نظرات | کورش اچ
ترتیب نمایش
Fantomas
لینک به نظر 11 دی 1403 تشکر پاسخ به خاطرات یک گور کن
《... به دست آه بسوزانم،
که شعله ور شدنم دود است،
کفن به سرفه بپوشانم،
که سر به سر بدنم دود است،
و نخ به نخ دهنم دود است ...》
15 تشکر شده توسط : ارژنگ بوترابی Golnoosh
پرده اول : «اعلامیه فوت»

از آسانسور که بیرون آمدم،
مثل همیشه وارد راهرویی شدم که به سمت دفترم می رفت،
جلوی یکی از اتاق ها، بنری نصب کرده بودند،
عکس یک پسرِ ده دوازده ساله وسط بنر بود،
و پیام تسلیتی از سمت همکاران،
...
سید داشت با سینی چای از آبدارخانه بیرون می آمد،
پرسیدم : «سلام سید، میدونی پسر این بنده خدا چطور فوت کرده؟»،
گفت : «میگن از بالکن افتاده پایین»،

پشت میزم نشستم،
شقیقه هایم ضربان داشت،
تنم داغ شده بود،
خودم را میدیدم که دارم از بالکن پایین می افتم،
خیلی وحشتناک باید باشد،
لحظه ی افتادن را می گویم،
...
ارتفاع بالکن تا زمین چقدر بوده؟
یعنی می خواستم بدانم این بچه چقدر آن لحظات پر از وحشت را تحمل کرده؟
شاید چند ثانیه، یعنی از نظر فیزیک چند ثانیه بیشتر نباید طول کشیده باشد،
شایدم ... ساعت ها طول کشیده ... چه کسی میداند؟
چه کسی می داند که آن لحظات، چقدر تابع قوانین فیزیک هستند؟
مثل لحظه ی ورود به «افق رویداد» در یک سیاه چاله، که زمان کش می آید، و بینهایت می شود،
...
چه فکری با خودش می کرده؟
میگن قبل از مرگ، تمام زندگی مثل یک فیلم از جلوی چشم های آدم رد می شود؟
آیا زندگی اون هم، از جلوی چشمش رد شده بود؟
یعنی چقدرش؟ فقط ده دوازده سالش بود انگار،
...
فقط به خاطراتش فکر می کرده؟
یا به آینده اش؟
آینده ای که هرگز نیامد؟
به رویاهاش؟ به آرزوهاش؟
یه پسر ده دوازده ساله چه آرزوهایی می توانسته داشته باشه؟
چه رویاهایی؟
مسافرت، میهمانی؟
دانشگاه، تحصیلات، شغل، درآمد؟
ازدواج، بچه؟
آرزوهایش اینها بودند؟
به پدر و مادرش هم فکر کرده؟
به اینکه بعد از رفتنش چه بلایی سرشون میاد؟ : صدای شیون مادر، چهره مبهوت پدر ...
...
دائم خودم را می دیدم که دارم از بالکن می افتم،
شقیقه هایم ضربان داشتند،
سرم به شدت درد می کرد،
انگار تب کرده بودم،
این تعلیق سهمگین نمی خواست تمام شود،
به زمین نمی رسیدم،
جایی بین بالکن و سنگفرش حیاط در سقوطی ممتد، گیر کرده بودم،
خاطراتم داشتند مثل تصاویر فیلمی که تند شده باشد از جلوی چشمانم به سرعت رد می شدند،
دردهاشان را داشتم بارها و بارها تجربه می کردم،
و حسرت خوشی های از دست رفته را،
به آرزوهایم فکر می کردم،
به رویاهایم،
...
زمان، نامحدود و کشدار می نمود،
فضای بین بالکن و سنگفرش حیاط هم،
به اندازه افق کشدار شده بود،
به انتها نمی رسید،
...

پرده دوم : «تسلیت»

برای اینکه نفرات بیشتری توی اتاق جا بگیرد، میزها را جمع کرده بودند و دورتادور اتاق را صندلی چیده بودند،
ده روزی گذشته بود و چند نفری از همکاران رفته بودند و همکار داغدار را از منزل آورده بودند اداره،
تقریبا نیمی از اتاق پر شده بود،
هر چند دقیقه ای، تعدادی از همکاران می آمدند و چند نفری بلند می شدند و می رفتند،
آبدارچی با یک دست ظرف حلوا و با دست دیگر یک ظرف خرمای تزئین شده را به افراد تازه وارد تعارف می کرد،
...
کاش «فانتوماس» رو پوشیده بودم،
حتما برای چنین مراسمی مناسبه دیگه؟
یعنی اگه اینطور جاهایی نشه پوشیدش دیگه به درد کجا می خوره؟
...
همکار داغدار وسط های اتاق نشسته بود،
مات و منجمد، به نقطه نامعلومی در کف اتاق خیره شده بود،
چرا این بنده خدا رو آوردند اداره؟
...
یکی از تازه واردها بعد از نشستن روی صندلی با صدای نسبتا بلندی گفت : «فاتحه»،
همه مشغول خواندن فاتحه شدند،
همکار داغدار همچنان مات و منجمد به کف اتاق خیره شده بود،
داشت به چی فکر می کرد؟
اصلا داشت فکر می کرد؟ یا ذهنش خاموش شده بود؟
چرا این بنده خدا را آوردند اداره؟
بازهم صدای فاتحه ای بلند شد،
همهمه ی آرامی در فضا شنیده می شد،
همراه با صدای استکان های چای،
و صحبت های آرام افراد با کنار دستی هاشان،
درباره چی حرف می زدند؟
درباره پسر بچه ای که از بالکن افتاده بود؟
درباره پدرش که مات و مبهوت مانده بود؟
درباره نامه ای که باید فرستاده می شد و دیر شده بود؟
درباره گزارشی که رییس خواسته بود و هنوز آماده نکرده بودند؟
درباره قیمت دلار و تورم؟
...
همکار داغدار همچنان مات و منجمد به کف اتاق خیره شده بود،
داشت به چی فکر می کرد؟
به خاطراتی که از پسرش داشت؟
به لحظه های شاد و خوشی که با هم داشتند؟
به شیرین کاری های کودکی اش؟
به زمانی که تازه راه افتاده بود و موقع راه رفتن به زمین می خورد؟
به زمانی که تازه حرف زدن یاد گرفته بود و کلمه ها را اشتباهی می گفت و چقدر همه از این اشتباهات می خندیدند؟
به خنده های کودکانه ی بی آلایشش وقتی که در آغوش مادر بود؟
به گریه هایش وقتی که غمگین شده بود؟
به جست و خیزهای شادمانه اش موقع بازی با بچه ها؟
...
به آرزوهایی که در سر داشت برایش؟
آرزوهایی که دیگر به ابدیت پیوسته بودند؟
آرزوهایی که زیرخاک مدفون شده بودند؟
...
چرا حواسم نبود که «فانتوماس» رو بپوشم؟
اصلا یادم باشد فانتوماس را به همکار داغدار هدیه بدهم،
یادم باشد که برایش از ارزش های هنری این عطر بگویم،
از شاهکار «گوالتیری»،
شاهکاری که توانایی بینهایت کردن لحظه مرگ را دارد،
توانایی همیشگی کردن یک فاجعه را دارد،
توانایی تداوم مستمر یک خاطره با یک رایحه :«رایحه خون» ...
...
چرا حواسم نبود که «فانتوماس» رو بپوشم؟
چه مناسبتی بهتر از این؟ : «مرگ»،
چه مرگی مناسب تر از این مرگ؟ : «سقوط از بالکن»،
حتما موقع برخورد با زمین، خون زیادی هم پخش شده بود،
حتما بوی خون همه جا را پرکرده بود،
حتما تمام حیاط خانه بوی فانتوماس را گرفته بود،
حتما بوی خون (یا بوی فانتوماس) ... هنوز هم ... در شامه همکار داغدار ... استشمام می شود ...
28 تشکر شده توسط : Mahmoudreza ganjali نیک یوسفی
Crystal Noir EDT
لینک به نظر 25 مرداد 1403 تشکر پاسخ به فرهاد
ممنونم فرهاد عزیز ... مهرت جاودان.
4 تشکر شده توسط : 🄼🄾🄽🄰 یاس
Crystal Noir EDT
لینک به نظر 25 مرداد 1403 تشکر پاسخ به marjanmohamadi
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد،
در خرابات بگویید که هشیار کجاست؟ ...
7 تشکر شده توسط : فرهاد Jahangir Sadri
... «دیرکردی؟» ...
لهنش سوالی بود اما داشت اعتراض می کرد،
می خواستم توضیح بدهم که چقدر روز شلوغی داشتم،
می خواستم بگویم که توی ترافیک گیر کرده بودم،
و از ترس اینکه دیر به قرار برسم، چقدر نگرانی کشیده بودم،
می خواستم بگویم که برای دیدنش لحظه شماری می کردم،
و خودم را به زمین و زمان می زدم تا بموقع به قرار برسم،
میخواستم بگویم، دیوانه وار دوستش دارم،
می خواستم بگویم بخاطر دیدنش،
چه قرار مهمی را بهم زده بودم،
می خواستم بگویم، یک دقیقه دیدنش را، با یک دنیا عوض نمی کنم ...
اما، ...
به عوض همه ی اینها،
لبخند ملایمی زدم و نشستم،
و به صورت زیبایش خیره شدم،
از همیشه زیباتر شده بود،
ساکت بود و به بخار ملایمی، که از روی فنجان قهوه بلند می شد نگاه می کرد،
دنبال حرفی می گشتم که صحبت را ادامه دهم،
همیشه او بود که صبحت می کرد و من بیشتر گوش می دادم،
من زیاد اهل حرف زدن نیستم،
گوشه گیر و خجالتی و کم حرفم،
و او برعکس من، شوخ طبع و صمیمی، دلنشین و دوست داشتنی،
...
...
درباره چی باید حرف می زدم؟
او همیشه کلی حرف برای گفتن داشت،
...
اه که من چقدر بی دست و پا هستم،
حتی نمی توانم با عزیزترینم چند کلمه حرف بزنم،
...
بازهم مثل همیشه فقط نشستم و به او خیره شدم،
نسیم ملایمی،
آرام و پاورچین،
از لابلای موهای موج دار مشکی رنگش،
به سمت من جاری شد،
و رایحه سحرانگیز «کریستال نویر»، همه ی فضا را پر کرد،
چشم هایم را بستم،
و آرام ولی عمیق نفس کشیدم،
چقدر... دلنشین،
چقدر... فریبنده،
دلم نمی خواست نفسم را بیرون بدهم،
دوست داشتم این رایحه ی دل فریب، در اعماق وجودم بماند،
...
دوباره نگاهش کردم،
فریبنده تر شده بود،
صورت زیبایش در نور ملایم محیط،
مرموز و پیچیده می نمود،
...
باز چشمانم را بستم،
و یک نفس عمیق دیگر،
داشتم تک تک نوت های این رایحه ی سحرآمیز را تجربه می کردم،
که با عطر مرطوب موهایش،
در خنکای یک شب پاییزی،
درهم آمیخته بود،
...
آرام نگاهم کرد،
چقدر ... این نگاه ... آرام بود،
و چقدر ... آرامش بخش،
انگار می خواستم شب به پایان نرسد،
و نوازش آرامش بخش این نگاه،
ساعت ها قلب و روحم را التیام بخشد،
...
حس سربازی را داشتم که به میل خودش خلع سلاح شده است،
در آرامشی کامل، تسلیم و دربند بودم،
...
بیچارگی و درماندگیم را فهمیده بود،
برگشت و به فنجان قهوه اش خیره شده،
لبخند زیبایی گوشه ی لبانش نشست،
و در چشمانش برق ظریفی درخشید،
که شیطنتی لذت بخش را، پشت آن مخفی کرده بود،
خوب می دانست که چقدر شیفته ی این رایحه ام،
و چقدر حس دیوانه وار عاشقی ام، به این رایحه گره خورده است،
این رایحه،
تیر خلاص بود،
و آخرین قفل زنجیر،
...
باید حرفی می زدم،
وقت داشت می گذشت،
...
به آرامی گفتم : «قهوت سرد می شه»،
فهمیدم که گند زدم،
واقعا از این بی مزه تر حرفی نبود که بزنم؟؟،
حتی بهم نگاهم نکرد،
همانطور بی تفاوت به قهوه اش زل زده بود،
دست و پایم را گم کرده بودم،
حتی آدم های میزهای کناری هم فهمیدند که خراب کاری کردم،
همه داشتند با تعجب نگاهم می کردند،
...
حالا چکار باید می کردم،
چطوری باید درستش می کردم،
...
باید میگفتم که چقدر دوستش دارم،
که از وقتی رفته است،
دیگر حال و حوصله ی آدم ها را ندارم،
حال و حوصله خودم را هم ندارم،
اصلن حوصله این دنیا را هم ندارم،
باید میگفتم، دردی که در قبلم هست، چقدر تحمل ناپذیره،
چقدر دنیایم سرد و تاریک شده،
چقدر همه چیز غمگین و افسرده شده،
چقدر همه ی رنگ ها بی رنگ شده اند،
و همه شادی ها بی طعم،
انگار همه ی شهر را خاک مرده گرفته،
...
باید می گفتم، که همیشه یک بغض آزار دهنده،
گلویم را گرفته و فشار می دهد،
غمی که مثل غده ای بدخیم،
همانجا بیخ نفَسم چسبیده،
و رهایم نمی کند،
...
باید به پایش بیافتم،
و التماسش کنم که برگردد،
باید بهش بگویم که چراغ زندگیم دارد خاموش میشود،
و قبلم مثل پرنده ای در حال مرگ، مدام بال و پر میزند،
باید ازش خواهش کنم که برگردد،
و به درد و رنجی که هر ساعت و هر لحظه دارم تحمل میکنم پایان بدهد،
...
اشک کاسه چشمانم را پرکرده بود،
گلویم از شدت بغض بسته شده بود،
باید حرفی می زدم،
وقت داشت می گذشت،
...
با چشمانی پر از اشک،
و گلویی پر از بغض،
درمانده و مستاصل،
نشسته بودم، و به او خیره شده بودم،
...
...
...
فشار آرام دستی را روی شانه ام احساس کردم،
سرم را به سختی برگرداندم،
کافه چی، لبخند سردی روی صورتش داشت،
... «بازم مثل همیشه هر دو تا قهوتون سرد شد، می خواید عوضشون کنم؟»،
فقط نگاهش کردم،
سعی کردم لبخندی بزنم،
چشمانم را که جمع کردم،
یک مشت اشک، از کاسه چشمانم روی صورتم سرازیر شد،
...
به آرامی بلند شدم،
شال گردنم را دور گردنم پیچیدم،
و به سمت انتهای خیابان راه افتادم،
...
و نسیمی سرد و آرام،
که انگار،
از لابلای موهای موج دار مرطوبی عبور کرده باشد،
خاطره ای از رایحه سحرانگیز «کریستال نویر» را،
در فضا پراکنده می کرد ...
39 تشکر شده توسط : غزل مهسا
Jaguar for Men
لینک به نظر 3 خرداد 1403 تشکر پاسخ به Mahan
سپاس بیکران ماهان عزیز،
شادمان و استوار باشی دوست من.
6 تشکر شده توسط : 🄼🄾🄽🄰 nazanin
Lalique Pour Homme EDP
لینک به نظر 30 بهمن 1402 تشکر پاسخ به FragWorld
سپاسگذارم دوست عزیزم،
زیبا، ذهن شماست،
شادمانه ترین ها برایتان باد ...
11 تشکر شده توسط : ع میرزایی یاس
Lalique Pour Homme EDP
لینک به نظر 29 بهمن 1402 تشکر پاسخ به FragWorld
از کنار چشمش داشت نگاهم می کرد،
زاویه صورتش سه رخ بود و طوری نگاه می گرد که انگار دارد از پنجره اتاق که مشرف بود به ساحل، دوردست را می بیند،
همیشه این حالت نگاهش را دوست داشتم،
یک جور بیتفاوتی نمادینی که توجه و علاقه اش را با ظرافت خاصی درآن مخفی کرده بود،
به آرامی نجوا کرد : «تلخ می نویسی»،
دستنویس آخرین نوشته ام هنوز دستش بود،
جمله اش خبری بود اما درون آن، هم سوال بود هم اعتراض،
نگاهم را ازش دزدیدم، انگار می ترسیدم از داخل چشمانم ذهنم را بخواند،
با لحنی که سعی داشتم افکارم را پنهان کنم، به جای اینکه سوالش را جواب بدهم ازش پرسیدم : «مگه تلخ بده؟»،
گوشه ی لب راستش مثل همیشه کمی بالا رفت، و روی گونه اش کمی چال شد،
هر وقت مچم را می گرفت، اینطوری لبخند می زد،
زیباترین لبخندی که میشد روی یک صورت نقاشی کرد،
...
واقعا تلخ می نویسم؟
...
می خواستم نپذیرم،
تمام سلول های ذهنم درگیر این شده بود که یک مثال نقض پیدا کنم،
می خواستم حکم قاطعانه اش را نقض کنم،
گفتم : «از تو که می نویسم تلخ نیست»،
صورتش را به سمتم برگرداند،
بی احساس می نمود،
در چشمانم زل زد بود و بدون حرکت، بدون پلک زدن و بدون لبخند به من نگاه می کرد،
چهره اش داشت بی احساس تر می شد،
سرم داشت گیج می رفت،
کل خانه داشت دور سرم می چرخید،
هوا خفه و سنگین بود،
خیس عرق شده بودم،
نمی دانم چرا توی چشمهایم اشک جمع شده بود،
به زحمت صورتش را می دیدم،
...
کل خانه داشت دور سرم می چرخید،
چقدر هوا خفه و سنگین بود،
عرق پیشانیم سرازیر شده بود روی شقیقه هایم،
پرسیدم : «تو گرمت نیست؟ نمی دونم چرا کولر درست کار نمی کنه، یه دفعه خیلی گرم شد»،
چیزی نگفت، با همان حالت بی احساس نگاهم می کرد،
با خودم گفتم : «باید یه نگاهی به کولر بندازم ببینم چش شده»،
تلاش کردم بلند شوم،
اما نشد،
انگار چسبانده شده بودم به زمین،
ترس برم داشت،
بیشتر تلاش کردم، اما نشد،
شروع کردم به دست و پازدن،
گلویم داشت می سوخت،
دهانم خشک شده بود،
قلبم تند می زد،
اینقدر تند می زد که انگار داشت از قفسه سینه ام بیرون میامد،
توان تکان خوردن را نداشتم،
...
نکنه دارم می میرم؟
...
بیشتر ترسیدم،
وحشت زده شده بودم،
درمانده شده بودم،
بهش نگاه کردم،
و با صدایی که حالا بریده بریده از گلویم بیرون می آمد گفتم : «من یه چیزیم شده، نمی تونم تکون بخورم، حالم خیلی بده، فک کنم دارم می میرم»،
...
« ... زنگ بزن به اورژانس ...»،
...
فقط نگاهم کرد،
نگاهش سرشار از بی اهمیتی بود،
انگار برایش مهم نبود که من دارم می میرم،
دیگر به سختی می دیدمش،
حجم زیادی از اشک جلوی دیدم را گرفته بود،
...
صداهای اطراف توی گوشم می پیچیدند،
اصوات کش می آمدند و با هم مخلوط می شدند،
صدای همهمه می شنیدم،
...
مرگ این شکلیه؟
...
شنیده بودم موقع مرگ یه حس رهایی و آزادی رو تجربه می کنند،
یه نور سفید،
رها از دردهای تن،
و رها از غم ها و رنج ها،
پس همه اش دروغ بود؟
مرگ این شکلیه؟
...
قلبم داشت از گلویم بیرون میزد،
دهانم آنقدر خشک شده بود که به سختی می توانستم نفس بکشم،
داشتم از شدت گرما می سوختم،
تمام توانم را جمع کردم : «... زنگ بزن به اورژانس ...»،
...
چطور می تونه اینقدر بی احساس و بی تفاوت باشه؟
چطور می تونه من رو در این حال رها کنه که بمیرم؟
...
بازهم سعی کردم بلند شوم،
اما توانایی بلند شدن را نداشتم،
همهمه ی توی سرم بیشتر شده بود،
حالا دیگه صداها بلندتر شده بودند،
توی سرم صدای داد و فریاد می اومد،
و صداها با هم مخلوط می شدند و کش می اومدند،
به بالا نگاه کردم،
سقف خانه بازشده بود و آفتاب تندی روی صورتم افتاده بود،
نور آفتاب چشمهام را داشت میزد، و پوست صورتم را می سوزاند،
دیوارها هم ناپدید شده بودند،
کم کم چیزای بیشتری را داشتم می دیدم،
سایه های سیاهی دو رو برم در حال حرکت بودند،
بعضی ها با عجله و بعضی آرام تر،
درست نمی توانستم ببینم، اما انگار همه داشتند به من نگاه می کردند،
دوباره به اطرافم نگاه کردم،
مبل راحتی، میز نهار خوری، پنجره ی رو به ساحل، همه ناپدید شده بودند،
کف زمین پر از سنگ و خاک بود،
چند تا سایه ی سیاه، من رو گرفته بودند و نمی گذاشتند حرکت کنم،
...
الان کجای مرگ بودم؟،
اینها فرشته اند یا مَلِک عذاب؟،
فکرم درست کار نمی کرد،
...
دوباره بهش نگاه کردم،
دیگه بدنش رو نمی دیدم،
فقط صورتش را می توانستم ببینم،
با همان نگاه بی احساس و بی ترحم،
...
بغض گلویم را گرفته بود،
هزار حرف در حلقومم گره خورده بود که بهش بگویم،
اما صدایم بیرون نمی آمد،
بغض داشت خفه ام می کرد،
نفسم به شماره افتاده بود،
...
صداهای توی سرم بیشتر شده بودند،
داشتند واضع تر می شدند،
همهمه ی شدیدی بود،
صدای شیون،
صدای گریه،
صدای داد و فریاد،
یعنی مرگ اینهمه ههمه داره؟
...
از میان فریادها، یک صدایی از بقیه بلندتر بود،
ولی بریده بریده شنیده می شد،
انگار از فاصله ای دور می آمد،
شاید از بعد دیگری از زمان :
«زنگ بزن به اورژانس ...»
«از حال رفته ...»
«داره هذیون می گه ...»
...
دوباره نگاهش کردم،
فقط تصویر صورتش مونده بود،
سیاه و سفید، توی یک قاب چوبی، روی یک کپه ی خاک،
با همان بی احساسی،
بدون پلک زدن، بدون حرکت و بدون لبخند،
تمام توانم را جمع کردم،
و به آرامی گفتم : «از تو که می نویسم تلخ نیست» ...
35 تشکر شده توسط : هاشم پور فرهاد
دوباره پرشدم از حرف،
دوباره پر شدم از فریاد،

نمی دانم چه سرّی در این شب هاست،
که گاهی پُرم می کند از غم،
لبریزم می کند از خاطره،

شایدم تقصیر لالیک است،
این نوستالژی عمیق لعنتی،
که چقدر به خاطرات من گره خورده است،

شما هم اینگونه اید آیا؟
شما ای همه آدمیان عالم؟
«گذشته»، برای شما هم سرودی غم انگیز است؟
زخمی خونچکان است که رویش را بسته اید و فراموشش کرده اید؟

خاطراتِ شما هم، ذغال های گداخته ای هستند که از آتش سوزی مهیبی در گذشته های دور،
که شاید به یاد می آورید، شاید هم نه،
کنار قلبتان جامانده اند؟
و گاه و بیگاه می چسبند به سینه دلتان؟
و سوزی جانکاه فرایتان می گیرد؟

ای همه آنانی که دارید شادمانه زندگی می کنید،
بمن بگویید که شما این چنین نیستید آیا؟
بگذارید باور کنم که در این دردِ جانگداز تنها نیستم،
بگذارید باور کنم که در زندانِ گیتی، به سلول انفرادی محکوم نیستم،
.
.
آه از این لالیکِ لعنتی،
آخر تو چرا اینقدر پابرجا ایستاده ای؟
واقعا این همه سال با این اقتدار مانده ای که چه؟
این همه خاطره را با خود حمل می کنی که چه بشود؟
چرا این همه تلخی های فراموش نشدنی،
و شیرینی های از دست رفته،
در لابلای نوت های تو مخفی شده است؟

ازت دلگیرم برادر،
این رسمِ همسفری نیست،
این رسمِ سال های دراز دوستی نیست،
من و تو عمری را با هم بودیم،
و به بیکرانِ عالمِ پندار رفته ایم،
به شب های بی پایانِ پرستاره،
که آسمان مانند چادری سیاه،
روی همه ی هستی خیمه زده بود،
و هوا مثل آبگینه ای ناب،
انگار که می خواست با تلنگری بشکند،
.
.
تا پیچ و خم جاده های خیال انگیزِ «گیسوم»،
و درختانی که با برگ های زرفام،
پاییز را به جشن نشسته بودند،
.
.
تا جاده بود،
و موسیقی بود،
و شیشه ی باران خورده،
و انعکاس نور ماشین ها،
در قطره های روی شیشه،
هزاران پژواک زیبا را،
به رقص نشسته بودند،

و تو چقدر ناجوانمردانه،
آن شادمانه های پرپرشده،
و آن لحظه های پر از شور،
و پر از زندگی را،
امروز،
همچون سیلابی خانمان برانداز،
مداوم و بی وقفه،
برمن آوار می کنی ...
32 تشکر شده توسط : محمد ادریسی هاشم پور
The One Royal Night
لینک به نظر 29 دی 1402 تشکر پاسخ به marjanmohamadi
رویاهاتان دلنشین، خاطراتتان مانا باد ...
7 تشکر شده توسط : یاس الف ش

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2025 Atrafshan