در خونِ خود غوطهور...!
سایهی، شبحِ موهومِ نیستی برروی پیکرش
میخزد به سمت بقا! به سمتِ همچنان...!
تلاشی غمانگیز برای فرار از تباهی
افسوس! نشد، نمیشود، نخواهدشد
بعد از مرگ... زیر آفتاب سوزان
همانجا که بویِ نفت خام در اتمسفرش پيچيده بود!
پوستِ گردنَش شکافته شد
جاندارِ بداختر و ناشناخته ای از بین استخوانِ قفسه سینه اش بیرون زد
برروی پای خود ایستاد...
گرسنه بود. همچون نوزادی تازه متولد شده
به یاقوتِ کبودِ قلع و قمع شده نگاه کرد!
لاشه ی تکه پاره شدهی یک افسانه...
آری! جسد، طعمهی طمعِ جاندارِ جهنمی شد
شبیه به لاروِ عقرب که برای زنده ماندن مادر خود را میبلعد
جاندار خون دور لبانش را پاک کرد وَ باصدای بلند خندید.
پژواکی ترسناک در سلولِ پنج ضلعی جهانَش پيچيد
کسی از بالا این حادثه را تماشا میکرد
چندین سلول پنج ضلعی...
و ما، یک طعمه بی دردسر برای جاندارِ زندانی در سلول شماره سه!
در خیال من شمارهی سه، شمارهی دو رو بلعیده وَ شمارهی دو ابتدا در خودش حَل وَ سپس در وجودِ شمارهی سه هضم شده!
اوایل پاییز؛ تو یک شب ساقط و بیشازحد سرخ
سه قطعه ی مرثیه مانند از 'آی اَم نُ هیرو' رو دائم گوش میکردم!
حادثه ی شماره سه رو بوییدم...
آخ... احساس کردم قلبم استخوان داره!
همزمان به شماره دو فکر وَ این تصویر درسرم ایجاد شد...
چنان چرم دودگرفته، ژنده و افسرده ای من از این عطر گرفتم در اون شب؛ چنان گریه ای میکرد. آنچنان اضمحلال و زوالی داشت که دلم به حال خودم، او و تاور یکجا سوخت. چرم تو اون شب برای من آکوردی بود بین نت های درد، عارضه و هجران!
برای همین دَر 'برکورت فرح' نوشتم: نه! تو از سرزمین صورتی ها هستی؛ کجا دیده ای تکه ای چرمِ سیاه سوگوارِ از دست دادن باشد...!!
هرلحظه رَوان و احساسم یک نوع برداشت از این دست هنرها برام ایجاد میکنه! تصورم اینه که احساساتم توسط مجموعه ای کنترل میشه که خارج از بدنم قرار گرفته [گویا] افسارش دست کسیِ که هیچوقت نمیتونم پیداش کنم. ولی مطمئنم تو همین خونه است!!
باری. دوست داشتم از اون شب سوگنامه ای بنويسم
یکی رو استخدام کنم؛ نوشته رو برای من و خودش باصدای بلند بخونه
بعد بشینه برای من، چرم، شماره دو، تاور، خودش وَ کل این دنیای مجهول یکجا زار بزنه!!
افسوس؛ که در دستان من هیچ هنری نیست.
این دست های بی دلیل! عضوِ جن زدهی بیخودی
من، نمیتونم بنویسم... دیگه... نمیتونم.
I am no hero
Nights of wonder - stars - dark earth
درود برشما... ارژنگ عزیزم من پدربزرگی داشتم که رازهایِ مگو با گیاهان وُ حیوانات داشت وَ در کنارِ یک اسبِ افسانه ای که عمقِ چشمانش به معنایِ کهکشان میرسید قدم میزد وُ برای درختانِ باغ بزرگش شعرخوانی میکرد. اووو چه دلفریب ایامی...
قبلتر در یک نظربازی کوتاه با سخی عزیز اطرافِ اونوم ایو نون هو مانی... چند خطی از خاطراتش نوشتم.
او هم کندر میجوید! بسیار سرخ بود و سخت :)
میگفت با جویدنِ کندر نَفَست خبر از شمیمِ بال فرشته ها میده و تمام بوی بدِ شیطان از هوای تو پاک میشه!
اما خب! من با فکِ بدبخت و ستاره سوخته ی بچه گانه ام وقتی اون کُندرهای بَدعُنق رو میجویدم، پدرانِ پدربزرگ هم به جمع ما اضافه میشدن و تو جمجمه ام مارشال نظامی مینواختن و تا حدی این دیدار ملکوتی بود که اشک از چشمانم سرازیر میشد!
همون حوالی بود که فهمیدم برای بوییدن بال فرشته ها باید اشک ریخت! همین شُد که دُم شیطون رو انتخاب کردم :)
من قسمت کوچکی از کودکیِ خام خودم رو کنار اون مرد و فانتزی های غیرمعمولش گذروندم. بله جانم؛ از آن پدربزرگ خیالاتی نوه ای باقی مونده که مرز رویا و واقعیت رو همیشه گم میکنه و تازه داره بیشتر میفهمه منظور شاعر رو... پدرانم همه سرگشته ی حیرت بودند؛؛ من اگر راه به جایی ببرم ناخَلفم..!!
آه تو ای نوستالژی...
چه غریبانه زیرِ سنگینی آمواج و مارلی ها کمر خم کردی
چه بی رحمانه در ذهنِ شبه مدرن و رکیکِ انسان متروک و مردود گشتی
من اما،، در مخفی ترین جغرافیای قلبم، بی حد تو را دوست دارم.
تو... بوی دورانی را در بین نت های معصومت پنهان کرده ای که درآن دستانِ کوچک و بی پناه من در دست پرحرارتِ پدربزرگ بود نه دستانی که دیگر نمیشناسم برروی تکه سنگی بیجان!
تو ای یادبود! بوی دورانی را میدهی که هنوز از دیوار نفرت بالا نرفته، قلبی را نشکسته وَ دروغی نگفته بودم
بوی دورانی که گول میخوردم وقتی پدر میگفت پشت آن در خداست! تو بوی باکرگی روان مرا میدهی
روانی که امروز معروفه یِ بی دروپیکری است رها زیر جثه یِ انزجار و تعفن!!
روانی که خدا را پشت همان درها جا گذاشت و به خلا و سیاهچال پوچ بشر سفر کرد
تو یادگار دورانی هستی که هنوز نمیدانستم اگر باصدایِ بلند بگویی آزادی کسی از پشت سر با سنگ بر سرت خواهد زد
بوی دورانی که هنوز کسی به من نگفته بود : جونِت رو بردار و فرار کن! کله پوک نباش پسر...
بوی دوست داشتنیِ خیال خام!
ژنتیک آبیِ کودکی من در بطری مرموز تو نهفته است
آه تو ای باشکوه... از من چیزی در خاطرت مانده؟
نه! این شمایل، آن که میشناختی نیست
من خودرا در کالبدِ کودکیِ معصومم رها کردم
این که میبینی لاشه ی مسموم دوپایِ خطاکاری است که از قفسه سینهی آن پسرک خوش خیال بیرون زد...
تو ای اعتراف... ای سبک بالی.
من خودِ خندان و بی گناهم را درصندوقچه ای کوچک مابین ابعادِ مفلوکِ زمان مخفی کردم
باشد برای روز مبادا!
اما افسوس... که اینجا هرروز، روز مباداست
وَ من... صندوقچه ی کوچکم را گم کردم!
چه غریبانه... شبیه به دستِ محبت کشیدن بَر سر یک یتیم!
مرسی جانم. یادم میمونه که این چرم تیره و پَرت رو بینِ رزهای سرخ و بَراق رها نکردی :)
اما عصر رزهای سرخِ...
چرم... شبیه به پسربچه ای میمونه که گوشه ی حیاط مدرسه رویِ پله هایی که هیچکس از اون ها بالا نمیره، مینشینه؛ تو خودش مچاله میشه و به بازی های ساده و دم دستی بچه های دیگه تو وسط حیاط نگاه میکنه :)
حواست باشه جانم...
تو به این پسربچه ها هیچوقت نباید بگی بیا بریم بازی...
اون ها رو باید روی همون پله ها رها کنی... :)
اما گفتی مونولوگ و اجرا...!
سال 91 یکی که چشمای مشکی و موهای مشکی تر داشت یک چمدون نوشته از من گرفت وَ باخودش برد اتریش... :)
نوشته هام خارجی شدن یهو...
اونجا ترجمه کرد چندتاش رو... روی صحنه بُرد و مدرک مستریِ نمایش و فلسفه گرفت با همون نمایش ها :)
هیچوقت هم به من نگفت مرسی که گذاشتی نوشته هات رو بدزدم!
عجیبه نه؟ قبلا دزدهای این شکلی تشکر میکردن :)
وَ من هنور دارم فکر میکنم که آیا وقتی داشت میرفت فکر میکرد من نمیدونم قرار چی بشه؟ واقعا میرنجم اگر خیالش این باشه که گولم زده :)
دیشب بعداز پنج سال دوباره با این دجال روبهرو شدم.
تو یک معاشقه ی سفیدبنفش طوری زوارِ عضلاتم در رفت و لبِ آشیل رو بوسیدم که ده سال از عمرم رو دادم به درخت سر کوچه تا بتونم ایستادن ازش قرض بگیرم! این عطر تو خیالات من یکی از فرزندان ابلیس محسوب میشه
ضرب و جرح! چه فتیشی داره
شخص مقابل رو میبنده به تخت... شلاق
کلی خودم رو سانسور میکنم که به بیراهه نرن کلمات!
من گاهی با موسیقی باخ همینطوری چپاول میشم!
گاهی نقاشی های گوستاو دوره و...
این یکی زهرآگین نیشِ عقربی بود زد به قلبِ قمرِ ما
قمر در عقرب... عقرب در قمر...
کژدم زردِ آدمخوار
شیشه ی شمایلِ وجودمون تَرک برداشت تو حادثه ی سنگ پرت کردنش
بین خیزش و شورش نتهاش من یکی رفتم برای تصعید. جامد به گاز... بخارشدم ناگهان.
زمان افتاد زمین ساعتش شکست
خرده شیشه هاش رفت تو اعضاء و جوارح مکان
جگرش گفت آخ!
هیپوتالاموس برامون نذاشت...
چرخه زمانی بدنم تبدیل شد به ساعت شنی!
اوووووو چه اشراقی...
البته چهارپنج ساعت قبل از این بمباران، عودوانیلِ ناجور رو با بی فکری رو پوستم رها کردم....
آخ که چقدر مانسرا رو دوست ندارم :)
آخر نشد دلبر بشه...
بعد از اون، این افیون رو شد...
بین مسخره بازیهای مانسرا، بوی پاییزِ سوخته ی پشتِ پنجره، فعالیت های غیرمعمول غدد درونریز وَ جغرافیایِ زمانی که خود عطر ازش میاد، شد اغما و بیهوشی!
سیر و سلوک. تخیل، وَهم... انتهاج، طریقت
مکاشفه یوحنا، ایرج میرزاست کنارش
چرم چیه... گازوئیل... دارک تلخ گس آغشته...
منو که به خاک و خون میکشه...
هیپوفیزم کاملا از کار افتاد، اختلال هرمونی پیدا کردم.
حس میکنم دارم مبتلا به اکرومگالی میشم...
دقیقا این عطر چیزیِ بین باکرگی و روسپی گری
البته چندشب پیش وحی شده بود یه چرمِ غمگین به سرزمینِ کفر من نازل میشه! حیف که من هیچوقت ایمان نیاوردم و همواره از کشتی نجات نوح جاموندم!
بُکش این مختصر آدمِ بی بند و بار را
بکش من را ای اغوای مطلق
تو ای سرخ ترین ابعادِ اغفال
تو ای قاتل، تو ای جانیِ سمیِ تبهکار
خونَم را بنوش، ای خونخوارِ پَری رو
مرا محکوم کن به سیاهی شب
مرا بیگانه کن از نور آفتاب
بسوزانم... تو ای تَب دارترین شعله ی آتش...
مرا خاکسترم کن
به بادم ده، رهایم کن از آن وضعیت سوء...
یه جنگ جهانی هم داشت پیش میومد البته
یکی از این آدم های بی بنیاد که مشکلِ عدم کنترل فک دارن و وقتی حرف میزنن میفهمی محصولِ تماشایِ تلویزیون ملی هستن واکنش منو که دید شروع کرد خندیدن... چند دقیقه بدون حرف نگاهش کردم خودش فهمید امکان داره اتفاقی بیوفته که تهش مخزنش بترکه! دیگه نخندید. درسته ملت سرخوش و خودمختاری هستیم ولی دیگه با ژرمن سلیه که شوخی نداریم...!
عطری گَس، تلخ و اَخمو که با آکوردهای چرمی صمغی انیمالیک، جریان های فلورال و قیافه های اسپایسی بارز میشه و مرکبات جدی تو خاطراتش داره که خیلی قابل تاملِ اما زیر پای ساحره ی چرمی و تاریکیِ فضا هیچوقت نمیتونه خودش رو پیدا کنه...
باتل، ماندگاری، سیاژ، رایحه : هشت
بدون جنسیت. زمستان پاییز.
همه این ها یعنی چی؟ یعنی بادهوا... خودتون باید تست کنید.
یکی میگفت ای بابا! این چه برخوردیِ؟ برای من که یک عطر کاملا معمولی! تیرگی هم توش احساس نمیکنم! شیرینم هست تازه!
حالا چرا این اتفاق میوفته؟ چون او وقتی این عطر رو میپوشه خودش رو تو خیابان های یخ زده وَرشاوا و بین جنازه ی دختران جوان لهستانی که بعد از تجاوز آلمانها برروی آسفالت یخ زده رها شدن تصور نمیکنه...!
عزیزانم این عطر حوالی سال 1944 خلق شده!! یعنی چی؟ یعنی سالی که اُتو گونشه وَ روخوس مِش داشتن آماده میشدن که خبر خودکشی هیتلر رو به دنیا بدن وَ والتر پیپی کا(یِ) هفت میلیمتریِ آدولف هیتلر تشنه ی خونِ آلوده به شَرِ مغزش شده بود!
دوستان شوخی نگرید عطرها رو!
فکر کنید بین جنازه آلمان ها و لاشه های روان برروی آبها! بعد از اون همه کشتار که بویِ کربن و خاکسترسوخته ی یهودیها کُلِ اروپا رو گرفته بود یک خانم که اون زمان 35 سال داشت آبستن چنین مرثیه ای میشه و برروی سیلِ اشک ها جنینِ فتیش رو به دنیا میاره!
قطعا زمانی که من احساساتم تشنج میکنه و کف بالا میاره همه ی اینها رو درنظر میگیرم
من وقتی چنین عطری رو میپوشم حس میکنم دارم لباسِ نظامی هیتلر، موسولینی، چرچیل و هیروهیتو رو بو میکنم!
بوی فیلم کام ان سی اِلِم کیلیموف رو میده
بوی اردوگاه کاراجباریِ آشویتس...!
بوی خیابان های سرد و نمدار بلاروس!
بوی قبرهای دسته جمعی
بوی اتاق گاز!
خلاصه اینکه پشت داماسک و کَبِج رزهای صورتی و رمانتیک امروزِ ما یک چرم سیاه و غمزده مخفی شده که عمیقا به انسان و تاریخِ شرارت هاش نزدیکه! وَ من همیشه برای رنگ صورتی و عطر رُز شلخته بودم!
Germaine Cellier
Gustave Dore - Bach
Warszawa, Poland
Otto Gunsche; Rochus Misch
Adolf Hitler, Walther ppk
Mussolini, Churchill, Hirohito
Elem Klimov, Come and See 1985
Auschwitz
Cabbage rose, damask rose
درود برشما.
به نظرمن؛ چرمِ افریکن لدر در قلبِ اثر با جریانِ گرم اسپایسی فیس تو فیس میشه که ماهیتِ این جریان رو هل ایجاد میکنه. اطرافِ این کانون هم توسط جریان های آروماتیک، گرما'شیرینی زعفران، ژرانیوم خجالتی، عود، آکورد چوبی خاکی و مُشک پوشیده میشه!
بطورکلی چرم دربین مخلوقات ممو بسیار مدیوم برخورد میکنه و اصلا کله شق نیست. یعنی چی؟ یعنی چرم حاکم عطر نیست بلکه فقط مرکز توجهِ :) درواقع نت ها برای چرم کار نمیکنن بلکه در کنار و گاهی مقابلش قرار میگیرن.
توی گرلن بوامیستغیو چرم اساسی و خشن تر بارز میشه وَ قیافه پیر و چروکیده به خودش میگیره و در قلبِ یک فضای مه گرفته (مه: دود خیلی دارک و جریان های سوزناکِ هربال) قرار میگیره! صمغ مر اینجا تمام این حال و هوا رو به کام تشدید میبره! زیر سایه سنگین دود و چرم یک آکورد چوبی وجود داره که هرچه به پایان نزدیک میشیم چرم خسته میشه و عینا چوب بارز تر! جریان های اسپایسی هم در لایه های زیرین قرار میگیرن! برخلاف افریکن لدر که هل با سپاه اسپایسی خودش میاد و چشم تو چشم چرم نگاه میکنه :)
پس چه چیزی باعث میشه شما تشابه حس کنید؟
یک. ادراک و احساسات شخصی. که محترم، مهم و اساسی ترین قوه محسوب میشه. به نظرمن تو این هنر رایحه، گام، چگونگی آغاز و پایین، خوشبو، بدبو، تند، تلخ، شیرین و... فقط و فقط توسط شخص باید حاصل بشه. در واقع این هنریِ که نه صرفا توسط عطار، بلکه با تخیل، حس، میل و درونیاتِ مخاطب کامل میشه :))
دو. هر دوی این عطر ها در شمایل کلی خودشون شرقی، چرمی چوبی اسپایسی محسوب میشن :)
درآخر باید عرض کنم،، شما فکر میکنید مشابه یا نزدیک هستن؟ پس قطعا هستن. فقط لذت ببرید :)
ارژنگ عزیزم باید عرض کنم، آخ :)
اون خودش یه پَک وید ایندور محسوب میشه! سَتیوا و اینجور ارتکاب ها :) تو اون عطر هم از برگ استفاده شده هم گل. یعنی خطوط هربال هم حس میشه. یه آکورد خاکی چوبی بامزه هم داره. البته گوی شیشه ای داره میگه شما عطر رو خودت داری احتمالا وَ بی سرزمین همچنان منم که دارم اینو مینویسم وَ به جان واروِتاس دارک ربل رایدر بدبختِ چرمی صمغی نگاه میکنم :) عین این میمونه تو شاه عبدالعظیم از شبهای فرانسه بگیم. :))
شخصی رو میشناسم که سالها تو هلند ماریجوانا کاشت، برداشت، فروخت، کشید بعدشم مُرد :) البته گویا یه شب قبل از مرگ کافکا رو تو خواب میبینه و فرمول مسخ شدن رو ازش میپرسه! الان هم با همون فرمول تبدیل به سوسک شده وَ باز به جهان زندهها برگشته :) تناسخ عجیبی داشت بعدِ مرگ! / این متخصص ازخود گذشته وُ خاک صحنه خورده (که احتمالا زیرآبی این نوشته رو هم میخونه!) میگفت اگر این عطر بوی کانابیس میده پس من در تمام اون سالها، تو بلادکُفر داشتم عرق بیدمشک تولید میکردم! عجب. خب قطعا مشکل از سوسک بودنشه :) حرفش درست نیست. چرا؟ چون این عطر قرار نیست بوی ویدی که ملت سرافراز میکشن رو از خودش بروز بده! یا دودِ حاصل از اون... یا حتی بوی خود گلِ کانابیس. بلکه بوی برگ سبز و تازه گیاه شاهدانه داخلش حس میشه. در واقع یک رایحه ی هربال سبز و تلخ که در قلب آکوردِ فلورالِ شیرین با گیج بازی های اسپایسی قرار میگیره! تو اتمسفر این عطر دود و خطوط چوبی نمدار هم حس میشه.
چه دودی؟ دودی که از جهان گل های سفید میاد!
[جریان فلورال کمی پودری هم هست]
چوب: یک حالت از چوب های خیلی نازک و نم دار که وقتی جریان هوا بهشون برخورد میکنه قیافه خیلی خنک به خودشون میگیرن !
رایحه و باتل: هفت
ماندگاری سیاژ نشر : سه!
قیمت : :)
دوستان با عطرهای این خانه باید اکسپریمنتال برخورد کنید...
اصلا نوشتن اینکه ماندگاری چنین عطری چقدر هست زیاد عقلانی نیست :) چون خیلی پرایوت باید ازشون لذت ببرید
این عطر یک درس بزرگ برای من داشت.
چه درسی؟ اینکه سوسک ها نمیدونن دقیقا چی دارن میگن :)
شب هیچگاه کامل نیست
همیشه چون این را میگویم و تاکید میکنم
در انتهای اندوه پنجرهی بازی هست
پنجرهی روشنی
همیشه رویایِ شب زندهداری هست
و مِیلی که باید بر آورده شود
چشمانی منتظر
یک زندگی...
زندگییی که انسان با دیگراناش قسمت کند…
-پل الوار
درود جناب دپر عزیز.
شما دیگران من هستید، زندگی با شما تقسیم میکنم جانم.
بله... ناگهان و نافرمان اکتشافی بود
خیلی خوشحالم که هم مرز با خودم با اون نوشته برخورد کردید.
برای من هم جالب بود... در عین حال تلخ تلخ تلخ.
برکورت فرح
چند سالِ پیش تو سالنِ انتظار یک فرودگاه خانمی کنارم نشسته بود وَ بصورت جدی عطری که از سمت سرزمینش بلند میشد داشت دیوانه ام میکرد. در واقع نمیشد گفت بو، رایحه یا عطر! بلکه فوجِ ستمکاری بود که به اقلیمِ بی دفاع هر احساسی حملهور میشد! چیزی شبیه به ترکیب عسل دودی، ادویه گرم، شهدانگور'خرما وَ خُرده چوب که داخلِ یک کیسه چرمی رها شدن! از بس تلاش کردم نگاهش نکنم گَردنم کاملا اسپاسم شده بود!
شیطان درگوش چپم نجوا میکرد: تماشایَش کن
فرشته ها در گوش راست میگفتند: هرگز. اصلا. ممنوع. نه!
تماشا کردم! گوش راست من ناشنواست
انسان را، راهِ مبارزه با هوس نیست
ما محکوم به تسلیم شدن در مقابل شیطان سرخ هستیم
فرزندان آشوبِ آدم و حوا
فرزندان هوس وُ میل وُ خواست!
نگاهش کردم. کاملا جدی با لبخند!
اونم منو نگاه کرد ولی لبخند نزد! عجیب بودم برام. انتظار داشتم لبخند بزنه. نوع نگاه و جدیتی که داشت عمیقا یه حس سرد و فلج گونه پشت گردنم ایجاد کرد که همون حس دیگه توان برگشتن رو ازم گرفت! البته خیلی زود فهمید که بی آزار هستم و کلا بیخیالم شد... / منشا عطر جایی بود بین گردن و لاله گوش! همچنین قفسه سینه!
تو ای جغرافیای سنگدل، خاکِ بی رحم...
دژخیم سیاه پوش! ای آتش
منم دقیقا به سرچشمه نگاه میکردم. کاری که داشتم انجام میدادم دورنمای اروتیک و کاملا منحرفی داشت. اما خودم با خبر بودم که داره چه اتفاقی میوفته. اووو چه نشربوی عجیبی...
ای بازجوی بی رحم... اعتراف من، ابتلاست!
شیبه به گرگ آلفا برخورد میکرد! که اگر کسی سَمتِش بره چیزی نصیبش نمیشه جز آرواره های خونخواه و وحشی!
من در انجمادِ سرزمین تو، شکاری بی دست و پا، اسیر در چنگالِ گرگِ خشمگینِ گله ی اندامت
بالاخره فرهنگِ خجسته ی خاوری برروی آداب منفرد غربی تاثیر گذاشت و خانم تونست یکم سرخ شه! :)
با، بالارفتن حرارت بدنش گرگ آلفا عصبانی تر هم شد
دلم برای خودم عمیقا میسوخت.
زیر اون حجم از تجمل 'زارا'ی ارزون قیمت و بیخودِ من داشت له میشد
دوست داشتم شماره ی سه تاور کنارم بود.
ای شیرینِ تب دار، چرم دیده ای که ژنده پوش باشد و اشک بریزد؟ نه! تو از سرزمین صورتی ها هستی! کجا دیده ای تکه ای چرمِ سیاه سوگوارِ از دست دادن باشد.
خلاصه... خانم گفت چی میخوای؟
منم میخواستم بگم تورو با تمام آکوردهای شیرین صمغی ناراحتت :) ولی فقط به عطر اشاره کردم... بالاخره، رسید به اونجا که عطر رو از داخل کیف چرمی زشتش خارج کرد وَ من با قفسِ مِشکیِ گرگ های وحشی رو به رو شدم!
کنار تو، در تماشای پرواز هواپیماها که میروند و میمانم من در خیالِ رفتن. در کنار تو؛ منِ جامانده. گناه را میبویم.
جالبه دوستان این عطر در ابتدا اسمش حرام بود! بعدا شد فرح :)
خوبه فرح پهلوی نشد وگرنه تو ایران باید تحت عنوان 'فرحِ بعضی ها' ازش یاد میکردیم :)
اون خانم با تمام زیبایی هاش از کنارم رفت
ولی اون عطر، چهره و لبخند که بعد از فهمیدنِ داستان با محبت بهم هدیه داد تو خاطرم موند... حسی داشت شبیه به بی مرز بودن!
فکر کنید تو شهر همه پچپچ کنن : دیگه برای سفر به هیچ جای دنیا به گذرنامه نیازی نیست!
گذرنامه یعنی، مرزهای کشیده شده بین من و تو؛ حصارِ سمیِ قاضی بی رحم
گذرنامه یعنی سیم های خاردارِ رها شده برروی دیوار برلین!
یعنی جَبرِ دیوارِ حائل!
گذرنامه یعنی کنارِ کلاغ سیاه؛ آزادی هَم؛ پَر!
فرح با حجمی شیرین دودی که یک سوزخیلی نابِ مرکباتی داخلش هست آغاز میشه و در حافظه های دورِ خودش رگه هایی از تلخی داره و به قلب جریان اسپایسی، عسلِ سوخته و آکوردهای پودری بادام مانند وُ چرم حرکت میکنه و با سِحرِ چوب، کهربا و مُشک که در اطراف سیاره اشون خطوطِ حیوانی با قیافه ی نمکی وجود داره فرد مقابل خودش رو جادو میکنه!
اساس : عسل دودی، چیزی شبیه به ترکیب شهد خرماوانگور، دارچین، صمغ، کهربا، مشک، چوب، اطوار انیمالیک نمکی...
تنباکو : در قلب این عطر زنی هست که داره به این فکر میکنه ای کاش تنباکو داشت و دود میکرد! دقیقا چیزی که دریافت میشه کرد همینه. هوس یک 'زن' برای آتش زدن تنباکو :)
دارچین: اینجا هم به صورت مستقل در گام اول بارز میشه هم به نظرم در کنار استایرکس و صمغ سیستوس تمام آنچه از چرم دریافت میکنیم رو ایجاد میکنن! برای همین چرم اینجا درون مایه های ملایم داره و از اون چرم هایی نیست که من خوشم بیاد :)
چرم باید دو دستی بزنه تو سر خودش. باید هفت بار اقدام به خودکشی و سه تا شوک الکتریکی تو پرونده اش باشه :)
چرمی که دیوانه نباشه جیر هم نیست :)
شرقی، گرم شیرین میوه ای با رگه های دست نیافتنی از تلخی، چرمی، دودی، اسپایسی صمغی بالزامیک گورمند، انیمالیک نمکی مُشکی :)
این حرف ها به درد نمیخوره... خودتون باید استشمام کنید. وگرنه تا دو روز میشه از انتزاع و خروجی رایحه های چنین عطرهایی نوشت. :)
رایحه و ماندگاری : هفت
باتل و سیاژ : شش!
نشر : زیاد از منشا دور نمیشه! اما گرانش بسیار قوی داره و خنجر به دست! در واقع شما به سمت او جذب میشید و خودتون رو به خنجر بُرنده اش میسپارید :)
خانم ها؛ پاییز زمستان.
استایل و تایپ : خانم بالای سی سال. پوست سفید روشن، موهای بلوند، چشم آبی، میکاپ مات و یخ زده، پالتو مشکی، بلوز پشمی آبی، شلوار جین اسکینیِ آبی نفتی. کتانی مشکی ساده، کیف چرمی زشت. لبخنددیرهنگام، مناسب برای فضای فرودگاه! نام؟ آلیس :)
زیبا! در کدامین تکه از جغرافیای سردِ خود دلبری میکنی
مَن اینجا؛ در بغض آلودترین قسمت از حنجره ی هستی
مابین لخته های گیر گرده پشتِ تارهای صوتی بَشر
از تو برای تو مینویسم
از تو وَ گرگ های باشکوهِ سرزمین یخ زده ات
ای ماده گرگ پنهان از نظر همه و آشکار در خیالِ من
ای زوزه ی اغوا بر فراز کوه های آزادی
ای شمایلِ بی مرز، ای آتش در استخوان
ای کاش تا همیشه طعمه ی نگاه آبی ات بودم...
ای کاش خاک کوچک من، جزیره ی دورافتاده ای بود، در اقیانوس چَشم هایت
چشمانم را میبندم و تورا تصور میکنم
نفسی عمیق میکشم
افسوس! تو دیگر در سیالِ سیاره ی غم زده ی من نیستی
من و تو یعنی همان که فرشته ها میگفتند؛ اصلا، هرگز، ممنوع، نه!
تو، آلیس در سرزمین عجایب
من، پینوکیوی چوبی که دوست داشت پسری واقعی باشد!
تو زیبایِ آن سوی آینه های پنهان
من پینوکیویِ همچنان چوبی اسیر در دستان روباه مکار.