نظرات | Through a Glass Darkly
ترتیب نمایش
به خاطر ندارم برای عطری دو مرتبه نوشته باشم، اما این سرخ‌ترین شیشه‌ی کازاموراتی راهِ خود را برای ابرازِ دوباره پیدا می‌کند.

بوکت‌آیدل آن‌قدر برای من رایحهٔ اِروتیک و شهوتناکی دارد که همیشه تصور می‌کنم اگر متأهل بودم و زنی که بوکت‌آیدل پوشیده سعی در اغوای من می‌کرد مسلماً وا می‌دادم و در آغوشِ او، بر لبانِ خیانت بوسه می‌زدم. زین رو برای من رایحهٔ خطرناکی‌ست. شده زنی از کنارم عبور کرده و خط بوی این عطر دقایقی مرا از پیِ آن زن روان کرده و باعث شده به دنبالِ او مسیری را طی کنم. دلم را می‌لرزاند، تمامِ امیال درونی‌ام را دو چندان که نه، صدچندان می‌کند. ملامتم نکنید که این‌ها همه انشای “دل” است.

و دل واژه‌ی همواره مشکلی‌ست که سخت معنا می‌شود، آن‌هم اگر معناشدنی باشد! خوشا به‌حالتان اگر معنایش را می‌دانید چرا که برای من نه میل است، نه هوس، نه تمنا و نه حتی عشق. علی بن سهل اصفهانی درباره‌اش می‌گوید: «از آدمِ ابوالبشر تا قیامِ قیامت، آدمیان از دل گفتند و می‌گویند، و من کسی می‌خواهم که مرا وصیت کند که دل چیست؟ و نمی‌یابم.» حق داشته است، یافتنی نیست، جست‌وجو برایش عبث است. مطالعه و تحقیق در بابِ آن رَه به جایی نَبَرَد. باید به آن برسی، آن هم دلی. غلامحسین دینانی یک‌بار در برنامه معرفت از عارفی نقل کرده بود: «تنها با دل است که به دل رسیدن توانست. و این خود مصیبتی عظمیٰ‌ست که چگونه در طلبِ دل بتوانیم با خودِ دل بیابیمَش!»

من اما مترادفم برای “دل” را یافته‌ام، به نامِ نامیِ دل، به نامِ نامیِ بوکت‌آیدل.
25 تشکر شده توسط : تکرود اسماعیل کبیری سامانی
و اما “کارولینا هررا سافرون لازولی”

چه می‌توان راجبش گفت که خود نگفته باشد، چه مدحی می‌توان درباره‌اش کرد که خود شارِحَش نبوده باشد، چگونه سرمستِ‌مان نکند وقتی می‌دانیم عطارش بعد از ساختنَش آن را هم‌چون آبی بر دستانش ریخته و خود را با آن تطهیر کرده است؟!

میلِ زودگذرِ ما را به ابدیت، بینیِ آماتور و پیشِ پا افتادهٔ‌مان را به حرفه‌ای‌ترینِ عطربازان، مسیرِ بی‌راهه‌مان را به مقصدی شایسته، شرابِ انگور و زعفرانِ اعلایِ‌‌مان را به رایحه‌ای افسون‌گر بدیل کرده است. تمام نُت‌هایی که ذکر شده، کِذب است. در تجربه از آن در می‌یابید که فقط انگور است و زعفران، آن هم از بالاترین کیفیتِ موجود. چُنان که در ترانهٔ “آقای صدا” آمده: شراب صدساله تویی! و حالا شرابِ صدساله‌ای که با زعفران آمیخته شده و عجب نتیجه‌ای!

سافرون لازولی گِردبادی‌ست که در آن انگور و زعفران هر دَم دیگری را تعقیب می‌کنند، نمی‌دانید کدام جلوتر است، کدام پیش‌‌رَوَنده‌تر است، کدام غالب است و کدام زورش می‌چربد. «سمبلی‌ست از برابریِ دو نُت.» بوییدنش شما را بی‌خویشتن می‌گرداند، روانِ‌تان را می‌رقصاند، زیر بالِ‌تان را گرفته از زمین می‌رَهاندِتان. رایحه‌اش بِسان ناقوسی می‌غُرّد و فریاد می‌زند: «زنده باد انگور، زنده‌باد زعفران!»
27 تشکر شده توسط : lili حسین رفیعی
از عطرهای سرخوش بدم می‌آید. نه این‌که اِروس شاد باشد، نه {که ای کاش شاد بود}. این کار واقعاً سرخوش است، نه به سرزندگی می‌رسد، نه آن‌قدر لطیف است که بتوان از بوییدنش خندان شد. همان که گفتم: سرخوش است و سرخوشی برای من نشانهٔ عدمِ تعادلِ بسیار است. حتی از انسان‌های سرخوش نیز بدم می‌آید. برای انسانِ عادی، زندگی واقعیتی بی‌رقیب است لکن تنها انسانِ بیمار، سرخوش از زندگی‌ست و چنان می‌ستایدش که انگار فرو نخواهد پاشید. اما چه می‌توان گفت از آن‌که نه می‌تواند زندگی را بستاید و نه زندگان را؟

اِروس بوی جوانِ اروپایی [یا آمریکایی] را می‌دهد که نمی‌داند خاورمیانه کجاست! بوی انسانی که با زندگی در دورانِ مدرن سرخوش‌ است، سقوطش به ادوارِ پارینه‌سنگی را نمی‌بیند. بودن در این جهان، هر لحظه مَهیب‌تر بر من نهیب می‌زند که انسان‌ها بدل به پاره‌سنگ‌هایی شده‌اند، بی‌جان. افتاده در برِ هم. مدام در گریز از دردِ تراشیدگی. مدام در آویخته‌شدن به بُت‌های نخراشیده. آری، اِروس بوی سرخوشی‌ای را می‌دهد که لاجرم به زوال ختم می‌شود، از این‌رو از آن بیزارم!
27 تشکر شده توسط : Mahmoudreza ganjali حسین رفیعی
“به وجد آمدن از چیزی فوق‌العاده و تحمل‌نکردنِ شوق و شعفِ دیگران راجب آن چیز!” برایتان پیش آمده؟
برای خسیسی چون من کاش می‌شد این رایحه را از بازار جمع کرد و تنها تعدادی از آن در یدِ اینجانب می‌ماند. برایم تداعی‌گرِ گفته کی‌یرکگور است:
«همچون نام محبوبی‌ که حتی طاقت نداریم کسی آن را به زبان آورد.»

یوبیلیشن را می‌بویم و می‌پندارم؛ شگفتا که رایحه‌ای بدل می‌شود به نیک‌بختیِ شامه‌‌ای که توانسته آن را ببوید.
گویا توانسته‌اند عصاره‌ی خُجستگی‌ و بشارت را بگیرند و آن را در شیشۀ یوبیلیشن بریزند، بوی مُژدگانی می‌دهد، بوی نگاهِ نافذِ مردی جااُفتاده که عاقل و بشّاش است و در میانِ جمعی که در حال صحبت‌اند نشسته و با این‌که از همگان فراستِ بیشتری دارد سکوت کرده و تبسم‌کُنان به جمعِ اطرافش می‌نگرد، سر تکان می‌دهد، تایید می‌کند، سعی می‌کند کلماتش نویدبخش باشند، او نیمه‌ی پُرِ لیوان را می‌بیند. انسان عاقلی‌ست که سعی می‌کند بی‌تکلف باشد و با این‌که مردم او را ساده‌لوح {یا حتی خُل و چل} ببینند مشکلی ندارد، حال آن‌که کوهی از دانش است.

حال و هوای این جملاتِ جلال‌الدین بلخی در مقالات شمس را دارد:
«با اين‌همه ديوانگى‌ام عاقلان را در كوزه كرده‌ام؛ با اين‌همه بی‌خبری‌ام باخبران را زيرِ بغل گرفته‌ام. در اندرونِ من بشارتى بود، گويى مى‌پَريدمى، بر زمين نيستمى.»
35 تشکر شده توسط : Twilight فاطمه فیضی
این کار شور ندارد، سُست است و مثلِ نخ باریک. زور می‌زند که رایحه‌ای پیشرو باشد اما ناتوان است؛ “مانندِ شهوتی‌ بی‌قوت و بی‌هیجان!” البته وظیفه‌اش را انجام می‌دهد و بوی خوشی‌ست که برایتان بازخورد می‌آورد. اما، چگونه بگویم؟! نمی‌توان عاشقش شد. میانه است و چه دردی بدتر از آن؟ به یاد دارم فیلسوفی فرانسوی گفته بود: «در میانه‌بودن، نازیسته‌جهان است.» تمام و کمالی در میان‌بودگی و میان‌مایگی وجود ندارد. روایتی‌ست که نصف و نیمه رها شده و به آن‌چه که می‌توانسته باشد نرسیده. سمفونی‌ای‌ست که تا آخر نواخته نشده، اُپرایی‌ست که تا پایان اجرا نشده.

من را یادِ این‌هایی می‌اندازد که تواناییِ گوش‌دادن از ابتدا تا انتهای یک موسیقی را ندارند و آن را پس از دقایقی رد کرده و به سراغِ بعدی می‌روند. بوی «نیو‌ مانی» می‌دهد. بوی زمینی که به یکباره ارزشمند شده و صاحبش را از فرش به عرش رسانده. بوی رَهِ صدساله را یک‌شبه‌رفتن.
23 تشکر شده توسط : فرهاد Maxxine
Rhapsody
لینک به نظر 10 بهمن 1402 تشکر پاسخ به Perfumoholic
ممنون از تیزبینی و اشاره‌ی به‌جای شما! تصحیح شد.
4 تشکر شده توسط : Shayan Shayegan یاس
به گمانم که شده از شدتِ احترام به رایحه‌ای کم‌کم برایتان جلوه‌ای مقدس پیدا کند. تمامِ این داستان‌سرایی‌ها و معنادهی‌های ما نمودِ همین قضیه‌ است. حال آن‌که عطر، این ابزارِ خوشایند جز بوی خوش رسالتِ دیگری ندارد. “راپسودی” اما آن‌قدر جلوه‌ی قدرتمندی از سرمستی را برایم به ارمغان می‌آورد که دوست دارم تمامِ این افکار را رها کنم و بگویم: «بله، این رایحه معنادار است، فقط یک بو نیست، بلکه نشانی از سعادت‌مندی‌ست، نشانی از جاودانگی.» به قول نجم‌الدین رازی: «حکایت آن‌که؛ ادعا می‌کردم “من چُنان نمی‌شوم”، لیک به خود آمده و می‌بیند چُنان شده است.» و حالا من دچارش شدم.

“راپسودی” ذهنِ مرا اسیر جهانِ ماورا می‌کند، جهانِ بالا. جهانی از آنِ موجودی برتر. جهانی که قبل از این جهان بوده و بعد از آن نیز خواهد بود. جهانی که در آن روایح جلوه‌ی اویند.
در “اوپانیشاد بریهدآرینکه” سوال می‌شود؛ «چه‌کس باقی خواهد ماند که “او” را ببوید، و با کدام بینی؟»
نمی‌دانم چه‌کس باقی می‌ماند و چه‌کس سزاوارِ بوییدنش است اما می‌دانم راپسودی بوی اوست، بوی امرِ مقدس!
18 تشکر شده توسط : فرهاد rick
Pour Un Homme
لینک به نظر 9 آذر 1402 تشکر پاسخ به کامبیز سخی
خیر جنابِ سخی، بنده آن سپهرِ مد نظرِ شما نیستم و البته چنان‌چه که فرمودید تفاوتی هم ندارد.

آن‌چه گفتید مرهَمی هرچند مختصری بود برای بنده و از جنابِ‌تان سپاس‌گزارم. کُلیات و جانِ کلامتان صحیح بود ولی پدر بنده برخلافِ گفته‌تان رنج‌دیده نبود و جوانیِ دشواری را از سر نگذرانده بود. ثروت قابل توجهی را از ابویِ خود به ارث گرفته بود و از آن‌جایی که اهلِ سعی و کوشش و مُجاهدتِ فراوان بود آن را چندین برابر گردانده بود. تک فرزندی بود که بر مال و منالِ پدرش بسیار افزود و برای "تک‌ پسرِ خواهر مُرده‌ی خود" به جا گذاشت. شیفته و دیوانه‌‌ی خواهرِ جوان‌مرگ‌شده‌ام بود. شنیدید که دختر هووی مادر است؟ لیک خواهرم نه هووی مادر، که الهه‌ای بود که اگر جمله‌ای می‌گفت در نظرِ پدر باید بی‌درنگ آن را به قرآن می‌افزودند و حکمی ازلی و ابدی از آن می‌ساختند! چنین خواهرم را دوست می‌داشت. و دردناک‌ترین و بی‌رحمانه‌ترین خاطره‌ای که از ایشان دارم نیز مربوط به خواهرم بوده. بعد از مرگِ خواهر شبی به من گفت: «حالا همه‌اش مال توعه، خوشحال باش» و درد این جمله هنوز با من است و با من هم دفن خواهد شد. بله، هنوز مراسم خاکسپاری انجام نشده بود که از او گذشتم، لیک این جمله‌ی کذایی را استثنا کرده‌ام تا اگر پُلِ صراطی بود نگهش دارم. نگذارم عبور کند، نگذارم همه‌چیز آسان برایش تمام شود.
17 تشکر شده توسط : فرهاد شاپور  آتش
"کارون پوران هوم" برای من نه تنها بوی پدر می‌دهد بلکه یادآورِ تمامِ آن نگاه‌های سرد، چشمانِ قضاوت‌گر، چهره‌ی عبوس و اخمِ همیشگی‌ست. یادآورِ آن منطقِ همیشگی‌ که می‌گفت: «من برای تو ثروت و مال به دست آورده‌ام پس همه‌کاری برایت کرده‌ام، پس گِله‌ای نیست و نخواهد بود، پس حقِ اعتراضی نداری و باید مطیع و شکرگذار باشی.»

الان هفتمین شبی‌ست که در خاک آرمیده. به خاکش کارونِ محبوبِ وی را اسپری می‌کنم، کارونی که برایش همیشه عزیزتر از من بوده. شب اول گمان می‌کردم تمامش را برایش اسپری کرده‌ام، اما به سراغ کمدش که رفتم دیدم سه جعبه دست نخورده دیگه هم هست. و حالا چند شبی‌ست در تلاشم که تمام آن‌چه باقی مانده را با او راهی کنم. گمان می‌کردم با مُردنش باری از دوشم برداشته می‌شود، گمان می‌کردم دستِ قدرتمندی که همیشه بر روی گلویم بوده بالأخره آن را رها می‌کند اما زهی خیال باطل. هنوز قدرتش را حس می‌کنم. به راستی پدر نامِ دیگر قدرت است {لااقل برای من که چنین بوده}. رابطه با پدری که تمام‌قد نمادِ قدرت است تنها می‌تواند مهرآکین باشد و به خاطر همین قدرتِ افراطی، پدرم همیشه در ضعف بوده است. بدبختانه حقیقت اگر زن هم باشد، باز پدرانه است.

و افسوس آن‌جاست که ترازوی عشق و نفرتِ من نسبت به پدرم همیشه در سوی دومی سنگین‌تر بوده، مخصوصاً مواقعی که بوی کارون می‌داد.

می‌گویند: «پدر “پُشتِ”پسرش است.» اما برای من هرگز چنین نبوده، هر زمان که به او نیاز داشتم، هر زمان که مشکلی برایم پیش می‌آمده تنها بر صفر حسابِ بانکی‌ام افزوده میشد و نه چیزِ دیگر. پُشتِ من همیشه خالی بوده، چه مقابلِ او، چه در غیابِ او. تضاد آن‌جاست که به گاهِ حضورش انگار وجودِ خارجی نداشت و در حینِ غیبت، حضورش در قامتِ غیابِ او به چشمم می‌آمد! در هر دوحال محکوم به غیبت بود و همواره حضورش را در غیابی تکراری فرو می‌بُرد. انگار که پیشاپیش از هر سو برایم مُرده بود.

و این بو، این رایحه‌ای که در گذرِ زمان برایم دهشتناک شده این شب‌ها و روزها برایم عطرِ امضاست! گویی سعی در انتقام از خود و پدرم را دارم. از خودم برای تمامِ سرکشی‌ها و از او برای تمامِ تحقیرها. “کارون پوران هوم” این روزها همان تقاصی‌ست که در حال پس‌دادنم، همان تنبیه. شاید هم دروغ می‌گویم، کارون را می‌پوشم تا پدرم را حس کنم، تا همیشه سوگوار باشم، تا دیگر خوشحالی را تجربه نکنم.
46 تشکر شده توسط : فرهاد sama
از آن کارهایی‌ست که مهم نیست چندبار نُت‌های آن را دوره کنی، باز به هنگامه‌ی بوییدن چیزی دستگیرت نمی‌شود، عجزِ تفکیک‌کردن و ناتوانی از تشخیصِ نُت‌ها از ابتدا تا انتها گریبانِ تو را می‌گیرد! هیچ به هیچ! اما کلیت و قوام‌یافتگی‌ای در این رایحه هست که فرد را در آغاز به حیرت و سپس به تحسین وا می‌دارد. برایم حال و هوای بشارت و خُجستگی دارد، گویی منتظر خبرِ خوشی هستم و از آمدنِ آن مطمئنم.

یا گاه که سگِ سیاهِ افسردگی بر من هجوم می‌آورد و مرا به انزوا می‌کِشاند سراغ ۴۰ناتس می‌روم و او انزوای مرا با حضورِ خود غنی و پُرمایه می‌گرداند. دیگر نامش انزوا نیست، بلکه خلوت است. چنین اوقاتی‌ست که هر بار نوشته‌ی “اودیسیاس الیتیس” را زیر لب زمزمه می‌کنم:

«آن‌که انزوا را
پُر می‌کند
هنوز
درونش از انسان
سرشار است.»

و زنده‌باد هر آن‌چه درونش از انسان سرشار است.
25 تشکر شده توسط : lili Hreza

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan.ir