درود برشما. / دقت بفرمایید : توهین به 'چه کسی'!؟
بسیارند افرادی که یک جمله ی حکیمانه رو پشت کامیون میخونن، به خاطر میسپارن و در بدترین شرایط ممکن ارائه اش میدن!
اما قطعا ذیل اون جمله و جمله هارو نمیدونن.
اگر شخصی مارک تواِین [تواین (آ) بابِ غلط نام ایشان است!] وَ ایده هاش رو بشناسه هیچوقت اون جمله رو اونجا استفاده نمیکنه!
اول اینکه تو آثار تواین ادبیات محاوره و کوچه بازاری زیاد دیده میشه! یعنی وقتی مارک میگه احمق! با زمانی که اسپینوزا میفرمایند نادان فراق میکنه! خب. این احمق آنچنان تاثیری نداره! مثل این میمونه که دختری به دوست پسرش بگه 'مسخخخره' :)
دوم. بر طبق ایده ی تواِین و تمام آدم های مغزدار تاریخ! احمق آن کسیِ که حقوق نگارش، عدالت جمعی و آزادی بیان رو به تنگنا میبره!
نتیجه؟ اون توهین بومرنگ محسوب میشه جانم! خودزنی :) هاکلبری فین نخوانده هایی که توهم زندگی برروی میسیسیپی دارند و بُلوفِ من بلدم و شنیدم میزنند.
ارژنگ عزیزم ما اونقدر نامهربان شدیم که دیگه حتی نمیتونیم نسبت به هم بی تفاوت باشیم! ما قدرت چشم پوشی کردن رو هم از دست دادیم وَ مفهومِ باشکوه جمع رو زیرِ بختکِ ترسناک فرد! ازبین بردیم.
روبر پیگه گاردینیا
وقتی صحبت از گاردینیا میشه بای دیفالت صدایِ جهان فضایِ جمجمه ام رو پُر میکنه! اونم زمانی که داره میخونه 'دوسه روزِ که چشمام به دَرِ' / چرا؟ چون در برخورد با گاردینیا ما میتونیم منتظر کلی ظرافت و اتفاقهای بامزه ی میوه ای خامه ای باشیم؛ اما اکثرا، فقط منتظر میمونیم! همین :)
بصورت ژنتیکی این گل خیلی پینک، ملیح و چندبُعدیِ
گاهی می ایسته جلوی آینه و بلند فریاد میزنه: مامان؟ منو از امروز یاس صدا کن :) فردای اون روز مادرش میگه یاس قشنگم بیا صبحانه... گاردینیا اخم میکنه و میگه : نارگیل! نارگیل صدام کن لطفا! شب ها میخوابه و تو رویا میبینه گل مریم شده و کلی از این دست بازیگوشی ها! / در عین حال خیلی هم شکننده است! یعنی اگر نت های قلدر کنارش باشن سریع کیفِش رو برمیداره و میره :)
این عطر شبیه به یک تابلو نقاشی میمونه!
بیشمار گلهای سفید و چندتا میوه ی گرمسیری که روی یک تکه چرم نازک، کهنه وَ اخمو نقش بسته. قاب این نقاشی چوبیِ وَ حسِ کلی نقاشی رو خیلی عمیق میکنه. این نقاشی تو یک گالری به نمایش در اومده که نور خیلی کمی داره و برروی هر تابلو فقط یک لامپ کوچولو روشنه وَ فضای سالن پُر از رایحه ی سیال، شیرین وَ وانیلیِ
شما؟ کسی هستید که یِکَم بوی ادویه میدید و به این تابلو نگاه میکنید :)
من؟ اونی ام که همه این کانسپت رو یکجا اسنیف میکنم :)
با اولین اسپری شما حس میکنید وارد مراسم پاتختی گل های سفید شدید! بله :) خانم های عزیز، یکی پس از دیگری... دابل فلورال. ما بین جریان فلورال خطوط باریک فلزی و رایحه ای شبیه به نفتالین هم به مشام میرسه [البته اینچنین رایحه هایی توسط گل های سفید زیاد به وجود میاد و غالبا بخاطر اینه که درون این عزیزان پر از ایندولِ :) اصلا به این دست رایحه ها ایندولیک گفته میشه / یاس، بهارنارنج، سوسن، گاردینیا، مریم...] کمی بعدتر فضای کلی توسط جریان های میوه ای گرمتر میشه و به سمت آکوردهای چوبی'چرمی که برروی بستری ملایم از [شِبه]کهربا لم دادن حرکت میکنه! چرم برای من اصلا انیمالیک یا خشن نبود ولی در کنار چوب، رنگِ عطر رو از سفیدصورتی به سمت قرمزتیره سوق داد! در واقع چرم و چوب فضارو بالغ و قابل اتکا میکنن وَ عطر از اون فضای شلنگ تخته ای خارج میشه :)
[شیرینی که از سمت گل ها حس میشه میل های واضح وانیلی داره]
فلورال لاکتونیک، چوبی چرمی دارک با خاطرات کهربایی، شیرین وانیلی، گرم'معتدل که درونیات میوه ای پودری در سر داره و گاها قیافه ی اسپایسی و تلخ به خودش میگیره
باتل و رایحه. هفت
ماندگاری، پخش و سیاژ. شش
مناسب برای خانم ها. بهار و پاییز
خانم های بالای 30 سال که تو مجالس لباس های تیره بلند میپوشن و تناژ پوستی روشن دارن :)
قیمت؟ گرون!
من اما در کل نپسندیدم این عطر رو. چرا؟
*یک. گام اول و دوم این عطر خیلی لوسیون طور برخورد میکنه. یعنی ماهیت چرب داره. وقتی یک عطر فلورال که میل های میوه ای هم داره حس های چرب بودن از خودش بروز بده حس میکنم هفده مرداد رفتم گیلان :/ شرجی با حسی شبیه به 'آقا اون کولر رو بزن'
این عطر ولی زیاد هم اونطوری نیست... میشه گفت اوایل خردادِ تو رامسر و اون طرفها :)
*دو. ما بین گل ها حس مصنوعی بودن به من القا میشد!
*سه. رایحه خطیِ [من شخصا با رایحه خطی هیچ مشکلی ندارم اما به شرطی که کسل کننده و فرسایشی نشه!]
*چهار. گاردینیا حقش بیشتر از این حرف هاست!
*پنج. صاحب عطر اجازه نداد بیش از دو پاف از این عطر اسپری کنم :| هیچ دردی از این بزرگتر نیست.
آدمیزاد باشی، یا متن؛ فراموش میشوی
گویی که هرگز نبوده ای...!!
زمانی خواهد رسید که این نوشته ها یتیم و بی صاحب شوند!
زمانی که نگاه هایِ خشم و بوسه های عشق، تمام خاطرات و 'بودن' هایمان در معنایِ سهمگین و نفرین شده ی 'نبودن' غوطه ور شود...
دورانی که در مفهومِ ترسناک ابدیت به خواب خواهیم رفت...
سرسامِ سکوت پیش روی ماست وَ این سیاره ی بی رحم مارا خواهد بلعید وَ هیچگاه دلتنگِ حجم خالیِ کالبدمان نخواهد شد
این آکورد خاکی نمدار، عمیقا فراموش کار است!
از ما افسانه ای باقی نخواهد ماند :)
تا میتوانید سخن بگویید، حاضر باشید وَ با صدای بلند قهقهه بزنید.
بعدها، فرصت بسیاری داریم برای سکوت، برا تامل، برای یک غیبت بی نهایت، برای تا همیشه نبودن!
باشد که بیش از پیش با یکدیگر تسامح و سازش کنیم که این جهان، زندگی و تمام فلسفه ی بودن جز تماشایِ یک کودک بر چگونگی های یک تاب نیست!
دورد برشما... کِرِم با اسانس بی کیفیت تقریبا ترش! بله :)
پيئر مونتال مبتلا به افراط، مبالغه، غلو و تندروی است!
این مشخصه زمانی بارزتر شد که مونتال از سرزمین افسانه ای عطر به جغرافیای خشک و آدم خوار اغواگری مهاجرت کرد وَ فتیش منحصربهفرد و متمایز بودن بلای جان او شد.
تو همین عطر میل داره یک لاینِ واضح از وانیل، فضای پودری و ایجادهای لاکتونیک که خطوط بادامی با رُست دارک اطرافش حضور دارن رو خلق کنه! / اما ما از ایران به ایشان پیام میفرستیم. برو بخواب برادر؛ دیروقته!
چیزی که اینجا ما باهاش روبهرو هستیم یک کاسه ماست مونده ترشِ که بوی شیر بز میده و در عین حال پر از شهد و وانیل شده. در کنارش هم یه تکه کارامل غیرمعمولی با ذات پرحرارت دیده میشه!
نتیجه: یک فضای خامه ای با شاخصه های تهوع آور که از فرط شیرینی سیستم بویایی دیابت میگیره ولی در آخر شخص باید بگه : آخه ترش هم هست لعنتی!!
البته مونتال یک ایراد دیگه هم داره. استفاده عجیب و غریب وَ غیرمعمول از ترکیبات تماما مصنوعی! همین عطر حس مصنوعی بودن هم القا میکنه. مصنوعی که چه عرض کنم! بوی بُلوف میده!
ایستواغ د پغفم مارکی دو صاد
پشت نتهایِ ممتازِ این عطر جریانی شاخص پنهان شده. سیلانی طغیان کرده از رودخانه ی سادیسم و اروتیک! رودخانه ای که مارکی دو صاد با لبخندی مرموز لاشه ی تکه پاره شده ی عُرف رو داخلش میندازه!
دُناثیان آلفونس فرانسوا مارکی دو صاد
نویسنده رادیکال، طاغی، مغایر و جریانسازِ قرن هجده که یکی از تاثیرگذارترین چهره های فلسفی، سیاسی و ادبی دوره خودش محسوب میشه و امواج اِفاقه و تاثیرش تا به بزرگانی همچون فروید، لاکان، پیکاسو, کامو، بودلر، کوندرا یا حتی کارگردانی مجنون چون پازولینی و فیلمساز بزرگتری چون لوئیز بُنْیوئِل هم رسیده.
نوشته و تفکرات دوصاد، سروش و نمادی از لِجام گسیختگی، آزادی و رویاپردازی جنسی، بررسی چگونگی هایِ مفهومِ هرزگی، سرسپردگی، بروز غرایز وحشی و طبیعی، آنتی کرایست'کلیسا، چهارچوب گریزی، فساد، جنایت، ولنگاری، ضدعرف بودن و... است! او با ساختارهای کاتولیک مشکل اساسی داشت تا حدی که بخاطر ناسزاگویی و تخریب [نقد] کلیسای کاتولیک به مرزِ منفورِ واژه ی اعدام [گیوتین] هم رسید. دوصاد طرفدار قاعدهی بیقاعدگی وَ قانونِ بیقانونی بود! بارها توسط حاکمیتِ خفقان و استبداد به زندان افتاد و حتی اون رو در بیمارستان روانی بستری کردن!
یکی از زاویهدار ترین ابعادِ فکری صاد مربوط به اروتیک، فتیش های جنسی، خشونت در سکس و... میشه! او قبل از میشل فوکو به فلسفه ی سکشوالیته میپردازه. اصلاح میکنم؛ این فسلفه رو ایجاد میکنه...! او نه تنها تخیلات و فانتزی های عجیب و غریب جنسی داشت و اونها رو دائما برروی کاغذ میآورد، بلکه در زندگی واقعی هم تاحد امکان همان گونه رفتار می کرد که می اندیشید وُ در رویا میدید! [تخیلاتِ من همیشه از توانایی هایم فراتر رفته. من هزار برابرِ کارهایی که کرده ام را در خواب دیده ام. || جاداره در اینجا به کتاب '100 تصور اروتیک' اشاره کنم]
دوصاد در پایانِ این بلندپروازی ها در سن 74سالگی مابین دیوانگانِ تیمارستان شاغونتون در حالی که زندانی 'هم' بود، جان باخت! مارکی دوصاد ریشخندِ دیگری است بر چهره ی مستهجن عرف، عادت و تابوهای ساخته شده به دست کلیسای منحرف و استثمارگر!
[اصطلاحاتی چون 'سادیسم' 'مازوخیسم' بعد از دوصاد پررنگ تر شدن و میشه گفت مشتقِ نام او هستن. البته اگر نخوایم بگیم مخترع این اصطلاحات خود ایشان بودن!]
[در صورت امکان، تمایل و دسترسی کتاب 'صدوبیست روز در سُدوم' رو مطالعه بفرمائید. در این کتاب صاد به مردمانی مجنون، پریشان و مفلوک اشاره میکنه که به سمت دژ و قلعه ای دورافتاده میرن وَ یک زندگی کُلُنی وار، برنامه ریزی شده و دارای چهارچوب های مشخص رو آغاز میکنن! اما این زندگیِ در ظاهر قانونمند درونیاتِ بسیار فاسد، منحرف، قبیح، رَکیک، شکننده و فاشیستی داره. نقدی واضح و بُرَنده به تمام آنچیزی که (حتی) امروز هم با آن درگیر هستیم. || پائولو پازولینی در اقتباسی نزدیک؛ این رمان رو به فیلم سینمایی تبدیل کرد (تحت همان عنوان) که بابت اون فیلم و آزاداندیشی هایِ دیگه بلاهای بسیاری بَر سر خودِ پازولینی هم آمد! چه بسا بخاطر تمام این روشنگری ها بود که پائولوی بی سرپناه و معصوم رو در رُم به قتل رسوندن!!]
[فیلیپ کوفمن بر اساس زندگی مارکی دو صاد فیلمی تحت عنوان Quills ساخته که در اون جِفری راش نقش دوصاد رو بازی میکنه! البته به نظرمن آنچنان که باید فیلم موفقی نیست و بخش های عظیمی از فلسفه ی فکری دوصاد بین حجمِ اروتیک این فیلم ازبین میره! اما در نگاه عموم نمره قابل قبولی گرفته!]
[ازنظر من مارکی دوصاد، پازولینی و بسیاری دیگر از هنرمندانِ اوانتگارد، ساختارگریز و روشنگر تفسیری هستن برای نقاشی 'سَتِرن پسر خود را میبلعد' اثر فرانسیسکو گویا! [در تصور من] سترن خودِ هنرمند وَ 'پسر' تمام عرف و روتین های مضحکِ مذهبی اجتماعی فرهنگی و... است!! || جالبه، این نقاشی رو یکی از کتاب های صاد هم چاپ شده]
[خانه ی محترمِ ایتالیبغ دُغاونژ هم با الهام از مارکی دو صادِ عصیانگر، شیادی کهربایی خلق کرده]
ایستواغ د پغفم مارکی دوصاد:
شروعی تندوتیز، تلخ و هربال که رگه هایی داخلش حس میشه بین بوی الکل و نفت خام که اطوار چرب و چسبنده از خودشون بروز میدن. خیلی سریع با یک حجم اسپایسی که هسته گرم داره شمایل کلی تغییر و اون بوی الکل مانند پنهان میشه و جریان میره به سمت یک فضای کاملا شرقی که وام دار آکورد کهرباست و اطرافش رو پچولی خاکی میپوشونه. در همین اطراف آکورد چرم در بستری دارک و شیرین باز میشه و در آخر به نت های چوبی تنه میزنه...
چرم: اینجا با یکی از جالب ترین انواع چرم روبه رو هستیم. آکوردی کاملا کهنه، بالغ با رگه های شیرین که یادآور بوی قره قروت هست و کمی آدم رو به یاد جیر میندازه! چرم توسط قیر درخت توس ایجاد و به همراه صمغ المی و هل بستری دارک'حیوانی'دودی از خودش بروز میده و بطورکلی تبدیل به یک جریان اصلی و قابل اتکا تو این عطر میشه!
چوب: برای من تو این عطر رایحه های چوبی هم حال و هوای موندگی ایجاد میکردن... شبیه به چوب هایِ خیسی که مدتهای طولانی در کنجی آفتاب گریز رها شدن. حال که شما اون رو استشمام میکنید خاطرات خیس بودن رو در سر دارن بدون اینکه در لحظه نمدار باشن!
درنگاه من حالت چوب وَ چرم بسیار بهم نزدیکِ وَ هر دو بوی سایه و ارتکاب های پنهانی رو میدن!!
وانیل : بهمراه بنزوئین در قلب کار، اطراف چرم و در بینِ بستر دارک'حیوانی رگه های واضح و بهمیزان از شیرینی رو ایجاد میکنه. بعد از ایجادِ شیرینی در کنار چرم، پچولی، صمغ سیستوس، ایمورتل و... شمایل کلی عطر خیلی جالب میشه! در واقع شبیه به آدمیِ که بارونی بلند و خاکستریِ تیره پوشیده و از بینِ شکستهای نور به فرد مقابلش ژکوند تحویل میده! :)
پچولی: طبق معمول یکی از نت های قوی و قابل تامل! که حس و حال تلخ، خاکی نمور و کپک زده داره و در کنار صمغ سیستوس و ایمورتل یک فضای خاکی، دارک و اوهام گونه ایجاد میکنن که تلاش های بسیار پنهان تنباکویی'دودی هم بینشون وجود داره.
عطری؛ شرقی، چرمی انیمالیک، صمغی، شیرین'تلخ، اسپایسی، خاکی دارک چوبی که در قلب خودش رگه های ملایم از کهربا و دود رو پنهان کرده.
باتل، رایحه، ماندگاری، سیاژ ؛ هشت
مناسب برای آقایان؛ ایام خنک و سرد
قیمت؟ اگر نسخه های جدید از لحاظ قوام و حجم افتِ مقدار پیدا نکرده باشن، میشه گفت مناسب هست.
این عطر کهن، تیره، مه آلود، شَر و اغواگرِ؛ اما فقط برای ما! نه درجهان خودش! دقیقا شبیه به مارکی دو صاد.
البته صاد در مقابل هَجمهها به شَر بودن تَن میده و اعتراف میکنه : ما اشَرار هم برای بقایِ هستی واجب هستیم!
چند شب قبل یکی از اعضای محترم به این موضوع اشاره کردند که بعد از استشمام 1740 به حدی منزجر شدن که باتل رو از شیشه اتومبیل به بیرون پرت کردن!! بی همتا! ای کاش من خیابانی بودم که تو زیبایِ مرموز تبعیدیِ آسفالتِ سردَش هستی!
Marquis de Sade 1740-1814
Francisco Goya, Saturn Devouring His Son [Cannibal]*
Pier Paolo Pasolini,, Luis Bunuel
Philip Kaufman, Quills 2000*
100 Erotic Illustrations (book)
The 120 Days of Sodom (book)
Etat Libre d'orange, Attaquer le Soleil
Pablo Picasso, Jacques Lacan, Sigmund Freud, Charles Baudelaire, Albert Camus, Milan Kundera
Charenton Hospital
الِساندرو گوالتیئِری؛ آقای بینی!
چند سال پیش وقتی گوالتیئِری تو آب و هوای معتدلِ خیابان فرشته، با چشم های باریک، ژنتیکِ شرقیِ پنهان در نگاه وَ چهره ای گرم و خندان داشت به سوال های مختلف پاسخ میداد، یهو یکی ازش پرسید: بلاماژ واقعا چی بود؟؟ :) گوالتیئِری اینطور پاسخ داد : بلاماژ محصول یک اشتباه بود و قطعا ما باید اشتباهات خودمون رو بپذیریم، ساده بگیریم و تا حد امکان از کارهایی که انجام میدیدم لذت ببریم! زمان ساخت بلاماژ من از دستیار خودم خواسته بودم ماده ایکس رو به میزان و مقدار مشخصی به ترکیبِ کلی اضافه کنه، اما اون با یک مقدار متفاوت اضافه کرد :)) بعد دیدم نتیجه بد هم نشده! چه بسا خوب هم هست. اما در نهایت بلاماژ [دقیقا] براساس ایده و تصورِ ابتدایی من تولید نشد و نتیجه اش با میل و خواسته من متفاوت بود!
خارج قسمت. The Nose چرا و چگونه!
گوالتیئری: من در یک خانواده سخت کوش و کاملا متوسط به دنیا اومدم و بخشی از دوران کودکی خودم رو با کارکردن تو یک 'قصابی' گذروندم! بعدتر (در جوانی) مشغول به کار کردن در لابراتوار یک کمپانی ساخت دارو و مواد شیمیایی شدم و همزمان دوره های عطرسازی رو تو میلان و گاها تو آلمان گذروندم! تجربه بیشتری به دست آوردم و به این کار علاقهمند(تر) شدم. اوکی! اینطوری بود که به the nose تبدیل شدم :)
ییلاقی را تصور کنید در پهنایِ بی امانِ چمن و آغوش سبزِ علف
مابین بازیگوشی بره ها و آوازِ گلبرگ های سپید
میان چشم چرانیِ آسمان و بوسه های دزدکیِ نسیم بر گونه ی شبنم
همانجا که گوساله ها به چمن هایِ آبدار آنچنان نگاه میکنند که عاشقی به معشوقش
وَ شعر یعنی: جلوسِ نگاهِ نَمور، کش دار و عاشقانه ی یک گوساله بر اندام جوانِ چمن
چمن؛ تشنه ی نشخوارِ گوساله!
غمگین از زیرِپا ماندن!
ترجیح و تشخیصِ چگونه از بین رفتن!
اصلِ مهم
بروزِ هوشِ آزاد و سبزِ چمن!
اروتیک دائم طبیعت!
در بین این ها و بسیاری از آنها! که میدانید و میدانم....!!
کلبه ای تمام چوبی؛ یادگارِ قبیله های سابق
سفرکرده های بدون بازگشت...
دیوار این کلبه لباسی نو به تن کرده
کاه، گِل!
گِل... گِل ها... کاه... کوه ها!
شاید خاطراتِ مردمانی را در خود داشته باشند
چه کسی میداند
هزاران. میلیون ها. میلیاردها! انسان از جانِ شیرین به خاک سرد هجرت کرده اند و اینک ما سیبی ترش میچینیم
از درختِ زندگی که بر خاکی پراز حافظه ی حیاتِ آدم ها روییده
شاید از درخت مرگ!
ما با آن سیب بخشی از همان میلیاردها آدم را میبلعیم!
شاید که آدم تر شدیم.
کمی دورتر از درخت مرگ و زندگی
جایی که دختری در کلبه ی باران خورده و نمور، جوانی را به لحظه میسپارد
کلبه ای که مَدارَش را، بوی علفزار و کلوخ هایِ باران خورده پوشانده
دختر؛ هل، دارچین، زیره، فلفل سیاه وچند ادویه دیگر را به ضیافت آسیاب میبرد و لبخند میزند به غُرغُرِ سماور بی اعصاب
که در قلبش چوب ها میگویند ما زغالیم! سیاهی ازآن ما سرخی و گرما ازآن تو!
اما خیالِ دختر... دور است... دورتر از سماور و چموشی هایش
لحظه شماری؛ برای شنیدن صدایی که نام اورا در آوا دارد.
پسری آنطرف تر....!
بیرون کلبه. جلیقه ی پشمی سیاه رنگ به تن
برروی کُنده درختی پیر و اخمو نشسته و با یک چوب پهن که از جوانی های همان کنده میآید آتش را به سمت میلِ باد میچرخاند
سگی قهوه ای که رگه های کرِم رنگ برروی کمر وَ یک خالِ سیاهِ کم پیدا روی چشم چپش دارد مابینِ دودِ غلیظ شده با رطوبتِ کم جان و سرمایِ هوا؛؛ برروی زمینِ گِلی قایم موشک را تمرین و با بوسه هایش برروی دستِ پسر مهربانی تصویر میکند!
پشت سر این حادثه
مه بستر زمین را میبوسد و صدایِ طبیعت گوشِ حیات را پاره میکند
پسر با موهای سیاه و ابروهای در هم تنیده
رو به دختر...
رستاخیزِ آن تصویر! پایان انتظار...
هی جانان...
صوتی رها مابین کوه ها
مردگان پاسخ میدهند!
پژواک 'آن' در قلب بازگشتِ جان!!
جانان؛ قهقهه ای بلند در قلب و شهدی در معده!
که تمامش میشود،، جانِ جانان؟
پسر؛ بیا جانان. بیا...
جانان با لباس گلدار برمیخیزد
آن قامت کشیده و تاب گیسو
بادی گردن کلفت میوزد
فریاد میزند بر سر علفزار
تعظیم کنید!
علفزار سرخم میکند در مقابل بی حدِ این زیبایی
باد... از بین آبشارِ معطرِ رها بر روی گردن دختر میگذرد و سربه بیابان میگذارد!
پچ پچ های مرموز میگفتند... این دختر بادها را دیوانه میکند!
آن رخساره ی آدم کش
شعله تر از زبانه ی آتش
چکیده ای از حصولِ خورشید
.... نزدیکِ پسر!
با دستانِ کوچک و سفیدحنایی اش هل را میانِ خالیِ دستِ بزرگ وُ دودگرفته پسر رها میکند
مفهومِ تضاد! تلفیق ظرافت و سرکشی با خشونت و اطاعت
دستِ خشن و مطیع پسر گره خورده در دستِ ظریف و سرکشِ دختر!
صدای باد در چرخاچرخ برگ ها
تنفس سریع سگ زیر بار دود
جِلز و وِلز آتش
نفس عمیق طبیعت....
سکونِ زمان!
ابری بزرگ؛ ایجادِ اختلال در اُفقِ دیدِ خورشید!
سایه ای پهناور برروی چمن زار
انفجار هسته ی متراکم عشق!
اینک؛ شکوفه!
برروی گونه ی پسر غنچه ای سرخ رویید
لب های دختر اما، سرخ تر شد!
آسمان به زمین نزدیک تر از قبل
خورشید از پشت ابر بیرون آمد
ای ابر لعنتی... گل ها بگویید به من... چه شد؟
گل ها؛ خنده
تماشای این تلفیق
سگ مات و مبهوتِ تصورِ دختر
چشمانی سیاه و نگاهی که عرقِ آتش را سرازیر میکرد
آدم و حوای رها برروی پیکرِ وحشی طبیعت
حوا! ماده گرگ های باشکوهِ رها در کوه ها...
سایه ی با عظمت پلنگ در چپاول ماه
غزالِ دَوان در غش و ضعف پهناورِ دشت ها
دخترهای سرخ و سفید تاریخ ما...
آتش پاره های سربه هوا...
مادران افسانه ای و زیبا
چای هل چوب دود آتش...
این یکی قلبِ دودمانِ مارا هدف قرار داده
نمیتوانیم به دقت کشف کنیم چرا
شاید روزی،، صدها سال قبل تر از من و تو
در قلبِ ییلاقی خیالی
پسری گونه ای سرخ... دختری با لب هایی سرخ تر!
شاید دختری دیگر... در اوج تنهایی
کنارِ چوب های نم دار و حکایت های نا کشیده
چای'هل نوشیده و آهی سرداده وَ سرش را به سمتِ پیچِ پُر تابِ گردنه ی تندِ ییلاق چرخانده
و سواری که با اسب سپیدش هرگز نیامد...!
آن دختر...
شاید مادرِ دورانِ دورِ من باشد
مادر دوران دورِ تو
ما فرزندانِ همان دخترهای زیباییم...
ما خاطراتِ سرخِ بوسه هایِ آنها را برگونه ی بیخیالیِ خود به یادگار داریم
ما وارث تمام رایحه های آن ییلاق!
بازماندگان بی توجه
چای هل، چوب و آتش...
ما فرزندان همین ها هستیم.
فرزندان ندای آزاد و سبز طبیعت...!!!
فرزندان نم کشیده ی این سرزمین وارونه!
[اگر ما بین استشمام این عطر یا چنین عطرهایی، حس عجیبی بین معده و قلبتون ایجاد شد و بوی نم داخل جمجمه اتون رو پُر کرد،، بدونید... اون دختر داره به شما چشمک میزنه!]
هرمس وُیاژ
عطری مرکباتی اسپایسی با جریان های فلورال سبز و میل های تازه وُ روشن که به ستون چوبی لاکتونیک و یک مشک جنتلمن تکیه میزنه و گاها رگه های شیرین'ترش ازش به مشام میرسه.
[برای من مُشک کمی پودری به نظر میرسید]
برای برخی از افراد وُیاژ به صورت مستقل با لیموترش شروع میشه و میره به سمت هل و چای! برای من اما با ادویه های گرمادیده و آکوردهای مرکباتی که آبستنِ لیمو و رایحه ای شبیه به برگ نارنج شروع و به سمت سبز شدن حرکت کرد و درادامه قیافه گلدار به خودش گرفت. در نهایت هم به شریان های چوبی مشکی رسید و همونجا به خواب رفت.
فکرمیکنم مثلثِ لیمو، چای، هل تو این عطر باعث میشه برخی ماهیت ها برای ما تغییر کنن. خیلی ها تو دنیا این عطر رو با یک لاین حجیم و درست حسابی از لیمو تازه به یاد میارن. اما تمام اون چیزی که داخلِ پرانتزِ لیمو قرار میدن صرفا خود لیمو نیست! بلکه تمایلاتِ ذاتی هل و چای باعث میشه رایحه ی لیمو تو این عطر گاهی اوقات به سمت سوتفاهم بره! منظورم اینه ما رگه های شبه ترش'تند هل و حس های مرکباتی میوه ای چای رو زیر کلیدواژه 'لیمو' دریافت میکنیم!
دوستان عزیز، چندسال پیش یکی از دوستانم برای من چند نوع روغن معطر منجمله بلک تی، وایت تی و لاوندر... آورد [تولید کشور کانادا (اگر اشتباه نکنم) و مجموعه ای تحت عنوان اروماتک / Aromatech]
جالبه، بلک تی به ذات دارایِ جریان های اسپایسی خیلی ملایم، خاکی خشک، خطوط میوه ای سیال (نزدیک به آلبالو و...)، ترشی با طعم گَسِ عمیق و بازیگوشی های به وضوح مرکباتی و با دقت لیمویی بود! من 'حس میکنم' قرارگیری نت چای و لیمو درکنار هم میتونه وقایع رو به سمت لیمویی شدن سوق بده :) و حتما این چیدمان هدفمند هم هست.
تو این عطر یک رایحه ی آروماتیک هربال هم حس کردم که خیلی شبیه به رزماری یا یه چیز نزدیک به اون بود...
آقای مشک هم به نظرم تو کیف پولش چندتا عکس کوچولو از گل های سفید داره. هل اما برگ آس این عطر محسوب میشه
نه به خاطر میزان حضور و یا رایحه ای که ازش حس میکنیم
به خاطر اخلاقش! خیلی سانتی مانتال هستن ایشون :)
یعنی چی؟ یعنی با هرنتی برخود میکنه دفترچه اش رو درمیاره میگه آقاخانم لطفا یه جمله تو این دفترچه برای من بنویس، یادگاری بمونه! لیمو هم براش مثنوی بازنویسی میکنه :)
در نهایت ویاژ رو میشه اینطور خلاصه کرد : خوشبو با دریافت های طبیعی.
سیاژ، پخش و ماندگاری حسی دارن شبیه به 'مهم تفاهمه'
باتل و رایحه هفت
بدون جنسیت؛ بهار پاییز
خارج قسمت.
ویاژ (و کلا عطرهایی با این ترکیب بندی) از نظرمن یک بُعد نوستالژی، شاعرانه، رُمنس و پنهان دارن. بخشی که به ریشه های ما تنه میزنه! ما یعنی دقیقا ایرانی ها... / چای، هل، ادویه، چوب... این تعامل میتونه برای برخی تبدیل به کلیدی بشه که قفلی جادویی رو باز میکنه! قفلی که به موجبِ باز شدنش اجداد فراموش شده ی ما از جهان مردگان دوباره به جریان زندگی برمیگردند! که اگر اینطور بشه احتمالا اینچنین عطری رو نمیتونید تروتازه دریافت کنید! بلکه... حس دژاوو به شما دست میده و رایحه ها از قلب تازگی به بطن دیرینگی حرکت میکنن! چیزی بین بوی نم و کاغذهای آب خورده قدیمی...
شخصا به اون بخش کشش و گرایش بیشتری دارم!! :)
درود برشما.
باید یک بار بنویسم بله و هزاران بار دقیقا!
بخشِ عظیم از آنچیزی که ما باید در این گستره متوجه بشیم همینِ جانم. ذات؛ اصل، کُنه، سِرشت... جوهر!
کجا هستیم؛ کجا میرویم؛ قطعا مهم هستن
اما از کجا و چرا آمدیم، بسیار بسیار مهم تر!
بله... داروین! تکامل، فرگشت، تحول...!
تمام این قصه ی پرپیچ و خم از اونجایی شروع شد که یک آبزیِ کوچک و سربه هوا طمعِ لمسِ خاک رو در سر کوچکش پرورش داد و در این بین آدمیزاد، ماهی سیاه کوچولویی شد که در پی کشف حقیقت و لمس واژه ی 'رسیدن' بود!
تمام آنچه فرمودید بخشی از همان چیزیِ که اجداد ما به آرزویِ رسیدن به شیرینِ لب و انحنای اندامش از غارها بیرون میومدن.
بله. ما به باران، جنگل، خاک، آتش، دریا و... وابسته هستیم؛ همچون باستان!
ما همچنان در عطش کشف آسمان و راز ستاره هاییم.
این محصولِ 'کششِ ذراتِ همشکل' محسوب میشه.
من، تو، ما... با ستاره ها! یکی هستیم جانم :)
جنس کربن رها در اتمسفر زمین با کربنی که پس از خاکستر شدن از ما باقی میمونه یکی هست، و همین کربن روی مریخ و ماه هم وجود داره :))
حکایت هیجان انگیز تر از این صحبت هاست!
ما به آتش، خاک، آب، باران میل داریم. چون خود ما همین ها هستیم. ما فیزیک هستیم. شیمی، ریاضی، نجوم، کوانتوم... :)
آقا اجازه؟ میشه من ادبیات یا فلسفه باشم؟
-نخیر. برو ته کلاس بشین / چشم :(
ای کاش هیچوقت توهم اشرف بودن در سر بشر ایجاد نمیشد
که آدم نه مسیر، نه هدف و نه مقصدِ این عرصه ی باشکوهِ، بلکه جزو، پاره، خُرد و قمستیِ کوچک با کشش های وحشی و ذاتی وام گرفته از طبیعت، که برای لذت و تجربه به اینجا اومده.
خیر. به اینجا نیامده... اینجا بوده! ما از لحظه شروع حیات بودیم... فقط در شمایلی دیگر :) قدیم هستیم نه حادث!
یک روز آبزی کوچک! یک روز انسان... روز بعد؟ :)
افسوس! پدران غارنشین ما خیلی زود به ادراکِ 'پرتاب' رسیدند و از آن به بعد تاریخ دوتکه شد و تا همین امروز همه چیز بر مبنایِ پرتاب و سرشکستن پیش رفته وَ رایحه ها وُ درونیاتِ شاعرانه ی آدم، جای خود رو به کُشتن و وحشی گری دادن.
در دوره نئاندرتال ها، قبیله یا گروهی که پرتابگر قدرتمند و چماق مستحکم تری داشت شکارهای بیشتری میتونست داشته باشه و سرزمین های بزرگتری رو تصاحب میکرد!
این ضدفرهنگ و آداب قلچماقی برای شما آشنا نیست؟؟
بله جانم. ما هیچ فرقی با عصرسنگ نداریم!
چه بسا بدتر هم شدیم.
قبیله های خونخوار به جای سنگ، موشک پرت و به جای غزال، آدمیزاد رو قلع و قمع میکنند!
همچنان اصلِ آدم،، وحشی گری، شکار و پرتاب است!
حق؛ برابری؛ ادراک؛ ایستادگی؛ عدالت؛ آزادی...
فریادِ ما میفهمیم، ما نمیخواهیم، ما تن نمیدهیم، حقِ ما این نیست و...
فهمِ شعورِ 'ما' و خروج از مَنیت و خودخواهی!
این کلیدواژه های افسانه ای، در غارها، مابین نقشی که پدرانمان بر سنگ ها زدن باقی موند!
ما همچنان غار نشین هستیم! فقط اسم غارهای ما آپارتمان شده! ما هنوز مانور جنگی داریم، مرز داریم. زن و مرد، بالا و پایین
ما همچنان قوی و ضعیف داریم
همچنان حاکم داریم! همچنان رعیت و برده داریم... اسیر!
انسان فقط لباس عوض کرده! اما از لحاظ عقب افتادگی هیچ فرقی با نئاندرتال ها نداره!
حال در این بین که پروژه ی شکست خورده ی 'آدم' در حال سقوطِ کامل هست و برروی زمین، نیشِ یک حشره ی کوچک آدم ها رو میکشه، سایه جنگ نور آفتاب رو به سرقت میبره و کلام سبزِ آزادی قربانی سیاهی حاکم میشه
جایی که نود درصد اقیانوس ها هنوز کشف نشده، برخی مجنون،، تصمیمِ سفر به مریخ و زندگی در اونجا رو گرفتن و یک مُشت همیشه دهان بازِ متعجب از اونها طرفداری میکنن.
یک عمر قهقهه باید زد نسبت به توهم و کالی بشر!
بقول بیل گیتس. من ترجیح میدم برای واکسن ایدز سرمایه گذاری کنم تا برم ایستگاه های فضایی برای تعطیلات!
انسان... این جاندارِ عجول و متراکم!
یک روز، ما بین تمام این بلندپروازی ها.
طبیعت، برای همیشه لامپ بشر رو خاموش خواهد کرد!!
انسان؛ این پروژه ی شکست خورده ی پرادعا!
خارج تر از قسمت!!
ویل اسمیت تو مستند یک صخره عجیب! حال و هوای بشر و زمین رو بسیار زیبا تشبیه و بیان میکنه...
میگه شما یک قطره آب در یک اقیانوس بسیار بسیار طوفانی رو تصور کنید! ملکول های این قطره در آرامش تمام، بی خبر از دنیای بیرون و در توهم امنیت در حال زندگی هستن! اون هم دقیقا در جایی که اقیانوس در طوفانی عجیب قوطه ور هست!
اوضاع و فهمِ انسان نسبت به کهکشان و حیات هم اینگونه است!
ما ملکول های ضعیف، سرخوش و بی خبر :))
سپهر عزیزم از آنچه تو گفتی بسیار دور شدم.
افسوس که من هزارهزار پرت گویی دارم.
باشد که ببخشی. اما جانم قطعا و حتما شما اصل اساسی رو بیان کردید و من با شما موافقم.
پیشنهاد میکنم در این بی ربطی های مداوم در صورت تمایل مستندهای بی ربطی که بهشون اشاره میکنم رو هم تماشا کنید. :)
Cosmos: a spacetime odyssey 2014
One strange rock 2018
از این دو مهم تر کتاب 'منشاانواع' نوشته داروین :)
ترجمه دکتر نورالدین فرهیخته رو تهیه بفرمایید. نسخه قدیمی هست. (چاپ دهه 60 و 80)
فکرمیکنم بشه تو اینترنت به صورت pdf پیداش کرد.
با زیر پا گذاشتن قوانین کپی رایت دانلود بفرمایید :)
این زیباترین کار زشتی که میشه انجام داد!!