اصلا.
برای خودم؟ دوست ندارم یک باتل داشته باشم. ولی دوست دارم بوش کنم! اما درهرصورت گیشارد رو دوست دارم. و احتمالا گریزی نیست :)
20 تشکر شده توسط : nazanin Hani
Lavs
لینک به نظر 22 دی 1400 تشکر پاسخ به علی حیدری
باخ برای من یعنی 10 ماه قبل از تولد و یک ثانیه پس از مرگ!!
بله! یعنی خلا کامل. جریانی ماقبلِ هستی و مابعدِ نیستی...
یعنی همین سه نقطه‌های مستمر تا به ابد...!!
شیطانِ سرزمینِ ممنوعه هایِ هنر این بار در جهانِ صوت و هارمونی یقه‌ی بیچاره مرا خواهد گرفت...!

علی حیدری عزیز درود برشما.
تو یک دوره‌ی عجیب چنان مکاشفه ای با کنترپوان و غیراز آنِ حضرت انجام شد که قلب چمدان بست و رفت به جای مغز؛ مغز افتاد تو جوب سرش شکست! جای اکسیژن احساس داخل رگهایم جاری شد... توگویی در یک آن حدودِ سال‌های رنسانس تا بعد باروک در من حلول کرده. اگر به شما بگم قطعات‌ِ کتابِ انا مَگدِلینا رو برروی سازهای پیانو و هارپسیکورد بیش از هزاربار گوش دادم دروغ نگفتم...!! چه بسا شوپن می‌فرماید: موسیقی با جناب باخ آغاز؛ بعد از مرگ ایشان تمام؛ و دگربار با من شروع شد!!

شما نامِ عالیجناب را آوردی (حال در هر مفهوم، عنوان و جریانی) و من درمقابل، نام چند عطر را تا حدامکان، اجازه و تا مرز افراط، در جهانی نزدیک و دور! برای شما یادداشت میکنم. در صورت تمایل و امکان امتحان بفرمائید. فکر می‌کنم با این آثار هم به فرهنگِ شریف سورچینلی وفادار می‌مونید هم دست به دست کریستف کلمب به اکتشاف سرزمین‌های دیگر می‌روید... شبیه به شنیدن قطعه‌ای ناگهان از شوپن یا ویوالدی، مابینِ جنونِ جاریِ حضرت باخ!

Stephane Humbert,, Mortal skin - Black gemstone - Harrods h mamba
Zadig and Voltaire,, just Rock pour Lui - This is him
Robert Piguet,, Bois noir
Rook perfumes,, Misk albahr almayit - Rook - Amber
Aedes de Venustas,, Iris nazarena
Gritti,, Arete
Beaufort,, Fathom V - Iron duke
Andy Tauer,, 02 - 03 - 05 - Au coeur du desert
Initio,, Oud for greatness - Magnetic Blend 8 - Blessed baraka
Armani,, Bois dEncens - Encens satin - Cuir noir
Profumum Roma,, Arso
Frederic malle,, Monsieur
Maison Margiela,, Soul of the forest - By the fireplace
Laurent mazzone,, Kingdom of dreams - Hard leather
Slumberhouse,, Norne
Amouage,, Interlude black iris - Memoir man - Epic man
Heeley,, Eau sacree - Cardinal
Comme des garcons,, Wonderwood
Kilian,, Straight to heaven - Smoke for the soul

این آثار بخشی از موردپسندهایِ سلیقه‌ی مختصر و نابلد من محسوب میشن وَ واقعا ایده‌ای ندارم که برخوردِ شامه ی متعالی و شخص محترم شما با هرکدام از این مخلوقات چگونه خواهد بود... باشد که بپسندید. // اما در خطی نوشتید سایکودلیک! با اینکه این مخلوق مورد پسند من نیست اما به یاد عطری افتادم از سرچ لوتنس! این خانه هم پچولی خاک گرفته و جالبی رو در قلبِ خودش مخفی کرده! بسیار جان دار اما درون‌گرا و کم حرف! نه مثل سایکودلیک پرسروصدا و فرافکن :) [با احترام تمام قد به طرفداران محترم این اثر دوست داشتنی] در صورت برخورد نادیده نگیرید پچولی لوتنس رو... :)
serge lutens,, Borneo
27 تشکر شده توسط : Mahmoudreza ganjali Rezvani
Lavs
لینک به نظر 21 دی 1400 تشکر پاسخ به رضا قهرمانی
دورد بر شما.. نوستراداموسِ خیال‌باف، در قلب گوی شیشه‌ای من پدیدار شده بود بعد از این! و هشدار که قیامی سرخ و منفرد در راه است. آرام نخواهند نشست آنان که سوختنِ خورشید را فقط در پس یک استشمام دیده اند!! کسانی که در کلیسای تیره ی سورچینلی ارتکاب را به لب‌های مکاشفه دوختند و ناگهان از مغزِ اتم های نیمه شکافته شده‌ی قرنِ ملعونِ بیست و خرده‌ای تا به قلبِ ناجورِ قرون وسطی رفته‌اند می‌دانند که نشدنی است! ای کاش که بود! غبطه میخورم به توانِ علی حیدری عزیز و محترم.
من که تخیل از پس سرم بیرون زده و شبیه به حلزون رد خیالاتم در مسیری که میروم جا می‌ماند... شماره دو سه ده یازده نه. آب و هوا را بو میشکم، موسیقی ساخت بشر نه،، صدای پرنده ای می‌شنوم... گویا درآن ام دی ام ای جای خون را می‌گیرد. تمامم می‌شود توهم و توهم و توهم... بیداد است اوضاع اینجا... آنجا چطور؟

من وینچستر کزباه را پیش کش کردم. که جوخه آتش است. حداقل برای من... حال برخی می‌گویند 2 از 10. نیم از صد! خوشبحال آنان که ریاضی می‌دانند و در هر معادله ای می‌توانند از آن استفاده کنند!
کزباه! استفاده کنند کار تمام است. شنیده ای... ناک اوت؟ بله. نخاع قطع می‌کند و ویلچر نمی‌خرد!!

درد میدانی کجاست؟ اینکه احتمالا کسی باخود می‌خندد و می‌گوید : این دیوونه چی داره میگه!! :)) سرخ بمان جانم... اینجا سبز را بد سر می‌برند!!
27 تشکر شده توسط : مهریار Rezvani
دورد برشما... از نظرمن هیچ دو عطری مشابه و یا نزدیک به هم نیستن، اما در جغرافیای دود و تاریکی... !
Comme des garcons, avignon, zagorsk, kyoto,
jaisalmer // Montale, full Incense // Odin, tanoke // James Heeley, cardinal, eau sacree
در فضای قابل لمس تر...
Min new York, forever Now // Initio, magnetic blend 8
و از تمام این عطرها تیره، غمزده و محزون تر... گازوئیل و دوده ی خالص : کزباه روبر پیگه! [البته این عطر رو پیشنهاد نمی‌کنم. ولی اگر اسمش رو اینجا نمی‌آوردم جادوش دامن همه ما رو می‌گرفت!!]
Robert Piguet, casbah
31 تشکر شده توسط : مهریار Rezvani
مابین ضرب‌المثل‌های فولکلور مثالی داریم که میگه : آشپز وقتی دوتا شد، آش یا شور میشه یا بی نمک! ازقضا این بچه بی نمک شده!

درود برشما...
خیلی خوشحالم که بالاخره یک مجموعه تصمیم گرفت بصورت رسمی عطری خلق کنه که مخصوص رده سنی الف باشه. ماقبل شش سال...!
شوشتری عزیز این چی بود دیگه؟؟ بچه گول زَنَک...!؟

چندروز پیش باهاش روبه‌رو شدم. رایحه دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت : فکر میکردی انقدر مسخره باشم؟ من گفتم آره! تعجب کرد. گفت پس منم قهرم. بعد غیب شد!! عطر انقدر لوس و زودرنج ندیده بودم! / سیاژ، ماندگاری، نشر : 0.5! قدیم میگفتن طرف با تک ماده هم قبول نمیشه، داستانِ همین عطرِ :)

برای من یک اتفاق شیرین مصنوعی بدبخت بیچاره بود که رگه‌های اسپایسی بیخود بی‌جهت داشت و یک تیپِ میوه‌ای چاق که اضافه وزنش تعادل رایحه رو از بین می‌بُرد.

باتل! بد. خالی از هرنوع هنر و نبوغ. تو فضای فکری تخم‌مرغ شانسی حرکت میکرد! احتمالا دوستانِ ایران‌خودرو و سایپا بخشِ طراحی کارولینا رو اشغال کردن! :)

قیمت! شما فکر کن با این پول کلی اثر از خانه اینیشیو (برای مثال) میشه خرید! دِواین اترکشن رو بندازی به جون این بچه، تو یک لحظه قورتش میده بعد نگاهت میکنه میگه: خب؟ شام چی داریم :))

ولی دارک ترین قسمت از نظرمن ضدِارتباطِ بینِ نام اثر، رایحه و باتل محسوب میشه. من هیروز؟؟ اسکیت بُرد؟؟ میوه‌ای شیرین؟؟ عجب!!

[تمام این جملات صرفا نظرشخصی من محسوب میشن و قطعا مطلق نیستن!]

جناب شوشتری عزیز در آخر از شما تشکر میکنم و براتون آرزوی سلامتی و شادی دارم.
25 تشکر شده توسط : Jamal nazemi Rezvani
کاسیو؛ گذری دیجیتال از قلبِ زمان!

وقتی هجده ساله بودم سیگارِ رمی لتور رو از پیرمردی عجیب هدیه گرفتم. شِبه قمارهای ارزان و بچگانه بر سر میزهای سبز و کهنه‌ی بیلیارد!
قرار بر این شد که اگر من باختم کاسیو(یِ) ارزان قیمت و بیچاره ام رو تقدیمش کنم و اگر او باخت شیشه عطرش رو...
در طول بازی من فقط به ساعتِ از دست رفته‌ام نگاه می‌کردم
چروکیده احوالی است از پیش بازنده بودن!
شبیهِ تماشایِ یک کودک به فرارِ بادکنکِ کوچکش به دور دست‌هایِ آسمان
بیشتر شبیه به حسِ یک کشیش که لباسِ مقدس از تنش گرفته‌اند
می‌دونيد...!؟ کاسیو خیلی چیزها برای من داشت
به حدی اون زیبایی رو ارزان خریده بودم که باورکردنی نبود
اون نگاهِ مغموم به چگونگی های گذر دیجیتالِ زمان!
کوچک‌تر که بودم گذر زمان رو بیشتر نگاه می‌کردم
بزرگتر که شدم، مکان بر زمان ارجَح شد... این‌که کجا هستم
و حال نه زمان مهمِ وَ نه مکان!
چگونگی است که مهم شده... این‌که چگونه هستم و چرا!
من اون روزها ناتوان بودم؛ برای از دست دادن.
هنوز هم...!!
چه بسا؛ عجب! من بردم، اما او هرگز نباخت!
پیرمرد اجازه نداد حسِ منجمدِ از دست دادن در من ایجاد بشه؛ بلکه عصاره و چگونگیِ به دست آوردن رو سخاوتمندانه به من هدیه داد!


سکته نکنی بچه
رسول؟ [صاحب سالن] رسووول؟ آب قند بیار این بچه پس افتاد - ها ها ها!
بُردی آقاجون... بُردی. تموم شد
بیا بگیر این عطر مال تو. فقط نصفش رو قبلا استفاده کردم
فکر نکنم بدرد سن و سالِ تو بخوره. بذار هر وقت صدسالت شد استفاده اش کن! تو صد سالگی آدم چیزی برای از دست دادن نداره دیگه.
خب من دیگه برم. یادت باشه اگر برنده بشی بوهای خوب بهت هدیه میدن.
رسول: البته نه همیشه!

جمله های جادویی...
اون چرخشِ استادانه ی فک و زبان
انفجاری اتمی در جهانِ ساکن، ساکت، بهت زده، خام و جوانِ من
رفتنش از اون درِ سبز رنگ هنوزم تو خاطرم هست...
از اون رفتن‌ها بود که دیدارِ دوباره رو آبستن نیستن
اما من. منِ همیشه بی اساس و مات
فلج بودم... بی حرکت!
آدمیزاد زیباترین افرادِ زندگیِ کوتاهش رو با فلج شدن‌های ناگهانی برای همیشه از دست میده...
باقی‌مانده‌ی اون روز برای من فقط سوالی است منفرد و خاکستری... اون مرد الان کجاست؟
چه هولناک که هیچوقت دیگه نمیبینمش
برای من همواره غیب شدن آدم‌ها یکی از غم انگیزترین جریان‌ها بوده.
از خیلی‌ها پرسیدم. افسوس که هیچکس نمیدونست آدم‌ها به کدامین جغرافیای پنهان می‌گریزند که دیگه نمیشه اون‌ها رو پیدا کرد...!!

البته نه همیشه... چه ریزبین بود رسول!
من چه دیر مقصودش رو فهمیدم
ما اینجا سرگردان همین هستیم؛ نه همیشه!
چه دیر فهمیدم بوی خوش را اینجا خریداری نیست
اگر خوش بگویی، نگاهشون رو از تو می‌دزدند
در موردِ رویایِ تو پچ‌پچ می‌کنن
دیرفهمیدم که وقتی صادقانه و از روی محبت برای دیگران از شعر بگی با تشدید با تو از خشم میگن
دیر فهمیدم آدمیزاد در کالبد خودش عقده داره
نمیتونن بفهمن که تو مینویسی نه برای خودت! بلکه برای اون‌ها
لقمه‌های گرفته شده‌ی تو را نمیخوان
گاز می‌گیرن...
به خیال خود که مهم هستند!
نمی‌دانند... نمی‌دانند... نمی‌دانند
که غصه ی هنر ندیده شدن نیست
ندیدن است!
چه دیر فهمیدم که آدم‌ها توجه حقیر و سبک خودشون رو از روی واژه‌ها برمی‌دارن...
چه دیر... چه دیر... چه دیر فهمیدم که هیچگاه نخواهم فهمید این مردم چه مرگی درکله های پوک خود دارند!

مردم نمادی از گونه آدمیزاد! سوتعبیر پیش نیاد عزیزانم.

وَ هیچگاه نخواهم فهمید که نیاز نیست خودم رو بیش ازحد توضیح بدم!!


سیگار رمی لتور، رایحه ای نوستالژیک که از قلبِ دیجیتالِ زمان بیرون زده...! رایحه ای که حس به دست آوردن رو منتقل میکنه!!
45 تشکر شده توسط : inas ناهید کهن
ایتالیبغ دُغاونژ اِکسپِریمِنتوم کوروچیس
طبق افسانه ها یک سیب برروی سر نیوتون سقوط کرد و بدین‌ترتیب تئوری گرانش جهان پدید آمد. حال بیایید از زاویه‌ای متفاوت این صحنه را تماشا کنیم!
نیوتون زیر یک بوته‌ی رز به خواب رفته وَ به جایِ سیب، گل برروی سرش سقوط می‌کند. یک رز عظیم؛ کاملا عطرآگین و فَربه! آیا او احساسَش می‌کند؟ آیا صورت خود را در حجم معطر آن گل فرو می‌برد؟ تئوری او چه چیزی خواهد بود؟

مسیری تازه و معطر ایجاد کنید؛ ماورای نور و گرانش!
نیوتون؛ ببخش مارا!

برای من این عطر با حجمی شیرین و نسبتا گرم میوه‌ای که خاطرات سبز'علفی و همزمان موم گونه در سر داشت آغاز شد و خیلی زود مویرگ‌های فلزی یخ‌زده به مشامم رسید! رز از اینجا به بعد کاملا در قلب اثر جا می‌گیره. [تپنده، جان دار. گاها رگه‌هایی بروز میده که امکان داره برخی رو یاد داماسک رز بندازه!] برای من شبیه به بوته‌ای بود که در یک مزرعه تولید عسل رها شده. در واقع رایحه و شیرینی عسل حس میشه اما رز رو آغشته نمی‌کنه. بعدتر جریان های فلورال پودری به صورت مستقل [وَ نه خلط شده با رز!‌ رز اینجا شبیه به خطی قرمز برروی یک بوم سفید است!] و جریان های اسپایسی با درونیاتِ گرم خاکی ایجاد میشه و به سمت آکورد چوبی و مُشک حرکت میکنه. هر چه زیرمجموعه کلیدواژه چوب قرار می‌گیره خشک، نرم و بلوندِ...

اصل لطافت تو این عطر با دقت رعایت شده
مرکز ثقل از نظر من رز بود و باقی نت و آکوردها مُدَور به دور هسته‌ی این نت
یاس فعالیت آنچنانی نداشت و صرفا اتمسفر عطر رو کمی به سمت پودری شدن می‌بُرد
امکان داره در ابتدا بوی لاستیک خشک و صنعتی حس بشه

طبع معتدل، شیرین، فلورال میوه ای، اسپایسی، چوبی خاکی، مشکی انیمالیک با گهگداری پودری

رایحه : شش
نشر، سیاژ : متوسط
خانم‌ها؛ پاییز، روزهای خنک بهار
ماندگاری : هشت ساعت حضور موثر و چندین روز بقای نسبی.
باتل: شیشه‌ای به رنگ آبی نفتی تیره که در عین حال محتویات داخلش دیده میشه وَ نماد کالرسیستم یا چرخه‌ی رنگِ نیوتون برروی یک تکه فلز [به رنگ طلایی اینکا یا بُرنزی] حک وَ برروی باتل نصب شده. کنتراستِ خوب وَ ارتباط مستقیم با فلسفه‌ی اثر :)


از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود...!
اصطلاحِ Experimentum Crucis برگردانِ لاتینِ Crucial Experiment (کِروشل اکسپریمنت) به معنی آزمایشِ تعیین‌کننده [قاطع] است (اصطلاح رایج درزبان فارسی: آزمایش حیاتی) وَ به آزمایشی گفته میشه که براساس علم و با قاطعیت ثابت کنه که یک فرضیه یا نظریه خاص [در ارتباط با یک پدیده یا رخداد] نسبت به باقی نظریه‌های رایجِ هم دوره‌ی خودش از ارجحیت، شایستگی و صلاحیت بیشتری برخوردار است! چنین آزمایشی باید توانایی رَد علمی باقی فرضیه‌ها رو داشته باشه :)

چرا نیوتون؟
یکی از معروف‌ترین آزمایش‌های این سیستم مربوط به جناب آیزِک نیوتون میشه که در راستایِ فسخِ 'نظریه گرداب' 'رنه دکارت' ثابت میکنه نور [اشعه مرئی] خورشید از پرتوهایی تشکیل شده که ضریب شکست متفاوتی دارن. در واقع به وضوح شکست، تعدد'تجزبه نور [از یک به هفت رنگ] و انحراف رو نشون میده! او کشف کرد که اگر نور سفید از یک منشور عبور کنه، به رنگ‌های قابل رؤیت مختلفی تجزیه میشه و هررنگ از طول موج منحصربه‌فرد و اختصاصی برخوردار است!
دوستانی که در دبیرستان یا دانشگاه فیزیک خوندن یا مثل بنده رشته‌هایی مثل مکانیک، هوافضا و... حتما تو بخش‌هایی که مربوط به نیوتون، نور، امواج و... به شبه اصطلاحِ 'ROYGBIV' برخورد کردن! :) مخففِ هفت رنگ جادویی است که نیوتون بزرگ در خروجی منشور خودش تماشا کرد! لحظه ای که فیزیک، نجوم، فلسفه، مفهوم نور و رنگ در یک اتاق کوچک برای همیشه تغییر کرد! قرمز، نارنجی، زرد، سبز، آبی، نیلی، بنفش
Red, orange, yellow, green, blue, indigo, violet
در واقع roygbiv اقسامِ رنگین کمانِ باشکوه نیوتون هستن :)

نظریه گرداب؟
اوایل قرن هفده آقای دکارت یک روز که داشت از کلیسا میومد بیرون ناگهان بهش وحی شد و یک نظریه انتحاری ارائه داد :) در اون نظریه به این مهم اشاره میکنه که عالم نمی‌تونه دارای خلا باشه! در واقع چیزی به نام فضای خالی وجود نداره و فضا با ماده [matter] پُرشده. هیچ حرکت آزادانه ای درون این فضا نیست و محدودحرکت‌هایی هم که وجود داره در مسیرهای مستقیم و مشخص شکل می‌گیرن! در واقع او معتقد بود حرکتِ هرجسم [object] منوط به حرکتِ جسم دیگر است. یعنی هر جسم برای اینکه حرکت کنه باید وارد شکافی بشه که توسط حرکتِ جسم قبلی در فضا ایجاد شده وَ همه چیز در یک زنجیره‌ی دایره شکل قرار داره که در اون اجسام جایگزین یکدیگر میشن و 'حرکت' بر اساس این اصل [جایگزینی] امکان‌پذیر میشه!

بله. جناب نیوتون هم سی چهل سال بعد با آزمایش مذکور فرمودن : دکارت جان؟ سیلورسنت! خلا وجود داره که هیچ؛ شکست، انحراف و حرکت آزادانه هم وجود داره :)

اگر تمایل داشتید به صورت گذرا هم شده سری به دکارت بزنید. حتما خوشحال میشه :) فیلسوفی که ایده‌ و نظریه‌های بسیار داشت وَ یکشنبه ها به کلیسای کاتولیک می‌رفت!! احتمالا شما عزیزان قبل از این با جمله‌ی معروف دکارت روبه‌رو شدید: می‌اندیشم؛ پَس هستم! بزرگوار شخصیت شوخ و شَنگی داشتن کلا :)


Isaac Newton 1643-1727 / optical experiment
René Descartes 1596-1650 / vortex theory
Cogito, ergo sum / I think, therefore I am
28 تشکر شده توسط :   🤍سارا 🖤 سورنا مقدم
Just Call Me Maxi
لینک به نظر 18 دی 1400 تشکر پاسخ به کامبیز سخی
در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد...!

درود برشما آموزگار عزیز. بچه که بودم با دست چپ می‌نوشتم! تو مدرسه مشکل‌ساز میشد. معلم‌های متقلب، از تقلبِ شاگردها می‌ترسیدن و چپ‌دست بودنِ من بررویِ میزهای خدشه دارِ سه‌نفره چادرِ قوانین رو پاره می‌کرد. به وقتِ امتحان، منِ فلک زده باید برروی زمینِ سخت و سرد می‌نشستم!! کودکانه های مطرود! بسیار تمرین کردم و مابینِ قهرِ دست چپ، نوشتن رو به دست راست سپردم.
مشکلِ امتحان‌هایِ ناجورِ مدرسه‌ی فریب و تعفن حل شد. اما جنونِ تضاد. مفهوم چپ و راست. بالا و پایین. خیر و شر در من زاده و تبدیل به آدمی شدم که با دست راست، افسانه‌های دست چپ رو می‌نویسه! تا به امروز. که خواسته یا ناخواسته مابین کلمات تو عزیزم نگرانی می‌خوانم. دلواپسی... هشدار! حق هم داری جانم...!! سپاس بابت این‌که بی توجه از من عبور نمی‌کنید.


به میریان عزیزم. درود برتو...
غالبِ این نوشته‌ها براساس مفهومِ تضاد وَ با درون‌مایه فضاسازی، جانبخشی، سورئال و فانتزی شکل می‌گیرن وَ گهگاه تنه به فلسفه هم می‌زنن! در این بین خدا و شیطان خیالی وَ نمادی از خیر و شرِ وجود آدمیزاد هستند و آنجا که نوشتم رها شده زیر مجموعه فلسفه است...!
با همه این‌ها قطعا و حتما شما حق داری نه با بخشی، بلکه با تک تک کلمات من مخالف باشی و اون‌هارو اشتباه بدونی. برای من بسیار قابل احترامِ جانم. خیلی ممنون که نقد و ایده‌ی خودت رو بامن به اشتراک گذاشتی و سپاس بابت توجه ات :)

درآخر از شما و سخی عزیزم عذرخواهی میکنم که پاسخ هردوی شما رو در یک فریم نوشتم. مسئله بسیار شخصی بود و دوست نداشتم پیام‌ها به تعدد بیوفتن. باشد که ببخشید.

26 تشکر شده توسط : Hani فاطمه فیضی
میرزاوَلیِ خان محمدی معروف به آقامیرزا محمدولی خان، شب‌ها کفِ حیاط خونه‌اش روبه دیوار، برروی زمین زانو میزد، اشک می‌ریخت و میگفت: الهی، صدیق، شاه، قدرت، اصل و نَسَب العَفو!
کمی که می‌گذشت و صدایی نمی‌شنید! میرفت سراغِ الکل...

شیطان: بنوش بامن. خدای را از یاد ببر، ای چرخه‌ی ویرانگر. بنوش بامن. خدای را از یاد ببر، ای سقوطِ دردآور...

حوالی صبح آقامیرزا مجنون وار زمزمه می‌کرد : خدا! فرشته‌هات تو زیرزمینِ خونه‌ی من توله جن پس میندازن! شیطان از خنده روده بُر میشد. میوفتاد زمین و با انگشت اشاره خدا رو نشون میداد!!

اون زمان نوجوون بودم و به دفعات، مخفیانه تو کُنجِ تاریکِ حیاط خونه‌ی مادربزرگ، می‌نشستم وَ با دقت به تراژدیِ رادیکال و ترسناکِ آقای همسایه گوش میدادم. گاهی از پشت‌بام تماشا! من خودم رو نزدیک‌ترین شاهد به احوالات آقامیرزا می‌دونم. جاسوسیِ زشت، غیرانسانی و زننده‌ای بود اما اگر شکل نمی‌گرفت آقامیرزا بین همون عَجزها ذوب میشد و به امروز نمی‌رسید!

آقامیرزا محمدولی خان بسیار ثروتمند بود، بی‌حد مهربان وَ تا زیرِ گردن با خود دشمن. پدر میگفت: عشق! گاهی عشق آدم رو تبدیل به تنها دشمنِ خودش میکنه!! گویا آقامیرزا در اواخر دهه سوم زندگیش! عاشقِ دختری میشه به نام لَعیا. توی شُل وُ گِلِ عاشقی بابای لعیا، دختر رو میزنه و پَرده گوشِش پاره میشه و لعیا به جبر دست از عشقِ آقامیرزا برمی‌داره. آقامیرزا هم از اون روز به بعد یه جورایی با خودش دشمن میشه!

آذرِ سردِ سال هشتاد. باران زمین رو آش و لاش کرده بود وَ سوز مرثیه‌ی از دست رفتنِ گرما رو می‌خوند! مردم هاج و واج جلویِ در خونه آقامیرزا جمع شده بودن. من از بین جمعیت رفتم داخل. داخل تر. داخل اتاق. بله؛ آقامیرزا دیگه زنده نبود!
چندین بار با پدربزرگ خونه‌اش رفته بودم. اووو کلی داستان‌های عجیب از قدیم‌ها میگفتن. ولی اون روز آقامیرزا هیچی برای گفتن نداشت. کفِ یکی از اتاق‌های خونه‌اش افتاده بود و یک پتوی بزرگ وَ قهوه‌ای رنگ برروی سرش انداخته بودن. اولین بار بود که (احتمالا) مفهومِ تضاد رو با تمام وجودم حس میکردم. عظیم‌ترین کنتراست هستی. جاری مقابل ساکن. حاضر مقابل غایب. مرگ دربرابرِ زندگی! زنده بودنِ پُرسروصدا و کالِ من به شکلِ رکیک و مستهجنی حال بهم زن بود در مقابلِ مرگِ آرام و بالغِ آقامیرزا! از چرخشِ سرخوشِ خونِ خودم در برابر لختگیِ سنگینِ خونِ آقامیرزا خجالت میکشیدم...!!

یکی از روندهایی که در نوجوونی خیلی روی من تاثیر گذاشت همونجا شکل گرفت. بین هَمهَمه وَ پُرحرفی آدم‌ها که دائما میومدن و میرفتن من خیلی عجیب و غیرارادی در گوشه اتاق نزدیک به یک پرده کِرِم رنگ که کنارش یک جارختیِ چوبی بود ایستاده بودم و فقط به سکوتِ عجیب آقامیرزا توجه میکردم.
گرانشِ عجیبی داره. تاحالا شده به یک مُرده عمیقا نگاه کنید؟ بین حنجره و معده شکلی از دل آشوبه با رگه های ترش و شیرین ایجاد میشه که زیر تپشِ غیرمعمول قلب، پُمپاژ پُرفشارِ خون، فعالیتِ متشنج مغز وَ ترشحِ همزمانِ آدرنالین، درآن ایجادِ اعتیاد میکنه! دیگه نمی‌تونید ازش دست بردارید...!! اون حجمِ آرام گرفته ی پنهان زیر پتو... نه مُرتد و درحالِ تجاوز به فرشته‌ها بود. نه مومن و بر خاکِ عفو افتاده. نه هشیار، نه بی‌هوش. نه عاشق، نه فارغ!
آقامیرزا محمدولی خان تو یک روز مُکَدَر و یخ زده‌ی پاییزی؛ جایی که هیچ پنجره‌ای باز نبود و پوست زیر بمبارانِ سوز منفجر میشد؛ وقتی که فقط شصت سال سن داشت... خیلی جدی مُرد!

احساس سنگینی میکنم نسبت به ماجرای انسان‌ها...
قلب، روان و تخیلم یکجا مچاله میشن...
به راستی که هر آدم کتابی است خواندنی. احترام میذارم بهشون؛ صرفا بخاطر آدم بودن! بخاطر این گونه‌ی نادر، غریب و غمزده ای که داریم. دشوار است. بار آدمیت بر دوش کشیدن...
جایی که نه حیوانِ حیوان هستیم نه فرشته‌ی فرشته!
نه خدا با ما ماند و نه شیطان رفاقت کرد...
نه رانده شده‌ایم نه فراخوانده!
نه جاذبیم نه دافع...
آدم؛ رها شده‌ترین جاندارِ تاریخ زمین...
چه بی رحمانه معلقی فرزندِ آشوبِ حوا

ببینید، بشنوید، مزه و لمس کنید؛ بو بکشید.
این رایحه ی تند و طعمِ گسِ تنهایی است!!
وَ زندگی یک بازیگوشیِ هیجان انگیز؛ که جز خیالِ خام و کِشدارِ یک کرم ابریشم در انقباضِ بی مرزِ پیله نیست. جز طمع و هوس پرواز. جز تلاشی ظریف برای رسیدن به تکامل و پروانگی...!


خب خب وَ خب :) همه‌ی این‌ها یعنی چی؟؟ یعنی گویا خانم لعیا جاست کال می مکسی استفاده میکرده و من وقتی با پدربزرگ میرفتم خونه آقامیرزا شیشه این عطر رو می‌دیدم. که اون زمان اصلا نمیدونستم چیه و چرا...! بعدها پدربزرگ برام گفت که اون عطرها داستانوشون به عاشقانه‌های آقامیرزا برمیگرده! دردناک این بود که لحظه مرگ... مردم چندتا از اون شیشه‌ها رو که داخل اتاق برروی یک صندوقچه خیلی بزرگ چیده شده بودن رو دزدین!
چه بی دفاع بود آقامیرزا. شاید بیخیال!
مرده‌ها به شکل غم انگیزی دست و دلباز میشن. ناگهان تمام حرارتِ تملک رو میندازن تو حیاطِ منجمدِ ازدست دادن!!

عشق چیست؟ جز سرقتِ نامردان از بقايایِ نارنجیِ یک خاطره!

خیلی گذشت تا شناختم این عطررو. خودم یکی ازش خریدم وَ فهمیدم سرسپرده هم زیاد داره. یکی دوشب قبل کامبیز سخی عزیزم به دقت از مکسی نوشته بود وَ نارنجکی شد در قلبِ جهانِ خاطراتِ من. اما اون لحظه فرصت برای نوشتن نبود! باید وقت میذاشتم تا بتونم آقامیرزا رو راضی کنم بعد از بیست سال دوباره به جهان زنده‌ها برگرده :)

خلاصه این‌که جاست کال می مَکسی خاطراتِ معاشقه با لَعیا رو در سر پنهان کرده وَ رايحه ای داره با طعم شیرین، جغرافیایِ شرقی، مردمانی چوبی سبز گلدار و خدایی کهربا مانند و پُرحرارت.
رایحه: آقامیرزا کُش!
ماندگاری: به درازای عمرِ یک عاشقانه
باتل: سارق فریب!
نشر: سیال مابین دنیای عاشق و معشوق
تایپ: لعیا دلبری می‌خواهد و آقامیرزا دلداده ای...
مناسب برای پاییزهای یخ زده!

وَ عشق، مرد رندی بود که جسمِ بی جان و تنهای آقامیرزا را به دوش می‌کشید...!!
53 تشکر شده توسط : کاید امیر inas

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan