تصویر ها | Through a Glass Darkly

برای من دومین معنای لاست‌چری به مراتب جذاب‌تر است همان‌طور که ایهامِ خلاقانه‌ی تام‌فورد در نام‌گذاری این‌چنین جسورانه بوده است. اولین تجربه‌ی جنسی یکی از عجیب‌ترین و خارق‌العاده‌ترین تجربه‌های زندگیِ هر انسان است و رابطه‌اش با افسردگی، ملال و سوگواری برایم همیشه درخورِ توجه بوده است.

بعد از اولین سکس اولین چیزی که یقه‌ی مرا گرفت خلأ درونیِ برخواسته از افسردگی بود، افسردگی چرا؟ چون دیگر مُنتهای لذتِ جسمانی تجربه شده بود، آن لذتِ غوغایی که تجسم کرده بودم آن‌چنان هم عظیم نبود، بی‌نظیر بود اما در سکس و میلِ به سکس چیزی نهفته است که انتظارِ آدمی را به کوهِ قاف می‌بَرَد، مهم نیست ضربانِ قلبت از هیجان و لذت چقدر بالا برود، مهم نیست تقلاکردنت چقدر به طول انجامد، همیشه فکر می‌کنی این‌بار آن‌طور که باید نبود و دفعه‌ی بعد لذت‌بخش‌تر است که البته به مرور کذب‌بودنِ آن برایت اثبات می‌شود. البته من خوش‌شانس بوده‌ام که اولین تجربه‌ام با کسی بود که دوستش داشتم و این اگرچه مرا شاد می‌کرد و با نگاه‌کردن به تنِ برفی‌اش که کنارم خوابیده بود به شوق و شعف می‌رسیدم اما این روان و جسمِ ارضا شده‌ی آدمی همیشه سیری‌ناپذیر بوده و هست و هیچ‌چیز راضی‌اش نمی‌کند.

در اولین تجربه به ذهنِ جوانِ من آمده بود: همین؟ فقط همین؟! و چه چیزی بدتر از این جمله برای افسردگی! با همین جمله است که وقتی پا به سنینِ بالا می‌گذاریم و به گذشته نگاه می‌کنیم افسردگی به ما هجوم می‌آورد. وقتی که پدرم گاه و بی‌گاه می‌گوید: ای زندگی!! همین بودی فقط؟! و من می‌دانم منظورش چیست.

دومین حس ملال است، ملال برای من از پشیمانی آمده بود. تنها انسان است که پس از نخستین آمیزش [جنسی] احساسِ پشیمانی می‌کند؛ لحظه‌ای ویژه از زندگی که آن‌گاه بر خاستگاهِ خود افسوس می‌خوریم. به یاد دارم جایی خواندم که انسان، پس از آمیزش بیکارترین موجود است و بیکاری‌اش (این‌که نمی‌داند چه باید بکند) به مانند روزِ سبت. و به من بگویید آیا ملالی بزرگ‌تر از این هست که نمی‌دانید چه باید بکنید؟!

و اما سوگواری! آیا جز این است که اولین سوگواری همان تولد است؟ و اولین گریه همان نخستین ماتَم از برای مرگ است؟ جز این نبوده و نیست که نوزاد اولین کسی‌ست که بر سرنوشتِ محتوم خود که مرگ است می‌گِریَد. سرنوشتی محتوم هم‌چون انفجارِ ستاره‌ای در کهکشانی دور! پاسکال نوشته: هرقدر که همه‌ی نمایش زیبا باشد پایان همیشه یکسان است: گور.

و این حُکمِ قطعی حتی بعد از اولین یکی‌شدنِ تن‌های زن و مرد خود را یادآوری می‌کند، مهم نیست در پس این یکی‌شدن آفرینش یا خلقتی وجود دارد یا نه! ثمره‌ی هر رابطه‌ای مرگ است حتی اگر مُنجَر به تولدِ موجودی شود، سرانجام هر عملی فناست، و انتهای هر گامی به نابودی ختم می‌شود. و من بعد از هر رابطه لاست‌چری را اسپری می‌کنم تا آن آلبالوی گمشده بتواند مرهمی بر افسردگی، ملال و سوگواری‌ام شود.

آن آلمانیِ مجنون [نیچه] از نوشته‌های “هانس زاکس” نقل می‌کند:

«دوستِ من، وظیفه‌ی شاعر آن است که به خواب‌هایش اعتنا کند و معنایِ‌شان را جویا شود. باور کن، حقیقی‌ترین وَهمی‌ که آدمی می‌داند معنایی دارد تنها در خواب‌ها می‌تواند آشکار گردد: هنرِ شعر و ترانه هیچ نیست مگر باز-گفتنِ پیشگوییِ خواب‌ها.»

و اما خواب، این سرزمینِ کشفِ نشده‌ی ذهنِ انسان!

سه سال قبل بود که اسبِ قرمزِ مارلی رو تست کردم و در اون تست ازش بیزار شدم، از ترکیبِ آغازینِ فلفل و پرتقال خونیش، از دانه‌ی تونکا و روایحِ چوبیِ پایانِ کار! از اون تمِ ادویه‌جاتش، از همه و همه‌اش بیزار و مُنزَجر شدم! شب به خانه بازگشتم، خسته بودم، نتوانستم طبق عادت قبل از خواب دوش بگیرم، فقط لباس‌هام رو در آوردم. خوابیدن همانا و خواب‌دیدن همانا!

در خواب کالان دستم بود، افشانه‌ی اون رو به بینی چسبانده بودم و نفسِ عمیق می‌کشیدم، در آن روزگار بعد از مرگِ خواهرم مِیلی عجیب به خودکُشی داشتم، فکرش مرا رها نمی‌کرد، در ادامه‌ی خواب کالان را به تعداد زیاد به ساعدِ جُفت دستانم اِسپری کردم، از رایحه مدهوش شده بودم، به گمانم سطحِ دوپامین در بدنم به اوج رسیده بود، چاقوی زنجانیِ خود را برداشتم و جُفت ساعدِ دستانم رو عمودی بریدم، به پُشت خودم رو روی تخت رها کردم، کالان با خونِ من آمیخته شده بود و نتیجه دیوانه‌کننده بود، تمامِ فضا پُر شده بود از ترکیبِ کالان و مرگ! این اسبِ قرمز درونِ خونِ من در حالِ تاخت و تاز بود و چیزی جلودارش نبود، چشمانم باز شد، از خواب بیدار شده بودم و کاملاً هوشیار، اولین‌کاری که آن صبح انجام دادم این بود که رفتم و کالان رو خریدم، و این بار تجربه‌ی من با تستِ پیشین متفاوت بود، این‌بار سلیقه‌ی من به اون‌چیزی که در خواب تجربه کرده بودم نزدیک شده بود، یک‌کلام، من عاشق شده بودم، عاشقِ یک بو، باورتان می‌شود؟! گاه که زیرِ لبی می‌گویم: «نه، این عشق نیست» میرم و کالان رو اسپری می‌کنم و میگم: «بله، این عشقه!» کالان از اون روز به بعد برای من طعمِ گیلاسِ کیارستمی شده بود، منو از خودکُشی دور کرد، نمی‌دانم، شاید چون کالان باعث شد اون خوابِ تراژیک را ببینم، باعث شده بود یک‌بار در خواب بمیرم و عطشِ خودکشی و میلِ من به مرگ فروکِش کند!

آن آلمانیِ کبیر در تکمیلِ سخنانِ زاکس چنین گفت:
«هر انسانی هنگامِ آفرینشِ دنیای خواب هنرمندی تمام‌عیار است، و نمود دلفریبِ خواب پیش‌شرط همه‌ی هنرهای تصویرپرداز است.»

اما من نه آن‌چنان که زاکس گفت شاعرم، نه چنان که نیچه اشاره داشت هنرمندم، هنری اگر بوده هنرِ عطارِ کالان بوده است، کالان روحِ زندگی را در زندگیِ یخ‌زده‌ی من دمیده بود و آن را شُعله‌ور گردانیده بود. کالان اشتیاق حقیرِ من به مرگ را از بین بُرد و در عوض مرا با آن برابر ساخت، دیگر مرگ برایم نه رویدادی عظیم که تبدیل به میزبانی دعوت‌کننده‌ شد که هر زمان که اراده کند با حادثه‌ای، بیماری‌ای و یا هر بهانه‌‌ی دیگری دعوت‌نامه‌ی لازم‌الاجرای خود را برایم خواهد فرستاد و من لاجرم لبیک خواهم گفت!

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan