نظرات | مسیح بسته شده
ترتیب نمایش
کازاموراتی زرجُف میفیستو
ترنج، لیمو، گریپ‌فروت :)
قیام مرکبات با پشتیبانی اسطوخودوس.
گلادیاتوری جوان و تنومند که شمشیر زنبق به دست و زره ای از رز به تن دارد و برروی بازوی خود بازوبندی بنفش رنگ بسته!
در جیب این جنگجو عکسی کوچک از سواحل آمفالی وجود دارد و روی دست راستش تتویی قدیمی از شکوفه ی نارنج که زیرش خیلی ریز نوشته شده: نرولی!
این جنگنجوی تندخو می‌جنگند برای تاج و تختِ کینگ کهربا، کوئین مشک و پرنس صندل :)
تاج و تختی باشکوه و بی اندازه سلطنتی که بسیار ماندگار است و آوازه اش همه جا پیچیده.
رایحه و نت ها سربازانی هستند که طغیان می‌کنند!
یاغی اند و بی پروا!
در فضا هیجان و نشاط ایجاد می‌کنند. کمی شیرینی. نه ترس و وحشت! نه خفقان...!!
مصمم به این طرف و آنطرف می‌روند و با صدای بلند میپرسند : بگویید کرید سیلور کجاست؟
پاسخ میدهند: (باترس) کرید سیلور کیست سرورم؟
سربازی که بوی سدر و کمی وانیل می‌دهد شمشیر می‌کشد: (فریاد) کرید سیلور مَاونتِن واتر. کجاست؟
ناگهان... سکوت...
نورخورشید با تابشی عجیب و ناشناخته به داخل می‌خزد.
فضا گرم و مرطوب تر از قبل میشود.
صدایی متین طنین انداز شد...
چشم ها از تعجب درشت می‌شوند...
پچ پچ... پچ پچ
یکی فریاد میزند : کرید است... عالیجناب. او اینجاست.
زرجف... شمشیر را به غلاف میسپارد.
تعظیم. دستان کرید را می‌بوسد. سرورم!
کرید لبخندی شیرین میزند...
درود بر شما فرزندانم.
به سمت پادشاه می‌رود و شانه هایش را به گرمی می‌فشارد!
رو به ملکه : بونژوغ مادمازل!
ملکه : بونژوغ موسیو!
کرید : سوا؟
ملکه : وی. سوا. بی اِن مغسی - اِوو؟
کرید : مغسی.
کرید : (چند لحظه تماشا...) اوغوواغ.
ملکه : اوغوواغ.
پادشاه به فکر اینکه ملکه ی رُمی اش چگونه فرانسه می‌دادند!!!
کرید دست پرنس را که رنگ چشمانش بسیار شبیه خودش است می‌گیرد و برایش از آبشارهای کوه نقره ای میگوید.
پادشاه و ملکه به هم نگاه می‌کنند. ملکه سرش را برمی‌گرداند...
و این پرده از نمایش تمام می‌شود...
این تئاتر بی نظیر برروی صحنه ی پوست من اجرا می‌شود...
برروی صحنه پوست تو...!
میفیستو... این نمایش نامه ی تراژدی و مرموز...
45 تشکر شده توسط : مهران میرزایی فرهاد
ترنج ترنج ترنج... لیمو
من : آرام. جناب ترنج!؟ اینجا ما خوابیم.
ترنج : از کی؟
من : قرن هاست.
ترنج : هیش. بو بکش مرا...!
من: ای یاغی. چگونه و چند است این چنین بودن؟
ترنج : هیش. بو بکش مرا...!
من : یک سوال. تو نیز در بهشت هستی؟ کنار آن سیب سرخ؟
ترنج : بهشت افسانه است.
من : افسانه؟
ترنج : هیش. بو بکش مرا...!
من : چشمانی بسته. در مرزِ خلط و تلفیق با آن رانده شده ی بی اساس...
ناگهان؛ ناپدید شد...
آه. ای چوبِ لعنتی :(
وایکینگ... سرخ گونه است که با اسطوخودوس شیرینی را می‌بوسد...!
شفاف.. براق... دژاوو!!
شبیه به خورشید بهار که در حال سوختن و گداختن است اما دل به خُنکای اردیبهشت باخته.
حواس پرتی و سربه هوا بودنش هم شبیه به همان خورشید است.
تکراری اما دوست داشتنی! این بار شبیه به باران های بهاری.
معتدل اما نه؛ اخم میکند بگوییم معتدل. گرم. خنک...!
چه بگوییم پس؟ این ایراد و مشکل ما انسان هاست.
ترنج و لیمو و کندر و صندل را با محدودیت های ما کاری نیست!

در مورد ماندگاری و پخش هم باید عرض کنم... خبری نیست. آنچنان.
اهمیتی هم نداشته و ندارد!!
شخصا عطش رابطه های چند دقیقه ای در خلوت را دارم. با رایحه ها!
دوست دارم چند دقیقه ی کشنده و بی رحم را زیر بمب باران نت ها تجربه کنم... مولکول های بی قرار و بازیگوش را برای چندلحظه و فقط برای خودم میخواهم و بس!! (ماندگاری و پخش اساس انتخاب من نیست)

برای من بخشی از آن برخورد اینگونه رقم خورد که نوشتم.
دقیقا در جایی که برای دوستم تمامش در یک صفت. سکوت و یک سوال طنز خلاصه شد.
مضحک! (سکوت) نارنجی آخه؟ :)
29 تشکر شده توسط : بابک زامفولیا

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan