زل زدن بهیک نقطه... بی پلک زدن در باتلاق سکوت غرق شدن...! بهبه. درود. بله جانم. لمسِ اصطلاحِ آچمز در شطرنجِ بیرحم تقدیر. در تنگنای عاطفههای خدشهدارِ مردانه گیر کردن... تمام این اثر تعلیق است و آویختگی. توگویی از این جهانِ لایعقل به بیرونیترین انحنایِ هستی پرتاب شده باشد...! در گوشِ ما زمزمه میکند آنهایی که از هر چیزِ غیرمسطح دوری میکنند باید بدانند زندگیِ محتاط خالی از هیجان است و نیز مزرعهی زیستنِ ایشان حاصلخیز نخواهد بود. با این مخلوق میتوان فهمید چقدر سخت است 'کسی' بودن...! شاید پیشآمد و در یک شبِ وارونه... آنجا که زیر حجم خاطراتِ زنگار قلبِ آدمی ورم میکند و برآمدگیهایش در حنجره احساس میشود... از این عطر نوشتم... البته فقط شاید. مهران عزیز سلام.
پیوست با ژنتیکِ غنیسازی! بات نات تودی ازنظرمن برروی چیستیِ شخصیتِ داستانیِ هانیبال و مدلِ تندخویی و خشونتِ مبتنی بر هوشِ حداکثری و فرجامِ متعالی متمرکز است. برای مثال در فصل سوم اپیزود شش از سریال هانیبال 'هم' دیالوگی مرتبط وجود دارد. جایی که بدیلیا دو موریه رو به هانیبال در اتمسفری رمنس مالیخولیایی میگوید : همچنان این امکان وجود دارد که تو منرا به خوراک خودت تبدیل کنی! [یکدیگر را میبوسند] بدیلیا : بات نات تودی! هانیبال در آن بُرش سمبولی از مرگ است. میتوان نوشت ژرفای تفکرِ این مخلوق به چند دیالوگ یا فیلم محدود نمیشود و بهطورکلی مکاشفاتِ این عطر در سرزمینِ فکری دیگری نهفته است و در هنر فرقِ عمدهای بین سرنخ و الهام قائل هستند. / 'واهمه' ازنظرمن منصفانهترین واژه برای تشریح این اثر است. فیلیپو سورچینلی اینجا بهحد کافی شجاع نیست. اگر برخی از عطرهای راشن ادام، اوماویانی، گاردونی، پاشا، فاتزولاری حتی انصار عود و... را استشمام کنیم خواهیم فهمید چگونه یک قاتلِ کلهشق لاشهی بهخون آغشتهی مقتول را بهدوش میکشد، وسط اتاق خواب ما دفن و آرام زمزمه میکند : هیش! البته تفاوت ایدهها را قطعا نباید نادیده گرفت. اما؛ فیلیپو اینجا خون را نقاشی کرده. تقلبیست. حداقل برای من. بله بله بات نات تودی تقارنِ احساساتِ مخاطبِ خود را به چالش میکشد و از امکانات تضاد برای ایجادِ یک اجرای حداکثری بهره میگیرد. اما این عطر خونآلود بهمعنایِ دقیق و حقیقیِ خون نیست! بلکه یک پرتره؛ آنچه ایجاد میشود نیز از همان جنس است. بهمانند تماشای یک فیلم ترسناک؛ نه خودِ ترس...! درست شبیه به همان پرترهی خونینِ محزون که در اوجِ سرخوشی آنرا برروی دیوار خانهی خود نصب میکنید! نکتهی تکمیلی : اجرای اثر متوسط. ماندگاری ناسازگار بالا. نشر ضعیف اما ثقیل. جغرافیای نزدیک بهشما را میبلعد. شاید باور نکنید... اما این عطر پوشیدنیترین انیمالیکیست که در دوهزارسال اخیر با آن همزیستی داشتهام :) در یک جملهی بیربط خلاصهاش کنیم؟ بله. عشق بهمثابه ابتلای غیرارادی یک کرنشِ روانی و تنشِ عاطفیِ بیخطر است :)
به دوری محو از خاطر نگردد قد رعنایش،، فراموشی ندارد مصرعِ موزونِ بالایش...! بعد از مدتها. دوباره برخورد با سازهای از جنس سوم! تلاشی مصرانه برای بهیادآوردنِ تمامِ آنچه از یاد بردی. پچولیِ اسیدگونِ کهنه و کپکزده که بر جانِ کبره بستهی وتیور میچکد و تا مغزِ استخوانش را میسوزاند. آنطرفتر انفجارِ دوردستِ کافوری و گذری خدشهدار از چرم و اتمسفری دودگرفته تیره در اطرافِ مفهومِ رزین و تابوتِ چوبی که جسمِ نیمهجانِ اثر را به سمتِ مغاکی خاک گرفته و محزون میبرد. جانداری مرثیهگون و دلآشوب که بعدتر برروی سنگ مزارش نوشتند پرایوت لیبل! در صفحهای از دفترچهی بیسروتهام برای این عطر نوشتهام نگاه بیتفاوتِ یک رهگذر به گورستانِ از یادرفتهها! یعنی چه؟ چرا؟ امروز حتی نمیدانم چه احوالی بود که باعث پیدایشِ این کلمات شد. چه شیرین است از یادبردن. بهراستی که فراموشی تنها درمان و چارهی ما در این قرنِ بوگندوست. از مردم صدرنگ سیهپوشی به،، وز خلقِ فرومایه فراموشی به،، از صحبت ناتمامِ بیخاصیتان،، کنجی و فراغتی و خاموشی به... خلاصه یادباد روزهایی که پرایوت لیبل سرخیِ یاقوتِ آسمان ما بود. کسی پرسید امروز آسمانِ تو چهرنگیست؟ آبی جانم. اما طیفی مشکوک ازآن. توگویی وهم است...!
آیا رنج دیگری هم هست؟ برای این تنِ فرسودهی بیجان...! گلهای سفیدِ پژمرده با الگوی تقریبی از جزئیاتِ ایندولیک دمکرده نیمهشیرین در همنشینی با توهمی نزدیکبه عود چوبی مصنوعی، شاید میخک، تظاهری نیمهسبز در پسزمینه، لمسی علفی روشن، خطوط متالیک و رایحهای شبیه به میوههای رو به پوسیدگی که زیر آفتاب رها شدهاند. تمام اینها بههمراه چرم چروکیده، حسهای کشتارگاهی با لبههای عرقکرده در اتمسفری دودیرقیق حیوانی پرسه میزنند. جانوری برونگرا که تمایل به سوفسطاگری دارد و نه استدلال. او را پرخاشگر میشناسند؛ اما اینگونه نیست. اینجا ما توسط حسهای حیوانی و سیلان خون که بیشتر گمان است تا یقین به مدلی سراسیمه از بطلان، زوال و ازهمپاشیدگی میرسیم و خالق سعی کرده تاحد امکان پیغامِ آخرالزمانی خود را توسط رایحه به مخاطب برساند. بات نات تودی ازنظرمن نسبت به شجرهی اونوم متوسط و در مقایسه با همفکرانِ خود ناتوان محسوب میشود. اما چه باک که میزانِ احساس بههنگامِ مواجه با هنر قابل رایگیری نیست. همهچیز درونی و به شاکلهی روان آدمی برمیگردد. من به چشمِ خود دیدم که پیرمردی غمگین با عطر سادهای چون مکسی تمام عشقهای فروخوردهی بشری را به تماشا مینشست. آنچه همهی ما باید بدانیم این است که ادراک، وهمِ عاقلاندرسفیهِ فراگیر برنمیدارد. چه جوجههای تکیدهای که قو یِ باشکوهِ سیاهیها بودند. چه شیدا شدنهایی که فقط با تماشای قطره بارانی حجیمشده بر عریانِ شاخهی یک درخت شکل گرفتند. همان شاخهای که شاید فرد دیگر با ریشخند خُرد کند و در آتشِ بیتفاوتی بیاندازد. مجنون، لیلی را فرشتهای شورشی میدید و دیگران زشترویی سقوط کرده... . پوسیدگی و فروپاشی. بیروح و کرخت بودنِ اتمسفر. سردمزاجی عناصر برای همنشینی در کنارهم. خنجرهای فلزی. گلهای پلاسیده. تفکرات کلیساییرستاخیزیِ خودِ عطار. همگی فریادزنِ یک پیغام مهم هستند. تلنگرِ ترسناک اما حقیقیِ فیلیپو سورچینلی که پیامآورِ فصلی زرد و مایوس است. حادثهای در راه است. بادی وزیدن خواهد گرفت. چشمانی بسته میشوند... بدونشک. پیش خواهد آمد... بات؛ نات تودی. ازنظرمن 'بات نات تودی' یک پیشگوییِ خنثی برای 'پیشآمد' بهحساب میآید. درواقع 'اما امرز نه' نمونهای کم اضطرابتر از 'پیش خواهد آمد' است! یک تصویرگریِ اسلش اما نهچندان موفق برای ناخوشی و تفسیرِ موبهمویِ عذاب و کسالت. ادگار آلنپو در نقاب مرگ سرخ مینویسد : آنگاه؛ تنها چیزی که باقی ماند، سیاهی بود، تباهی و مرگ سرخ...! و من فکر میکنم همچنان و همواره مهمترین دغدغهی سورچینلی آنچه باقی میماند است.
به سراغ من اگر میآیی با فراموشی بیا...! زندهباشی جانم. نارگیل :) سابقبراین هم نوشتم که گوالتیئری درونیاتِ شرور و ذهن ماجراجو داره و شر از جزئیات نبوغ است. هیچ شخصیتِ شروری در تاریخ نداشتیم که نابغه نباشد. پس، من بیشتر با خودش کار دارم تا عطرهاش! چراکه نه. باور دارم که زنده هستند :) روی لباس؟ قصد جانِ ما کردهای جان؟ رِست این پیس ای ماشینِ لباسشوییِ بیمادر. بقول رفقای خارجیمون earth to earth, ashes to ashes, dust to dust :) مگاماره رو یکبار برروی پوستمصنوعی اسپری کردم. پنج روز بعد سوزوندمش. خاکسترِ باقیمانده همچنان بوی خرچنگِ کارتنخواب میداد. میخواستم برم اونکالو فنلاند بین زبالههای هستهای دفنش کنم :) مزاح میکنم. عمق حرفت رو فهمیدم و میپذیرم :) میگفت اهل دل را نبوَد تفرقهای جان بازآ،، قصهی معرفت این است اگر گوش کنیم...! بمانی برای عزیزانت و نیز عزیزانت برای تو.
به امیر رنجبر. درود جانم. اکسپریمنت و پلتفرم! افسانهها بافتیم از آن رشتهی کبود :) من هرچقدر از شِبه سینمای لانتوری و رطوبتسازِ هالیوودِ معاصر، جنبشهای نولان یا لوگان محور با تمایلاتِ هندسیِ نزدیک به سرفصلهای اسکارلت جوهانسن دور هستم هماناندازه به سینمای بلوکهای مختلف اروپا احساس نزدیکی میکنم. البته کریستوفر نولان دو فیلم قابلملاحظه داره بهنامهای memento و following که نباید اونها رو نادیده گرفت. [خارجقسمت : سریال black mirror رو هم مدنظر داشته باش] تانگوی شیطان بلا تار رو حتما تماشا کردی. توگویی آوارگانِ جهنم دانته دور هم جمع شدهاند. آن سرزمینهای بادخیزِ متروک. آن حجم از پشیمانی و سیاهیِ مستور در باورِ تصویر. بودنهای خانمانسوز. بارانهای مصیبتبار...! البته روسیه و شرق آسیا را نیز نباید فراموش کرد که هیچ رنجی را شریفتر از تازیانهی استخوانشکنِ دوربین تارکوفسکی نیافتم و هیچ معنایی را والاتر از رزمنامههای کوروساوا نخواهم شناخت. بات نات تودی... من که از آتشِ دل چون خُمِ مِی در جوشم،، مُهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم،، قصدِ جان است طمعْ در لبِ جانان کردن،، تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم... برای خونخوار و سفاک بودن زور میزنه و سراسر وجودش رو بههمریختگی گرفته...! اگر کسی گفت انتزاع؛ بِشنو ولی باور نکن! اما در بین آن نقص و آشفتگیِ ملتهب یک زجرِ رویاگونِ شریف نهفته است. رویایی سنگین و خراباتی که انسان را به قهقرا میبرد. شبیه به جانوری آزاردیده که از انتقامجویی خسته و تشنهی برگشتن به آغوشِ امنِ مادرش است...!
ضربآهنگِ ژولیدهی عشقهای شکستخورده...! بهدور از جنسیت؛ من سایکدلیک لاو رو برای جهان شخصی، تجربههای انفرادی و یا حضور درکنار نزدیکانم میتونم دوست داشته باشم اما هیچگاه چنین رایحهای رو بههنگامِ برخورد با دیگرانِ غریبه استفاده نخواهم کرد! زیرا این مخلوق بهشدت برونگراست و در مورد احساسات و تمایلاتش پرحرفی میکنه و بهسادگی میتونه تمام ناگفتهها و رازهای سربهمهر رو برملا کنه! اینکه چه ظرافتهایی دارید؛ تا چه میزان عاشقپیشه هستید یا مثلا چقدر میتونید شکننده باشید. فراموش نکنیم که عطرها میتونن زبان در بیارن و صحبت کنن! آنهنگام که رایحه با کلمات و سپس جنسِ نگاهِ شخص خلط میشه تبدیل به یک درونبینیِ رایگان و کفبینیِ بامزه خواهد شد. نگران نباش! بیا نزدیکتر جانم :) یک قلب پرحرارت... یک احساسِ سیال... یک اشتباهِ درست! دوتا سادگیِ دستوپاگیرِ شیرین :) خلاصه حواستون باشه این عطر برای اولین قرار نیست زیرا نجوا میکنه که شما برای صدبار عاشقی به اونجا رفتید. برای آخرین ملاقات هم نیست. چون فریاد میزنه من پساز تو درهم خواهم شکست! اگر فرض کنیم که این بنفشِ گلبو صددرصد رمنسه میتوان نوشت برای زمانی مناسبه که نسبت به شریک خود در اوجِ تعادل و شناختِ عاطفی قرار دارید. از این بدتر؟ گرند سواغ کرکجیان :) خیلی ریلکس تو چشمت نگاه میکنه و میگه..... انتظار که ندارید بنویسم چی میگه؟ آفرین دقیقا همون رو میگه :) بهامید صلح و شادی.
ازنو سلام. یکی از دوستانم ساکن جزیره کیشه... ازش خواستم اسم چندتا از عطرهایی که استفاده میکنه و میشه راحت(تر) پیدا کرد رو برام ارسال کنه... اونهایی که خودم میپسندم نشاندار میکنم.
terenzi foconero | creed virgin island water, royal oud* | marly galloway | comme des garcons wonderwood* | kurkdjian amyris homme* | orto parisi megamare | prada amber pour homme | amouage sunshine man, lyric man | nasomatto hindu grass* | le labo bergamote* | dolce & gabbana light blue eau intense pour homme | armani acqua di gio profumo | olfactive studio woody mood | acqua di parma cedro di taormina* | mancera cedrat boise | casamorati mefisto*, fiero* | tom ford mandarino di amalfi, beau de jour eau de parfum, grey vetiver* | chanel allure homme sport cologne...
اما این لیست از نظرمن چندتا مورد انظباطی داره. برای مثال مگاماره. اگر این عطر رو در گرما و اتمسفر شرجی استفاده کنی قطعا تمام گونههای جانوری و گیاهی باهات قهر میکنن و نیز مورد نفرین خدایان قرار میگیری سپس توسط بیگانههای فضایی ربوده و برای همیشه ناپدید میشی. بهبه. قسمت ما بشه :) ایرج، امیر رنجبر و تمامِ زحمتکشانِ بندِ سیزده سلولِ هشتپای افسرده؛ مگاماره... عرض ادب و احترام :)
درود. نوشادی عزیز اینترلود بهنوعی یکیاز سرمشقهای اجرا، ماندگاری و نشر محسوب میشه. از اینرو با چنین الفبا و پیشفرضی فکر نکنم بشه بهجایی رسید. ازطرفی من تصور و استدلال درستی از اون آبوهوا ندارم و نمیدونم برونگراییِ عطرها در بوشهر عزیز چگونه است. البته میشه صرفا برای حفظ منممنم و مقامِ بلوف، براساس حدس و گمان کار رو پیش برد ولی خب عقلانی نیست. عذرتقصیر. پیشنهاد میکنم در بخش پرسشها یک تاپیک ایجاد کنید تا از کمک همهی دوستان برخوردار بشید. بهخصوص آندسته از عزیزانی که در جنوبِ سراسر آتش و شجاعت زندگی میکنند. شاید شیرینِ شما هم پیدا شد و فرهادِ درون دست از تیشه زدن به کوه سنگیِ سینه برداشت و قلب آرام گرفت...!
بخشی از عرفان بر این باور است که شیطان پدیدار نمیشود بلکه احضار میشود. دعوت شدنیست! درود جانم. بایست آگاه باشی که دانش چربترین تغذیهی جانورانِ باغوحشِ جهل است. فردِ دانا چهخوب که بداند بیشاز همه در خطرِ بازیچهشدنهایِ دوزخی قرار دارد. بدونِ شماتت مینویسم که تو جانم خود به شر میدان میدهی و روانت را مصروعِ این سیلانِ دَنگ و رکیک میکنی. تابی که اهریمنِ چُلمن برروی آن مینشیند و محلِ تفریح برای تولههایش میسازد را همیشه خودِ ما به درختِ زندگی میبندیم وگرنه خُردهدغلانِ منحطِ معیوبِ زِپرتی را چه بهاین بلندپروازیها. غاوی هستند، کوتوله و دمدستی. سابقبراین در بُرشی نوشتم، مولانا دربارهی این جماعت که قدِ اندیشههایشان به بلندای قامتِ سمندون هم نیست میفرماید : اینها؟ اینها انعامَند! برای من این اجنههای کَشکی و مَنگ همچون حبه قندی میمانند رها در اعماقِ یک استکان چای داغ. ساخارینهای سرطانزایِ بیمزه حلشدنی هستند آنها را نبایست به معما بدل کرد. وقتی مینویسم "خُردهدغلان" یا "اجنههای کشکی" مقصودم کلانِ ماجرا و ژرفای زندگیست و مخاطب شخص یا اشخاصی در اینجا یا هرجای دیگر نیست. برروی جملهها تاملِ بسیط داشته باش. فراموش نکن عظیمترین حقیقتها اگر نابههنگام نقل شوند باطل خواهند شد و این خود حقیقتیست که همهی ما باید آنرا بیاموزیم. ازطرفی اهمیتِ وجود سطح را هم فراموش نکن. باید باشد تا هویتهایِ ژرف بهتر شناخته شوند. به سراغ ایسی میاکی لئو بلو دیسه پور اوم برو. امروز به فرهنگِ آن نوشته بیشتر نیاز داریم تا ارتکابِ مونتهکیریستو :) باری. همانطور که سخی نوشت لبخند را چاشنیِ ماجرا کن و کنارِ دوستانِ معتبر و سرآمد بنشین و باهم به خیکِ پلشتِ نابلدانِ دوران و این روزگارِ بدمستِ سکندریخور بخندید... وقتی آنروز یا شب برایت نوشتم دور بِایست درواقع مقصودم این بود : نزدیک شو... نزدیکتر... به آنان که باید...! آباد بماند جان و پرتپش قلبِ دختران ما که بهراستی حقیقتجو و راستین هستند.
شب گذشته کسی با طعنه و سرزنش به من گفت پنجرههای جهان را غبارِ نابرابری مات کرده و آسمان را خاکستر گرفته. شما بیخیال از عطرها مینویسید؟ پیشدرآمدِ کوتاهِ آن نوشته پاسخ به او و امثال اوست! که لانتوریهای پیزوری تمامِ جانِ ما آتش است و سوختن؛ تو چه میدانی از استخوانِ شکستهای که در سینه داریم. چه میدانی از رنگولعابِ درون ما. تو که جز داورِ نابلدِ هرزهپو هیچ نیستی. کلاغهای بیخبر از اسرار به اصرار ناطق شدهاند و غارغار قارقار. نوشتن یعنی هنوز هم نفسی هست. یعنی هنوز هم جرعهجرعه از شرابِ باستانیِ امید مینوشیم... تو طفلِ نوپایِ لایعقل را چه به این درشتگوییها... / باقی هم حاصلِ یکسال کنار هم بودن! اینکه بیمنت به من آموختید و بیدریغ همراهی کردید. من در سرم آرام هیچ ندارم لعنتی تمامِ اقلیمِ درونم را طوفان گرفته... اما تحمل کردید. پدربزرگ که این روزها عجیب دلتنگ او هستم میگفت روزی میرسد افرادی را خواهی شناخت دور اما نزدیک و نزدیکانی خواهی یافت بسیار دور. آینده را میدید پیرمردِ سربههوا. شما همان دورهای نزدیک من هستید.