نازک آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب ای دریغا به برم می شکند...
آرزو هایی برای خودم داشتم و رویا هایی برای کشورم. اما اکنون آرزویم برای یک زندگی معمولی هم به جایی نمی رسد. اکنون فقر تبدیل به همنشینی وفادار شده است و ماهیت احمق کردن این همنشین در من اثر می کند. روان پریشی جمعی در من رخنه کرده است و مرا می جود.
جامعه ی در حال فروپاشی اولویت خاصی نخواهد داشت و تنها یک کارخانه است که شخصیت مرزی تولید می کند. آن وقت شگفتی هایی را خواهی دید. در این مزرعه حیواناتی زندگی می کنند که در برابر چشمانت تنها سر دانه ای کوچک از موش به پلنگ تبدیل می شوند.
در مدرسه ی خاص و رشته ی خاص و انجمن خاص دنبال انسان فرهیخته می گردم. بی خودی خودم را خسته می کنم. دنبال این هستم که فضای این سایت و آن سایت چرا اینگونه شد در حالی که هیچ کدام در برابر شرایط فضای جامعه چیزی نیستند.
درست کردن فضای سایت هیچ کاری ندارد. به راحتی می توان مانند گذشته برای افزایش تاثیر نظرات، موارد بیهوده را فقط مردود دانست. اما معنای همه چیز رنگ باخته است.
این کسب و کار مطابق قوانین کشورش فعالیت می کرد. اما امروز ناگهان با تصمیمی خلق الساعه فعالیتش جرم انگاری شد. بی خبر از همه جا فیلتر شد. به تکاپو افتاد برای سایت دامنه ی جدید پیدا کند و شماره اش را در نتایج جست و جو بیاورد. چه زحمتی کشید تا به صفحه ی اول نتایج بیاید. چند بار می تواند از صفر شروع کند؟ حمایتش نکردند ولی با زانو روی گلویش فشار می دهند. تا دیروز کاربران از اعتبارش می گفتند. امروز به این فکر می کند که آیا فردا وجود خواهد داشت؟ در پشت پرده باید تمرکزش را روی چیزی بگذارد که نظرات سایت در آن گم است.
پا هایمان خسته شدند. مغزهایمان دیگر وعده های ما را باور نمی کنند. سیستم پاداش دهی مغزمان با ما قهر است. دیگر ما را دوست ندارد. دیگر هیچ چیز را دوست ندارد. آن چیزی که آرزو داشتیم نتیجه اش چیزی نشد که انتظارش را می کشیدیم. نتیجه نه خوب و نه حتی معمولی بلکه وحشتناک بود.
کافیست. داستان های مزخرف که بیشتر از یک سوم آنها را نمی خوانم. یک سوم داستان مزخرف زندگی خودم را هم خواندم ولی با آن میتوانم چه کنم؟! اگر چگونه زندگی کردن دست من نبود آرزو دارم چگونه مردن دست من باشد.
مغز اجازه ی ورود هیچ آرزو یا هدفی را نمی دهد. کناری ایستاده به هر کسی که قصد جلو زدن دارد راه می دهد. می گوید دنبال چیزی نیستم فقط مرا راحت بگذار. بگذار رقبا تو را حذف کنند. بگذار انتخاب طبیعی تو را حذف کند که رفتن به مرحله ی بعد سودی ندارد. از جایش تکان نمی خورد. از خانه بیرون نمی رود.
حول حالنا الی احسن الحال
زیبا نوشتید که سخن از دل برآمده بر دل نشید. به خواست ایزد سیمرغ خواهیم شد. هم صدا.
در فرهنگ ما عطار میگوید طاووس بهشت میخواست. باز جایگاه و قدرت داشت. بلبل عشق گل داشت و مرغابی خانه امن خود را دوست داشت. اما همه از آنچه داشتند گذشتند تا سیمرغ را در کوه قاف پیدا کنند. فریدون را پیدا کنند.
لا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ. باید شجاعت تغییر داشته باشیم.
فقر احمق میکند، مزرعه حیوانات و عادت های اتمی کتاب هایی بودند که یاد کردید ازشون؛ همه آنها برای تغییر اند.
همه به کوه قاف