نظرات | مسیح بسته شده
ترتیب نمایش
از قله‌ی رنج‌های لاجوردی؛ دالانِ رازهای سربه‌مهر و از کنار معمایِ مرگ گذشت؛ به پوست انسان رسید...! درود بر ارژنگ عزیز، ابوالحسن بزرگوار و باقی دوستان گرامی. وقتی از پاسکال لوژیه در مورد دلیلِ خلقِ فیلم سراسر ناخوشی و جنونِ martyrs سوال پرسیدند، پاسخ داد : سیاهی، بطلان و افسردگی. آن‌زمان عمیقا با حزن هم‌نشین بودم. مکدر و اندوهگین از رنجِ تمام‌نشدنیِ بشر. تراژدیِ خونینِ بودن و زجر کشیدن تا به‌انتها و سوالی بزرگ که ما با درد و سرانجامِ آن چه می­‌کنیم. مارتِز درباره‌ی شکنجه، آسیب‌دیدگی و آزار رساندن نیست. بلکه درباره‌ی چگونگی‌های درد کشیدن است. / درواقع سوال لوژیه از خود این بود که آن دردِ حداکثری مارا به کجا می‌رساند؟ آیا ضربه‌ای است که به الماس‌بودگی و تعالی می‌انجامد یا خُرد و پایمال شدن؟ و ارتباطِ مرگ؛ آن بزرگترین معما و پاسخ با این درد، در چیست. ثقل اکثر آثار سورچینلی هم ازنظرمن همان 'چیستی و چگونگی‌هاست' گریزهای شاعرانه، خودپرسش‌گر، دغدغه‌مند، گاها مالیخولیایی، انتزاعی، رستاخیزی با تمایلات گوتیک و نمادگرا که به کهنه‌ترین هم‌زاد و شاید جفتِ آدمیزاد یعنی 'رنج' میل دارد! اما این رنجِ بخصوص همان است که اگر به‌دقت پرداخت شود از آدم‌ افسانه‌ای دست‌نیافتنی می‌سازد. همان‌ رنجی که پیرادیب مولانا صبرِ درآن‌ را موجب کمال و حکمت می‌داند. صبوری در رنجِ متعالی! تیز دَوَم تیز دَوَم تا به سواران برسم،، نیست شوم نیست شوم تا بَرِ جانان برسم،، خوش شده‌ام خوش شده‌ام پاره‌ی آتش شده‌ام،، خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم،، خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم،، آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم.... آن شَه موزونِ جهان عاشقِ موزون طلبد،، شد رخ من سکه‌ی زر تا که به میزان برسم.... هیچ طبیبی ندهد بی‌مرضی حَب و دوا،، ''من همگی درد شوم تا که به درمان برسم'' سابق بر این هم اشاره کرده بودم که سورچینلی خود را بیشتر شاعر می‌داند تا عطرساز. بهتر است بنویسم عطرهای خود را شعر می‌پندارد و من خودِ اورا بیش‌از عطرهایش دوست دارم. زیرا از جهان بیرون سرنخ دریافت می‌کند و از جغرافیا و غنای درون الهام می‌گیرد. نتیجه‌ی تصادف و تصادمِ سرنخ‌های بیرونی و الهامات درونی همیشه ویرانگر بوده و هست. اما همواره یک حسِ مشترک در تمام آثار فیلیپو سورچینلی برای من وجود داشته. نگرانی! او عمیقا نگران است. از سرانجام کار؛ از آن‌چه باقی می‌ماند...! بگذریم؟ بله :) باری به‌قولِ نرودا شاید این دردِ عشقِ پنهان بود. شاید شک بود یا رنجِ به شک آلوده. شاید ترس از زخمی بود که می‌توانست در اعماقِ پوست تو راه یابد هم‌چنان که در پوست من...!
31 تشکر شده توسط : Stalker ابوالحسن
در جهانِ واژگونِ کابوس زمان چون خفاشی خونسرد و گرسنه وارونه برروی شاخه‌ای از درختِ زندگی آویزان شده بود و تاریکی به او تعظیم می‌کرد...!! شکستن استخوان رزین و پر کردن ژنومِ اثر با دود و دلهره. تماشای خنده‌ی خاموش‌شده‌ی گل‌های سفیدِ بربادرفته میان گذرِ بی‌رحم چوب، تیرگی گَس'نیمه‌حیوانی و تپشِ قلبِ کبودِ لبدانوم. پچولی مانند همیشه بی‌قرار، ردی میخک‌گون برروی صورتش و حافظه‌ای شیرین شده با خاطراتی میوه‌ای به‌مانند جانِ هلو'شلیل و یا حتی مغزِ تماما رسیده‌ و مالامال از شیره‌ی، خرما. در جهان این اثر حسی وجود دارد که برای من تلفیقی است از بی‌شمار رایحه. بوی وافورِ بازنشسته‌ای که از چوب درختِ منزویِ کَهور ساخته شده‌ + بوی تن پیرمردهای ییلاق نشین که دائما با پوست‌های حیوانی کار می‌کنند، بین علف‌های وحشی می‌خوابند و با چپق پیرِ خود تنباکوی تلخ و خشک را به‌دست آتش می‌سپارند + حسی شبیه به بوییدن ماشین برشته‌کاری که آخرین قهوه‌ها را جزغاله کرده! یک رفتار خودآزار از خماری‌های بی‌پایان و جان دادن برای یک لحظه نشئگی. سوپرانوی سقوط یک انسان در شیره‌کش‌ خانه‌ای نیمه سوخته و تا همیشه در خلسه‌ای سرخ معلق ماندن...!

خارج از دایره‌ی سلیقه و تمایلات درونی باید گفت سورچینلی بی‌نقص نیست اما هنر و رهاییِ سبک‌بالِ این جریانِ بنفش را عمیقا درک کرده است. او لمس، تماشا و گوش می‌کند. بو می‌کشد. مزه‌ی نامعلومِ جهان را دائما می‌چشد... و ناگهان اتفاق می‌افتد. جوشش و خروشی از درون که حاصل‌ش ایو نون هو مانی می‌شود یا کمی آن‌طرف‌تر اپوس؛ شاید همین‌جا؛ نزدیک‌تر. کواندو راپیتا این استازی! برای دوست‌داشتنِ این دست هنرها باید سودای خودِ هنرمند و شوریدگی‌های درونیِ مشابه داشت و این صرفا مختص به عطر نیست. برای بودن و ماندن درکنارشان باید مهم‌ترین پاتوق شخص، سرزمینِ درون‌ش باشد بطوری‌که گویی جهان بیرون اصلا وجود ندارد! در چنین گرانشی بد یا خوب، گران یا ارزان، بازخورد و... معنا ندارد بلکه دلیلِ ارتباط عاملی است نامرئی و ننامیدنی. بایست شبیه به عاشقِ زاری بود که هیچ نقصی در معشوقه‌ی خود نمی‌بیند! به مجنون گفت روزی عیب جویی،، که پیدا کن به‌از لیلی نکویی،، که لیلی گرچه در چشم تو حوری‌ست،، به هر جزوی ز حُسن او قصوری‌ست،، ز حرف عیب‌جو مجنون برآشفت،، در آن آشفتگی خندان شد و گفت،، اگر در دیده‌ی مجنون نشینی،، به غیر از خوبیِ لیلی نبینی... مجنون بایست بود تا زیبایی‌های لیلی دید. زنی که در میان‌سالی با مزه کردنِ آن‌چه از تتمه‌ی عشق‌ برایش باقی مانده، تمامِ تلخی‌های مردِ ترک‌خورده، بدخلق و ناسازگارِ زندگی خود را نادیده می‌گیرد. او شب‌ها در رودخانه‌ی خاطرات شناور و باخود مرور می‌کند : این مردِ ناگوار که امروز زیر چرخنده‌ی مهلک زندگی از هم پاشیده و معوج شده، کسی که سرطانِ نابرابری‌ و نرسیدن‌های پی‌درپی قلب‌ش را تبدیل به توموری بدخیم و رفتارش را حاد کرده و دیگر نمی‌خندد روزی در نوجوانی‌های ازیادرفته... شیرین، گیرا و شوخ و شنگ ترین پسری بود که می‌شناخت. این‌چنین می‌شود که مرد اخم می‌کند و زن لبخند می‌زند! بله. داشتن عطرهای این‌چنینی از این دست عشق‌های پلاتونیک می‌خواهد. کشش‌های خودآزاری که باعث چشم‌پوشی از هر کمبودی می‌شوند و حاصلش هميشه یک شاخه رز سفید است!

خلاصه که خلق و ایجادِ هنر نیاز به تلاش کردن ندارد؛ شکیبایی می‌خواهد و اشتیاقِ بدون انقضا. آن‌جاست که نیمه‌شب از خواب می‌پرید و بی‌اختیار شروع به نوشتن، ساخت عطر و... می‌کنید! خود فوران می‌کند و درحال‌حاضر سورچینلی یکی از فعال‌ترین آتشفشان‌ها را درون خود دارد.
38 تشکر شده توسط : ابوالحسن Mahmoudreza ganjali
سایه عزیز ما بی‌سایه شد می‌گفت مادر ندارد پسرِ محزونِ شهرِ خاکستری گریه کند به‌حالِ جسمِ بی‌جانش. زار بزن مادرِ بی‌رحمِ طبیعت به‌حال پسران بی‌مادرت. پیرمرد نشسته بود به در نگاه می‌کرد که مرگ نگاهش را دزدید. بسوزان بسوزان بسوزان مارا ای شعر که شیرین است سوختن در جهنم تو. چه اشتهایی دارد این زمینِ ناجوانمرد، بی‌مروت عزیزانمان را پس بده... فصل انقراض سایه‌ها و هم‌چنان یک هیچِ بزرگ در پسِ سر کالِ بشر لم داده. بشر؛ نطفه‌ی آشوبِ قرنِ اتم. هیچ‌کس نفهمید چرا؛ این سایه‌ها نیستند که می‌میرند. نور است. نور است که می‌رود و می‌رود و می‌میرد و باز نمی‌گردد...!
31 تشکر شده توسط : nazanin آماتور 2
انسان موجود پیچیده و بغرنجی است. در عین‌حال مغموم و شکننده. ابعاد و اضلاع مختلفی را هم درون خود پنهان کرده. احتمالا همین شد که سهراب آن‌چنان ظریف نوشت: آدمی‌زاد، این حجم غمناک! برخی مواقع فشارِ بی‌انصافِ چرخدنده‌های ماشینِ نابرابرِ دوران به‌حدی عدیده و طاقت‌فرسا می‌شود که از دردِ استخوان تا به‌مرز رعشه پیش می‌روی و شب‌هنگام از فرط زوالِ جان و انحلالِ توان از نوک قله‌ی بیداری ناگهان و بدونِ این‌که بخواهی یا بدانی به عمقِ کم‌نورِ دره‌های خواب سقوط می‌کنی. نوشتن در فرم، محتوا و اتمسفری که من می‌پسندم چشمِ باز، استخوانِ کیفور، جانِ فارغ، ذهن عاری و تفکر کوک می‌خواهد. توان هنگفت لازم است تا بتوانی احساساتِ غیرقابل لمس، ازهم‌پاشیده و نامرئی را گونه‌ای متراکم کنی و رخسار ببخشی که قابل استشمام شود تا کلمات تبدیل به مهندس عمران و جملات معمار شوند و پلی بسازند از دالان‌های روان تو تا به سرزمینِ قلب دیگران! ما در مورد خلق جهان‌های ندیده و سامان بخشیدن به ناهمگون‌های تخیل صحبت می‌کنیم. بقول پازولینی زمان زیادی می‌طلبد! تنها راه ساعت‌ها و ساعت‌ها تنهایی‌ست. تا به چیزی شکل بدهی که قدرت است و رهاسازی. خباثت است و آزادی؛ تا به آشوب سبک و سیاق بدهی! بله گاهی چرخدنده‌های ماشینِ نابرابرِ دوران یارای نوشتن را از تو می‌گیرند. گاهی پیچ‌های فلسفی، بن‌بست‌های تامل و صداهای پرسش‌گر به‌میدان می‌آیند که درونت را چون خوره می‌خورند و تبدیل به موریانه‌هایِ بازیگوشِ عصایِ ایستادگی تو می‌شوند یا نه؛ گاهی گم می‌شوی؛ در خودت، در معنای هستی و زمان. گاهی کار سایه‌هاست! سایه‌ها تورا سرگرم و سردرگم می‌کنند و مچاله شده به‌خود می‌آیی و می‌بینی شکست خورده‌ای و کار تمام است! آن‌جاست که چون خیابان‌گردی افیونی که کتک خورده و زیر باران رها شده از دردِ آن شکست به‌خود می‌پیچی. نتیجه‌ی قمار با سایه‌ها کارتن‌خواب‌ شدنِ روان بوده و هست. گاهی فالِ وارونگی‌ها به‌تو می‌گوید سفر پیش‌رو داری. از خود به خود و از آن‌جا به سرزمین‌ شاعران تبعیدی!! گاهی ناامید از این‌که اصلا چرا باید نوشت؟ در این عصرِ فولادپیکرِ تمام تزویرگر وقتی پلیدی، پلشتی، فریب، دروغ، تقلب، تملق، قباحت، حرص، اغفال، زبان‌به‌مزدی و نقاب همیشه پیروز و معتبر است. مقصود اصلِ نوشتن در این دوران است نه نوشتن در اینجا. گاهی فقط فاصله نیاز داری برای بیشتر تماشا کردن، شنیدن و بهتر فهمیدن. برای سنجشِ میزان خود. اما از همه‌ی این‌ها ارجمند، برجسته و مهم‌تر این‌که گاهی دیگرانِ تو نیاز دارند در هوایی بدون حضورت نفس بکشند؛ عشق را هنگامی جدایی باید. تا کمی فضا استراحت کند و وجودت بلای جانِ نگاه و حوصله‌ی ایشان نباشد. تا به تکرار نیوفتی و جایی که هدف ایجاد شور است به منشا کسل‌کنندگی و خموری تبدیل نشوی. تو باید بدون هرگونه قضاوت و دلخوری این اصل بفهمی، درک کنی، بپذیری و این حق به‌ آن‌ها بدهی. من دیوانه‌ی نوشتن هستم و شما کلمه می‌بینید و من پادزهر که سمِ درون رگهایم را بیرون می‌کشد. کلماتِ سرخ گاهی زیر پوست سرم وول می‌خورند چون شبحی که جانم را تسخیر کرده باشد و نوشتن برایم چون چندقطره آب مقدس است بر پیکر یک جن‌زده. نوشته‌ها نیازمندِ چشمانی هستند که به آن‌ها توجه کنند. پس نیاز اینجاست نه آنجا!

عزیزانم دست تک‌تک شما را می‌فشارم و سپاسگزارم بابت توجه و پیام‌های گرمتان. من سراسر نااهلی و شما هم‌چنان آن‌چنان باقی ماندید و چه نیک که این‌چنین هستید. سپاس. باز هم باید سراغ پازولینیِ دیوانه رفت، این دنیای انسانی ماست که نان را از گرسنگان دریغ می‌کند و آرامش را از شاعران! گویا نوشتن رنج دارد و تو گاهی طاقت رنج کشیدن نداری! باقی باشید دیگرانِ من و در این فصل سردِ عاشق‌کشی غیرمعمول عاشق باشید...
37 تشکر شده توسط : فرهاد Rezvani
قطعا مطلع هستید که اورلیان گیشارد بعد از بی‌شمار ديوانگی در محضر روبرپیگه در جست‌وجویی تازه(تر) برروی پروژه‌ی مَتیئر پریمیئر تمرکز کرده. پوست‌اندازیِ یک آرتیست که از اعماقِ دره‌های کبود و زندانِ باتل‌های تیره و مرموزِ پیگه به روشنایی و شفافیتِ تماما شیشه‌ای روی آورده! آثار متیئر پریمیئر سَوا از فرمول‌بندی و جنسِ رایحه دارای اتمسفری تقریبا واضح و روشن هستند و به‌هیچ‌وجه وارد جریانات اگزوتیک یا انتزاعی نمی‌شوند. منحصربفرد، درباری یا سورئال نیستند؛ اما شریف؟ چرا!

اصل داستان این بود که چند عطر تازه [نسبت به تقویمِ جهان خودم] من‌جمله مینویت ات دمی فرگرنس دو بوا، میکسد اموشنز بایردو، رد شوز ژاک فت، سانتال پائو رزا گرلن، سیلور عود آمواج... را استشمام کردم و فهميدم فقط سینما نیست که سقوط آزاد داشته و نمی‌توان حتی یک فیلم متوسط درش پیدا کرد! گویا کفگیر هنر به ته دیگ خورده. شاید کفگیر بشر کلا! ته‌دیگ دوست دارید؟ کمی صبور باشید. وقتش رسیده. یام یام! با فاصله بهترین عطرهایی که در چندوقت اخیر استشمام کردم عبارتند از : مر کازاتی مونا دی اُریو، استیکی فینگرز بیانکی، ژک jeke اسلامبرهاوس، مریگا پرین، وار اند پیس اریج له دوری به‌همراه آثار گیشارد. وار اند پیس! با دهان دوخته در آتش پانهادن و آرزوی فریاد را به گور بردن! تلاشی است محزون برای خاکستر شدن و به اتمام رساندنِ این گداختگیِ جبری. اما آتش بخیل است و حریص. از جانت تغذیه و خاکستر شدن را از تو دریغ می‌کند. او شکنجه می‌خواهد، شکنجه می‌داند! / فکر می‌کنم تنها برنده‌های هنر در عصر حاضر کسانی هستند که مستقل، تجربی، رادیکال و آندرگراند فعالیت می‌کنند. یا حداقل نسبت به سلیقه‌ی جمعی و جریانات منتهی به سرمایه‌داری بی‌تفاوت هستند. هرچقدر از این مفاهیمِ نخ‌نما دورتر بهتر. به‌جز این‌ها باقی بادمجون دور قاب‌چین یا در بهترین حالت علی‌البدل هستند. رحیم سبحانی دوست پدربزرگ پادشاه فعالیت‌های منفی بود. یعنی کلی کار می‌کرد ولی همش پوچ. پدربزرگ می‌گفت : کارش چیه؟ بوق می‌زنه، بخیه به آب‌دوغ می‌زنه! میشه بسط داد... به افراد؛ شخصیت‌ها؛ به هنر. هنر که چه عرض کنم. خاله‌بازی، جناغ. یادم تورا فراموش. خلاصه‌ که زمین را تنگ خاکستر گرفته است.

سخن آخر! عزیزانم؛ به بی‌شمار دلیل که تعدادی گفتنی و بسیاری نه مجبور هستم برخلافِ میل باطنی کمی و لابد تا حدودی از اتمسفر انجمن دور باشم. درواقع از حضورِ دائم و مستمر معذور خواهم بود. جبر را گریزی نیست بقول گلسرخی ای صمیمی دیگر زندگی را نمی‌توان در فرو مردن یک برگ یا شکفتن یک گل یا پریدن یک پرنده دید. ما در حجم کوچک خود رسوب می‌کنیم! مهر، دوستی، اعتنا و عنایت شما دوستان همواره با من خواهد ماند. آشنایی و معاشرت با تک‌تک شما بزرگواران و ایضا اصلِ مرجع عطرافشان برای بنده مایه مباهات بوده و هست. اساس‌ و الزامِ احترام و آداب این بود که زودتر این چند خط می‌نوشتم اما افسوس که این ناخلف سربه‌راه نیست. عفو بفرمایید. به‌یادِ ابتهاج : بنشينيم و بی‌اندیشیم، این همه با هم بیگانه، این همه دوری و بیزاری، به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟ و چه خواهد آمد بر سر ما با این دل‌های پراکنده؟ جنگلی بودیم، شاخه در شاخه همه آغوش؛ ریشه در ریشه همه پیوند؛ و اینک انبوهِ درختانی تنهاییم...! / تمام آبی‌ها را برای شما آرزو می‌کنم. پاینده باشید و باقی برای دیگرانِ خود. تا درودی دیگر هم‌چنان درود!
41 تشکر شده توسط : فرهاد محسن جمالیان
گذار آرَد مَهِ من گاه‌گاه از اشتباه اینجا...! خمیربازی با رزینِ نرم. عطار قلب مخلوق را آنژیو کرده و فهمیده این تپش‌گاه نیاز به هم‌جوشیِ وانیل و کهربا دارد. سپس با لبدانوم بازتاب نور از سطحِ اثر را به سمت حادثه‌ی تعدیل می‌برد و به اقسامِ عطر سایه‌ اضافه می‌کند و برای من به‌شکلی عجیب بروزهای موم‌مانند، مشک‌گون و خرده حیوانی هم دارد! اما حیوانی که به‌سمت ناخودآگاهِ اروتیک و آمیزش حرکت می‌کند نه پلشتی و انزجار! گرند سواغ از شعله‌ورهای کرکجیان محسوب می‌شود. نقاش سعی کرده دورنمای این پرتره رمنس باشد. خب تا حدودی هم هست. نفس در نفس؛ چشم در چشم؛ دست در دست. شخصا اما دوست‌ش ندارم زیرا دی‌ان‌ای عطرهای پروژه‌ی شخصیِ فرانسیس با ساختار پوستم هم‌خوانی ندارند و نیز این دست لوکس‌واره‌ها با هاضمه‌ی من سازگار نیستند! اما فکر می‌کنم برای ملاقات‌هایی مناسب باشد که شخصِ مقابل قرار است در هوای شما نفس بکشد. بروزهایِ ناگهانی‌! نزدیک؛ نزدیک‌تر. ترسیمِ هم‌آغوشی. باید خیلی کم استفاده کنید تا تبدیل به سوپرایز و هدیه‌ای گرم بشود برای کاشفِ سربه‌هوای سرزمین‌ِ آتش! برای همین اصلا شیرین شده، نشر متوسط دارد و تا این حد رنگِ رایحه سرخ و معشوقه‌کُش از آب در آمده. دقت کنید رنگ رایحه نه رنگ لیکوئید! شبیه به شعرِ مختاری... نزدیک شو اگرچه نگاهت ممنوع است؛ زنجیره‌ی اشاره چنان از هم پاشیده که حلقه‌های نگاه در هم قرار نمی‌گیرد. دنیا نشانه‌های ما را در حول و حوشِ غفلتِ خود دیده و چشم پوشیده است. نزدیک شو اگرچه حضورت ممنوع است. يک يک درآمديم در هندسه‌ی انتظار و هر کدام روی نيمکتی، زيرِ طاقی یا گوشه‌ی ميدانی خلوت کرديم... و خيره مانده در نفرتی قديمی؛ که عشق را همیشه آواره خواسته است! می‌بینی؟ این حقیقت ماست. نزدیک و دور؛ واهمه در واهمه. نزدیک شو اگرچه رویایت ممنوع است. / و تو از خواب می‌پری! لبخند... آب سرد. این صاحبانِ بی‌انصاف و دست‌نیافتنیِ رویاهای شبانه. در این سلول‌های نیمه انفرادی که من و هم قبیله‌هایم در آن هستیم رئیس زندان بوییدن گلاب هم برای ما ممنوع کرده است! تمام این بلوف‌ها؛ ببخشید شاعرانه‌ها! که می‌بینید حاصلِ خُرده نوری است که هنوز از پنجره‌ی کوچکِ این سلول برروی پوستِ رنگ‌ و رورفته‌ی یک زندانی می‌تابد. پشت میله‌ها کودکان هفت‌سنگ بازی می‌کنند، شکار می‌آموزند و تو به خود ریشخند می‌زنی بابت این‌گونه بودن و تمام این بیهودگی‌ها. از خود دور می‌شوی از دیگران بیشتر؛ در خود فرو می‌روی، دیگران در خود و بیشتر می‌فهمی چرا گفت زندگی چیزی جز رقابت بر سر این‌که بیشتر مجرم باشی تا قربانی نیست! عصر فراموش کردنِ بوی رز قطعا خاکستری خواهد بود. مگر این‌که شما برروی این بوم؛ رنگی، رخساری یا که یک شاخه‌ گل ترسیم کنید! به امید روزهایی که در هوای یکدیگر باشیم. که نفس باشد. هم‌نفس بیشتر. قفس کمتر؛ سلول و کودکانِ شکار آموخته مختصر. و بوییدنِ گلبرگِ نمدارِ تحول. احتمالا تغییر، شاید زندگی...!
40 تشکر شده توسط : فرهاد الف ش
در این روزِ هُرم گرما، چشم به راهِ برف‌ نشسته‌ام...! عطری که تمام عناصرش آب‌پز شده و مابین خطوطِ منزویِ خود چگالی خلسه‌آور از بلاد شهدها را پنهان کرده. این کریستالِ حرارت دیده. حضرت فن‌کویل گرمایشی! برخی از کاربران معتقدند حسی شبیه به بوییدن بتادین را تداعی می‌کند یا بخورِ دل‌آشوب، نمور، چسبناک و شیرینی که به‌هنگام گداخته شدنِ نبات به مشام می‌رسد. من این اثر را دوست نداشته، ندارم و نخواهم داشت اما کمی طرفدارانِ این سرمشقِ فراق را دوست داشته باشیم؟ بله؟ دوباره و دوباره استشمام‌ش کردم؛ و سه‌باره! فهمیدم که حقیقت است دقیقا همین نبات است و همان بوی بتادین را می‌توان از خاکِ گرمادیده‌اش دریافت کرد. گاهی اوقات با خود فکر می‌کردم چطور یا چگونه است که باکارا روژ این قابلیت را دارد تا از حاد شدنِ وضعیت خراش‌های سطحی و عفونی شدنِ زخم‌های کوچکِ دیواره‌ی قلبِ دوست‌داران خود جلوگیری کند!؟ بتادین! توگویی کارش از بین بردن میکروارگانیسم‌هاست. این عطر از جراحت‌هایی که با خنجر سردِ دروان به تن و جانِ تکیده‌ی شما وارد شده پرستاری خواهد کرد. فریاد می‌زنند بتادین شنیدیم کسی زمزمه می‌کرد مادر! چه کسی حق دارد؟ هردو! باکارا روژ را برروی گاز استریل اسپری کنید و برروی قسمت‌های جریحه‌دار روح‌تان بگذارید. اما مراقب باشید؛ احتیاط! بافت‌های درونی را به‌آن آغشته نبایست کرد. زیرا باعث تحلیل و تخریب خواهد شد. بسیار مهم است که بدانیم بتادین را چقدر، چگونه، چه‌زمان و به چه منظوری استفاده کنیم! کرکجیان شاعرِ عطرسازهاست و این شعرِ دوپهلو را زمانی که رودخانه‌ی تخیل به صخره‌ی شیرینی‌های مضطرب برخورد کرده سروده است...! شاعران را باید درک، لمس و مراعات حال‌شان را کرد. گاهی یک شعر را فقط باید شنید، گاهی باید از رو خواند و گاهی باید بدون قضاوت با آن زندگی کرد... پیش می‌آید گاهی شعری که برای من بی‌اهمیت است اشکی محزون را از چشمانِ غم‌دیده‌ی یک عاشق سرازیر می‌کند! شعرها بینی نمی‌شناسند... تنه به ثقلِ بشر می‌زنند. سرزمینی نامرئی مابین قلب و جهانِ خلا!
42 تشکر شده توسط : Mahmoudreza ganjali Maxxine
Atomic Rose
لینک به نظر 29 تیر 1401 تشکر پاسخ به Melody
به چَشمِ عقل دراین رهگذارِ تیره ببین،، که گُسترانْد قضا و قدر به راه تو دام،، هزار بار بلغزانَدَت به هر قدمی،، که سخت خام‌فریب‌ست روزگار وُ تو خام،، مگوی هر که کهن جامه شد زِ علم تهی‌ست،، که خاص نیز بسی هست در میانِ عوام،، به نیک‌جامه چو بی‌دانشی مَناز که خلق،، تورا؛ نه جامه‌ی نیکِ تورا کنند اِکرام،، چو گرگِ حیله‌گر اَندر لباسِ چوپان شد،، شَبان بگوی که تا چشم پوشد از اَغنام،، چو وقتِ کار شَود باش چابک اَندر کار،، چو نوبتِ سخن آید ستوده گوی کلام،، زِ جامِ علم میِ صاف زیرکان خوردند،، هر آن‌که خامُش بنشست گشت دُرد آشام،، کدام تشنه بنوشید از سبویِ تو آب،، کدام گرسنه در سفره‌ی تو خورد طعام،، چگونه راهنمایی که خود گُمی از راه،، چگونه حاکم شرعی که فارغی زِ احکام... / درود. ملودی کلامِ مگوی من نسبت به خودت و ایضا پاسخِ آن‌دیگران رو از بین این ابیات پیدا کن! ازت می‌خوام جداً و به‌شکلی ممتاز از هرگونه بحث، جدل، حق‌طلبی و یا کنایه‌زنیِ حاشیه‌ای در این اتمسفر حذر کنی. مطالب دوستانِ خودت رو بخون، لذت ببر و از اغیار دوری کن. جهل هم‌چون باتلاق، طمعِ بلع داره و به‌مانند اسید خورنده است؛ همیشه باهوش‌ترین آدم‌ها با پیش‌پاافتاده‌ترین اقدام در هاضمه‌ی این باتلاق حل می‌شن. دورتر بایست! موج موج مقاله و توصیف‌های شیرین از این دریا به ساحل می‌رسه. ازشون استفاده و نسبت به‌باقی بی‌تفاوت باش و همه‌چيز رو بسپار به عقل و استنباط جمعی. هرکس که باید میزان می‌فهمد و آن‌که نه با شلاق هم نخواهد فهمید. و این یک پروژه‌ی آزمون و خطا گذرانده است! سپاس.
31 تشکر شده توسط : حامد Rezvani
Thirty Three
لینک به نظر 27 تیر 1401 تشکر پاسخ به ارژنگ بوترابی
درود. ارژنگ عزیز در این دوره‌ی بيسکوئيتیِ ترد و شکننده چنین دریافت‌ و ارتباط‌هایی برای من بسیار ارزشمند هستن. خوشحالم که ساده عبور نمی‌کنید. سپاس جانم.

به امیر عزیز : درود. پس تو در تنهایی هیاهویِ سکوت رو شنیدی و هانتا می‌شناسی؛ شاید هم در سکوت هیاهوی تنهایی رو! قطعا فهمیدی که کاغذ مثل پنیرِ جاافتاده و شرابِ کهن هرچقدر کهنه‌تر باشه خوشمزه‌تر خواهد شد! خرسند که این کتاب رو خوندی و می‌دونی چطور می‌توان زیر خروارِ کتاب‌ها مدفون شد اما خم‌ نشد! من هم كیف‌دستی‌ام پُر از كتاب‌هایی است كه انتظار دارم همان شب برای من درباره‌ی خودم رازهایی را بگشایند كه نمی‌دانم! من یک آدمِ بی‌كله‌ی ازلی'ابدی هستم و انگار كه ازل و ابد از آدم‌هایی مثل من چندان بدشان نمی‌آید :) مرسی جانم.
23 تشکر شده توسط : Rezvani nazanin
در سکوت مطلق شبانه؛ وقتی که حواسِ آدمی آرام گرفته است روحی جاودان به زبانی بی‌نام‌ونشان با انسان از اندیشه‌هایی سخن می‌گوید که می‌فهمی ولی نمی‌توانی وصف‌شان کنی! / امروز یک‌نفر به من گفت عجب عطربازهای کاردرستی هستید شما! حسِ شلخته‌ی طرد شدن تمام وجودم را پُر از باگ و کدهای ویروسی می‌کند وقتی به ستونِ سادگیِ آدم‌ها تکیه می‌زنم. لَچر شدنِ واقعیت و پلشت ماندن حقیقت دردآور است. باید سی‌سال خندید و یک‌شب عمیق گریست! من که هرچه خود می‌خواهم از عطرها استخراج می‌کنم و چرند و پرند و کلیله و دمنه و خیال و زوال است تمام‌ش. گاهی به نوشته‌هایم رجوع می‌کنم، بلند بلند می‌خندم بابت غلط غلوط‌های خواسته، پیوسته و ادامه‌داری که برای خودشان لم داده و سوت می‌زنند! این عمدِ مرض گون. این نوشته‌های رفوزه. کمدی‌الهیِ اصلی اینجاست دانته‌ ی بیچاره‌ی من! برزخ منم؛ دوزخ تمام این جملات. و بهشتی که به‌دست‌ نمی‌آید. ای سه‌گانه‌ی ناقص! گویی که در اشتباه به جاودانگی و نامیرایی رسیده باشند. مرا گویی که رایی من چه دانم،، چنین مجنون چرایی من چه دانم،، مرا گویی بدین زاری که هستی،، به عشقم چون برآیی من چه دانم،، منم در موج دریاهای عشقت،، مرا گویی کجایی من چه دانم،، مرا گویی به قربانگاهِ جان‌ها،، نمی‌ترسی که آیی من چه دانم... همیشگی است و دست‌بردار نه؛ عرب‌زبان‌ها می‌گویند علی‌الدوام! پس‌از آن خنده‌های بلند، ناگهان سکوت... من عطرباز نیستم؛ نخواستم و نتوانستم که باشم و خرسند از آن تمایل و این ناتوانی. هیچ‌وقت میل نداشتم که مو به مو بفهمم؛ فهمیدنِ تام خفه‌کننده و هوسِ جستجو را کاهش می‌دهد. اکتشاف را ندانستن باید...! دوست دارم جگر هر عطر را با خیالاتم بیرون بکشم، آگاهانه گلدانِ خطا را آب‌پاشی و دیوارهایش را هرطور که دلم خواست رنگ‌آمیزی کنم! من عطرباز نیستم؛ بیزارم از این شبه صفت‌های دولاپهنایِ نمورِ بوگندو. اعتیاد به هنر؛ بوکوفسکی پرنده‌ی آبیِ ادبیات در کتاب سوختن در آب، غرق شدن در آتش می‌نویسد : فرق هنر با زندگی این است که هنر قابل تحمل‌تر است! راست می‌گفت و بسیار دورغ! به شکسپير می‌اندیشم و ارتباط آن به مینی‌مال که زمزمه می‌کنند گاهی اوقات کم هم زیاد است! من فقط فتیش لذت دارم و این یک انحراف است؛ ابتلایی خانمان‌سوز که خلاصی ندارد. هنر برای من در آن روزهای نوجوانی که اووو بی‌معرفت هرلحظه دورتر می‌شود شبیه به فرارِ ماهیچه‌ی اسکلتی از فلج‌خواب بود. یافتنِ نیافتنی‌ها مابین موجوداتِ ناموجود. بیرون پریدن از خلسه‌ی صامتِ آن سال‌ها. اولین‌بار که قطعه‌های سراسر جنون باخ را در جنگلی عجیب و حالی عجیب‌تر شنیدم. کنترپوان اغوا و اغفال! نوازش نسیم مرطوب بر پوستی سرخوش که خبر نداشت قرار است بی‌شمار خون و دود و جنایت به خود ببیند. چه پوستِ سبک‌بال و بی‌خیالی... دلم برایش تنگ شده! اکنون اما همان جریان مغزاستخوانم را به‌سمت پوک شدن می‌برد... اسکلتِ نم گرفته، مردود و رها شده‌ای که سال‌ها بعد توسط یک غواصِ شنگول پیدا می‌شود و هیچکس نخواهد گفت در ژنومِ این رنگ‌پریده خاطراتِ یک زنده بودنِ پرتلاطم نهفته است. حمله‌ی ماهی‌ها به غواص. این جسد برای ماست، رهایش کنید. لمسِ واژه‌ی تعلق! درس عبرت شدن برای کسانی که می‌خواهند تن به‌آب بزنند. تابلوی شنا تا همیشه ممنوع. در اقیانوس بی‌رحمِ اکتشاف خطر مخوفِ غرق‌شدگی همیشه در کمین است. احتیاط! هرابال می‌گوید انسان نعره‌ای است که به‌دست خود متولد و به کمک خویش منهدم خواهد شد، غیر از این امکان و مسیرِ دیگری وجود ندارد! [شاید؛ اما نه!] تنهایی پرهیاهو نوشته‌ی کمدیِ سراسر حزن و درون‌گراییِ بهومیل هرابال را خوانده‌اید؟ هانتا را می‌شناسید؟ از اینجا به بعد معنی پیشرفت، پس‌رفت است. حقیقتا. پیشرفت به مبدا، یعنی پس‌رفت به سوی آینده / من عطرباز نیستم؛ میل به خمیرکردنِ کتاب‌ها و نقاشی‌ها دارم! مانند هانتا؛ من هم در کار کاغذباطله هستم و این قصه‌ی عاشقانه‌ی من است!
23 تشکر شده توسط : Rezvani nazanin

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan