نغمه آتش و یخ
چرا این عطر آنقدر من را بیاد وینترفل می اندازد
سرد
تاریک
چیزی جز ویرانی نمانده
آخرین بازمانده استارک ها به شمال برمیگردد
خبری از آبادی گذشته نیست
چه بر سر آن همه شکوه و اصالت آمد
حال چله زمستان است
و جز گرمای اندک بازدم بینی خود چیزی گرمابخش نیست
چشمانم با لایه ای از خیسی پوشانده شده
چشمانی مبهوت به عظمت از دست رفته
این است قسمت تاریک دنیا
و من اسم این عطر را داخل پرانتز میگذارم : آخرین بازمانده از استارک ها
صدای سنگین ویولن سل در گوشم که پیچید
ذهنم را آزاد میکنم
غم دنیا را روکشی از مخمل بر قفسه سینه سینه خود میکنم
دست روی زانو هایم میگذارم
چاره ای جز ادامه دادن نمانده
در این چله زمستان
فرمانده ای بی رحم ، خشن و جنگجو ، بدون تعارف ، مستبد و مستحکم ،
بدور از خانه
تنها و بدور از شلوغی های پیرامونش
در دشت های مرتفع قامت راست کرده
صلابت بیرون خود را با آرامش درونش تغذیه میکند
نسیم به نسبت تندی به صورتش برخورد میکند
دستمالی ابریشمی را در دست میفشارد
پارچه را نفس میکشد و درون خود را آرامش میبخشد
گرما و لطافت را به جان میکشد
و تسلای خاطر او میان اینهمه هیاهو میشود
او هر روز این کار را میکند
پارچه ای که یادآور همسر و خانواده اوست که اکنون دیگر فاصله زیادی با او دارند
Ellerimle büyüttüğüm
Solar iken dirilttiğim
Çiçeğimi kopardın sen, ellere verdin
Çiçeğimi kopardın sen, ellere verdin
Dağlar dağlar
Kurban olam, yol ver geçem
Sevdiğimi son bir olsun yakından görem
Kuşlar uçmaz, güller soldu
Yüce dağlar duman oldu
Belli ki gittiğin yerden kara haber var
Dağlar dağlar
Kurban olam, yol ver geçem
Sevdiğimi son bir olsun yakından görem
اندوه بانویی ماه رو
پای درختچه آلوی سیاه
و میوه هایی که هنوز نرسیده
بسان سرنوشت شکل نگرفته اش
گویی سنگینی این آلو ها که شاخه را خمیده
قامت بانو نیز خمیده
نفس بکش بانوی گلپوش
فصل تو هنوز باقیست
عطر تو پر از زیباییست
درختان آلو انتظار برخاستنت را میکشند