درود. علیرضای عزیزم امشب یه دِیت کوچولو با 'اون رز' داشتم!
خود فِرِدی هم اومده بود. ولی گویا کار داشت زود رفت.
بهش گفتم شام قرمه سبزی داریم... بمون.
اصلا این مرد شکست وقتی اسم قرمه سبزی رو شنید :(
شکستن مرد دیدن نداره واقعا.
با اشک نگاهم کرد و گفت: اون رایحه ی پیچیده و تجملی.
قرمه سبزی؛ قیام گشنیز و شنبلیله بر علیه جعفری و تَره
آقا خیلی فِرِدی حساسه...
یه شیشه گلاب بهش هدیه دادم. گیر داده بود باید من عطار این عطر رو ببینم. میگفتم آقا گلاب ربیعِ. قبول نمیکرد که...
بگذریم :)
اما اون رز...
به به چه دختری :) دلبر، پرحرارت، اروتیک.
امشب هم قرار پیش من بمونه... به شما هم سلام میرسونه مِستر :)
من حس میکنم یک آکورد بزرگ از چندین نژاد مختلفِ رز داخلش استفاده شده در کنار ژرانیوم...! در ابتدا یک مقدار قیافه های شرابی و ترش به خودش گرفت ولی خیلی زود میوفته تو بغل جریان جدی فلورال که تو قلبش آکورد رز، ژرانیوم و احوالات خاکی نمدار قیامت میکنن :) برای من رزهای خیلی بالغ که گلبرگهای جگری رنگ دارن رو تداعی میکنه. یعنی اصلا تینیجر و سرخ نیست این عطر. میل داره حتی دارک باشه. نکته جالبتر این بود که انگار ریشه، ساقه، گلبرگ، خاک اطراف باغچه، پوستِ باغبون،، همه رو یکجا دارم بو میکنم. :)
رایحه واقعا طبیعی و ناب،، سیاژ و پخش متوسط...
ماندگاری هم که گفتم... شب میمونه :)
ولی علیرضا فکر میکنم ایرانی ها باهاش زاویه پیدا کنن.
امیدوارم شما خودت دست به کار شی چند خطی از احوالاتِ این عطر برای ما بنویسی تا هم بهتر دَرکش کنیم، هم طبق معمول ازت کلی چیز یاد بگیریم. سپاس :)
دورد برشما.
فرمودید : عطرها با زبان خاصِ خودشون سعی میکنن که با من ارتباط بگیرن! / باید عرض کنم بله جانم! رازهایِ مگویِ عطار رو توسط رایحه ها در گوش چپ ما نجوا میکنن :)
جناب دادجو عزیز من همواره تصورم اینه که هنر، علم، فلسفه، عرفان و... جهانِ پیغام و پَسغام هستن. جهانِ ایما و اشاره! نقاشی، معماری، مجسمهسازی، پزشکی، مکانیک، موسیقی، روباتیک، ادبیات، فیزیک، شیمی، نجوم و... همه نبی و پیامآورند :)
وَ مخاطب شریک در این وحی و مکاشفه!
مخاطب از یک جایی به بعد محقق، از محقق به منتقد و در نهایت خودش به خالق تبدیل میشه. به نوعی میشه گفت کل هدف انسان از بودن در این گسترهی باشکوه هم همینه. ما به دنبال خداگونه شدن هستیم. به دنبال خالق بودن...! این بزرگترین فتیش آدمیزاد در طول تاریخ بوده وَ هست.
اگر اشتباه نکنم هانس گادامِر مینویسه : درکِ اثرِ هنری مستلزمِ فعالیتِ تخیلیِ تماشاگر یا مخاطب است. فعالیتی که کمتر از خلاقیت تخیلیِ خالقِ اثر نیست! میتوان گفت ذهنِ هنرمند و مخاطب همواره و متقابلا به فعالیت خلاقانه میپردازند. هنر بازی است که هنرمند و مخاطب در آن 'مشترک' هستند!
خلاصه این که ما محکوم به رویاپردازی هستیم!
وگرنه واقعیت، حقیقتِ مارو به باد میده!!
برای این بلندپروازی چه چیزی بهتر از هنر...
چه چیز بهتر از عطر، موسیقی، ادبیات و...
وَ چه کسی بهتر از من، تو... ما :)
دورد برشما... به به. این عطر در ژانر خودش اعجوبه است جانم. بسیار رايحه ی چگال و حجیمی داره. به نظرمن باتوجه به اسم و فلسفه اش باید هم همينقدر تهاجمی و آشوبگر باشه. واقعا نشر بوش شبیه به خرس گرسنه میمونه! هرچی رایحه اطرافش هست رو قورت میده.
اما ای کاش قبل ازخرید نوشته من رو مطالعه میکردید. اشاره کرده بودم : احتمال دوست نداشتن این عطر از دوست داشتنش بیشتره!
در آخر باید عرض کنم قلبا امیدوارم راهی برای لذت بیشتر بردن از این زیبا پیدا کنید و بهتون اطمینان میدم که شما صاحب یک مخلوقِ کاملا تجملی وَ عصیانگر هستید. خوشابحالتون وَ هزاران بار تبریک. :)
بیری'یِدو بودولِغ [موجودنیست!]
میخواهم در زمینی گِل آلوده و پُرحلزون
به دستِ خود گودالی ژرف بِکنم
تا آسوده استخوانهایِ فرسوده ام را در آن بچینم
و چون کوسه ای میانِ موج، در فراموشی بیارامَم
من از وصیتنامه و گور بیزارم
پیش از آن که اشکی از مردمان طلب کنم
مرا خوشتر آن که تا زنده ام، زاغان را فرا خوانم
تا از سراپایِ پیکرِ ناپاکم خون روانه کنند
ای کرمها؛ همرَهانِ سیه رویِ بی چشم و گوش
بنگرید که مردهای شاد وُ رها به سویتان میآید
ای فیلسوفانِ کامروا، فرزندانِ فساد
بی سرزنش میانِ ویرانهی پیکرم رَوید و بگویید
هنوز هم، آیا رنجِ دیگری هست؟
برای این تنِ فرسودهی بی جان
مردهای میانِ مردگان!
شاغْل پیئِغ بودولِغ [رایج : شارل پیر بودلر]
شاعر'مترجمِ رادیکال، ضدجریان، ساختارشکن، عاصی، تیره اندیش، نافرمان و بسیار غمگین(شدهی!!!) فرانسوی است که به نظرمن یکی از اعجوبه های شَرزدهی قرن نوزده به حساب میاد. کسی که تو سن خیلی کم پدرش رو ازدست میده و زیر جور و آزار ناپدری مجبور به ترک مادر میشه! (البته مادر او رو مجبور به جدایی میکنه!) بعدها بخاطر انتشار اشعارش، با اتهام ضداخلاقی بودن مورد پیگرد قانونی قرار میگیره و بارها به دادگاه کشیده میشه! آری. شلاقی دیگر از سمت مفادِ خشکِ قانون و مغزهای یخ زده بر پیکرهی ظریفِ آگاهی و هنر! گالیله کُشهایِ ترسان از حقیقتِ عریان این بار در قرن نوزده گلویِ شارل یتیم را میفشارند!
شارل در یک نامه به دوستش اینطور مینویسه : قضات دادگاه را دیدم. نمی گویم که زیبا نبودند! بلکه به طور نفرتانگیزی زشت و کریه بنظر میرسیدند. بله. روحشان نیز با جسمِشان شباهت داشت!!
سراسرِ زندگی این شاعر با اندوه، نابرابری، عدم وجود درک متقابل، تخریب، تهاجم توده ها و... گذشت! او پذیرفته بود که نهاد و دیرینهی آدمیزاد شر، تباهی، فجور وُ ماتم است وَ آن پذیرش سایهای سرد و تیره برروی شعرهایش انداخت و لغاتش را به جَویدههای شیطان تبدیل کرد! او اواخر زندگی از سرگیجه های مدام رنج میبرد، بعدتر فلج و دچار اختلال در تکلم شد. قلبِ نازنین، تکیده، آزرده و غمگینِ بودولغ در آخرین روزِ ماه اوگست سال 1867 از آن تپشِ دردناک و محزون ایستاد و شارل برای همیشه وارد سیاهی شد که به آن تعلق داشت! آری، مرده ای میانِ مردگان!
[داریوش شایگان در کتابی تحت عنوانِ 'جنون هُشیاری' به تفصیل؛ روان، ذهنیت، آثار و آداب شارل را مورد بررسی قرار داده!]
امروز صبح برای شوشتری عزیزم یکی از شعرهای این شاعرِ عصیانگر رو نوشتم وَ همانجا به یاد این مخلوقِ مغموم افتادم!
این عطر یکی دیگه از موجوداتیِ که فقط با دیدن اسمش سراغش رفتم! اثری که برای من ملغمه ای است از تمام سیاهیهایِ روانِ یاغی و جن زدهی شارل که در طول زندگیِ خودش تیرگیِ مخفی شده در سایه ها رو بررویِ رنگ هایِ پوشالی و مضحکِ عوام وَ ترسوها قی کرد!
بله. افسانه ای تاریک در پنهانِ این عطر به خواب رفته!
پسری که ظلم و نابرابری همچون سُرنگی پُر از افیون و سم همواره داخل رگ های یخ زده اش بود!
گاهی اوقات چگونگی های ایجادِ یک عطر به حدی شگفت انگیزه که آدم رو از مرز هیجان به سرحد انفجار میرسونه!
باورکردنی نیست! تو جهانی که امثال بودولغ رو سنگسار میکنن و بهشون میگن خفه! ژِروم اپینِت یک عطر با نام او و احتمالا بر اساس تصورِ شخصیت و تحت تاثیر سرگذشت و اشعارش خلق کرده!
عطری گرم، تلخ، چرمی آروماتیک اسموکی، اسپایسی، چوبی رزینی خاکی که شمایل دارک و مرموز به خودش میگیره و گاها رگه هایی از شیرینی بروز میده!
فکر میکنم شیرینیهایِ اندکِ این عطر نمادِ روزهایی هستن که شارل احساس خوشبختی میکرده! آن شیرینی های ظریف و شکننده!
محور اصلی این عطر چرم، کهربا(تاحدودی)، ادویه، چوب, دود محسوب میشه. بودولغ خیلی اصطکاکی به نظرم میرسه. چیزی شبیه به گَس بودن داخلش هست! شاید بیشتر از این... بهتر بگم قابض برخورد میکنه...
برای من آغازی تلخ دودی، تندوتیز و ادویه ای داشت وَ به سمتِ چرم حرکت کرد... شروعی دارک، مضطرب، مرموز وَ طرد شده!
آب انباری رو تصور کنید که توسطِ بیشمار پله به زیر زمین میره. یک مکانِ بزرگ و تاریک که صدای چکیدن یک قطره آب از سقفش تمام فضا رو پُر میکنه! دقیقا همچین تصویری در سرم ایجاد شد وقتی با اینتروی این عطر مواجه شدم...
من مابین چرم و ادویه ها خطوط عودی هم حس میکردم!
اما دونکته وجود داره!
یک. به نت های اعلام شده هیچ اعتباری نیست.
دو. به مکانیزم بویایی من هم همینطور!!!
پس عود هم میتونه وجود داشته باشه، هَم نه! :)
بعد از این شروعِ تیره به وضوح بوی چرم غالب میشه که میل های آروماتیک داره و در کنار تلخیِ گام اول وَ رایحه های گرم'دودی می ایسته و جریان های بسیار دوردستِ پودری میوه ای در اطرافش ایجاد میشه!
این شکل از چرم خیلی جالبه به نظرم... چرمی که احتمالا وام دارِ صمغ درخت اُرس است! چون صمغ اُرس هم موقع گرم شدن خیلی حالت های تیره و دودی از خودش بروز میده و شبیه به چوبِ درخت حس های معطر داره...!
بعد از اینها یک رایحه ی کاملا خشک و چوبی از پاپیروس به همراه کاوری دارک از پچولی که تصورات کهربایی در سرش هست ایجاد میشه و تمام این ها در کنار چرمِ تیره'دودی وَ دورنمای اسپایسی بیت آخر این شعر غمگین رو شکل میدن!
عزیزانم آدمیزاد تحت تاثیر درونیات خودش است. من حس های عمیقی نسبت به این شاعر و کلیت سرنوشتش داشتم و دارم. شاید کهربا برای این شاعر خیلی سرخ باشه! برای همین خیلی ضعیف به نظرم رسید و احتمالا چرم رو تیره تر دریافت کردم!
من از این نقاشی، فقط رنگ های سیاه رو برمیدارم استاد!
ماندگاری، سیاژ، پروجکشن : معقول!
رایحه: شش!! [ازنظرمن بایست دارک و تلخ تر میبود!]
آقایان؛ پاییز
میل دارم در پایان یکی از دارک ترین فضاسازی ها رو که توسط شارل در کتاب گلهای شرارت یا گلهای شیطان به چاپ رسیده برای شما عزیزان یادداشت کنم! [این کتاب در ایران تحت عنوان 'گلهای رنج!' چاپ و منتشر شده]
شارل در مورد گلهای شرارت اینطور توضیح میده : نام این کتاب خود گویای همهچیز است. یک زیبایی سرد و شوم که با خشم و شکیبایی شکل گرفته. دلیل ارزشِ مثبت آن، همان چیزهای بدی است که دربارهاش میگویند.
آن دم که زمین سیهچالهای نمناک میشود
که در آن خفاشِ امید، بالِ لرزان بر دیوارها میزند و سر به سقفهای پوسیده میکوبد
آن دم که رشتههایِ بیکرانهی باران
میلههای زندانی است پهناور
و انبوهِ گنگ عنکبوتانِ پلید بر اعماقِ مغز ما تار میتنند
ناگاه ناقوسها غضبآلوده میخروشند
و چون ارواحِ سرگردان و بیسامان که پیوسته مینالند و میگریند غَریوِ هولناکشان بر آسمان میرود
آنگاه نعشکشهایِ دراز، بینغمه و ساز
در روح من آرام ره میسِپُرَند
امید، ناکام میگریَد وُ هراس،، سنگدل و خودکامه
پرچمِ سیاهش را بر جمجمهی خمگشتهی من فرومیکوبد!! :(
بقول سارتر : او شایستهی زندگی بهتری بود!
وَ قطعا عطری بهتر...!!
خورشیدی بیگرما، شش ماه بر فَرازش بال میگسترد
و شش ماهِ دیگر، تیرگی زمین را میپوشاند
سرزمینیست برهنهتر از سرزمینِ قطبی
نه جانوری، نه رودی، نه سبزهای، نه بیشهای
وحشتی در جهان نیست
که از خشونتِ سردِ این خورشیدِ یخزده
و این شبِ پهناورِ همسانِ نخستین روزهایِ جهان، افزونتر باشد.
درود برشما...
این شعرِ 'شارل بودلر' دقیقا سرزمینِ اونوم رو تصویر میکنه!
شما میزانِ تیرگیِ این نوشته رو لمس کردید چون قبلا با جاندارانِ سورچینلی ملاقات داشتید! بقول خودتون : زنده باد :)
جناب شوشتری من خیلی خرسندم که شما عزیزانم رو در این دورهی سرد و آدمکش درکنار خودم دارم. بسیار سپاسگزارم که بی توجه از نوشتههای من عبور نمیکنید وَ برای شما نور، سلامتی و شادی رو آرزو میکنم جانم.
درود. آموزگار عزیز و هشیار :)
بله جانم. وایلد در مقامِ صفت شمایل بسیاری به خودش میگیره
در این مورد خاص میشه گفت هدفِ استفاده [خام، اصل، سرشت، خالص، طبیعی و...] است. چرم طبیعی! (طبیعی اینجا یعنی آنچه به طبیعت و هسته ی ژنتیکی خودش نزدیک است! ربطی به جنگل، جاده چالوس، سیاه بیشه و... نداره) طراحی باتل هم کاملا همسو با همین مهم است و کانون توجه رو به سمت ذاتِ این نت سوق میده!
اونوم! خلائی حَزین در کِشاکِش مفهومِ انتزاع وَ ناسازه ای مطرود در بطنِ یک اساسِ بیگانه. جاندارانی هبوط کرده که از جانِ خویش میخورند و جوهرِ وجودشان را بر روی پوستِ گونهی آدمیزاد قی میکنند. اونوم را میتوان به نوعی از نشانه های آخرالزمانِ فرضی دانست!
وقتی شب گذشته چندخطی از شماره سه اندی تاورِ عاصی نوشتم خیلی از لحاظ فکری خسته و غیرمسلط بودم. ترجیح دادم نوشتن در موردِ این دجال رو موکول کنم به قلبِ شب! جایی که خودم زندهتر میشم وَ اونوم هم بهش تعلق داره. بله، سیاهی! ولی سیاهی دقیقا یعنی چی؟ یعنی نور! هر منبعِ نورِ عظیمی در چشم ما ابتدا تبدیل به یک سیاهی مطلق وَ بعد روشنایی در ثقلِ اون تیرگی و سیاهی خلق میشه!
اما آیا همیشه این فرضیه عملی میشه؟ خیر. چرا؟ چون برخی سیاهیها نور رو میبلعند! مانند سیاهچاله هایی که تو کهشکهان زندگی میکنن. برخی دیگر اصلا نور را نمیشناسن. مثل عمق دورافتاده یِ یک غارِ زیر زمینی!
این نژاد از تیرگی خطرناکتر است. بشر امکان معاشرت با تیرگی های اولیه و پیش پاافتاده رو داره اما هنوز از لحاظ زیست وَ روان شناسی توان وَ وُسعِ کافی برای برخورد با انواع خطرناک تیرگی رو نداره!
حدود ده درصد از آدمها میتونن تاریکی به مثابه نور رو بفهمن! تاریکی به مثابه سایه رو هم همینطور! وباقی آدم ها فقط میدونن وقتی یه جا لامپ روشن نیست یعنی تاریکه! نوددرصد! :) برای همینِ که فسلفه و ابعاد ژرف هنر هیچوقت خریدار نداره. و چرندیات به وفور مورد استقبال قرار میگیره :) چون اون هنروفلسفه داره از جهانی صحبت میکنه که سوژه هیچ تصور و درکی ازش نداره.
اما کمتر از یک درصد هم هستن که میتونن تاریکی به مثابه تاریکی رو درک کنن...! وَ ای کاش بشر میفهمید منشا تمام آنچه تحت عنوانِ رازِهستی میشناسه زیر کلید واژه 'سیاهی' مخفی شده و نور رو برای فریب بهش نشون دادن :)
یک شبِ خیلی سرد و بارانی که بچههای کوچولویِ سر چهارراه ها سنگِ خَشن رو مُتَکا میکردن و مانند جنینِ مُرده در رَحِم مادر معصومانه و بیحرکت بررویِ زمینِ بیرحم میخوابیدن وَ همزمان شبه مَردهایِ خرسِ گندهی بی بخارِ کوتوله یِ هرجاییِ وَلَدِچموش، میزانِ حرارتِ بخاری ماشین های حماقتشون رو زیادتر میکردن، این دو بلا و طوفان توسط یک مجنونِ مُرتد به سرزمین من نازل شدن!
Io non ho mani che mi accarezzino il volto - Opus
قبل از هرچیز بگم یک شبانه روز به ایو نون هو مانی (که تلفظ ایتالیایی اش متفاوته) فقط نگاه کردم و در شاعرانهی اسم و فلسفههایِ به خواب رفته در اعماقش ذوب شدم...! اووو فهمیدم این اسم یا بهتر بگم بیت یا مصرَع و شعر میرسه به یک روحانی و و و...
دستی نیست، صورتم را نوازش کند.
There are no hands to caress my face
من اگر نگم آخ، اگر نگم ای وای، چی بگم؟
البته شاید معانی دیگه داشته باشه. که اصلا برام مهم نیست
من این عطر رو با همین مفهوم و همان فلسفه تو ذهنم تا همیشه نگه میدارم!
[بعد برخی از بانمکهای عرصه میفرمایند فقط بگو وتیور خاکی و عود عربی :/ آقا، خانم اینجا ما عمیقا با فسلفه، علم وَ هنر در ارتباطیم. به اقیانوسِ هر عطر کلی دریا و رودخانه ی باشکوه سرازیر میشه... پای جادو میاد وسط! نمیدونم چطور این رو متوجه نمیشن!]
وقتی ایونون هومانی رو استشمام کردم خیلی زود فهمیدم که هیچوقت نمیتونم از دست فُرم رایحه اش خلاص شم. اون کهربای لعنتی سرخی رو از چهرهی من برای همیشه گرفت. تبدیل به یک کلوخ سنگیِ غصهدار شد که به شیشهی رَوانم برخورد کرد. حس میکردم قلبم به جای خون، مصیبت رو به سمت مغزم پمپاژ میکنه... نورنَدیده! تاریک تاریک تاریک....
یکی میگفت نه اصلا! خلاصه بگم. جانم تو نمیفهمی :)
چند نوع تعریف برای تاریکی داریم...
یک اتاق رو تصور کنید. لامپ رو خاموش میکنید و تاریک میشه
یک جنگل رو تصور کنید. خورشید غروب میکنه و تاریک میشه
حال عمیقترین نقاط یک اقیانوس رو تصور کنید. ذراتی که اونجا زندگی میکنن هیچ تصوری از فوتونهایِ نور ندارن. روشنایی هیچ تعریفی در اونجا پیدا نمیکنه. در واقع اون ها حتی نمیدونن تاریکی چیه. حس عجیبی داره. سیاهی در اونجا حادث نمیشه بلکه واقع است. یعنی قدیم است. همیشه بوده... از قبل. قبل تر. سابق! تاریکی در اونجا با ازبین رفتن نور ایجاد نمیشه. بلکه یک جریانِ دائم است! میشه گفت سیاهی پیشه اون فضاست.
برخی از اثرهای هنری در تیرگی اینچنین هستن. یعنی ماهیت اون مخلوق هیچ شناختی از نور نداره! نمیشه به این آثار گفت تیره! اگر هم بگیم فقط برای انتقال مفهوم است...
فسیلِ سمیِ نورنَشناسِ نفرین شده ی وجود تو را بو کشیدم. جادو آغاز شد وَ قلبِ چروکیده ام زیر چنگالِ وحشیِ افسانه ات چنگار به خود دید!
یعنی برای من به حدی نورندیده، تار، محو وَ غم زده بود که حس میکردم یکی داره به قلبم چنگ میزنه. دقیقا شبیه به تماشای یک کالسکه بزرگ مِشکی با اسبهای یک دست سیاه (در دل یک شب تیره و اتمسفری اشباع از مه غلیظ و دود) که یک جنازه رو به سمت قبرستان میبرن. قبرستانی که در دلِ جنگلی انبوه واقع شده! تلخی، اضطراب و وَهمِ این تصویر اینه که کالسکه یک سوارِ سفید پوش داره که مو و چشمهاش یخ زده هستن! یعنی یک نوع از سردترین نژادهای رنگ سفید! سواری که مرتب به شما نگاه میکنه. تصویرهای سمی و نگران کننده ای ازش گرفتم. خطرناکه برای من. خیلی زیاد! مثل بازی کردن یک بچه است با چرخ گوشت روشن! امکان داره واقعا قتل عام شه روانم توسط چنین تصاویری...
دوست ندارم چگونگی های این عطر رو بازنویسی کنم. چون از لحاظ تصویری خیلی نفرین شده است وَ اصلا مناسب چنین فضایی نیست و از لحاظ آکادمیک هم من باید برای اجدادم فراخوان بفرستم شاید باهم بتونیم یک بررسی سطحی درموردش ارائه بدیم! من مثل باقی دوستانِ مسلط و ریلکس نمیتونم در مورد چیستی چنین هنرهایی دانش خرد کنم :) فقط بدونید بد ضربه ای خوردم ازش...!
اینک اُپوس! یک نفرینِ منحوسِ رها در رودخانهی اعصابِ انسان! کاملا رفتارِ تسخیری از خودش بروز میده. احتمالا این عطر از دیگِ ساحره هایی که تو جنگل های نفرین شده زندگی میکنن بیرون زده. بعدتر که چهره فیلیپو سورچینِلی رو دیدم یقین پیدا کردم که این آقا با عالم پنهان در ارتباطه. در صورتی که من به وجودداشتنِ همین عالمِ به ظاهر واضح هم باور کامل ندارم!! ولی خب. بر سَرِ میزِ قمارِ سورچینلی حاضرم به هر شرطی تن بدم و با هر دستی ببازم!
دقیقا جایی که کشتی نوح منِ تک و تنها رو با خودش نبرده بود! چنان طوفانی تو جغرافیای شبح زده و منفردم ایجاد کرد این عطر که تا یک مدت چهره سورچینلی از سرم بیرون نمیرفت...
کلی نوشته خلق شد... برخی آثار هنری عمیقا منبع الهام هستن. یعنی خودشون توسط یک یا چندین وحی ایجاد میشن و میرن که اون الهامات رو به دیگران انتقال بدن. در واقع خصلت نبی گونه به خودشون میگیرن. میشن رابط بین عالم بالا و پایین. شاید پایین و بالا!
پرده اول: اولین بار برروی پوست مصنوعی که برروی اون تتو تمرین میکنن! دو پاف اسپری کردم. دقیقا شبیه به کسی شدم که یک نیروی ماورایی هُلِش میده به میانِ یک میدان جنگ عظیمِ ماقبل باستان و در کسری از ثانیه توسط اژدهای دوسر مغزش میترکه. وقتی چشم باز میکنه میبینه بغل دست شیطان نشسته!
هیچ و پوچ... مطلق نفهمیدم چی شد.
مثل اینکه تمام دندان هاتون رو بکشید دقیقا زمانی که بیهوش هستید! یک فاجعه در قلب بیخبری
اگر میتونستم حتما میرفتم معابدِ لهاسا تبت چندین سال فقط برگ درخت ها رو جارو میکردم، موی راهبان معبد رو میتراشیدم و کلا تارک دنیا میشدم...!
اصلاح میکنم. رایحه رو نشناختم! نفهمیدن درست نیست.
غیرقابل شناسایی هم نیست. من فقط نشناختم. همین. :)
پرده دوم: دوشب بعد! برروی پوست خودم. بعد از اسپری آنومی عجیبی بین عضلاتم ایجاد شد که اگر امیل دورکیم زنده بود باید از روی احوالاتِ من کتاب خودکشی رو بازنویسی میکرد! جریان فلورال که کلاسیک ترین اطوار پوردی رو در خودش داشت... نمیدونم چطوری بگم. خیلی حس خامی میکنم اگر بخوام تشریحی ازش داشته باشم. برخی راحت این کارو میکنن. خوشبحالشون... :)
پرده سوم : شخص مُرتد رفت سفر، بیست و سه روز بعد برگشت. ساعت شش صبح. یک پاف روی گردن، یک پاف برروی ساعد. نیم ساعت بعد. احساسات عمیق رمنس تراژیک به همراه تشویش :| تصویر؟ شبیه به یک مرد که در میانه قرون وسطی عاشق دختر یکی از تندروهای مذهبی شده و قرار به جرم بزهکاری و انحراف قبل از طلوع آفتاب به آتش کشیده شه! اون عطر رو پوستم داشت قیامت میکرد که تو دفترم نوشتم...
من! آن پسرِ دهقانِ بیچاره!
که قبل از طلوع
توسط جادوگرانِ کلیسا...
به آتش کشیده خواهم شد
تو! آن دخترِ راهبِ ملعون!
که بعد از طلوع
خاکستر مرا به باد هم نخواهی داد...!
کاملا شبیه به روانگردان برخورد میکرد. ویژن پشت ویژن :)
از اون صبح تا به این صبح که در حال نوشتن چنین مطلبی هستم و نمیدونم چه زمانی به دیدهی محترم شما میرسه دیگه سراغ سورچینلی نرفتم و نخواهم رفت...! برای شخص من خطرناک هستن این دست هنرها. چرا؟ چون عادت دارم نقاشی، عکس، ادبیات، موسیقی و عطر رو تبدیل به تصاویر محرک کنم! براشون داستان نویسی مجدد میکنم... فکر میکنم قطعه ایکس از باخ اگر یک تصویر بود چگونه کانسپتی میتونست داشته باشه؟! یا دِزدِمونای شکسپیر چه شمایلی... ! وَ...
چند وقت پیش نقاشی های پینکنی سایمنز رو تماشا میکردم.
Pinckney Marcius Simons
چنان خودم رو به دارِ هنر این آدم آویختم که اگر کارهای معمولِ روزمره وجود نداشتن وَ من مجبور به ترک خونه نبودم قطعا تلف میشدم :)
بازهم میگم خوش بحال کسانی که با بی نور بودن این دست هنرها کاری ندارن و خیلی راحت نقدوبررسی میکنن همه ابعادش رو :) این یک امیتاز محسوب میشه! چون شخصی مثل من حتی دیگه نمیتونه از پارهی بزرگی از آثار لذت ببره!!!
شنیدم! پچپچ هایی از پشت سرم
تو بودی، جانورِ آدمخوار
خون آشام.
تو هستی. همیشه. هرلحظه. همانجا
رگِ گردنِ من تشنه ی دندان توست!
دراکولای تودار!
جاودان کن مرا؛ مانند خودت...
درود برشما...
صورتی کنایه ای بود به برکورت فرح... که خطاب به آکورد چرمِ مهربانِ اون عطر نوشتم : شیرینِ تب دار، چرم دیده ای که ژنده پوش باشد و اشک بریزد؟ نه! تو از سرزمین صورتی ها هستی. کجا دیده ای تکه ای چرمِ سیاه، سوگوارِ از دست دادن باشد...!
اون تکه چرم سیاه... تو تاور شماره سه زاده میشه! (دردنیای من)
اگر تمایل داشتی به فرح سر بزن. خرابه یِ بی صاحبِ اون نوشته هنوز اونجا زندگی میکنه...
دستریز :( بیزارم! وَ هیچوقت تهیه نمیکنم.
فقط گاهی، شاید دوستی... محبتی...!
اگر توانم رسید باتل...اگر موجود بود سمپل... اگر نه، تماشا تماشا و حسرت!
دستریز خیانتی است (اجباری/وَ قابل درک) به خودمان، عطار و تمام مولکولهایی که میلِ فرار در آنها بالا است!! برای همین داغِ ملاقات با بسیاری از عطرها تو دلم موند!
رضای عزیز واپس... واپس... ارتکابی بود بَس سقوط کرده
تو اون شب اندی تاور کنار من نشست و تمام سیاهی ها رو از جگر لخته شده ام بیرون کشید...
من نمیدونم... اصلا نمیتونم بدونم که چطور یک هنر تبدیل به آنچنان مخلوقِ عصیانگری میشه...
من دود بیخودی حس میکنم... ادویه کمتر... گاهی رز و یاسِ بی دلیل...
نمیدونم چه مُشکی بوی حرم میده...
اصلا یادم نیست حرم ها چه بویی میدادن! یا چه شکلی بودن!!!!
ترنج رو به توان ده میرسونم...
اکورد کهربا رو هیچوقت سرخ دریافت نمیکنم...
من مکانیزمِ بویایی ام پرت وُ پلاست وَ عمیقا متاثر از درونیاتم!
یک هسته خودآزار درون من زندگی میکنه. ثقلِ این هسته گرانش وحشتناکی داره نسبت به جذبِ تیرگی های هنر و فلسفه...! وَ من مطمئنم شماره سه یک تیرگی نجیب و زخم و زیلی داخلش وجود داره.
اما در آخر جانم... نوشتی زیستن...
رضای عزیز ما کجا باید یاد میگرفتیم؟ زیست را پیش نیازی است... جغرافیا! اجتماعی! مدنی! دینی...!
معلم های بد چرا به ما گوشزد نکردند...
معلم های ناجور و وابسته...
معلم های چوب به دستِ خُرد و کوچک...
هیچکس چرا به ما نگفت... هی! حواست رو جمع کن...
اینجا مِدوسا جَوون میخوره و ضحاک مدوسا رو...!