نظرات | مسیح بسته شده
ترتیب نمایش
Iris Tubereuse
لینک به نظر 3 بهمن 1401 تشکر پاسخ به افشار
گلی پژمرده در میان صفحه‌های یک کتاب فراموش‌شده...! ازنو سلام. گل‌ سفید برابرست با محرک سیستم اعصاب مرکزی! نوشتی 'انگار یک اتفاقی بینمون می‌افته که... ' یک اتفاقی هان؟ :) گفتی زِ ناز بیش مرنجان مرا برو،، آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست. می‌دونی عشق خیلی ناسازگاره و آدم رو حسود می‌کنه که مبادا دلِ دلبرِ مارا اغیار برده باشند. طبیعی‌ست که عاشق دوست نداشته باشه برای دیگران از زیبایی‌های معشوق حرف بزنه. اصلا همین شد که نزار قبانی نوشت : همه‌ی آن‌هایی که مرا می‌شناسند می‌دانند چه آدم حسودی هستم و همه‌ی آن‌هایی که تو را می‌شناسند... لعنت به همه‌ی آن‌هایی که تو را می‌شناسند :) کمی دورتر؛ ملغمه‌ی فلورال در ل‌اتسا ماسک رو به‌یاد داری؟ برای من خیلی حس مخدرگون ایجاد می‌کنه. ایلوژن ان ویژن :) اولین‌بار که باهاش برخورد کردم هوا خیلی سرد بود. داخل اتومبيل، بخاری روشن؛ دو پاف... بوم! توگویی شدم لهستان و ل‌اتسا هیتلر! می‌خوام به این برسم که بله سیاره‌ی گل‌ها مرموز می‌نماید و باهات موافقم که پرداختِ آکورد گل‌بو یا به‌اصطلاح فلورال خیلی سخته و این سختی بی‌شمار دلیل داره. یکی‌از مصائب که آکورد یا حتی نت فلورال رو دچار ابهام، دگرگونی و گنگی می‌کنه و در نهایت بافتِ اصلی و شخصیتِ عطر آش‌ولاش می‌شه اینه که گل‌ها درعین‌حال که با یک‌دیگر بسیار متفاوت هستن ولی ماده‌های معطرِ یک‌سان، هم‌پوشانیِ علائم و اجزای مشترکِ زیادی هم دارن. قطعا مطلع هستی و نیازی به رونویسی یا واگویی نیست که برای مثال فنیل‌اتیل الکل، هیدروکسی سیترونلال، ترپینئول، بنزیل استات، فنیل استالدهید، هگزیل سینامالدهید، سیترونلال و ایندول در ترکیب و هم‌نشینی با یک‌دیگر در نسبت و میزان‌های مختلف می‌تونن چهره‌ای گل‌بو از یاس، گل‌برف و... ترسیم کنند. ازطرفی چندماده از موارد مذکور در ترکیبات و اجزای چندین گل دیگر هم وجود دارن (مثل فنیل‌اتیل الکل در رز) پس اگر عطار سربه‌هوا باشه مقصود و هویتِ مدنظر تحریف می‌شه، پوسته‌ی گل می‌شکنه، سنبل می‌شه یاس، یاس می‌شه گل‌سرخ و گل‌سرخ را دیده‌اید که زیر باران چه سرخوش شاعر می‌شود؟ به‌نظرت بامزه نیست که بیدمشک، گل طاووسی حتی درختچه شمشاد هم مدلی از فنیل‌اتیل الکل دارن و بامزه‌تر که اگر حجم زیادی از یاسِ بالغِ غیرمرطوب رو در گرما عمیق بو بکشیم امکان داره حس چرم‌گون برامون ایجاد بشه؟ راست می‌گی. گل‌ها خیلی فضایی هستن و بهت حق می‌دم که عاشق‌ باشی :) | عطر فلورال؛ اون‌هایی که در این لحظه به‌یاد میارم همگی مشکل انضباطی دارن. مثلا برخوردهای انیمالیک areej le dore flux de fleur - پرداختِ خجالتی bortnikoff symphonie de neroli - فلورال هستن خیلی هم ناب و عاشق‌کش ولی به‌نظرم در این سرمشق نمی‌گنجن مثل new sibet slumberhouse,, iris silver mist lutens - پیدا نمی‌شن و یا این‌که خودت استشمام کردی قبلا sotto la luna tuberose tauer,, moon bloom hiram green,, fracas robert piguet,, tubereuse criminelle lutens. برندهای مستقل آمریکایی، آلمانی و... هم که... یکی چشم خون و یکی اشک! خلاصه کار برات سخته چون حدس می‌زنم میل داری با عطر به گلِ رویِ شاخه برسی. زیباست و هميشه جستجوی زیبایی دشوار بوده. باری. امیدوارم در این مکاشفه موفق باشی. برای تو و باقی دوستان بقول کارلوس درموند عطرِ باغ و میوه‌های جنگلی را. عشق‌بازیِ آستانه‌ی در! شنبه‌های لبریز از عشق. یک‌شنبه‌های آفتابی و دوشنبه‌های خوش‌خُلق. یک فیلم با خاطرات مشترک. نوشیدن شراب با دوستان و یک‌نفر که تو را بسیار دوست دارد آرزو می‌کنم :)
42 تشکر شده توسط : مهریار محمد جواد رضوانی
F**king Fabulous
لینک به نظر 2 بهمن 1401 تشکر پاسخ به Melody
سلام. نه با علامت‌تعجب بلکه با لبخند :) قهر از جزئیات و امکاناتِ کسانی‌ست که می‌تونن در فصلِ سقوطِ نا وُ نان وُ نانوا به یک دیالکتیکِ ژرف بین عطر و اتومکانیک دست پیدا کنن نه ما که هنوز از شیر روشویی آب می‌نوشیم و عشقِ این رو داریم زمستون بشه بغل خیابون کنارِ یک آتشِ اتفاقی و غریبه بایستیم... تنباکو بپیچیم؛ بکشیم تا بخار و بخور قاطی شه ذوق‌مرگ بشیم... مابینِ رقصِ سنگینِ دودها به‌یاد آورد تمامِ آن‌هایی را که در سوز و سرما لبِ کبودِ آسفالت را بوسیدند؛ سکوت... خیره به آتش... و تنباکوی بی‌چاره که در تنهایی سوخت و خاکستر شد! چرا می‌نویسی ما؟ چون قضیه هیچ‌وقت 'من' نیست! مادربزرگ از آن زن‌هایی بود که شعرهای محلی می‌خواند زیر لب و گیسوی دخترها می‌بافت... می‌گفت ای وای، ای وای از این پسر تعریف نکنید خجالت می‌کشه، می‌شه موشِ زشت می‌ره تو کمد قایم می‌شه دیگه نمی‌تونیم پیداش کنیم. وقتی همه می‌رفتن و تنها می‌شد؛ می‌اومد پشت در کمد و می‌گفت : آقای موش زشت بیا بیرون. همه رفتن. بیا بیرون یه‌کم پنیر بخور حالت جا بیاد. یهو یک پسر کله گنده با خنده از کمد می‌پرید بیرون. راست می‌گی رفتن؟ موشِ زشت من هیچ‌وقت دروغ نمی‌گم تو هم هیچ‌وقت نگو! / قهر نیستم. موش شدم. رفتم تو کمد... دروغ هم نمی‌گم :) قدردان شما و باقی عزیزان هستم.
43 تشکر شده توسط : محمد جواد رضوانی نیلا ی
Kingdom of Dreams
لینک به نظر 1 بهمن 1401 تشکر پاسخ به ارژنگ بوترابی
سوم شخص غایب. تمام! گاهی یک لغت چنان عور می‌نماید و به‌حدی ثقیل و سترگ می‌شه که می‌توان تا مدت‌ها به‌آن اندیشید و بی‌شمار نگفته رو ازش استخراج کرد. ازنو سلام. مکدری جان دل. کمی دل‌شکسته. حسی داری نزدیک به اتمسفرِ 'ازدست‌دادن' این سبزه که امروز تماشاگه ماست،، تا سبزه‌ی خاکِ ما تماشاگه کیست! متحول، شوکه و بیش‌از این‌ها بهت‌زده. که آیا به‌راستی تمام‌ش همین بود؟ عجب شوخیِ بی‌مورد و مسخره‌ای! ریش‌خند لازم داره این دنیای لاابالی. فریب‌کار وعده‌ها داد و چه دیر فهمیدیم که این دغلِ مردِ رند حیله‌گره. آدمی‌زاد گاهی‌اوقات ناگهان از ماده جدا می‌شه. یعنی تمام ماتریالیستِ غیرارادیِ وجود رو قی می‌کنه و از انکار و امتناع به پذیرفتن و باور می‌رسه. و تو خیلی خوب می‌دونی پذیرفتن چقدر می‌تونه سخت و ملال‌آور باشه. روبه‌رو شدن با خودِ خود. با آن‌چه واقعا هستیم. آن‌چه 'زندگی' نام می‌گیرد. اندیشیدن به تمامِ آن‌چیزها، آن‌جاها و آن‌کسان که برایِ آن زیستیم و یک منِ گمشده رو در بین همه‌ی این‌ها یافتن. سر کاریه جانم. درست حدس زدی. فریب دادند مارو و بدتر فریب دادیم خودمون رو. معنای حقیقی زندگی رو از جیب‌های ما قاپ زدن. لابد همین شد که پناهی نوشت پشتِ این پنجره جز هیچ بزرگی هیچی نیست! اما مرزِ باریکِ بین پوچ [و] هیچ رو نباید گم کرد. زیرا خطرِ این جریان دقیقا همین‌جاست. از همین‌رو در ادامه می‌نویسه : قصه این‌جاست. که باید بود، باید خواند. پشت این پنجره‌ها باز هم باید ماند. و نباید که گریست. باید زیست! باری. جملاتی که نوشتی گوش و چشم می‌خواهند و نه دست و زبان. پس بهتره دیگه پرحرفی نکنم. در این بین سخی هم چندخط نوشت. دوره‌ی نادَخی شده عزیز. فقط می‌توان شاهد سوختن‌ها بود. شرم. سوال. چه‌کسی خاکستر مارا به‌دست باد خواهد سپرد؟ همین‌جا بود که گوی شیشه‌ای گفت بهار نزدیک است! اگر بگذرد این زمستانِ بی‌بندوبار... آخ که اگر بگذرد و بقول پازولینی اگر که برگردد خورشید هرچند فرورفته در غروب...! خلاصه بدان و بدانید که یک‌نفر در خلوت‌ترین کنجِ این دنیا. در پستوهای ساروجِ این جهانِ بدِ بد شما رو عمیقا درک می‌کنه. و من دوباره و هم‌چنان فکر می‌کنم انسان موجود پیچیده و بغرنجی است.
34 تشکر شده توسط : Rezvani ژیوان
Kingdom of Dreams
لینک به نظر 30 دی 1401 تشکر پاسخ به ارژنگ بوترابی
عجب ارتکابِ نفس‌گیر و دشواری. اممم فکر می‌کنم جدی نگرفتنِ آن‌چه اکثریت [در معنای کلان] جدی می‌گیرن، خود جدی‌ترین کاری‌ست که یک‌نفر می‌تونه انجام بده! توگویی تقلا و دچاربودگی خلاصی نداره. فقط فرم عوض می‌شه بدونِ تغییر محتوا! درود بر ارژنگ بزرگوار. تمام کلماتی که نوشتی و هزاران دیگری که ننوشتی رو می‌تونم بخونم و بشنوم! یا حداقل این‌طور فکر می‌کنم. اصطکاک و تصادمِ دائمِ بشر با حقیقت‌هایِ ژرفِ زیستن پس‌از مدتی مدلی از پرسش‌گری رو ایجاد می‌کنه که اون پرسش پیرامون 'چرا' می‌چرخه. یک چرا که می‌تونه تمام ابعاد وجودی مارو به چالش بکشه و گاهی‌اوقات اون‌ها رو به تمسخر بگیره! آدمی تمام این 'جدی‌ها' رو ایجاد کرد تا کمتر بترسه و بتونه خودش رو جدی بگیره!! که کمتر وقت داشته باشه برای اندیشه... می‌دونی ارژنگ عزیز... هیچ‌چیز ترسناک‌تر از اندیشیدن و تامل در باب هستی نیست. و یکی‌از گوتیک‌ترین ثمره‌های اندیشیدن اینه : جدی‌ش نگیر! که به این دست‌آورد می‌گن : جهان‌بینی.

درآخر؛ اگر نوشته‌ی من برای شما و باقی دوستان ملال، دل‌تنگی و یا حس تعلیق به‌بار آورد عمیقا متاسفم. گریزی نیست جانم. هرکاری می‌کنم تراژدی از پشت‌وپهلوی این کلمات می‌زنه بیرون. با آرزوی شادی و طول عمر برای همه‌ی شما عزیزان.
41 تشکر شده توسط : مهریار سعید کرمانی
درود بر شکارچیِ باکارا و یابنده‌ی مخفی‌گاهِ ملکه‌ی بدجنس. مارکو پولو بهم گفت اسم چندتا عطر رو برات این‌جا بنویسم که بسته به شامه‌ی شخص، وتیور رو در گونه، چینش و ماهیت‌های مختلف پرداخت می‌کنن. شوالیه شیردل پس‌از اتمام جنگ‌های صلیبی اگر هم‌چنان به سیاره‌ زمین دسترسی داشتی فکر می‌کنم بتونی پیداشون کنی. البته صرفا برای تجربه و نه بیش‌تر! اما بدان و آگاه باش اگر بری، بو کنی و بیای بنویسی خوب نبودن با کنت دراکولا طرفی. ابراکادابرا! وقتی می‌نویسم خیال‌پردازی کار دست آدم می‌ده یعنی همین :)
Oriza l legrand vetiver royal bourbon - heeley vetiver veritas - hiram green vetiver - giovanni sammarco vitrum :)

راستی حالا که رازهای مگو با گل‌های سفید داری من می‌گم flos mortis فرزندِ غمگینِ مانوئل کراس از برند rogue رو هم ملاقات کن. سپس jasmin antique که البته این‌یکی اصلا منو دوست نداشت. نیز indolis از areej le dore سبزِ باد وُ سبز شاخه‌ها! از برند روگ chypre siam هم باتوجه به میل و سلیقه‌ی کینگ آرتور گونه‌ای که داری به‌نظرم برات جالب باشه :) با بیانکی هم حس‌های خوب تجربه کردی آره؟ پس در یک سطح مردافکن civet de nuit سلطان پاشا و راشن ادام از areej le dore می‌تونه عطر تو باشه. درآخر؛ عود اینفینی رو فراموش نکن. به این‌جا که رسیدم نوشته رو بازخوانی کردم و فهمیدم کامو راست می‌گفت. جهان مکان معقولی نیست :)
33 تشکر شده توسط : مسعود مهریار
بقایای یک امپراطوری سقوط‌کرده...! درود برتو جانم. این هم یکی‌از اون عطرهای سراسر مکافاته که باید فقط باهاش خیال‌پردازی کرد و براش داستان نوشت. کاری که تو، این‌روزها داری به‌خوبی انجام می‌دی :) پیکاسو می‌گفت من اشیا را آن‌گونه نقاشی می‌کنم که به ذهنم می‌رسند نه آن‌گونه که آن‌ها را می‌بینم و هر آن‌چه در خیال بگنجد واقعی‌ست! نقل اینه که تو باید تخیل رو کنترل کنی و نه اون تورو. عطر به‌شکلی باورنکردنی تخیل‌پذیره. نیز موسیقی، ادبیات، نقاشی...! فراموش نکن خیال دامن‌گیره و می‌تونه کار بده دست آدم. چی گفتی؟ چه‌باک؟ بله :) فلفل‌، جوز، بخور، چوب، پچولی، کهربا. چیدمانی آشنا برای دود و تاریکی که وقتی به طلسمِ لابراتورِ لوران مزون دچار می‌شه تمام اون حس‌های آشنا ازبین می‌رن و شما با یک جانور باستانی و ناشناخته روبه‌رو می‌شید. نمی‌شه باهاش قند در دل دیگران آب کرد و هیچ‌کس از شما اسم‌ش رو نخواهد پرسید. خلوت، اکتشاف و دعوت. کلبه‌ی شیداگری و آسایشگاه قاتلان سریالی. کینگ‌دم او دریمز می‌تونه عطر تد باندی باشه! این کلبه‌ی عطرسازی حسی داره شبیه به آفتابگردان‌هایِ رو به زوال. تاحالا یک آفتاب‌گردانِ پیر رو تماشا کردی؟ دیگه به سمت خورشید نمی‌چرخه. سر خم می‌کنه و در سایه‌ی گل‌های جوان پنهان می‌شه. خسته و دل‌شکسته از قمارِ باطل و تکراری نور. لوران مزون تداعی‌کننده‌ی لحظه‌ی سقوطِ آفتاب‌گردان‌هاست. یک عمر بازیگوشی در شهربازیِ فریبِ خورشید و مرگ در سیرکِ سایه‌ها و زندگی برای گل آفتاب‌گردان چیزی نبود جز سرگردانی مابین شهربازی و سیرک! مرسی جانم.
51 تشکر شده توسط : مهریار حبیب جوانشیر
هی سرما چه الواط، کله‌شق و بی‌سروپایی...! زوزه می‌کشد پشت پنجره و دجالان می‌کِشند دندانِ خنده را مبادا به‌هم بخورند و صدایی برخیزد. بی‌نوا خجالت می‌کشد لبخند بزند و همین‌هاست که تبسم را می‌کُشد! سالومه عطر همین دنیاست. دنیایِ زوزه‌ی توله‌گرگِ زمستان، لرزیدن کودکانِ یتیم سر چهارراه‌ها، شکفتن گل‌سرخ برروی سینه‌ و خشکیدن باغ‌ها! آه سینه‌ها باغ‌ها و ای باغ‌ها سینه‌ها! راستی سگ‌ها را دیده‌اید که چه بی‌پناه هستند مابین چنگال سوز و یخ‌بندان؟ چشم‌هایشان که توگویی زار می‌زنند. سگ‌های تکیده زیر خطِ فقرِ آسفالت...! شتاب کن، شتاب کن، شتاب کن ای یوحنای معمدان. خونِ بشر رو به لختگی‌ست. شتاب کن شیرابه‌ی زباله‌های فکری همه‌جا را به گند کشیده‌ است. ندا آمد به جان از چرخ پروین... نگران نباش فرزندم. کسی خواهد آمد که شمارا با روح‌القدس و آتش تعمید خواهد کرد. آن منادی بزرگ را به‌شما نوید می‌دهم! سالومه سالومه سالومه. شتاب کن. یحیی از گور برخاسته... مرا خواستِ نگریستن بر تو نیست ای سالومه. افراطِ تو به عشق نمی‌ماند. طمع و حرصِ تو هوسِ معشوقه‌کشی دارد. من به ندای تو نظر نخواهم کرد. دور شو ای شیطان که بانگِ بالِ فرشته‌ی مرگ را می‌شنوم. یوحنا یوحنا یوحنا. شتاب کن. سالومه از گور برخاسته... آخر لب تو را بوسیدم ای یحیی. از دهانت مزه‌ی تلخ چشیدم. آیا تلخیِ خون بود یا تلخی عشق؟ می‌گویند عشق تلخ است. چه‌باک که من عاقبت لبانت را بوسیدم ای یحیی. شتاب کن سالومه. شتاب کن یحیی. عشق از گور برخاسته...!

سالومه عطر همین امشب است. جایی که زمستان تنِ درختان را دریک لحظه عور و خشکیده می‌کند. همین امشب که پس‌از برف است و بافت‌های بدن آرام آرام و بی‌صدا هایپوکسی می‌شوند. لب‌ها کبود! همین امشب که منتظرِ به‌خواب رفتنِ شهر بنشینی. سپس در خیابان‌ها؛ ما بین عریانِ درختان. لابه‌لای اتومبیل‌های خواب‌آلود... زیر پوستِ عبوس و زمختِ شب اندامِ ظریفِ زیبایی را لمس کردن! قدم قدم قدم و اندیشه که چرا سهراب گفت سایه شدم و صدا کردم کو مرز پریدن‌ها، دیدن‌ها؟ یا چه‌شد که شاعرِ دیوانه‌ی ما نوشت هر که او بیدارتر پر دردتر،، هر که او آگاه‌تر رخ زردتر...!

نام‌ش را بگذارید سرسام و هذیان. عذرتقصیر. اما؛ بماند برای شما که سرشت و جوهرِ وجودتان با مهربانی و عیب‌پوشی آمیخته است. قدر خود بیش‌از پیش بدانید و اگر در برشی به‌دنبال معجزه و منجی می‌گشتید به‌سراغ آینه بروید. تقدیم احترام و ادب خدمت شما و ناشرِ محترم. با آرزوی صلح، عدالت، برابری و شادی.
41 تشکر شده توسط : Rezvani کوروش
ز قطره دیده نگردیده هیچ جنبش موج،، که موج جنبشِ مخصوصِ بحرِ طوفان‌زاست،، ز قطره ماهی پیدا نمی‌شود هرگز،، محیط باشد کز وی نهنگ خواهد خاست،، به قطره کشتی هرگز نمی‌توان راندن،، چرا که او را نِی گودی است و نِی پهناست! | می‌گفت شبی صوفی به خود سیلی زد! گونه‌ی دومی سرخ شد. گردن سومی کبود. دست چهارمی سوخت. پای پنجمی لرزید. آخری افتاد زمین و سرش شکست! به‌یاد صوفی‌؛ یک‌بار دیگر آن‌چه شب‌گذشته نوشتم را بازخوانی کنیم! | افسوس. هنوز هم هستند کسانی که با حروف ورم می‌کنند به‌وسیله‌ی کلمه تاول و ازطریق جمله کهیر می‌زنند. پرواضح است که اگر پاراگراف ببینند مضطرب می‌شوند، می‌ترسند و کمی جلوتر تب‌خال پشتِ تب‌خال. توگویی هنر برای‌شان تبدیل به ویروس هِرپس می‌شود! اسیکلوویر بدم خدمت‌تون؟ نه نه دگم و مرضِ شما درمان ندارد. اگر یک‌سال قبل بود باید تا سه‌ شبانه‌روز فرهنگ‌لغت دست می‌گرفتند تا بدانند چه شده و چرا. بارها نوشتم که این‌ها انعامند! فله فله؛ کیلویی دوریال سر کوچه‌ها می‌فروشند مثل و نظیرشان را! دست‌بردار نیستند خیال می‌کنند این‌جا مایملک پدران‌شان است. آن‌هم درست در دوره‌ای که سینه‌ی آدم‌ها پُر شده از سرب وُ سوز و تنِ شریفِ یاران آغشته به خون. از این‌رو نه جان داریم و نه حوصله‌ی نبرد با این پسماندهای فکری و لشکر شکست‌خورده‌ که هنوز سنگ به سنگ می‌زنند در طمع جرقه شاید که به آتش برسند. سال‌ها پیش اطراف پلاسکو پسرکِ نیمه‌خلی می‌چرخید که برای خود آواز می‌خواند و عاشق آب‌هویج بستنی بود. اگر کاسب‌ها برای‌ش نمی‌خریدند می‌افتاد برروی زمین، غلت می‌زد، شروع می‌کرد به گریه کردن و سروصدا راه انداختن. وقتی از او می‌پرسیدند که مرتضی آب‌هویج بستنی چه طعمی دارد؟ چشم‌های خودرا گرد می‌کرد و می‌گفت : شیرینه خداجون شیرینه شیرینه آخرشه اِندِشه تهشه مرتضی خرشه! جماعتِ هاپارتی گوساله‌ی سامری می‌سازند از آدم‌ها؛ هبل. یغوث یاهرکدام از این بت‌های عصر جاهلیت. دولا دولا شش‌بار شش‌بار تا صبح ستایش‌گرند؛ می‌پرستند و راه نفسِ دیگران را از همین‌طریق می‌بندند و فرقی ندارد بت از چه جنس و رتبه‌ای باشد آب‌هویج بستنی یا اقلیدس. زیرا میزان مرتضی بودنِ بت‌پرستان است! نوشتیم گفتند زشت است. فرم عوض کردیم. گفتند فلسفه می‌بافد. رد شدیم... بعدتر گفتند می‌خواهند اطوار فلانی را در بیاورند. توگویی نابینا هستند! چیزی نگفتیم. گفتند چون او از این عطر نوشته می‌نویسند. سکوت کردیم... و و و تا به این‌جا. باید بگردیم کدام عطر هست که کسی چیزی از آن ننوشته یا سفارش‌ش را نکرده تا ما چندخط بنویسم مبادا اضلاعِ اعضایِ قومِ هارت‌وپورت نم بردارد و کپک بزند. چه‌کسی باور می‌کند تمام این مشقت را؟ علم کسب کردنی است و درنظر من هرچه اکتسابی باشد عامل برتری نیست. محترم است. شاگرد باید قدردان آموزگار باشد. بله بله. اما آن‌که در دانشگاه تدریس می‌کند با پسرک کارگری که دوکلاس خوانده هیچ تفاوتی برای من ندارند اگر صحبت بر سر حقوق انسانی باشد. خسته‌ام. خسته از این بطالتِ رایج. از این باباشمل سازی‌های بی‌پایان. خسته از این‌ها و هزاران دیگر که نوشتنی نیستند. می‌گفت برادرانم... به‌وقت جنگ اما برادرکشی را ندید! حال شاید بهتر بدانیم چرا نوشتم از رنجی خسته‌ام که ازآن من نیست! آن حجمِ کدر و سنگی را به داخل سطل‌آشغال پرت کن سیصدسال در صف پیوند قلب به‌انتظار بنشین. ارزش‌ش را دارد. شاید و فقط شاید تو هم معنای تپش را فهمیدی! تا به‌کی تیر و کمان و زدنِ بچه‌ی همسایه؟ سنگ و شیشه‌ی قطار؟ تا به‌کی تفنگِ بادی و سوزاندنِ تنِ یار؟ تا به‌کی گنجشک و شکار؟ پناهِ هم باشیم. این نصیحت نیست. بلکه؛ تنها خواسته‌ی من از شماست. از آدم‌ها بت نسازیم. اگر ساختیم توسط آن بت جایگاه و باور دیگران را نابود نکنیم. ما حق نداریم مکاشفاتِ دائمِ یک انسان در طول زندگی‌اش را با خط‌کش شکسته‌ی خود اندازه‌گیری کنیم. بگذاریم آدم‌ها آدم بمانند. افسانه نسازیم از ایشان. اسطوره اصلا. این بزرگترین خیانت در حق یک انسان است. او را از دیگران می‌گیرید و دیگران را از او. بدانید که شما جماعتِ هوراکش بزرگترین دشمن او هستید. اورا می‌خواهید برای این‌که سِرم باشد برای بی‌آبیِ بافت‌های خشکیده‌ی شما. تا تغذیه کنید از جان و جگرش. تا بمکید خون اورا خون‌آشام‌های نامحسوس. اورا یک کارمند وفادار می‌خواهید. یک صرفا رباتِ راهنما! زنده‌باد آن‌کسی که آدم‌ها را می‌خواهد قبل‌از عطرها. قبل‌از پول‌. قبل‌از فلسفه. قبل‌از فن‌بیان و کاریزما... امیدوارم این بدعت کژ و ناپاک از بین برود و از وجود یک‌دیگر لذت ببریم. باشد از انسان به انسان برسیم. تک درخت زندگی اوهام بود. هر انسان درختی‌ست و هر درخت ثمره‌ی ناب خود را دارد. شما حتما حق انتخاب دارید که زیر سایه‌ی کدام درخت آرام بگیرید. اما حق ندارید درخت محبوب خود را در باغ نگه دارید و به تن باقی درخت‌ها تبر بزنید. صدافسوس که از همان درخت هم فقط میوه‌هایش را می‌خواهید و به‌وقت خشک‌سالی رهایش خواهید کرد! ننگ بر تبر و هرکس که درختان باغ ما را کمرشکسته می‌خواهد. و این‌که این شما و این عطرافشان. بماند برای خودتان.
43 تشکر شده توسط : مهریار Rezvani
Rake & Ruin
لینک به نظر 16 دی 1401 تشکر پاسخ به حسن کبیری
درود جانم. بابت تشریح رایحه سپاس‌گزارم. بی‌تظاهر و به‌دور از جلب‌توجه می‌نویسم که اگر شما و نیز باقی دوستان حضور نداشتید این انجمن توسط پرت‌وپلاهای موهوم و روایت‌های گاها نابجایِ یکی مثل من بلعیده می‌شد. می‌پذیرم که نوشته‌هایِ موردبحث می‌توانند غرض و شالوده‌ی چنین اجتماعی را به‌کلی تحریف کنند. جالب نیست که این‌ها را می‌دانم و هم‌چنان دست‌بردار نیستم؟ نه نیست! زیرا آدمی بدونِ این‌که بفهمد، بداند یا حتی میل داشته باشد اسیرِ خودکامگی و استبدادِ رفتاری می‌شود. فکر می‌کنم بتوان این‌طور نوشت که خودخواهی بیش‌از هرچیزی در کمین انسان است. بی‌دلیل نیست که پژوهش‌گرانِ شاخه‌ی علوم‌انسانی می‌گویند هر انسان یک دیکتاتور بزرگ درون خود دارد و باید آن‌را در پستوهای بطنِ خویش زندانی کند. گویا دیکتاتورِ درون من زندانی که نیست هیچ به بیرون آمده و الواطی می‌کند. عیاشِ بی‌سروپا :) همین الان هم شمارا وادار به مرور جملاتی می‌کند که متعلق به شما نیست. شما هم بسان شاملو بگویید : از رنجی خسته‌ام که ازآن من نیست :) نااهلی مکافاتِ خانمان‌سوزی است حسن جان. نقل این بود : ریک ان روئن در کنار ابعادی که شما به‌دقت به آن‌ها اشاره کردید یک بروز چرمی هم برای من دارد. چرمی عرق‌کرده که مضطرب است و پشتِ خصلت‌های حیوانی پنهان می‌شود. بوفرت صرفا یک خانه‌ی عطرسازی نیست. کلبه‌ی جادوگران است و عجایب می‌توان در اتاق‌های نمور و تاریک‌ش یافت. حداقل برای من این‌چنین می‌نماید... خلاصه‌که در این جمعه‌ی بدرنگ به‌شما نوید می‌دهم این کافه‌ی بی‌مشتری را تعطیل کنیم یا حداقل دیربه‌دور! به‌آن سر بزنیم... سلام به چایِ زغالی. سلام به هل، دارچین و لیمو... سلام به هرچیزی که باید باشد و در این کافه از آن خبری نیست. به‌امید شادی و صلح.
52 تشکر شده توسط : مهریار فرهاد
وقتی در بهارِ سال دوهزار و بیست خبر درگذشت فیلیپ نائون را خواندم برای دوستی بی‌مقدمه نوشتم : سلاخِ اول قصابِ دل‌شکسته‌ی ما را شرحه‌شرحه کرد و برروی قناره‌ی نیستی آویخت! بدون این‌که خبر را شنیده باشد نوشت : وای. نائون مُرد؟ این‌چنین عمیق ریشه دواندن در حافظه‌ی دیگران عجیب نیست؟ به‌راستی که هنر سحرآمیز است و هنرمند فناناپذیر. گاسپار نوئه فردای آن‌روز مرثیه‌ای نوشت که توسط نشریه‌ی لیبراسیون منتشر شد. غم‌نامه‌ی او این‌چنین آغاز می‌شود : برای تو که دیگر [هرگز] با من صحبت نخواهی کرد!

درود بر نازنین، هانی، محسن گرامی و نیز باقی دوستان. | هانی. گل‌دختر اون اثر هیچ‌وقت خودش رو سانسور نکرده. نشنیدی که دائم فریاد می‌زنه ترشحات باشکوه؟ نه جانم. این دوعطر همان‌قدر به یک‌دیگر شبیه هستند که ورتکس به امور...! می‌دونم می‌دونم تو ننوشتی شباهت و بله ورتکس باعث دژاوویی از امور می‌شه. صلح :) || انجام کار نیک سوای از این‌که چه نتیجه‌ای دربر دارد. بله جانم. جناب محسن تمامی اعضا از همین متد پیروی می‌کنند که شما به‌دقت اشاره کردید. باشد که بیش‌تر بنویسد زیرا همین چندخط حامل خبرهای خوش هستند. قدردان محبت شما هستم و سپاس. || نازنین. -در مورد اون فیلم‌ها شوخی کردم. هيچ‌وقت تماشا نکنید. -بروبابا. من که می‌بینم. ولی اگر سرما خوردم باتو! دربابِ سرکشی، گوش‌شنوا نداشتن و دو ورق کلداکس! برای کامل شدن این کابوس carne راهم بایست مرور کرد. در فرمی متفاوت برای لمس هرچه بیش‌ترِ انجماد، دارک کمدی و رنگ‌پریدگیِ انسان، آثار روی اندرشون را هم تماشا و عمیقا به سکونِ دوربین، شیوه‌ی روایت، معلق‌بودگی آدم‌ها، چگونگیِ پرداختِ تیپ‌ها و... دقت کن. برروی دقت، ژرف‌اندیشی و تماشا بسیار تاکید دارم. تماشایِ موردبحث نگرش می‌سازد اما [فقط] دیدن مدلی بی‌خطر از تفرج است! بسیاری داسِ نقره‌ای ماه را در آسمان می‌بینند اما فقط تعداد اندکی پس‌از آن تماشا شاعر می‌شوند...! تنها می‌ایستم؛ لقلقه‌های ذهن یک موجود مستاصل و سرگشته. پرداختی از روان‌گسیختگی و پارانویا که به تلاطمِ دائمِ بیننده در خودآگاه و ناخودآگاهِ ناآرامِ قصاب می‌انجامد. ناخودآگاهی که خودِ شخصیت از چیستی‌اش مطلع نیست. این اثر به‌وضوح کشش‌های روان‌شناختی دارد و بیننده را تا مدلی از روانکاو بودنِ اجباری پیش می‌برد. ریک ان روئن هم برای من همین‌طور به‌نظر می‌رسید. مشکوک است؛ تشویش دارد و می‌ترسد. اصلا می‌ترسد که می‌ترساند! می‌آموزیم که خشم و برافروختگی همیشه نشانه‌ی قدرت و تسلط نیست. بلکه گاهی‌اوقات تشریحِ جزبه‌جزءِ هراس است! سوءظن دارد. به خود و پیرامون‌ش. معتقد است در جهان آن‌چه را که تحت‌عنوان 'شر' شناخته بر 'خیر' فائق آمده و باید مراقب بود. از کسالتی عظیم رنج می‌برد که در پستوهای جغرافیایِ درون‌ش پنهان شده. مرضی لاعلاج که اورا به‌سوی برون‌گراییِ کنترل‌نشده سوق می‌دهد آن‌هم جایی که دقیقا نمی‌داند علت چیست. درنظر من به‌مانند همان قصاب از خودآزاری به دیگرآزاری می‌رسد و این رفتار را نه تهاجم بلکه یک ساختاردفاعی می‌داند. رفتاری که اگر دليل‌ش را از او بپرسید، اخم می‌کند. با ساطور برروی لاشه‌ی اسب می‌کوبد و ازآن پس شمارا نیز جزو دشمنان خود می‌پندارد. بله کارها در سلاخ‌خانه‌ی انفرادیِ یک تارک‌دنیا این‌گونه پیش می‌روند!
36 تشکر شده توسط : مهریار Rezvani

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan