رایحه ای واقعا استثنائی و به معنای کلمه خاص که میتواند روح آسمان را به زمین پیوند بزند، عطری کاملا تک مخصوص همه سلیقه هایی که تا بحال بدنبال محصولی منحصر بفرد، عالی، ماندگارو بسیار شیک بودند، روح جوانی و آزادی و عشق را با تمام وجود به روح انسان پیوند میزند این عطر کاملا خارق العاده نسخه پرفیوم (درصد الکل بسیار پایین) از شرکت هرمس میباشد که در سال 2008 وارد بازار شد.
«تق هرمس پرفیوم» گرما و چگالی چوب را با نرمی لوبان و درخشش گیاه شیسو آمیخته میکند. بطری شیشهای این عطر با طراحی و معماری خاصش در قسمتهایی به فلز تبدیل میشود، بافتی صیقلی به خودش میگیرد و سپس حالتی حکاکیشده پیدا میکند تا شکلوشمایل یک اسپری فلزی دوباره پُرشدنی را پیدا کند. سطحی از بطری هم بهواسطه پتینهکاری حالت درخشانتری به خود گرفته است تا ظرافت و شخصیت متفاوتی به بطری این عطر بدهد.
«تق هرمس پرفیوم» این حس را به شما منتقل میکند که انگار روی زمین دراز کشیدهاید، حرکت زمین را لمس میکنید و به آسمانها خیره مینگرید. این عطر همچون روایتی نمادین از کاوش در جهان ترکیبات خام و دگردیسی آنها شما را بهسوی خودش جذب میکند؛ همچون رمانی که از قدرت کیمیاگری عناصر ناب با شما صحبت میکند و میان زمین و آسمان معلق میماند؛ همچون سفری بهسوی قدرتهای ناب و شاعرانگی. عطری چوبی و سرشار از نتهای گیاهی و معدنی.
با معرفی این ادکلن در سایت عطر افشان میتوانید با استفاده از آن روزهای خوبی را داشته باشید .
نوع عطر | پرفیوم |
برند | هرمس |
عطار | ژان کلود النا |
طبع | معتدل |
سال عرضه | 2009 |
گروه بویایی | چوبی چایپر |
کشور مبدأ | فرانسه |
مناسب برای | آقایان |
مناسب فصل | پاییز |
اسانس اولیه | پرتقال، گریپ فروت |
اسانس میانی | سنگ آتشزنه |
اسانس پایه | لوبان ، خزه درخت بلوط ، روایح چوبی |
که میگیرند در شاخِ تَلاجَن سایهها رنگِ سیاهی
وَزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم؛ شباهنگام
در آن دم که برجا درهها چون مُرده ماران خُفتِگانند
در آن نوبت که بندَد دستِ نیلوفر به پای سَروِکوهی دام
گرم یادآوری یا نه؛ من از یادَت نمیکاهم؛ تو را من چشم در راهم!
مخلوقی بسیار همجوار، مُقارن، همنشین وَ معاشر که عمیقا میل به سازش با آدمیزاد دارد! شبیه به تماشای نورِ آفتابِ روشن، طلایی رنگ، نیمه گرم وَ پاییزی است که اطرافِ سایهی نمورِ یک تکه سنگِ بزرگ و یخزده را درخشان کرده! شبیه به مراوده وُ آمیزشِ پوستِ صورت با علفهای نیمه مرطوبِ جنگلی که نورِ آفتاب را از لای شاخ وُ برگِ درختان بلند به سرقت میبرند! ارگِ باشکوهی که در آن مرکبات از میوه به پیامآور تبدیل میشوند وُ گریپفروت شاه و پرتقال ملکهی آتش آن هستند. رایحه ای مرکباتی چوبی خاکی اسپایسی نمدار که در قلب خودش یکی از معصوم ترین رگههای تلخی را جاداده وَ در ماورایِ یک خیالِ شیرین آدمی را به مرزِ بازیابیِ واقعیت میبرد و دوپای مغموم را از رویِ دیوارِ کشف به دشتِ وسیع و پُراُبهتِ حقیقت پَرت میکند!
اکتشافِ شیرینیها مابینِ تلخیها و بالعکس!
تغ درنگاه کوچک من شبیه به خود زندگی است. تولد، ایجاد، حضور... شبیه به لمسِ چگونگیِ بودن است!
فهم آن است که ای آدم بدان این تلخی شیرینی در سر دارد و آن شیرینی تلخی وُ هر دو به خاک میانجامند...
پس لذت ببر از رطوبت باران و میوههای درختِ حیات را بدون ترس بچین و گاز بزن! از سقوط نترس. از هبوط نرنج.
آدم تو حوا داری وُ حوا تورا! وَ هردو یک زندگی پیش رو...
تغ یعنی ای آدم معاشقه کن و لذت ببر.
تلخِ بَلد وُ بالغی که تو باشی وُ تشنهی نابلد وُ نوباوه ی کشفِ شیرینی که من! رطوبت جان داری که تو... خاک بر باد رفته ای که من!
در دورترین اتمهایِ آن شریانِ تلخ یک سرزمین ناشناختهی قطبی درانتظارِ کشف شدن است. سرمایی که از دل افسانهها بیرون زده و با رطوبتِ چوبی و خاک خوردهی خود همان نور آفتابِ پاییزی را ارزانی آدمیزاد میکند. در جان این اثر رایحه ای وجود دارد از جنسِ سلوک و آرامش. چیزی شبیه به بوی سنگ مرمر و گرانيتِ تازه استخراج شده از معدن که مدتها زیر آفتاب رها شده و حال تلفیقی است از فوتون های بازیگوشِ نورباستانی و رایحه ی کهنِ زمین! به حدی آن رایحه ننامیدنی است که توگویی میل به القا و آموختن دارد. شبیه به ذِن بودا که در پی نورحقیقت، تفکر را به اعماق سکوت تزریق میکند!
تغ فهمِ فاصلهی خورشید است تا اعماق زمین.
حیف که در جهان آدم جملهها باید به نقطه برسند.
ما تشنگانِ رهاکردن و از سرخط دوباره شروع کردن هستیم! که اگر نبودیم، من تا به آخرم برای تو مینوشتم ای افسانه.
مرسی ژاون کلود عزیزم. مرسی هرمس محترم. مرسی ای هنر. مرسی ای هنرمندان. ممنون که مارا رها نکردید.
من اینجا از فراموش شدهترین خاک زمین!
از رها شده های در باد...
از میان نان های قرضی و لاله های از خون شکوفه زده
با تو میگویم وُ از تو برای تو مینویسم.
از تاریکیِ دوران و حصارِ کشیشهایِ ناجور
از میان غدغن های دائم و سبزهای به سرخ رسیده
از این بغض خانمان سوز. به توی ای نور؛ سلام.
از فَرای اشک؛ از آنجا که دستِ دختران را پسران نگرفتند وَ انحنای آتش کمر آنها را جای بازوی مردان چماقِ سردِ جهل شکست
از این جغرافیای وارونه ی چماق به دست؛ به تو ای آزادی؛ سلام.
عصیانِ نوشیدن در سَر داشت.
در گوش او نجوا میکردند فرشتگان... شیطان فَرای آنها
بنوش بنوش بنوش! سَر بکش این سیالِ فراموشی را
خدا کنارش نشست و با خشم گفت : ننوش ای فرزند خاطی!
گفت : همینگونه که هستم مرا دوست بدار ای خالق
خدا گفت : ساکت! ننوش. دم نزن...
گفت : من آزادِ افسانه ام وَ تو در همین قامت یا عاشقم باش یا ترکَم کن! و خدا او را ترک کرد..
از آن پس او ماند، شیطان، سیالِ جادویی و رقص با فرشتگان...
اما شنیدم در بین ابرها کسی میگفت
خدا با لبخند و شادی به آن رقصِ مستانه تماشا میکرد!
تغ سیالِ فراموشی است!
رقص اشک آلودِ بشر است با فرشتگان سقوط کرده...
اُپرای باشکوه هبوط؛ جاری در سالن انتظارِ صعودِ آدمی...!!