سلام کاربر گرامی
چطور می توانیم به شما کمک کنیم؟
رد این عطر ایدهآل و شرقی و مدرن واقعا زیباییهای ظریف را با نیرومندی ناب آمیخته میکند. «پرایوت لیبل» که سرشتی دودی و چرمی دارد، از عطرهای امضادار و قابل شناسایی است که بهطور خاص برای شخصیتهای قوی طراحی و ساخته شده است؛ برای مردان و زنان مستحکمی که تحت هر شرایطی به تواناییهای خودشان اطمینان دارند؛ کسانی که شورمندانه عظمت زندگی را درمیيابند و برای زیستن و بودن به دیگران محتاج نیستند؛ کسانی که با اعتمادبهنفسی تزلزلناپذیر پای انتخابهای خودشان میایستند.
نوع عطر | ادو پرفیوم |
برند | جوووی پاریس |
عطار | سسیل زاروکیان |
طبع | گرم |
سال عرضه | 2011 |
گروه بویایی | شرقی چوبی |
کشور مبدأ | فرانسه |
مناسب برای | آقایان و بانوان |
اسانس اولیه | خس خس ، چرم ، پاپیروس |
اسانس میانی | نعناع هندی ، چوب صندل سفید |
اسانس پایه | لابدانیوم |
اين كامنت نظري در مورد اين كار كم نظير جووي نيست .
بلكه حال و هواي اين روزهاي جهان و انسانهاي غريبش من رو بر اون داشت كه يكي از داستانهايي كه بسيار دوستش ميدارم از يكي از نويسندگان مورد علاقه م رو در اينجا و ذيل اين عطر بنويسم :
پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه.
این سو پاها و آنسو دستهایم را در زمین فرو برده بودم،
چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم.
دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب میخورد.
در اعماق پرتگاه، آبِ سردِ جویبارِ قزلآلا خروشان میگذشت...
هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعبالعبور راه گم نمیکرد...
هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود.
بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار میکشیدم،
به ناچار میبایست انتظار میکشیدم.
**هیچ پلی نمیتواند بیآنکه فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد**
یک بار حدود شامگاه - نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمیدانم -، اندیشههایم پیوسته درهم و آشفته بود
و دایرهوار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان،
جویبار تیرهتر از همیشه جاری بود
ناگهان صدای گامهای مردی را شنیدم!
به سوی من، به سوی من. - ای پل، اندام خود را خوب بگستران،
کمر راست کن، ای الوار بیحفاظ،
کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن.
بیآنکه خود دریابد، ضعف و دودلی را از گامهایش دور کن،
و اگر تعادل از دست داد،
پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن.
مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛
سپس با آن دامن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت.
نوک عصا را به میان موهای پرپشتم فرو برد
و درحالیکه احتمالاً به اینسو و آنسو چشم میگرداند،
آن را مدتی میان موهایم نگه داشت.
اما بعد - در خیال خود میدیدم که از کوه و دره گذشته است که - ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد
از دردی جانکاه وحشتزده به خود آمدم،
بیخبر از همهجا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رؤیا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسهگر؟ یک ویرانگر؟
سپس سر گرداندم که او را ببینم. _ پل سر میگرداند!
اما هنوز به درستی سر نگردانده بودم که فرو ریختنم آغاز شد،
فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم
و قلوه سنگهای تیزی که همیشه آرام و بیآزار از درون آبِ جاری چشم به من میدوختد، تنم را تکهپاره کردند....
پل-كافكا