هر شب، قبل از خواب، پنجره رو باز میکنم...
هوای شب، سرد و ساکته، اما یه رایحهی قدیمی میاد تو.
همون عطری که همیشه میزدی؛ همون بویی که وقتی بغلت میکردم، نفسمو میبُرید.
حالا اون عطر شده یه شکنجهی آروم...
نه اونقدر تیز که زخم بزنه،
اما دقیقاً همونقدر موندگار که یادتو فراموش نکنم.
کاش میدونستی بعد رفتنت، من اون شیشهی کوچیک عطر رو گذاشتم بالای قفسه.
گاهی بیاختیار بازش میکنم، یه نفس عمیق میکشم...
و بعد میشکنم، درست مثل همون شیشه، اگه یه روز از دستم بیفته.
هیچکس نمیفهمه چطور یه عطر میتونه انقدر درد داشته باشه.
هیچکس نمیفهمه چطور میشه کسی دیگه نباشه،
ولی بوش هنوز باشه...
تو نبودی، اما عطر بود... هنوزم هست...
و همین کافیه که هر شب با یادت بخوابم و با گریه بیدار شوم...
______________🖤🖤🖤______________
وقتی عطر رو براش خریدم، نمیدونستم قراره بغضشو پنهون کنه پشت یه لبخند خسته.
جعبهی کادو رو گرفت، نگاهش کرد، آروم گفت: "ممنون..."
اما توی همون لحظه، یه چیزی توی چشمهاش شکست؛ شاید یه خاطره، شاید یه اسم...
گفتم: "امیدوارم این بو حالتو بهتر کنه..."
اما نگفتم که ساعتها بین قفسهها گشتم تا عطری رو پیدا کنم که شاید بتونه اون درد قدیمی رو برای چند لحظه محو کنه.
اون فقط بوییدش، چشمهاشو بست، و بعد گفت:
"عجیبه... این بو منو برد به یه جایی که دلم نمیخواد برگردم..."
و من فقط سکوت کردم.
چون فهمیدم این عطر، براش آرامش نیست...
یه درِ بستهست که دوباره باز شده،
یه زخم که هنوز هم بوی گذشته میده.