نظرات | مسیح بسته شده
ترتیب نمایش
La Panthere
لینک به نظر 21 مهر 1401 تشکر پاسخ به Hani
هنر هست تا حقیقت آدمی را نابود نکند. نیچه نوشت...! / به‌راستی که این‌چنین است. هنر داریم تا هیولایِ بی‌رحمِ حقیقت، این پیرزالِ آدم‌خوار مارا نبلعد. بقول تو اگر ادبیات، موسیقی، نمایش، عکاسی، نقاشی و... نبودند تا گردن در قهقرای پسارستاخیزیِ هانکه[ها] فرو می‌رفتیم. میشائل هانکه عمیقا فوبیا دارد. فوبیای مدرنيته‌ی افسارگسیخته‌، نیز وحشت و خشونتِ لبه‌دارِ نهفته درآن که بدل به انگلِ روانِ بشریت شده. از ویدئوی بِنی تا فانی گیمز این ترسِ سادیستی از چارچوب و فرمِ سینما بیرون می‌زند و تا به گند کشیدنِ محتوا پیش می‌رود. باید هم ترسید از این قرون‌وسطایِ نامحسوس! فکر می‌کنم هنر در این دوره‌ی عجیب سرعتِ سقوطِ بشر به قعرِ دره‌های انقراض را کاهش می‌دهد. اممم به‌نوعی می‌توان نوشت : هنر در این‌هنگام یعنی وقت‌کُشی برروی لبه‌ی تیغ! خلاصه... در هوای همین اطراف بمان و به‌مانند جرجویچ باخود زمزمه کن آری، تو نیز سرانجام خواهی آمد؛ شادیِ کوچکِ عادیِ روزانه‌ی من...!
31 تشکر شده توسط : nazanin Mahdisss
La Panthere
لینک به نظر 21 مهر 1401 تشکر پاسخ به Hani
دوره‌ای که دالی با بونیوئل جفت شده بود یه جایی نوشت اگر بیست‌وچهار ساعت بیدار باشم بیست‌ودو ساعت‌ش رو در جهان تخیل و رویا می‌گذرونم. خوبه. دو ساعت از من کمتر! درود جانم. خیال‌پردازی؟ اون‌وقت متاسفانه؟ با اخم به‌او نگاه می‌کند :) حالا که با این فرم تله‌پاتی داری درصورت تمایل برو سراغ نورن اسلامبرهاوس و د وویس او د اسنیک گوچی. همسان‌سازیِ تخیلِ دو جاندارِ ناهمگون! چهارصد و هفتاد سال پیش وقتی نوجوون بودم لاتاریِ سرزمینِ تخیل به‌نامم در اومد. منم رفتم و دیگه برنگشتم! آدم چی می‌خواد مگه؟ جز یک جاده‌ی جنگلیِ مه گرفته برای تماشا یا یک چاله‌ی کوچولو که بعد از بارون پر از آب شده. وقتی بهش نگاه می‌کنی خیلی جدی بهت می‌گه حواست رو جمع کن چاله خودتی آدمی‌زاد؛ من اقیانوسم. بله که هستی :) یک تیکه زمین پر از علف‌های وحشی. کلبه‌ای چوبی گوشه‌ی ییلاق خیالات...! شلدون سیلوراستاین یه جایی که قلب‌ش خیلی شکسته بود نوشت دلم می‌خواد رویایی که شبِ گذشته دیدم رو بردارم و داخل فریزر بگذارم. اون‌وقت یه روزی در آینده‌ی خیلی دور وقتی یک پیرمرد مو خاکستری شدم درش می‌ارم، گرم‌ش می‌کنم و دست و پایِ پیر و یخ‌بسته‌ام رو با گرمای شفابخش‌ش مداوا می‌کنم! زیباست درعین‌حال عجیب. چرا؟ چون شلدون کچل بود :) یکی از خاصیت‌های رویا همینه. لمسی ظریف از هرآن‌چه که می‌خواستی باشی و نیستی! چندتا رویای ناب زیر فرش یا پشت آینه مخفی کن... بماند برای روز مبادا. زمستان‌های سخت پیش‌روی ماست. البته دلیلی برای نگرانی وجود نداره زیرا ما آن گیاهِ خودرویِ چموش و سرکش هستیم که در زمستان‌های دشوار ریشه‌ی خود را در استخوانِ خاکِ نمور فرو می‌بریم و از قلبِ برف‌های طاقت‌فرسا جوانه می‌زنیم. اشتباه نشه این یکی از سرفصل‌های گیاه‌شناسی نیست. بله درست حدس زدی. قضیه حول محور تاریخ می‌چرخه! خلاصه که واقعیت را باید در پیشگاه مفاهیم درونی و جنابِ تخیل قربانی کرد و بقول هگلِ خیره‌سر اگر واقعیت با مفهوم ما نمی‌خواند پس بدا به‌حالِ واقعیت...! و از همه‌چیز مهم‌تر این‌که،، سپاس جانم :)
36 تشکر شده توسط : ملورین nazanin
عاشق از معشوقه‌ی خود پرسید تو چیستی، کیستی، چگونه‌ای، چندی و چنانی؟ چطور باید از تو نوشت؟ پاسخ داد من آنم که خود دانی پس همان‌گونه که می‌دانی ازمن بنویس...! از موسیقیِ باخ تا سینمای برگمان. از ایشان تا پینا باوش و از او تا گوستاو دوره، کنستانتین برانکوژی، دون مک‌کالین، ویلیام بلیک، گاردونی، میکوتی، تاور و... فرقی ندارد. شما جان و قلب دارید که تپش دارد؛ نیز احساس و منطق می‌شناسید. پس می‌توانید از هر هنری بنویسید و با آن هم‌زیستی داشته باشید. هیچ خط‌کشی درکار نیست و نوشتن در این‌باره اصولِ مطلق یا چارچوبی ندارد. آلبر کامو به‌هنگامِ دریافت جایزه‌ی نوبل رو به حاضرین می‌گوید : هدفِ هنر نه وضعِ قانون است و نه قدرت‌طلبی. وظیفه‌ی هنر درک کردن است. هیچ اثرِ نبوغ‌آمیزی بر کینه و تحقیر استوار نیست. هنرمند سربازِ بشریت است و نه فرمانده. قاضی نیست بلکه از قیدِ قضاوت آزاد است. او نماینده‌ی دائمیِ نفسِ زندگان است! [نفس به‌مثابه وجودیت] معتقدم نقد، حقیقت‌جویی، گفتگو، تبادل‌نظر، مناظره و چالش‌های جدی عامل پیشرفتِ هر اجتماعی می‌تواند باشد. اما این‌که عزیزانِ ما مستقیم به شخصِ محترمی بگویند شما باید از عطرهای الف بنویسید نه عطرهای جیم یا نه کلا ننویسد ازنظرمن باطل است. مخالفم با هر تفکری که بخواهد آدم‌ها را به طبقاتِ مختلف تقسیم‌ کند. تمام انسان‌ها ممتاز هستند و همگی جرقه‌ای از کهکشان را درون خود دارند. این همه دیوار بین ما کشیده‌اند کافی نیست؟ برلین هم بودیم درهم می‌شکستیم! نفسی که برای بشر باقی نمانده همین تتمه‌ی دم و بازدمِ ضعیف را برای یک‌دیگر سخت‌تر نکنیم. قدر بدانیم باهم بودن را وقتی اصلِ زیستن به یک شوخیِ مسخره تبدیل شده است. / خارج‌قسمت...! حال که سرخطِ تمام خبرها شده the nose فکر می‌کنم وقت آن رسیده که به داستانِ جادویی و سراسر معنای عالیجناب نیکلای گوگول یعنی 'دماغ' هم اشاره‌ای داشته باشیم :) ماجرای آقایی به‌نام کُوالیوف که صبح از خواب بیدار میشه و می‌بینه ای دل غافل جا تره و دماغ نیست! بله. دماغِ سرکش فرار می‌کنه. عضوِ خیره‌سر برای خودش زندگی مستقل تشکیل میده، باسرعت پله‌های ترقی رو یکی پس‌از دیگری طی و به مقامات بالای دولتی دست پیدا می‌کنه :) خلاصه شاید پس‌از استمشامِ مخدرهای غیرمتمدنِ گوالتیئری بینیِ محترم شما هم به‌مانندِ دماغِ کوالیوف به سرش زد و رفت سراغ سرنوشتِ خودش. کسی چه می‌دونه شاید وزیری وکیلی چیزی شد :) از من می‌شنوید جلوی بینی‌تون رو نگیرید. بگذارید پیشرفت کنه و هرجا دلش می‌خواد بره. قلب‌ها که دربند هستند؛ حداقل بینی‌ها آزاد باشن.
33 تشکر شده توسط : nazanin مهدی مددی
Cryptical Envelopment
لینک به نظر 31 شهریور 1401 تشکر پاسخ به Hani
ای مرگ. ای ناخدای پیر. اینک گاهِ رفتن...! سوزان علیوان برروی مزار تکیده‌ی دوست‌ش اشک می‌ریخت و زمزمه می‌کرد : گُلی که از دلِ خاک می‌روید عطرِ مرده‌هایمان را با خود دارد. | به‌دوش کشیدنِ بارِ سنگینِ این‌روزها آن‌چنان سترگ است که میلان کوندرا دوباره باید جوان شود و بارهستی را از روی روزگار ما بازنویسی کند. سَبکیِ تحمل‌ناپذیرِ زیستن! آدم‌ها را می‌کشند؛ اگر نکشند خود می‌میرند و این جریان تاجایی پیش می‌رود که تو حتی دیگر از هم‌چنان زنده‌بودنِ خودت هم خجالت می‌کشی. بله، این دنیایِ امروزیِ ما آدم‌هاست... درود برتو جانم. متاسفانه یا خوش‌بختانه به‌خاطر نگاهی که به مسئله‌ی مرگ‌وزندگی دارم از هم‌دردی‌های شایع تهی هستم. از این‌که به‌هنگام رنج آدم‌ها یک نفر را تبدیل به ابژه‌ی ترحم می‌کنند بیزارم! من به تو هرگز نخواهم گفت غمگین نباش یا صبوری کن. به‌هیچ‌وجه نخواهم نوشت زمان می‌گذرد و فراموش می‌کنی. خاک مرگ و مرده سرد است! خیر. سرد نیست. اتفاقا از تو می‌خواهم باصدای بلند گریه کنی. دوریِ شیرین، فرهاد را دیوانه کرد و تمام عمر در خود گریست. غصه نباید تبدیل به کلوخ شود و راه تنفسِ مارا ببندد. کمی دورتر از کلیشه‌ها باید بنویسم : چه بخواهیم چه نه زندگی بستر ازدست‌دادن است. جنگیدنی هم نیست بلکه بایست ژرف دراین باب تامل کرد و با آرامش آن‌را پذیرفت. ما بیش‌از آن‌که به‌دست‌ بیاوریم ازدست می‌دهیم. توگویی از ابتدا شرطِ زیستنِ آدمی‌زاد همین بوده. بله. حق باتوست. این یک قمار نابرابر است. اما عشق‌های نافرجام، دوستانِ تاهمیشه گم‌شده‌، سقوطِ برگ از درخت، ناگهانی بودنِ مرگ... همگی پیام‌آورِ این مهم هستند که ما در بی‌خبری از دست خواهیم داد. به خودت رجوع کن. چندروز قبل باهم می‌خندیدیم و امروز تا گردن در مغاک حزن فرو رفته‌ایم! برخی می‌گویند بین شادمانی و اندوه مرزی وجود دارد. خیر جانم. دروغ می‌گویند. درهم‌تنیده است. در قلبِ قهقه ناگهان هق‌هق جان می‌گیرد! حتما دشوار است اما فکر می‌کنم اکنون فصلِ بزرگ‌تر شدن برای تو فرارسیده. بزرگ در معنای کلانِ کلمه. این‌که غمی خطیر را آن‌چنان سامان دهی و در گودال‌های سرزمین ناشناخته‌ی درونِ خود پنهان کنی که گویا اصلا وجود نداشته. آخ که انسان بودن چقدر سخت است...! | فیلسوفانِ کلاسیک معتقدند وقتی سرانجام مرگ خواهد بود و این واقعیت لاعلاج است پس 'چقدر' زنده ماندن نیست که اهمیت دارد بلکه چیستی، چگونگی و میزان مهم است. طبق آن‌چه نوشتی میزانِ زندگیِ دوست شما ممتاز بوده جانم. چه بیچاره است آن‌که صدسال عمر می‌کند اما فقط جِرم است به زمان و جز 'مقدار' هیچ‌چیز دیگری درون خود ندارد. عزیزِ دل‌شکسته‌ متاسفم که نمی‌توانم از آن‌چه انتظار داری بنویسم. این‌که من‌را در غم خودت شریک بدان و از این‌دست خُرده احساساتِ رایج. اما درعین‌حال ازتو می‌خواهم در موازات با سوگواری، آزاردگیِ روان و تپش نامنظم قلبت را کنترل کنی. هر حادثه‌ی تلخ و شیرین باید از ما یک نمونه‌ی قوی‌تر بسازد. قطعا شنیده‌ای که نیچه می‌گوید دردها بسیارند. آن دردی که درهم نشکند و نکشد قطعا از من مدلی قوی‌تر خواهد ساخت. ازدست‌دادن‌های مداوم هم‌چون طوفانی بی‌رحم می‌مانند که از شن‌هایِ سرگردانِ صحرایِ ما کوه می‌سازند. کوهی که می‌توان به‌آن تکیه کرد و از شرِ سیل‌های ویرانگر زندگی در امان ماند. هزاران ضربه باید برای الماس شدن. یاقوت نتوان شدن بدونِ تحمل هزاران سال سختی، جبر و بی‌شمار دگرگونی. می‌پذیرم که بوکشیدنِ جای‌خالی برای بشر همواره‌ دیوانه‌کننده بوده و هست. جدایی قلب مارا را چروکیده می‌کند. اما چه شیرین چه تلخ ما برای عبور اینجا هستیم؛ برای جاگذاشتن؛ برای رهگذر بودن. برای اندکی تماشا...! خلاصه این‌که غمین دورانی‌ست اما آرام با دوست خود همان را بگو که رئیس دانایی حافظ با عشق گفت... ای دور و نزدیک به ما؛ بی تو مباد جای تو...!
22 تشکر شده توسط : آماتور 2 اعظم
Hayat
لینک به نظر 29 شهریور 1401 تشکر پاسخ به مسیح
کنار پنجره ایستاد و آرام باخود زمزمه کرد بر کشیدنِ چنین بارى سترگ شهامت را لخته‌لخته از گُرده‌هایت خواهد مکید؛ اى سیزیف! راه هنر بی‌پایان و آدمى را مجال اندک است...! در تشریح خطی کالا این‌طور آمده : هر آن‌چه که برای تامین و رفعِ تقاضا یا نیاز به بازار عرضه می‌شود. با تکیه‌بر این تعریف می‌توان فهمید یک آلبوم موسیقی، دارو، جواهر، کتاب و... کالا هستند. یک تابلوی نقاشی را درنظر بگیرید. خودِ تابلو کالا می‌تواند باشد ولی اصلِ نقاشی خیر. این قانون درارتباط با عطر نیز صدق می‌کند. یعنی آن‌چه فرد خریداری می‌کند کالا محسوب می‌شود ولی هم‌زیستیِ رایحه‌ها باهم و عطرسازی هنر است. ربطی به قیمت، مجموعه‌ی سازنده و اندیشه‌ی پشت اثر نیز ندارد بلکه یک جریان شمول و کلی است. رایحه‌ی دیویدوف وود بِلند هنر است همان‌طور که آنوبیس آرتیزان. تفاوت‌ باید مابینِ دغدغه‌ها، نحوه‌ی پرداخت و زاویه‌ی نگاهِ هنرمند به قضيه‌ی هنر جست‌وجو شود. هیچ رایحه‌ای دون یا کم‌اهمیت نیست و همگی فرزندان یک مادر هستند. تمام عطرسازی برروی بستر هنر به‌خواب می‌رود. همان‌طور که تمام موسیقی، نقاشی، مجسمه‌سازی و... پس ما عطر غیرهنری نداریم! / ایراد : مغلطه‌ای رایج وجود دارد ازاین قرار که آیا طبق تعریف‌های موجود خودِ هنر نمی‌تواند کالا باشد؟ خیر. اما این‌که چرا خیر، نیاز به توضیح و تفسیر بسیار طولانی دارد که نوشتن درموردش از حوصله‌ی این‌روزهای من عمیقا خارج است. اما به‌صورت استنباطی نیز می‌توان دریافت که چرا اصلِ هنر مثل مجسمه‌سازی، قالی‌بافی یا منبت‌کاری را نمی‌توان کالا دانست. موجودیتِ کالا مشاع و منوط به حدود، جرم، وزن و قیمت است. هنر بطنی، ننامیدنی، نامحدود، بی‌قیمت، نامرئی و بدون وزن تصور می‌شود. اگر هنر را کالا بدانیم پس تفکر، عاطفه، ادراک، عرفان و... نیز کالا هستند! درنهایت آن‌چه اهمیت دارد این است که بدانیم تمام عطرها شهروندان سرزمین هنر هستند و در همان جغرافیا با یکدیگر تفاوتِ میزان پیدا می‌کنند و در شناسنامه‌ی همه‌ی آن‌ها روبه‌روی نام مادر نوشته شده : هنر. فرقی هم ندارد فلان عطر گرلن، لالیک و... باشد یا آثار المپیک ارکیدز، آدی آله وان... صحبت بر سر 'چگونه هنرمندی' 'چطور هنری' و 'چه پرداختی' بایست باشد نه این‌که عطر الف هنری است عطر ب غیرهنری. ویل دورانت می‌گوید هر دانشی [آگاهی کل - همه‌چیز] با فلسفه آغاز و به هنر ختم می‌شود! یعنی چه؟ یعنی درخت، آسمان، ستارگان، رودخانه، غزال، قو، اسب، خاک، تمشک، سیب، اتم‌ها، شیمی، فیزیک، ریاضی... تو، من، ما! تمام عالم هنر است و ما هنرمندانِ این عرصه‌ی باشکوه. بازیگرانِ نمایشِ تراژیکِ زیستن! اما دگربار افسوس که داستایفسکی در کتاب رنج‌کشیدگان و خوارشدگان می‌نویسد : الهه‌ی هنر از قدیم‌وندیم گرسنه و پاپَتی در زیرشیروانی‌ها روزگار می‌گذرانده. تا بوده همین بوده و بعداز این هم همین خواهد بود... بله. قضیه ازین‌قرار است!
26 تشکر شده توسط : آماتور 2 آرمان
Hayat
لینک به نظر 28 شهریور 1401 تشکر پاسخ به محسن ایزانلو
ازنو درود. لابد :) زیرا همه‌ی این مخلوقات از یک منبعِ آگاهی تغذیه می‌کنند. اما به‌نظرمن این اشتراک تنه به شباهت نمی‌زند. هر عطر شمایلی دارد. نیز مغز، روان، احساس، هدف و باورهای متمایز. آثار هنری نسبت به‌هم 'دیگرسان' هستند. سوال این‌جاست که ما عطر را تخت و خطی می‌دانیم یا ژرف و سینوسی. مسئله این است : کالا یا هنر :) عطر به‌مثابه کالایِ صرفا مادی و ابزارِ بلوفِ زیبایی به‌وجود می‌آید برای تامینِ نیازهای اولیه، پُر کردنِ خلاءِ توجه، تحریکِ تمایلات عقیم و تغذیه‌ی نگرش‌های گذرا. اما اگر هنرِ خالص تعبیر شود، به‌وجود می‌آید برای اخته کردنِ تمام خرده‌لذت‌ها. تمایلاتِ قدیم و کاهل را تحریک نمی‌کند بلکه منش و نگرش‌های تازه می‌سازد. معمار خواهد بود برای تخریب، ازنو ساختن و یا ایجادِ تغییرات اساسی در ساختمانِ اندیشه‌ی ما. صحبت بر سر تاثیر و رسوخ است. زرجوف زیبایی را به‌دور از هرگونه چون‌وچرا به شما هدیه می‌دهد؛ از سرفصل‌های شناخته‌شده‌ی زیبایی‌شناسی بهره می‌گیرید. سراغ جهان زیرین هم غالبا نمی‌رود. ال‌کیمیا اما کلنجارطلب است. میل دارد شما را به سرزمین‌های ممنوعه بکشاند و مخاطب را به درون مغاک ناشناخته‌ها پرت می‌کند. (بادقت : حیات، کِمی، تمپست و الیکسر) اقامتی جادویی پشتِ تمامِ درهای بسته! با عطرهای ال‌کیمیا بایست زیبایی را مابین علف‌زارهای ناشناخته، جزیره‌های مطرود و بیشه‌های انبوه جست‌وجو کرد. جست‌وجو مقدس‌ترین سرمشقِ مکاشفه است. زیرا در این تفکر مهم نیست مبدا کجا بوده یا مقصد به کدامین جغرافیا می‌رسد بلکه صرفا مسیر و تجربه‌های وارونه‌ای که در آن به‌دست می‌آید اهمیت دارد. این جریان را بسیار دوست دارم. زیرا مدام شدن برروی مبدا و مقصد باعث ازبین رفتنِ لذت و عجایبِ مسیر می‌شود. به تولد، مرگ و برخوردِ این‌دو با زیستن بیاندیشید. زندگی درنگاه من یعنی عکس‌برداری از مسیرِ پُر پیچ‌وخمِ بودن :) ای‌کاش همه‌ی ما یک دوربینِ اعلا و بی‌شمار لنزِ ناب داشته باشیم. بشر برای بقا نیازمند به عکس‌برداریِ مایکرو از اندامِ زیبایی است. بماند برای روز مبادا! عطرها را جدی بگیریم. تا کنون به اصلِ رایحه فکر کرده‌اید؟ ترسناک نیست؟ این‌که اصلا بو وجود دارد! این حضورِ ننامیدنی و ندیدنی. تعریفی است متفاوت برای حادثه‌ی لمس. به ما می‌آموزد می‌توان حضور داشت بدون دیده شدنِ بصری؛ می‌توان لمس شد بدون برخوردِ فیزیکی؛ می‌توان شنیده شد بدون صدا... و من چه تراژیک بی‌ربط می‌نویسم :) نااهلی را گریزی نیست. این جملاتِ بی‌سروته به نوشته‌ی محترم شما ارتباطی نداشت. شبیه به کسی شده‌ام که خیال می‌کند فرصت بسیار اندک است و به سندروم فشرده‌گویی و درهم‌تنیده نوشتن دچار شده! خلاصه که روح مشترک اشاره‌ی دقیق و به‌جایی بود عزیز :)
26 تشکر شده توسط : آماتور 2 آرمان
Hayat
لینک به نظر 28 شهریور 1401 تشکر پاسخ به سعید رضایی شوشتری
محمود درویش فریاد زد براین سرزمین چیزی هست که شایسته‌ی زیستن است...! براین سرزمین نیز همین‌طور. سعید بزرگوار درود برتو جانم. یک گفته و بی‌شمار ناگفته‌ی تورا شنیدم. چه احوالِ غم‌انگیز درعین‌حال مقدسی است وقتی دل‌شاد می‌شوی که در این قطارِ رنج‌دیده تنها نیستی. خصلتِ دیوافکنِ 'ما' را فراموش نکن و ناامید نباش. غصه‌ها را باهم می‌خوریم، می‌خندیم، می‌خوابیم؛ شاید فردا... به‌هنگام بیداری و طلوعِ جان‌بخشِ خورشید. روزِ من و ما آغاز شده باشد! شخصیت من ابعادِ پاتریوتیستی نداشته و ندارد. به‌خصوص از جنسِ روشنفکرفارسی! اما اینجا سرزمین گُردیا، تهمینه، کی‌قباد، گُردآفرین، ماه‌آفرید و سهراب است. سرزمین کاوه، رستم، کی‌خسرو، منیژه و روشنک هم باقی خواهد ماند! این خاک ققنوس می‌شناسد و حتی خاکسترِ مارا هیچ بادِ لکاته‌ای نمی‌تواند با خود ببرد. فراموش نکنیم... پریدن را سقوط شاید؛ پرواز تا به خورشید را سوختن باید! آن‌چه می‌بینید مسیر و معبر است عزیزانم نه آخرکار :) [بی‌ربط : قدرت بی‌قدرتان واتسلاف هاول را مطالعه بفرمایید!] به‌جبر باید از نوشتن و موشکافی دوری کنم. آن‌هم صرفا برای دور نگه‌داشتنِ مجموعه از آزارهای احتمالی و سنگ‌اندازی دَدان. بایست مراعات کنیم مبادا اندام آقایان ورم کند :) لطفا اجازه‌ ندهید خنده و امید را سارقِ دوران و خبرهای گس از شما بدزدند. جنگلِ تاریخِ ما به خنده‌ی شغال‌ها درهنگامِ تاریکیِ شب عادت دارد! مثل سورچینلی باشید... به آن‌چه درنهایت باقی می‌ماند ژرف بیاندیشید!
27 تشکر شده توسط : الف ش محسن ایزانلو
درود برشما. همان‌طور که مطلع هستید ال‌کیمیا - کمی بلندینگ مجیک همانند کازاموراتی، سوسپیرو و... چکیده‌ای از تفکراتِ سرجیو مومو (بنیان‌گذار زرجوف) است. آثار ال‌کیمیا رو در ایران ندیدم البته خبر آن‌چنانی هم از فروشگاه‌های داخلی ندارم ولی خارج از ایران هم باخبر هستم درحال‌حاضر به‌وفور پیدا نمی‌شن. قیمت‌ هم بخاطر عناصر به‌کار رفته تقریبا بالاست. با چندتا از عطرهای کِمی قبلا معاشرت داشتم... اممم به‌نظرم نمی‌تونن توجه کسانی که عطر رو به‌مثابه لیکوئید خوشبوکننده صرفا می‌بینند جلب کنن. خیلی درون‌مایه‌های عرفانی و مکاشفه‌گون دارند. با سلیقه‌ی مخملی پسندِ ایرانی‌ها نیز هم‌خوانی ندارند. زیرا ستون‌های این لاین (شاید بهتر باشه بنویسم کلکسیون یا برند!) برروی آداب و افسانه‌های اعراب استواره و لاجرم باید انتظار رایحه‌های خاوری عربی شرقیِ هاردکورد رو هم داشته باشیم. همین حیات یک عود انیمالیک خیلی شرور داره که با شلاق اسپایسی و توهمی از چرم احاطه می‌شه. اگر زمان اجازه داد بعدها شاید در مورد ال‌کیمیا بیشتر نوشتم. فعلا که لانتوری‌ها برروی میز قمارِ تحجر نشسته‌اند و تاس انداخته‌اند برای سقط کردن جوانه‌های ما و چه انسان‌ها که به دست قوانینِ تاریک‌اندیشِ این بازیِ فاسد معدوم و خاموش نشدند. غم و اندوه آسمان را مه‌آلود کرده و زندگی، این ابرواژه‌ی شِبه مقدس؛ این ملعبه‌ی جیغ‌کشان برای آدمی هم‌چون غرقاب شده است و تشنه‌ی بلعیدن همه‌ی ما! این چه دنیایی است که بقول شارل درآن بدمستی می‌کنند و نزاع راه می‌اندازند و آدم می‌کشند. من دوستی داشتم ابتدایِ نامِ او میم انتها الف. میم موجی بود که به صخره‌ی بزرگِ الف از آزادی می‌گفت. من دوستی داشتم ابتدایِ نام او میم انتها الف که همانندِ پروانه‌ای ظریف در سینه‌ی محزونِ آسمان فرورفت و برای همیشه ناپدید شد. من دوستی داشتم... من دوستانی داشتم... داشتم... چه غریبانه و بی‌صدا ماضی می‌شوند آدم‌ها! حافظه‌ی کپک‌زده‌ی بشر تا به‌کی خواهد توانست این‌همه ازدست‌دادن را ذخیره کند. هم‌چنان معتقد هستم که گلسرخی حقیقت را گفت! بسپارید بر روی سنگ مزار ما 'هم' تاریخ ننویسند. تا آیندگان ندانند بزدلان و بی‌عرضه‌های این برهه از تاریخ ما بودیم. ما جنگجویان کوچه‌های خلوت! پستو نیاز داریم برای گریختن. شاید پتو برای مخفی شدن... بله ال‌کیمیا حیات؛ بوی تند و غمگینِ حیوانی دارد. رجوعی ناب به سرفصل‌های دلخراشِ زندگی و زیستن...!
38 تشکر شده توسط : الف ش رابین هود
Interlude for Men
لینک به نظر 23 شهریور 1401 تشکر پاسخ به علیرضا
درود برتو جانم. در ارتباط با شباهت‌یابی و کشفِ فضاهای هم‌تراز مغز من نئاندرتال است عزیز. ساده‌تر این‌که، نمی‌دانم. عذرتقصیر. اما در دنیای بی‌ربط‌ها و سه کهکشان دورتر از سوال شما؛ برای خالی نماندن عریضه و حفظِ مرتبه‌ی منم‌منم نام چند اثر که بتوان سخت یا آسان در سرزمین ققنوس و خاکستر یافت را برای شما می‌نویسم. تعدادی عطرِ ثابت‌شده و همه‌شناس برای هرگز نداشتن و ادای احترام این‌جانب به ساحتِ مقدسِ بلوف! :)
Tauer,, au coeur du desert | Masque,, tango | Beaufort,, coeur de noir, iron duke | Kilian,, straight to heaven | Parfum d'empire,, wazamba, ambre russe | Robert piguet,, bois noir, oud divin | Majda,, tendre est la nuit | Chopard,, oud malaki | Matiere premiere,, falcon Leather, oud seven | Ormonde jayne, ormonde | Heeley,, phoenicia, eau sacree | Evody,, ambre intense | Xerjoff,, amber star | Thameen,, carved oud | Acqua di parma,, colonia leather, colonia intensa oud | Different company, oud shamash | Nicolai,, cuir cuba intense | Aedes de venustas,, iris nazarena...!
اما به‌جز این‌ها؛ اگر خلوت‌گزین هستی، کنج‌نشینی‌های آن‌چنانی باخودِ درونت داری و هم‌آغوشی با ادبیات و فلسفه را دوست داری حتما و قطعا باید مورتل اسکین استفان هامبرت را استشمام کنی. خشک به‌مانند برگ‌های خزان. مرورِ نامه‌های عاشقانه‌ی ویکتور هوگو به ادل فوشی! مرطوب چون خاک و خزه‌هایی که در قلب تاریکی و مابین سرداب‌ها زندگی می‌کنند. همانندِ چوب یک درختِ طوفان دیده در آتش؛ بسانِ همان چوب شناور برروی آب...!
31 تشکر شده توسط : محمد جواد رضوانی nazanin
درود. اینترلود کشتن و زیرباران بااشک مخفیانه دفن کردن است و بلک آیرس همان قاتل است که عمیقا عاشق شده. اولی از مادر زاده شد برای تاهمیشه جنگیدن؛ دومی پدید آمد برای این‌که به‌ما بیاموزد صلح، جنگی است که پچ‌پچ می‌کند! پیئر نگرین با چه جانوری آن روزها هم‌زیستی داشته و هم‌بستر بوده که نتیجه‌ی معاشقه این توله گرگ‌های سبع از آب در آمده نمی‌دانم. لابد ماده گرگی... در این دوره که ما هستیم همه به‌یکدیگر می‌گویند چه بخواهی چه نخواهی... لاجرم چه بخواهی چه نخواهی باید خود استشمام و تجربه کنی و داخل قفس شوی تا تنِ عرق کرده‌ی جانورانِ حیات‌وحشِ فکری نگرین را بتوانی بهتر لمس کنی. آن‌جاست که عطرها شمایل پیدا می‌کنند و ژانر وحشت آغاز می‌شود! میفرمایید مردحسابی چی میگی ساده بگو اینترلود یا بلک آیرس. بله. دومی!
32 تشکر شده توسط : Hani nazanin

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan