سلام کاربر گرامی
چطور می توانیم به شما کمک کنیم؟
اطلاعاتی که برند اونوم ارائه کرده است:
صحنه تاریک است. این لحظۀ ورود ماریا کالاس به صحنه پس از اتمام آرایش اوست. یک ظهور جسمانی مافوق طبیعی، با آن چشمهای درشت محصور در چهرهای با گونههای برجسته. «لا دیوینا»، قدرتمند در انظار و شکننده در خلوت. لباس صحنه تاثیرگذار و موزون است و با حرکت او، خود به موسیقی، با رایحه لابدانیوم و وانیل تبدیل میشود و پودر صورت را پراکنده میکند.
جنون افیون، دانه تونکا و بلسان نراد زیربنای این تندیس بوئیدنی است. و هر که با آن روبرو شود ناتوان میگردد و دردی مبهم، دردی شدید را حس میکند، و میوه هلو در خلوت آن شعلهور میشود.
برند | فیلیپو سورچینلی |
سال عرضه | 2019 |
گروه بویایی | چایپر میوه ای |
کشور مبدأ | ایتالیا |
مناسب برای | آقایان و بانوان |
اسانس اولیه | سدر ، گل برف ، روایح دودی |
اسانس میانی | ادویه گل میخک ، هلو |
اسانس پایه | دانه تونکا ، وانیل ، نعناع هندی ، خس خس ، لابدانیوم، درخت نراد، روایح دودی |
" با کشتن خود ، زنده شد "
بیست و یک ، سی و یک ، چهل و یک ، پنجاه و یک ، ...
مردی که اسیر ذهن تاریک خودش شده بود و دائم یاد آن شبی میفتاد که پیرزنی عجوز اما عجیب ، سن مرگش را بلند برایش هجا میکرد . در واپسای شنیدن آن کلمات فریاد عمیقی ناشی از ترس ، درون ذهنش منعکس شد ولی قسمت اول کلمات رو از دست داد و فقط اون موند و کلمه " یک " ... بیست و یک ؟ سی و یک ؟ چهل و یک ؟ ...
هنگامی که پای بر جنگلی تاریک گذاشت تا جسدی را خاک کند ، نسیمی سرد به تن بی جانش وزید و با عرق هایی سرد و کشنده که دوست و یاور پیشانی اش شده بودند ، به راه خود ادامه میداد و جسد را به دنبال خود میکشید . هنگامی که قدم های بی جانش را برمیداشت با خود تکرار میکرد مگر چقدر آن فرد حقیر و بی ارزش است که اینجوری او را به دنبال خود میکشم؟ دائم در ذهن تاریکش تکرار میشد .
به مسیر خود ادامه داد تا اینکه حس کرد سرما در رگهایش جاری شده است . کم توان شد و جسد را ول کرد در یک گوشه و با چوب های سروی که از قبل کنار جنگل افتاده بودند اتشی سوزان روشن کرد . جلوی آتش زانو بر زمین گذارد و پشتش را به جسد کرد و از گرمای اتش جان تازه ای گرفت . ته ذهن مریضش یک مهربانی ای بود که دائما بهش گوشزد میکرد که چرا جلوی درخت سرو ، اتشی از چوب سرو روشن کرده است . به سان درختی میبود که ناخواسته تبر خود شده بود اما نمیتوانست کاری انجام دهد . به گرما نیاز داشت تا بتواند جسد را خاک کند . انگار در گوشه ذهنش مختصات نقطه ای از جنگل حک شده بود که میبایست جسد را در انجا خاک کند . جسد را به دوش کشید و رفت . ادامه داد تا در سکوت تلخ و تاریک جنگل ، صدای برداشته شدن قدم هایی در ذهنش تکرار شد . قد و قامت یک مردی را میدید که پالتویی خاکی به تن داشت اما از دیدن صورتش محروم ماند چرا که تاریکی بسیار بی رحمانه ای حکم فرمای جنگل بود .
کیستی ؟
خمارم
اینجا چه میکنی ؟
آمده ام تا به تو کمک کنم
من به کمک تو نیازی ندارم !
چاره ای نداری ... برای دفن و انجام ماموریتت به من نیاز داری ...
از لحن اشنای مرد اینطور برداشت کرد که قصد کمک کردن را دارد . پس پذیرفت و در حالی که صورت مرد را نمیتوانست ببیند یک سر جسد را به او داد و به مسیر ادامه داد . حتی یک کلمه هم صحبت نمیکردند ... گویی نه زبانش توان حرف کردن را داشت و نه گویی گوش هایش پذیرای شنیدن صدای آن مرد بودند .
"همینجاست .همینجاست آن جایی که من باید این جسد را خاک کنم " . مردی که پشت سرش قدم برمیداشت بالاخره سکوتش را شکوند و گفت از کجا فهمیدی؟ از گلایل های خسته ای که به این درک رسیده اند که زندگی برایشان قدر یک کفن کفاف ریشه نمیدهد .
ناگهان جسد از نیمه پشت رها میشود . به عقب برمیگردد و نگاه میکند اما مرد نیست . انگار ماموریتش این بود که تا نقطه دفن ان رو همراهی کند . شروع به کندن قبر میکند و جسد را به داخل قبر می اندازد . قبل از اینکه خاک را رویش بریزد حس کنجکاویش بالا میزند و کفن را کنار میزند تا صورتش را ببیند . خودش بود ...... بله ، خود خودش بود . او کی مرده بود ؟ چرا داشت خودش را خاک میکرد ؟ چرا با تنفر خودش را حمل میکرد تا خاک کند؟ و هزاران چرا در دور باطل ذهنش تکرار میشد
یه حس عجیبی او را هل میداد نزدیک جسد و انگار مثل اهنربایی میبود که از جفتش دور شده باشد . به جسد میچسبد و قصد ندارد از خودش جدا شود : از بخشی از خودش که قصد دفنش را داشت ... ناگهان همان لحظه است که میبیند همان فردی که در تاریکی کمکش میکرد تا خودش را حمل کنه ، شروع میکند و روی هردوشان خاک میریزد ... باز از خودش پرسید ...چرا دارم روی خودم خاک میریزم ؟ چرا اینقد بی رحمانه با خودم رفتار میکنم ؟ بدون اینکه جوابی پیدا کند روی خودش خاک میریخت و به خودش خیره میشد و زیر لب تکرار میکرد با خودش : بیست و یک ، سی و یک ، چهل و یک ، ...
**
در زندگی آن مرد چهره ها و بعد های متنوعی وجود داشت که هیچ موقع نمیتوانست تکلیفش را با خودش مشخص کند . تلفیقی از گناه و عذاب وجدان . تلفیقی از مهربانی و تنبیه . تلفیقی از راست گویی و دروغ . در بسیاری از مسیر های زندگی سعی میکرد خودش به خودش کمک کند اما هر لحظه شکست میخورد تا اینکه در نهایت توسط یک بعد جدی و جدیدی از خودش توانست هر دو شخصیت و بعد قدیم خود را خاک کند و به زندگی خود فرصت تازه ای بدهد . اینجاست که میتوان گفت " با کشتن خود ، زنده شد . "
**
کواندو بهترین عطر این برند نیست اما پخته ترین عطر این برند هست یا بهتره بگیم متکامل ترین عطر سورچینلی . عطری که بوییدنش هر تشنه تاریکی ای رو سیراب میکنه و بوییدن مکررش ارضا میکنه ذهن رو . رایحه ای بخوری و افیونی با هم قدمی چوب سرو و پای بندی صمغ المی به کل داستان رو میزبان هستیم که لحظه به لحظه تغییرات اون گسترده تر میشه و پوسته های اون باز و بازتر میشه و هربار بوییدنش یک پرده جدیدی از حقیقت جنون امیز پشت عطر رو برامون میدره .
9.5/10