نظرات | مسیح بسته شده
ترتیب نمایش
عجب روزِ غمگین و دم‌کرده‌ای...! ما سوز به استخوان دیده‌ایم و باران بر تن‌مان خورده. چه بیچاره است آن‌که خیال می‌کند امروز که این‌جا می‌نویسیم پس سینه‌ی سوخته نداریم. چه بیچاره‌تر آن که نداند از خاکستر شدن‌های بی‌شمار است که گاهی به این کنجِ غریب و خلوت پناه می‌آوریم. گویی پناه‌گاه می‌شود گاهی...! کیست که بتواند با آن‌چه در سطح و با چشمانِ سر می‌بیند ژرفایِ دردمندی و شرافت دیگران را به تاخت ببرد؟ درود بر شما دیگرانِ من. روزهای اول که شیداتر از امروز بودم و حتما بیش‌تر خوش‌خیال نوشتم "مچاله اما پراشتیاق؛ شبیه به میل، آهنگ، گرایش. هوس شاید؛ خواست، تمایل" عزیزی فرمود این طومار را باید رها کرد که بی‌ارزش است و سخی نوشت چشم من هم چون چشمان دخترِ داستانِ تو لوچ شد. شوشتری نیز کنارم ایستاد. یافتم یافتم! که این‌جا خودِ زندگی‌ست. نمونه‌ای کوچک از کلانِ اجتماع. اگر یک‌نفر تورا دوست نداشت دونفر به‌تو علاقه‌مند خواهند شد... پس باید ادامه داد و دلسردی معنا ندارد. اما آن‌چه همواره برایم تسلی‌خاطر بوده... این‌که همه‌ی شما جدا از طبقه‌ی اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و... که از آن می‌آیید در ثقلِ ناپیدایِ رنج‌های شریفِ انسانی بامن هم مسیر هستید. وگرنه چه‌کسی یارای این را دارد که دردِ سترگِ آدمی‌زاد بودن را نشناسد و بتواند جملاتِ یتیمِ مرا بخواند و لذت ببرد. آگاه باشید که هيچ‌گاه از شما جز مساعدت، دوستی و هم‌سانی ندیدم. تلخ است قضاوتی که دیگرگونه این اصالت را ببیند. شاید بپرسید این نوشته چیست!؟ چرا؟ نامش را بگذاریم... امممم برون‌گراییِ ناگهانِ یک آدمِ وارونه در صبحِ دم‌کرده‌ی پاییزی. بهار باشد جان و سبز باغ و آباد زندگیِ شما.
30 تشکر شده توسط : محمد جواد رضوانی nazanin
هم‌چون سراسیمگیِ خامِ یک مومن قبل از نخستین گناه...! اثری پرحرارت دارای ته‌مزه‌ی ترش‌شیرین با رایحه‌ای زمخت و متراکم از پچولی سراسر خاکی'هیپی و تظاهری نزدیک‌به چوب‌های نمدارِ زیرشیروانی، چرم و مشک حیوانیِ تقریبا چرک و غباری از دود در ترکیب با عود که برای من حس‌های طبیعی ندارد و حضورش تا به مرز کسل‌کنندگی پیش می‌رود! همه‌پسند نیست اما اگر مقبول واقع شود قطعا و حتما عزیز خواهد ماند. اجرای قابل‌تامل، نشر معقول و ماندگاری هم خلاصی ندارد. درکل به‌مانند معاشرت با افراد تحصیل‌کرده و ثروتمند می‌ماند که درعین‌حال شخصیت ولنگار و وِلو دارند!
34 تشکر شده توسط : هاشم پور داوود نظری
La Panthere
لینک به نظر 28 مهر 1401 تشکر پاسخ به Hani
از آن صبح‌های ملایمِ خاکستری...! زیست‌بومِ هامبرت هامبرت در سرزمینِ تلاش‌های حداکثری واقع شده :) استنلی کوبریک یک فیلم از روی همین رمان ساخته که نقشِ شخصیتِ مورد علاقه‌ات رو اون‌جا جیمز می‌سون بازی می‌کنه. / متخصص بیهوشی البته با خودِ عطر اذیت نمی‌شه بلکه بیمار به‌هوش میاد و دنبال منشا بو می‌گرده.... باقی داستان هم هامبرت هامبرت میشه جانم :)
23 تشکر شده توسط : nazanin محسن
La Panthere
لینک به نظر 28 مهر 1401 تشکر پاسخ به Hani
تابشِ خورشیدِ تغییر برروی یخ‌بندانِ مغزهای منجمد...! ادیشن سوا یا بقول رفقای کافه‌نشینِ فرانسوی ایدیشن سواغ! درود جانم. همون آقای غمگین و آشفته رو در نظر بگیر که این‌بار قبل‌از خودکشی و سقوط همسرش دست‌ش رو می‌گیره؛ [جای‌خالی را با احساسات مناسب پر کنید!] سپس با هم در خیابان‌های شهر قدم می‌زنند. اما این‌بار مرد پوششِ متفاوت و باوری متمایز داره! برای لاپونتغ نوشتم زنی محبوس در کالبد یک مرد. یک زنانگیِ توقیف شده. این‌جا ولی از آن دودستگیِ ویران‌گر خبری نیست. پرنده‌ی محزون از قفس پرید و آزاد شد...! گذشتن از تمام ترس‌های زنگار و رسیدن به سرفصل‌های سبک‌بالی! بقول محمود درویش معصوم، هم‌چون آهویی که از یک دوچرخه‌ جلو می‌زند. اما باید خودت باهاش معاشرت داشته باشی. به چنددلیل. *برخورد و تجمیع آکوردها در این عطر بسیار فشرده است که می‌تونه برای برخی کسل‌کننده و فرسایشی باشه. *جاندارِ درون این عطر به بلوغ کامل رسیده و سنِ اثر تقریبا بالاست. *عطرهایی که تصادف گل‌های سفید و مشک در اون‌ها پررنگه بسیار دولبه هستند. یعنی یا مبتلا می‌شید یا بیزار. تجربه ثابت کرده خطرناک‌ترین آثار در دسته‌ای قرار می‌گیرند که حدوسط ندارن. *بروزهای انیمالیک. البته چرک و خون‌آبه مانند نیست بلکه تلاش می‌کنه مدلی ناب از لوندی رو به تصویر بکشه. اممم دارم به این فکر می‌کنم از لحاظ حسی چطوری بنویسم که خط‌قرمزهای نازک نارنجیِ فرهنگِ زنجیرشده‌ی مارو به چالش نکشه. چون اگر بخوام بدون سانسور با قضیه برخورد کنم می‌تونه به لولیتا ولادیمیر ناباکوف هم برسه :) چی میگی مردحسابی! با کی کار داری؟ بله :) ایدیشن سواغ پرداختی‌ست صریح از مفاهیم اروتیک در عطرسازی! برو چهره و استایلِ متیلد لوران رو با دقت تماشا کن. عطرِ خودِ او می‌تونه باشه. پرحرارت، مدرن، دیگرگون، مستقل، اغواگر اما دست‌نیافتنی :) فقط اگر استشمام کردی و دوست‌ش داشتی لطفا تو اتاق عمل و این‌جور جاها ازش استفاده نکن. چرا؟ عجیبه‌ها. خب معلومه چون کارِ متخصص بیهوشی دوچندان می‌شه! :)
26 تشکر شده توسط : nazanin Mahdisss
افسوس؛ برای خمیدگیِ منفرد من تو بیش‌از اندازه دونفره هستی...!
23 تشکر شده توسط : ROSA nazanin
به خاطر کندن گل سرخ اره آورده‌اید؟ چرا اره؟ فقط به گلِ سرخ بگویید: تو؛ هی تو... خودش می‌افتد و می‌میرد! بیژن نجدی. تو؛ هی تو! نیمه‌گرم و مخدرگون به مشام می‌رسد این ملغمه‌ی گل‌بو. حجمی شگرف از یاس با گذری محزون از گل سرخ. خاطرات کم‌رنگِ اسپایسی در کنار رگه‌های هربال سبز که به رفتاری صابونی چرب می‌رسد؛ واکنشی حیوانی از خود بروز می‌دهد و در اتمسفری کم‌پودری شبنم‌گون نقش‌برزمین می‌شود. آمیزشِ غیرمعمولِ شیرینی با رگه‌های شور و بهره‌گیریِ مدام از کانسپت تضاد. تصور آرتیست برای خلقِ این عطر گل‌های رهاشده کنار تخت‌خوابی بی‌حوصله و ژولیده است... تجسم کنید. از بالا! شگفت‌انگیز یا خارق‌العاده نیست. اما آن‌روز که با او معاشرت کردم؛ آسمان عجیب غمگین بود و این عطر هم در ذهن من تا به‌همیشه غمگین خواهد ماند. به‌خواب رفتن بر روی بستری ناآشنا و چرکین... راست می‌گفت! شاید نجیب‌زاده‌ای دیشب بی‌آنکه در‌ پی کسی باشد برروی این بستر به‌خواب رفته باشد...!
32 تشکر شده توسط : nazanin فاطمه فیضی
دگردیسی برروی خاکِ یک کنیسه‌ی متروک...! در بین اضلاعِ مثلثِ خاکسترگونِ گوتال یعنی انسنس فلمبویانت، امبر فتیش و میر آردنت؛ خمیدگی و تمایلِ هندسه‌ی درونی من همواره به‌سوی ضلع سوم بوده و هست. البته این سه‌ضلعیِ معظم تمام‌وقت عاشق است. پرداخت‌های معناگرا و بناهایی ناب، استوار برروی مفاهیم شرقی یعنی کندر، کهربا و مر. هرکدام به‌گونه‌ای حقیقت را غربال می‌کنند. هرسه آغشته به جادو هستند و طوفان‌ها در سر دارند. به‌یاد شعر ظریفِ یانیس ریتسوس : هر سه مقابل پنجره نشستند خیره‌ به دریا. یکی از دریا گفت، دیگری گوش کرد، سومی نه گفت و نه گوش کرد. او غوطه‌ور در آب‌ها بود. از پشت پنجره حرکاتش آرام و واضح.... ناگهان یکی پرسید: غرق شد؟ دیگری گفت: بله غرق شد. سومی از عمق دریا نگاهشان می‌کرد. گویی به دونفر که غرق شده‌اند می‌نگرد...! این‌که یک عطر [یا هر اثر هنریِ دیگری] در چه موقعیت، موعد، دوران و هنگامی بر کوه‌ِ سینا یِ سرزمینِ یک‌نفر نازل می‌شود بسیار حائز اهمیت است. میر آردنت درست سر وقت رسید! آن‌جا که برخی گوساله‌ی سامری می‌ساختند و باغچه‌ی جهل را آب‌پاشی می‌کردند این عطر برای من موسی‌رخساری شد، باخبر از سوختنِ درخت زیتون و مطلع از ده فرمان! بعدتر که مخلوقِ اعتکاف و الهیات یعنی بلک جِم‌استون هامبرت را استمشام کردم برای من از لحاظ حسی و عاطفی فراخوانی بود از خاطراتِ میر آردنت. اما شباهتی درکار نیست مگر این‌که هردو میل دارند شما را به سرمنزل مقصود برسانند! روایتی گرم با رایحه‌ی رزینی بخوری چوبی که به تشریح و پرداختی مستقل، جسور و متمایزِ چندبُعدی از انگم و خمیره‌ی مر می‌رسد، به قله‌ی جنون‌های سیروپی دارویی سرک می‌کشد و با بخوری کلیسایی رها در اتمسفری تقریبا خشک شما را تا به درکِ سوختنِ خورشیدِ شرق پیش می‌برد. بیرون کشیدنِ جزئیاتِ عسلی آجیلی و حتی مشکی حیوانی از جانِ موم که حیوان‌ش سخت و دشوار نیست بلکه عارف است و عابد. ترشح قطرات بنزوئین در پس‌زمینه و شیرینیِ ملایم تونکا که با تکیه بر آکوردی چوبی بالزام رساله‌ای می‌شود برای آگاهی. [در این عطر همواره برای من یک حس گیاهی علفی شیرین نیمه‌آروماتیک نیز ایجاد می‌شود] خلاصه که فرزندِ خلفِ ایزابل دوئین عطرسازی را تا به قلب مفاهیم نئوکلاسیک پیش می‌برد. شبیه به تماشای معماری‌های دوره‌ی رنسانس یا باروک در قلب یک شهر مدرن. پسرکی اروپایی جمله‌ای کوتاه برای این عطر نوشته بود که حقیقت و تشریحِ میر آردنت هم‌نشینیِ همین چند کلمه کنار یک‌دیگر است : عطرِ روزهای ناخوشی!
29 تشکر شده توسط : nazanin شهریار اسماعیل پور smaeelpoor sh
جفت ندارد؛ زایش نمی‌شناسد. هر هزارسال یک‌بار بر توده‌ای عظیم از هیزم بال می‌گشاید و آواز می‌خواند. بعدتر از شدتِ زیباییِ آواز شوق و هیجانی نادر در قلب‌ش شکل می‌گیرد و از این‌رو با منقارِ خود آتشی عظیم ایجاد می‌کند و مابین شعله‌های پرحرارتِ آن آتشِ خودساخته می‌سوزد؛ خاکستر می‌شود و از قلبِ سوخته‌ی اندام‌ش نطفه‌ای اساطیری پدید می‌آید و از آن نطفه ققنوسی جوان زاده می‌شود...!
33 تشکر شده توسط : هاشم پور nazanin
عشق‌های یواشکی؛ میوه‌های ممنوعه! به‌خواب رفتن زیر سایه‌ی درختی که در افسانه‌ها حوا از آن سیب می‌چیند و رسیدن به این اصل که انسان جانداری‌ست مینیاتوری با تمایلات پارادوکسیکال که به‌شدت نیز می‌تواند شکل‌پذیر باشد! اگر در فیزیکِ پایه مباحث مربوط به فاصله برای‌تان جذاب بوده این عطر می‌تواند برای شما باشد! مونا دی اُریو گاها با ما از دوری، پریشان‌حواسی و دل‌تنگی می‌گوید...!
33 تشکر شده توسط : رضا عطردوست nazanin
بازیِ محزونِ جوجه کلاغ‌ها لابه‌لای علف‌های وحشی...! اثری معتدل با رایحه‌ی چوبی گیاهی سبز. تلفیقی احتمالی از پچولی و وتیور، چارچوبی خاکی و تظاهری از چرمِ کم‌رویِ غیرحیوانی [به‌مانند چرم‌های گیاهی که از کاکتوس‌ نوپال ایجاد می‌شوند] با کشش‌های مشک‌گون، ردی رقیق از دودِ گیاهی و اتمسفرِ دوقطبیِ تر و خشک. یکی از زیبایی‌های این عطر همین‌جاست. یعنی برخوردِ جریان‌های خشک با مویرگ‌های نمناک، سرد و آب‌انبارگونِ سبز. در قلب این مخلوق مابین طیف‌های گیاهی بروزی گس و تلخ وجود دارد که برای من بسیار یادآور بوییدنِ برگ سبز و تازه‌ی ماری‌جواناست. در بین گونه‌های مختلف گیاه کانابیس مدلی پیوندی یا به‌اصطلاح هایبرید وجود دارد [متشکل از دی‌ان‌ایِ زیرگونه‌های سَتیوا و ایندیکا] به‌نام وایت ویدو [white widow] یکی از گونه‌های این گیاه در دورانِ اوجِ رشد هم‌چنان کوتوله است و بصورت تقریبی در مدت‌زمانِ هفتاد الی نود روز به بلوغ کامل می‌رسد. اگر ماقبل گل دادن برگ‌های کُرکیِ بامزه‌اش را کف دست له کنید دقیقا یکی از رگه‌های هیندو گراس را خواهید یافت! مغز این مخلوق بیش‌از آن‌که جنگ را بشناسد با صلح آشناست و از این‌رو برون‌گراییِ مسالمت‌آمیز هم دارد. استخوان‌ش با منم‌منم، خودنمایی، فریب، لاف و هیاهو پُر نشده، میل به تغذیه از نارسایی‌های بطنی و کاستی‌هایِ درونِ بشر ندارد، با خواب‌گری و تلقین برای خود مقبولیت نمی‌سازد، توسط عناصرِ تسلطِ حسی، چیرگی را از درختِ روانِ آدمی‌زاد نمی‌چیند و برای به‌هرحال فریبنده به‌نظر رسیدن یا به‌هرطریق عرض‌اندام کردن به‌وجود نیامده. نشده، ندارد، نمی‌سازد، نمی‌چیند و نیامده که ازآن افسانه‌ی محلی نساخته‌اند، بود یا نبودش برای کسی آن‌چنان مهم نیست، تفسیرهای هایپرآرتیستکال در هیچ اتمسفری برایش نمی‌نویسند، از هر صد طرفدارِ نازوماتو شاید فقط یک‌نفر میل به هم‌زیستی با او را داشته باشد و بر سر تصاحبِ سرزمین‌ش جنگ‌های صلیبی یا نبردهای پارتیزانی به‌پا نمی‌شود. قلب را چنگ می‌زند گاهی که ای آدمِ سابق و آدمکِ فعلی تو روزی در بُرشی از زمان با رنگ سبز رازهای مگو داشتی. بله. به دور از غوغای جهان و خارج از کانونِ توجه گوشه‌ای نشسته و با تو از رنگ‌پریدگیِ رنگ‌ها می‌گوید. رایحه‌ی غمگینی‌ست. ای کاش نشر و ماندگاری از این هم کمتر بود. شبیه به خاطراتی که مات شده‌اند و دوراز دسترس هستند. اگر این‌چنین بود می‌شد با آن به کنجِ پستوهای تنهایی گریخت. در خود مچاله شد و مرور، مرور، مرور... یادآوری؛ تکرار، تکرار، تکرار... لبخند؛ سکوت، سکوت، سکوت... کارگرِ تمام‌وقتِ معدنِ خاطرات! به‌هر روی هیندو گراس فرزند از یاد رفته‌ی خانواده است. شبیه به نامه‌ای که برای همیشه برروی یک میزچوبی جاماند... عجب کشفی! بله. عطر جامانده‌هاست...!
36 تشکر شده توسط : nazanin علیرضا موسوی

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan