فرنچ لاور برای من یادآور یک عاشق دلسوخته است که دلِ پر شور در گروی زیبارویی داره؛ گوشهای دنج از علفزاری در نزدیکی یک جنگل نشسته و آتشی برپا کرده... غرق در فکر یار به آتش خیره شده اما نمیدونه شعلهها از دل سوختن چوبها بلند شدن یا از دل و جان سوختهی خویش...
در مصداقی فرازمینیتر این حکایت از گلستان سعدی هم از عاشق فرانسوی ما دور نیست...
"یکی از صاحبدلان سر به جَیبِ مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مُستغرِق شده. حالی که از این معامله باز آمد یکی از دوستان گفت: از این بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی؟ گفت: به خاطر داشتم که چون به درختِ گل رسم دامنی پر کنم هدیهٔ اصحاب را، چون برسیدم بویِ گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.
ای مرغ سحر، عشق ز پروانه بیاموز
کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد"
تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.
هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.