تصویر ها | برگ زیتون
شب عشق خاکی 1 مرداد 1403

حسی که از عطر Tom ford vert des bois گرفتم رو اینجا می‌نویسم.

دیگر صدای جیرجیرک ها هم نمی‌آمد...موجوداتی به این وروجکی هم از این مسئله که زندگی برای امروز کافیست و باید به خواب رفت آگاه بودند هر چند هوا آنقدر ها هم تاریک نبود اما جنگل سیلوانیا بیدار شده بود.

لیرا پتویی از جنس ابریشم که هدیه جشن تولد 170 سالگلیش از طرف پروانه های خواهرش آرورا بود روی تنش کشید و رو به کرم های شبتاب گفت:
+لیرا میخواد بخوابه خسته نباشید بچه ها:)

کرم های شبتاب دمشان را در جواب شب بخیر تکان دادند...از خانه بیرون رفتند و با عطسه ای نورشان را با تاریکی مبادله کردند.

چندی نگذشت که مادر خانه پشت درب اتاق دختران با گفتن وردی جهت شکرگزاری اسماجی را روشن کرد. واضح و روشن بود که زیاد نگذشته از چیدن و جمع کردن محتویاتش...

کندر٬ مریم گلی٬ پالوسانتوو...اینها گیاهانی بودند که کنار هم جمع شده بودند تا جادویی ترین رایحه را خلق کنند و نمی‌شود چشم پوشی کرد از زیبایی گرده های طلایی رنگی که به جای دود ناشی از سوختن از اسماج بلند می‌شد.

لیرا گوشهایش را تیز کرد و وقتی صدای دور شدن قدم های مادرش را شنید چشمهایش را باز کرد. دستش را جلوی دهانش گرفت تا مبادا کسی خنده شیطنت آمیزش را بشنود.
با انگشتش اشاره به زنگوله های در اتاق جادویی خواند...البته که نمی‌خواست جیکشان دربیاد:)
+لیرا خیلی زود برمیگرده و به قلبم قسم قرار نیست خوراک ترول ها بشه

موفق میشود تا از غار زیبایشان خارج شده و وارد سیلوانیای پر رمز و راز شود. جایی که همیشه می‌تواند چالش های پیش بینی نشدنیی برای پری های کوچک و کنجکاوی مثل لیرا داشته باشد...

آهسته آهسته و با ترس قدم برمیدارد و انعکاس نور ماه را در رود دنبال میکند که ناگهان صدای خنده آرتور را میشنود
- هاهاها از کی انقدر محتاط شدی که پرواز نمیکنی؟
+فکر نکن لیرا ازت ترسید ( گوش قاعدتا الفی آرتور را گاز میگیرد)
آرتور بدون اینکه چیزی بگوید دستش را دور کمر لیرا حلقه میکند و شروع کننده اولین حرکت رقص شبانه‌شان می‌شود...

قورباغه ها بیدار می‌شوند و به کمک صدای رود می‌آیند تا ملودی جذاب تری برای رقص این دو عاشق پدید آید.

بعد دقایقی شاهد آرامش بخش ترین صحنه از آن شب سیلوانیا می‌شویم...وقتی که آرتور و لیرا هردو در کنار قارچ ها به یکی از کهن ترین  درختان جنگل تکیه داده اند و به ماه خیره شده اند...

+ آرتور! بنظرت قلب لیرا امروز سبز تره چون کمک حال انسان ها شده؟ آخه میدونی امروز رفت و تو گوش نوزادی که نمیخوابید لالایی خوند...تازه کتری روی اجاق گاز پیرزنی که خوابیده بود رو هم خاموش کرد:))

آرتور سر لیرا را در آغوش می‌کشد...
-یه چیزیو میدونی؟ تو برای سبز تر شدن قلبت نیاز نداری حتما انسانیو خوشحال کنی لیرا. تو همین جا اگه از من متنفر بشی هم سبز تر میشی چون در هر صورت نگام میکنی...و چشمات...چشمات تو هر شرایطی منو عاشق تر میکنن و اگه گفتی عشق یک نفر...؟

لیرا زر هایی که در چشمهایش جمع شده را کنار میزند
+هیششش( با لبخند)...ففط نفس بکش آرتور... و بگو که تو هم مثل لیرا بوی عشق رو میشنوی.

-لیرا...عام...من بوی جدیدی حس نمیکنم
+درختای زیتون؟ چوب درختاا؟؟ کندر؟؟ حتی بوی دستات که معلومه پای آلو و دارچین خوردی و اومدی اینجا...میخوای بگی هیچکدوم از اینا بوی عشق نگرفتن تو این لحظه؟

‌(آرتور با خنده و قهقهه)-متاسفم که حس بویاییم اندازه دوییدنم معرکه نیست
+لیرا ازت یه چیزی میخواد...رایحه این شبو هر طور شده برای من ابدی کن:)

آرتور بوسه ای به چشمان لیرا زد و مشتی خاک از روی زمین برداشت و در آنی خاک را به گویب از جنس خاطره تبدیل کرد...بوی خاک و گیاهان معطر حال حتی آنقدری باید قدرتمند باشد که به مشام شما نیز رسیده باشد..

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan