نظرات | Absurd⁰
ترتیب نمایش
انوم لاوز/ کهنگی، زمختی، اعتکاف، تزکیه، صومعه‌ی ویرانی که زمانی زنده‌ بود، مرشدی وعظ می‌کرد، ابطال طلسم و اباطیل هزار ساله، تبعید شدن انسان از واقعیت وجودش به سرزمین مذهب_مسیحیت.

اگر تام فورد رهایی از مذهب باشد و آنقدر از مدار دین بیرون رفته باشد که آهنگ ناقوسش را هم نشنود، و اگر گوالتیری گریزی باشد که همچون نیچه لگدی هم نثار درب کلیسا می‌کند، لاوز چهره‌ی داستایفسکی‌‌ست که [از حیاط صومعه] با اخم به آندو می‌نگرد و زیر لب می‌گوید:
هر چه می‌خواهید غلط بزنید؛ سیب پای درختش می‌افتد!
شاید رفرنسی کاملا شخصی بدهم به منطق آبه‌‌هایی که در سرتاسر آنک نام گل (ظاهراً ترجمه غلط the name of rose) و در آن صومعه‌ی جادویی پخش‌اند: خاصه آنکه کور بود.

رایحه:
کهربایی پنج هزار ساله آویزان از شاخه‌های درخت لامی با خزه‌ها و گل‌هایی که بر تن و در اطراف‌ درخت پخش‌اند؛ در سایه سار هرم خئوپس جیزه که بوی تنباکوی عرب‌مردی با دندان‌های درشت و لباسی ژولیده از آن دورها به مشام می‌رسد.
نشستی با نمایندگانی از مصر و هند و حجاز که هیچ ربطی به کلیسای غربی ندارد.
شاید دود و اندک چرم و کندری که در کار است، الهامی از کلیسای قرون وسطای مسیحی‌ باشد، ولی اصل رایحه شرقی، تند، انیمالیک و گرایشاتی به عربی بودن داره‌.

لاوز نیازی به گزافه‌گویی‌های امثال من ندارد. به راحتی می‌گوید: گم شوید!
هر چه بلغور کنیم سر بالا نمی‌آورد نگاهمان کند. تمام بطری [ببخشید باتل] را سر بکشید، ناگزیر کنارتان خواهد ماند، ولی همه خواهند فهمید که دل‌بخواهی نیست، مدام پی گریز است، دوست ندارد اینجا باشد، به جبر آمده، شاید ازش آتو دارید که تن به همراهی‌تان داده. انسان را چه به لاوز؟ عطر خدایان است و اساطیر... با کمی چشم‌پوشی از جهان ضخیم و پرخاشگرش، شاید هرمس هم با آن روح لطیف و دانایش از لاوز متنفر نمی‌بود.
اما انسان؟
خیر! لاوز عطری‌ست که برای‌ انسان زیادی‌ست، بشخصه دوستش دارم و اتصال شاخک‌های خرطومی‌اش با هستی‌ام را حس می‌کنم، ولی باید پنهانی ازش استفاده شود، خدایان بدانند چنین گنجی ازشان کش رفته شده، چهار طاق عرش را به هم می‌دوزند. آدم خوب است حد خود را بداند و اگر نمی‌داند حداقل قوانین حریم خصوصی را رعایت کند. از راسل به این سو اصول و ضوابط انسانی دچار تغییر و تحول شدند. خدایان هم به این اصول از جمله اصل عدم تجاوز به آزادی و حریم خصوصی دیگران احترام می‌گذارند و همین فضل از جانب‌شان راه دور زدن‌شان را برای بشر باز می‌گذارد.
پس در حریم خصوصی‌تان ازش لذت ببرید و به یاد آن مصرع نیفتید که می‌گفت:
غربت آن است که در جمعی و جانانت نیست
این معشوق، مراتب ادب ورود به اجتماع را نمی‌داند. انسان‌ها سرَّش را درنمی‌یابند و دلیل بی‌ادبی‌اش برای‌شان گنگ است:
انسان برایش کم است!

مگر انسان چیست؟ جز بینی‌های راسته‌ای که معمولی بودن و انسانی بودن می‌خواهند؟
ما خاشاکِ لقمه‌ای بودیم که خدا در دهان انداخت و هنوز جویدن نگرفته بود که صاف زبانش را گزیدیم و عاقبت آن شد که از بهشت محروم و از جهنم فارغ به برزخ واقعیت دنیا پرتاب_تُف_ شدیم.
انسان به قول کامو: "تقریباً"ی بیش نیست؛ هر چه صعود کردیم از نیمه بالاتر نیامدیم؛ افتادیم، ولی نمردیم، فلج شدیم؛ هر چه جستیم نیافتیم؛ رسیدیم، ولی تمام شده بود؛ حتی فوت آدم بزرگ در دهان بادکنک هم نبودیم که بترکیم؛ شدیم حکایت آشیلِ_خرگوشِ_ زنون: هر چه دویدیم نرسیدیم؛ سوختیم، ولی نپختیم؛ حتی آنقدر لایق نبودیم بگویند: انسانِ تورین، نامردها اسب را بر ما ترجیح دادند؛ حق هم داشتد، قبل‌تر از ما داستان‌ را فهمید و لب به غذا نزد؛ انسان اما همچنان برای سیب‌زمینی‌های ناپخته و سفت می‌تازد و می‌جنگد و خون می‌ریزد.
نادان انسان!
لاوز حمله‌ای است به این انسان رنجور، زخمی، مطرود، خاکی و محدود، در هم و نادان، خمیده و مبتذل: بمیر انسان! یا اگر می‌مانی قوی بمان! راست بایست. کم نیار؛ بی‌تعارف؛ زخم یا باید تو را بکشد یا قوی‌ترت کند. بین این دو بودن جرم است، یَاس است، ننگ است، شکستی‌ست مفتضح، ابتذالی‌ست حیوانی، غریزه‌ای‌ست سرکوب شده.
اینگونه باش تا برایت نباشم.

هر غلطی می‌کنی، فقط نمان! در ثبات نَلُول! سکون یعنی مرگ. بدو! حتی به غلط؟ بدو! در مسیر اشتباه؟ بدو! ماندن یعنی چرک و کثافت، یعنی لجن؛ آهنگ مار زنگی و خرناسه‌ی خرس. سکون پیر است، کریه است، عبوس است، ابتلاء به جذام دارد و از جمع گریزان، دلمرده و چروکیده: یعنی همین چیزی که من هستم: لاوز!

آخرین پند این واعظ تیزبین به انسان:
من انویی نویر نیستم که بگم: باش! به درک! بذا باد ببردش!
من گوشتو می‌گیرم پرتت می‌کنم حیاط که درخت‌هارو آب بدی.
جهنم می‌سوزه، دود می‌کنه؛ توی بهشت هم که بِایستی می‌وزه و می‌اندازدت زمین؛ بهشت تو حرکت و دویدن‌ه؛ اصلا دویدن خود بهشته:
بذل مقصود دلت دوان دوان خواهد بود.
حالا بدو!

درمورد پرفورمنسش هم عارضم که اگه یه وقتی پینوکیو دروغ بگه و از یک متری شما رد بشه شاید اصلا نفهمه عطر زدید، ولی اگه بچه‌ی راست‌گویی باشه و دو روز بعدش بغلتون کنه، ازتون می‌پرسه لاوز زدی؟

خیام آنجا که گفت خواندند فسانه‌ای و در خواب شدند، تیر زهرآگینی‌ست در قلب هر آنکه مثل من داستان سرایی کند و یاوه گوید و مهمل ببافد.
یک کلام بگو چگونه عطری‌ست؟
نمی‌دانم! به ارجاعات عطرافشان و صاحبان تجربه مراجعه کنید و کاربردی‌تر از آن تست بفرمایید.

برای من آن بود که نوشتم
به امید وصل‌تون!
32 تشکر شده توسط : امید Amir
Sadonaso
لینک به نظر 1 شهریور 1403 تشکر پاسخ به فرهاد
درود جناب فرهادی
از اقیانوس مثنوی اسم بردید و مولوی: نهنگِ حاکمِ این اقیانوس، که چنین نهنگی را چنان اقیانوسی باید.
چه نگاه ضروری و تعالی‌بخشی برای زندگی و هنر است این ایدئالیسم و درک این نسبیت.

می‌خواهی باش
یا نباش!
من تو را دارم.

در حکایت فیل هر کسی بخشی از فیل را لمس می‌کند و با اینکه مفهوم فیل در ذهن همه یکسان است، ولی تصورات مختلف در ذهن هر کدام‌شان ایجاد می‌شود؛ درمورد عطور اجازه بدید بگیم: مثل این است که همه یک چیز را مثلاً خرطوم را لمس کرده‌اند، ولی باز به اتحاد در تصور نمی‌رسند.
یکی می‌گوید فیل مثل لوله است، یکی می‌گوید فیل مثل بالشت است، یکی می‌پرد و گمان می‌کند مار به دستش داده‌اند و ...

ما در مفهوم خوشبویی دچار خلط و اختلاف نیستیم؛ همه می‌دونن خوشبویی یعنی چی؟
مفهوم واحده: بویی که خوب باشه.
در تعیین مصداق و تصور(قول مولوی) است که اختلاف هست.
یکی رز دوست دارد یکی متنفر است
یکی عاشق وانیل است دیگری منزجر از آن.
همه می‌دانیم بوی رز چطور است (گرچه در این هم اختلاف است: برخی می‌گن اتحاد فقط در اسم است، همه‌مون بهش می‌گیم بوی رز، ولی ممکنه شما بوی بتادین بگیرید و بگید رز و من بوی رز بگیرم و بگم بوی رُز. بهترین نمونه‌ی این فرض هم آمبرگریسِ. هیچ نظر مستدلی درمورد صحت یا سقم این فرضیه نمی‌توان داد، چون آن چیزی که شما تجربه می‌کنید با چیزی که من از همون ابژه تجربه می‌کنم متفاوته و [طبق این فرض] راه به اشتراک گذاری این تجربه‌ها مسدود)، ولی همان بوی رز در ذهن یکی خوشبو و در ذهن دیگری بدبو نمود پیدا می‌کنه(حالا بحث ژنتیک مطرح است و خاطرات، بماند).
پس اون عطر ذاتاً نه خوشبو و نه بدبوئه.

نمره‌ای که کاربران به رایحه می‌دن، نه به اصل رایحه که به تخیل، توهم و تصور اون رایحه‌ در ذهن خودشونه. به همین خاطر اهل تجربه می‌دونن که یا نباید [و یا با احتیاط و آگاهی باید] به دیگران عطر معرفی کنن.

به قول خودتون پ.ن:
مصرع اول اشعاری که گذاشتید فقط یک نمونه از ایدئالیسم و نسبیت موّاج مثنویه.
صرفاً در همون حکایت به این قطعه‌ها هم توجه کنید:

آنکه جان بخشد اگر بکْشد رواست

نیک کرد او لیک نیک بد نُما

آن گل سرخست تو خونش مخوان
مستِ عقلست او تو مجنونش مخوان

بچه می‌لرزد از آن نیش حَجام
مادر مشفق در آن غم شاد کام

تو قیاس از خویش می‌گیری ولیک
دور دور افتاده‌ای بنگر تو نیک
14 تشکر شده توسط : Mahmoudreza ganjali Alireza.kh
هیوم در کتاب کاوشی در خصوص فهم بشری می‌نویسد:
علت این همه جنگ و دعوا در فلسفه و ادیان، مشترک نبودن فهم انسان‌هاست از اصطلاحات هر علمی و خودش شروع می‌کنه برای شاید اولین بار بعد از ارسطو برخی اصطلاحات‌رو تعریف می‌کنه.

فکر می‌کنم علت اختلافی که در اینجا شکل گرفته هم همین مشکله.

ظاهرا عطر در نگاه through a glass darkly عبارت است از صرف آن مایعی که بویی خوب یا بویی بد می‌دهد؛ که در این نگاه عطرها هیچ مفهومی را نمی‌پذیرند و نمی‌توان مفهومی متمایز از سایر عطور به‌شان تحمیل کرد؛ حتی از عهده عطار هم خارج است.
بوی آن مایع شعر نیست، نثر هم نیست، وضوح در دلالت هم ندارد. پس شدیداً مبهم است و مجمل؛ از این رو فاقد هر گونه مفهوم ذاتی‌ست، ولی مفهوم اعتباری و نسبی دارد.

از طرفی عطر در نگاه جناب روحانی عبارت است از شکل و رنگ باتل و مایع، تبلیغات، دغدغه و روحیه‌ی عطار و مهم‌تر از این‌ها اسم عطر. آقای روحانی ظاهراً مفاهیم مد نظرش را از این پکیج بیرون می‌کشند نه صرفا از بویی که مایع عطر می‌دهد.

به نظر بنده ریشه‌ی اختلاف در اینجاست.

[هیچ بویی مفهوم ندارد، ولی الصاق اسم خاص و شکل خاص و معرفی خاص به آن، عطر را دارای مفهوم می‌کند.]
با توضیح بالا به گمانم نظر هر دو بزرگوار قابل جمع و پذیرش هستند.

عطری مثل لاوز یا لاست چری یا کلی عطر دیگر قطعاً مفهوم دارند و تکیه و طعنه می‌زنند به داستانی تاریخی، روانی، دینی، عرفانی و فلسفی؛ حتی اسم عطور کاشف از این مفاهیم است. فکر نمی‌کنم through a glass darkly با این گزاره مشکلی داشته باشد، ولی اگر بوییدن مایع این عطور را با شخصی که عطر مزبور را نمی‌شناسد به اشتراک بگذارید، قطعا مفاهیمی که مد نظر عطار است به ذهنش نخواهد آمد و گمان نمی‌کنم که آقای روحانی هم با این گزاره مشکلی داشته باشند.

هیچ بویی در عالم رایحه‌ی تاریخ انگلستان را نمی‌دهد و ربطی به هوگارت ندارد؛ همچنین هیچ بویی رایحه‌ی ارتکاب را نمی‌دهد؛ گرچه خودآگاه یا ناخودآگاه بشر این‌ها را به رایحه‌ی مد نظر نسبت دهد.

خاصیت هنر بپا کردن چنین جنجال‌هایی‌ست.
خوش باشیم که جنجال داریم. سقراط عاشق چنین دعواهایی بود؛ چون می‌فهمید قرار است به کجا برسند.
از او بیاموزیم!
17 تشکر شده توسط : Alireza.kh امیر رنجبر
و رنج؛ سرچشمه شعر
کاسه‌ی گدایی بشر برای سیر شدن از قطره‌هایی که از گونه خیس شعر می‌چکد
رنج از میل به زیستن برمی‌آید
از شوقی که انسان به پریدن، جستن و رهایی دارد می‌تراوشد
و این رولان بود که از زبان کریستف می‌گفت:
آدمی که بخواهد زندگی کند و میل به زیستن و نیرویش را داشته باشد، ناگزیر از رنج دادن به دیگری‌ست.

حرکت، ذاتی موجودات زنده خاصه بشر است و اگر بخواهد فعلیت یابد، ملزم به تصادم است با حرکتی که از دیگری صادر شده و این برخوردِ حرکت‌هاست که رنج را پدید آورده و این رنج است که شعر را و عشق را‌؛ که سکون همان مرگ است و در او نه رنجی نفوذ دارد و نه شعری رخنه. مرگ سنگ است و رنج نمی‌فهمد. اگر می‌رنجی، یقین که سنگ نیستی و زنده‌ای و هنوز آن شعله‌ی حیات در وجودت روشن است و گرمی ‌می‌بخشد به سراسر وجودت؛ و این چیزی نیست که نتوان بابتش تبریک گفت.

این دیدِ مقدس به رنج است که آنرا معنی بخشیده و از رادیکال آزار و عذاب به درآورده، تمنای رنج نبردن از دیگران و آسوده زیستن را می‌کُشد.
با این نگاه است که رنج می‌شود شراب عشق و انسان با سر کشیدنش به جایی می‌رسد که جرعه جرعه و بیت بیت مثنوی می‌خواند و در عجب می‌ماند از مردی که خمره خمره آنرا سروده؛ فریم به فریم تانگوی شیطانی را ببیند که بلاتاری ساعت به ساعت آن را ساخته؛ گام به گام کالان، تانگو، و هر عطری که چوب صندل داشته باشد یا در نگاه شما این سبز آغشته به خاطرات‌رو لمس کنه و از رنج و غمش، سیراب شود.
اگر رنج این است و چنین است، پس ای رنج‌‌های عالم مرا دریابید.

پیوست منطقی:
مخاطب ایرانی اغلب نامانوس با فضای کلی چنین آثاری‌ست، به همین دلیل اسم بردن از این دست هنرها و توصیه به مواجه شدن باهاشون اغلب با اتهام جنون و کم عقلی یا برچسب غرقه شدن در فضای شبه روشنفکری برای معرفی کننده، همراهه.
این مرجع یکی از معدود محافلی‌ست که می‌‌شه فرهنگ بازخوانی، نقد، توصیف هنر و مثل شمارو که البته کم هم نیستند، درِش یافت.
گرچه بودن خود تحفه‌ای است، چگونه بودن احسانی‌ست دگر. تشکر از عطرافشان که "اینگونه" بودن‌های بی‌شماری را برای ما به ارمغان آورده.
10 تشکر شده توسط : امیر رنجبر سميرا_ال
مستحضر که هستید عطرها حرف می‌زنند... بعضیاشون زمزمه می‌کنند... یه سری‌شونم اشاره...، ولی اين يکی خیلی جیگر داره؛ فریاد می‌زنه: منو نزنییییید!!!
این عطر و هم پیاله‌هایش چنین‌اند.
برای استفاده خلق نشدن، پوشش نمی‌پذیرند، مصرفی نیستند، اصلا تولیدی هم نیستند، ولی با این حال تولید می‌شوند و لابد مصرف. بعید است عطار محترم این را نفهمد.
ریک ان روئن و امثالش برای انفراد و انزوا و کنج جامعه‌اس، وسط جامعه خیر! همچنانکه جنایت و مخدر؛ _گرچه بعید نیست کسی استفاده‌اش کند و نظرش و سلیقه‌اش غیر از این باشد_.

قبول دارم چنین آثاری حرکتی هستند به سوی مواجهه با واقعیت و احساس خراش‌هایی که بر چهره‌ی انسان کشیده شده و از این حیث قابل ارج و احترام، ولی هیچکدام از ما پاتریک بیتمن درونمون‌رو برنمی‌داریم بریم تو مهمونی و جمع دوستانه و زندگی عمومی؛ بگذریم ک اغلب فاقد این نیمچه شخصیت روانی هستیم و عده‌ای هم فقط توهم جوکر بودن‌رو دارن و الا جُو هم نیستن. ولی پول دارن _این برآورده کننده‌ی خبیث و ظالم_ و کمی هم ژست گرفتن بلدن و به تجربه ثابت شده کسی که این دوتارو داشته باشه، می‌تونه هر تیپ کاذب یا واقعی برای خودش دست و پا کنه.
در همین راستا کیلویی و زنبیلی ده تا ده تا از این دست عطور دارن که نمی‌دونم شاید به بقیه اعلام کنن ک ببینید عطر ما چه قدر عجیب و غریبه، چقدر از پشت کوه اومده‌اس، چه قدر خاااص و عبوسِ؛ خودمونم اینجوری‌یم: در همین سطح با همین شخصیت، متعلق به طبقه‌ی بالا _یا پایین نمی‌دونم نتونستم تشخیص بدم این عطر، عطرِ بالایی‌هاس یا پایینی‌ها_، ما گل محمدی نمی‌زنیم، دیزاینری نیستیم و اصلا فرق داریم، ما انسان مدرنیته‌ایم، آدم قرن بیست و یک،
توهم عجیب بودن، شیطان بودن، ابسوردیته، "خودنابودگی" و "ناخودبودگی" و وهم و وهم و بادکنک.
آره؛ کسی ک به وسیله‌ی عطری که از کل شرائط استفاده‌اش فقط توانایی خریدش‌رو داره، عجیب و متفاوت و خطرناک بروز می‌کنه، پر از هواس، معلق و کاذب. جیزّه بهش بخوره‌ می‌ترکه. یه بزرگی باید به اینا می‌گفت:
گلم بشین سر جات!
آقا معلم اجازه نمیده دست‌تو بیاری بالا! تو‌ می‌خوای بایستی؟ یا چی فرار کنی از کلاس؟
اوه اوه چ خطری! دخترای کلاس تعجب کنید میخواد خودکشی کنه. واااو. پسرا بدویید بدویید از این پسر شجاع عقب نمونید.

ما باید اینو یاد بگیریم که هر آدمی حداقل دو تا حد داره:
یکی حد آدمیت که عمومیت داره در تمام اشخاص نوع آدمی
دومی حد شخصیتی که دیگران آزمون دیدن تو این سالها؛ که در این مورد خاص هر شخصی با هر تیپی و با هر سنی نباید هر عطری‌رو لای جامعه(به قید لای جامعه دقت شود) استفاده کنه.
#########
آدمی ک عطرش بیاد بالا بالا بالا، خودش اون زیر زیرا جز بای بای از دستش برنیاد، با چوب معلم شکسته می‌شه و با میخش می‌ترکه.

ما باید این قضیه شرطیه‌رو یاد بگیریم که اگه نتونستیم خودمونو به کاراکتر یه عطر خاصی برسونیم، نباید ازش استفاده کنیم؛ و الا جز دلقکی ک هم پیالگی با شوالیه و سوگ مبهم و هولناک مرگ‌رو انتخاب کردیم نخواهیم بود و آخر سر برگمان تصمیم می‌گیره مارو از قافله‌ی دهشتناک رقص مرگ جدا کنه؛ چون از اول هم جور نبودیم باهاشون. شاید بچه‌ای بودیم که خواسته کفش باباشو بپوشه، نمی‌زننش، ولی زیبا نیست.
خوب بود دلقکه حد خودش‌رو می‌دونست و مثلا به کارولینا هررا و جنیفر لوپز و نوید محمدزاده و مهران مدیری اکتفا می‌کرد(هیچ اهانتی به علاقمندان این برندها نشده، صرفا توصیه‌ای بود به اون دلقکه که ریک ان روئن نزن، اینترلود‌رو بی‌خیال، بیوفرت‌رو رد کن، به سورچینلی نیندیش)

دیگه بیشتر از این بر هاون این کوچک‌وارانِ بزرگ‌نمود‌ کوفتن جفاست بهشون.

یک هنر داریم رو به ترقی و تعالی در عین حال نشسته بر فاضلاب واقعیات نفسانی، روانی، مشکلات فردی و جمعی و تاریخی در نگاه کلان و جزئش، می‌شه تالستوی کمی بالاتر داستایفسکی، کمی پایین‌تر زولا و سارتر و کامو و ... در سینما برگمان و کیشلوفسکی و هیچکاک و چندتا کارگردان جدید به دور از امپراطوری به ابتذال کشیده شده‌ی هالیوود ... شاید در شعر خیام و حافظ و سهراب و با کمی اغماض بوکوفسکی و ... هنر در اینها به مثابه‌ی آینه_نه چنانکه استاندال می‌گفت_ در مقابل نیمه‌ی تاریک بشره: ای بشر! ببین و اصلاح کن، تعالی ببخش. این هنر دیگه خودش در تاریکی غوطه نمی‌خوره. تاریکی‌رو نشون می‌ده؛ که اگه غوطه خورد دیگه نمی‌تونه نشون بده. ارجاع‌تون میدم ب متن سخنرانی سارتر در کتاب اصالت بشر. این هنر مورد قبوله. چون با نگاه به تاریکی، نور را معنی می‌بخشد.
به موازات این هنر و شاید بشه گفت مماس با این نوع هنر، هنری‌ست ک رو به انحطاط و تباهی ارزش‌هاست، هنری که دیگه آنقدرررر در پی رئال بودن و انگشت گذاشتن رو واقعیات انسانیه ک سر از وهم و کثافت و ابژکتیوه سازی اون صرفا سوژه_ آینه_در جامعه انسانی درمیاره و همچنان ادعای رئالیسم داره. این دیگه رئالیسم نیست؛ رررررررررئالیسمه. این هنر، آینه در مقابل تاریکی نیست، هشدار نیست، دور باش نیست، شاید بشه گفت این خودش ابتلا و ابتکاره، دعوت نامه ب شره، گریز از شر نیست.

عرض کردم قابل ارج از حیث رئال بودن و بالاخره حرفی جدید و جدی و قابل اعتنا زدن، قابل شماتت از حیث لجنزاری ک درست میکنه. لزومی نداشت این همه لجن، این همه کثافت.
شاید جوکر شمایلی از واقعیت جامعه انسانی غرب _باشه بابا حتی شرق_ باشه، ولی آیا می‌شه تضمین کرد که هل دادنی به سمت هرج و مرج و دعوت نامه‌ای برای جوکر شدن نیست؟
آیا هنرمندان این آثار درصدد ارائه راهکار نیستن؟ یا قصدشون صرفا ساخت یک اثر بما هو اثر است؟ آیا خروجی راهکاری که می‌دن شورش، هرج و مرج، افیون، ضد ارزش، جنایت و ... هست یا رو دارد به تعالی و ترقی؟
آیا به تصویر کشیدن مرداب وجودی انسان با این شدت و مرز، خود جنایت و لولیدن در مرداب نیست؟

بله! قبول داریم که اجتماعِ حجمِ عظیمی از مدفوع و ادرار در زیر شهر و انتقالش به جایی که خیالمون‌رو از دیدنشون‌ راحت کنه برای آسوده زیستن‌ِ بشر ضروریه، راحت طلبی، بزاق دهان، غریزه جنسی با انواع تمایلاتش، خوردن، نوشیدن، آب کثیف و بدبوی ظرفشویی، مردن و فاسد شدن، له‌ شدن پایینی‌ها به دست بالایی‌ها، squid game و و و و بله همه اینها واقعیته، ولی آیا نشان دادن قفلی که کلیدش هرگز ساخته نشده هم هنره؟ اون کلید لعنتی کجاست؟ هنر بنا به رسالتی که داستایفسکی و فلوبر و خیلی‌های دیگه براش قائلن باید می‌تونست کِلیدَرو _البته کَلِیدَرو که دولت آبادی ساخته_ بسازه نه اینکه در نشون دادن قفل، قفل بمونه. کافکا هنرمنده و تراوش ایده‌های عجیب و غریب هنرشه، من خودمم دوسش دارم و اصلا شاید بشه گفت بخشی از سبک کاری‌مم تکیه به کافکا داره و از او ریشه گرفته، ولی قفله لامصب. می‌خواد بگه زندگی بشر اینطوره؟ قبول! ما هم می‌‌دونستیم، خب؟ چی کار کنیم؟ در بریم؟ بپذیریمش؟ بخوایم نخوایم مجبور ب پذیرشیم؟ شکست، فرجام غیر قابل تبدیل و قطعی بشره؟ نقد نگاه تورات به هستی‌ه؟ این آخری باز قابل قبول‌تره.

_خروجی کجاست؟
_ (هنر:)من فقط می‌تونم راهرو‌رو نشون بدم که تاریکه، پر از ویروس، تله‌ها، انفجار، تیغه‌ی خون‌آلود، سرنگ‌های آلوده، صدای اره‌ای که استخون‌ ساق قربانی‌رو می‌بره، رایحه‌ی ریک ان روئن و سی پاف از سادوناسو ...! (با توجه به آهنگ و حروف نرم ماده‌ی ریح در عربی اگه بشه درمورد این عطورِ عبوس این واژه‌ لطیف‌رو به کار برد)
انسان: خفه خون بگیر! کلیدا کجاست؟
هنر: کلیدا دست من نیست. دست علم و فلسفه هم گمان نمی‌کنم باشه، شاید دین _ در سطح حس مذهبی_ به حال برخی نیک بیفته و بتونه در رو تا نیمه باز کنه، ولی فکر نمی‌کنم اونم بتونه از تیغ پلورالیسم و ذات گناهانی بشر جون سالم به در ببره. حالا برو تو گلو. گلوپ! بن بست!!!

این‌ها سوال‌هایی‌ست ک در باب تاثیر هنر بر جامعه، باید پاسخی میدانی به آنها داد: اینکه این آثار در مقام عمل و در عمق جامعه چه تاثیری دارند؛ نه صرفا تئوریک. صرف نظریه پردازی نه کار من است نه شما نه عطار و کارگردان و منتقد.
آیا انسان_جامعه چنین است؟ و هنر صرفا آینه‌ست؟ یا خیر هنر active است و می‌تواند انسان_جامعه را به جانب خیر یا شر هم بکشاند؟ آیا هنر، هنری جز نشان دادن بن‌بست دارد؟ آیا پنجره‌ای می‌سازد در ویرانی این زندان از برای انسانی که تنفسش جرم است و عمق ریه‌هایش مبتلا؟
این دست عطور ذیل کدام هنر تعریف می‌شوند؟

هنر با این سوالات روبروست.
برای درک هنر یک بشکه نگاه وسیع و آگاهانه نیازمندیم که از فیلتر تحجر، عقیده، جغرافیا، تاریخ، پیشینه، خاطرات و تحلیل شخصی و ... رد نشده باشه که متاسفانه برای بشر گریز از این‌ها در کمال دشواری‌ست.

خلاصه؛ برای تصویر کردن جنون، لازم نیست هنرمند خود مجنون شود. هنر از بلندی نگاه ‌کردن به پستی‌هاست نه رفتن به پستی‌ها.

این عطر و در اول صفی که ریک ان روئن وسطاش ایستاده کزباه، مثل نوشتن تهوع می‌مونه در قامت جستجوی پروست.
بسه دیگه بابا. ۲ میل سمپل به شرط یافتنش برای هر کسی _نه شخصی که ملتزم به تنهایی و انفراد است و تعریف اجتماعی براش قائل نیست_ کافی و حتی اضافیه.
یادمون نره ک عطر برای مصرف کردنه. بله هنره، ولی هنری که عطر باشه و مصرف نشه، عملا به دردنخوره. نقاشی که نیست بگیم نگهش‌دار، ارزش هنری داره، دوستشم نداری روشو بپوشون بذارش تو انبار. عطره! عطر، و یه ضلع اساسی‌ش مصرفی بودنشه. هر چی می‌خواد رفرنس تاریخی بده، بره شکم هوگارت‌رو بدره یا از تاریخ انگلستان آن چیزی که ازش انتظار داریم، یعنی همین توحش و استعمار و ویرانی اخلاق و لکه دار کردن چهره تمدن و انسانیت‌رو نشون بده، بازم نمی‌تونه از عطر بودن فرار کنه.
تولید این عطر و اغلب عطور حیوانی_بخوانید زیادی انسانی_ و تند و خشن در حجم‌های ۳۰ و ۵۰ میل بی‌حکمت نیست و عطارها هم خوب می‌دونن چه عطری‌رو نمی‌شه در حجم ۳۰۰ میل عرضه کرد.
15 تشکر شده توسط : Mahmoudreza ganjali امیر رنجبر
مثل سنگریزه هایی که زیر فشار سهمگین مدرنیته از هم می‌پاشن... مثل غبارکی گم در همهمه جهش ناگهانی هستیِ ناقصِ آدمی در تندباد صنعت... مثل قطره‌ای در خروش و جوش دفعی سیلی ویرانگر برای نمی‌دانم دو هزار و چندمین سال، خسته از این همه فشار و در خود و در هم و در دیگری کوفته شدن و ... روی این و آن و زير آن و این سُر خوردن و باز دوباره سربرآوردن، چندی پیش به خیال خامِ از نو نوشیدن زهر دردهای بشری که دم دست‌‌ترین نمودش خودم بودم(هستم) به سر دیوانه‌ام زد این بار که سر از سیاه‌کرم‌های روی سفیدی برداشتم، چشم در یکی از فیلم های سراسر جنون گاسپار نوئه دوزم.
ای کور باد چشمی که بی(بد) موقع شود باز.
دل ما هم آدم است... تنگِ جهان نا امن و فضای تاریکی که هیچ مدافعی به داد هیچ مظلومی نمی‌رسد شده بود.
کدام دیوانه‌ای دلتنگ این می‌شود؟
آنکه نمی‌خواهد پارچه‌ای مخملی به رنگ صورتی روی رنج، زخم، نقصان و آوارگیِ بنی آدم بکشد.
بیا پیچیدش نکنیم! منظورم روح مریض خودمه.

کسی نبود بگه فیلت یاد هندستون کرده، یه بار این
فیلم چی چیز مویز و دیدی دیگه گُل! یه بار چشیدی دیگه این طعم تلخ و گس بی دفاعی و جنس زمخت این فرهنگ اراذل صفت مدرنیته‌رو. مشتی چرا دوباره می‌خوای خودتو غرق کنی.
مگه تازه همهمه ساحل به گوشت نخورده بود؟... مگه تازه فلسفه شادی و شادی فلسفه رو کشف نکرده بودی؟
خلاصه... کسی نبود این حرفارو بم بگه...
رفتم فیلمو دیدم...
ولی مهم اتفاقیه که یه ساعت قبلش افتاده بود. یعنی افتادونده بودمش. کاری که یه ساعت قبلش کرده بودم. چی بود؟
اولین تست جدی و عمیقم از فالکار. تندی و بیشتر تیزی‌ که داشت یه ساعت بود بینی‌مو، وجودمو می‌خراشید...البته نه خرااش خرااااش... خراش! یه جیز کوچولو... مثل کشیده شدن تیغ حجامت رو پوشت...

خلاصه که سر درد ندم. این متن طولانی‌رم بریم که ناگهانی تموم کنم:
فالکار و حال و روز الکس بی‌چاره (که نوئه همیچن هم قصد نداشت درمورد بی‌چارگی یا باچارگی این موجود بدشانس و بد عاقبت سخنرانی کنه) و بیشتر از این سنگریزه ریزِ ملیح و غبارک اسیر گردباد و قطره محو افتاده در سیل وحشی، با غرش و تندی و تیزی و ذات گرگ صفت و طبیعی‌ای که تنیا داشت (زیر پل و روی آن سنگریزه ریز خوشگل) در هم شدند و رو هم شدند و با هم شدند و در نهایت یکی شدند و یک شدند و تا ابد هم نمی‌توانند در این ذهن ناتوان من از هم جدا شوند.

فالکار عطر شیک و محکم و با صلابتی بود مثل چشم عقاب، ولی برای من... صبر کن داداش... نه! برای من نه...
برای من شد خشونت ضرب‌در زمختی و بی‌چارگی بعلاوه بی‌دفاعی و مظلومیت مطلقِ بی هیچ ظالمی در عمق مجهول معادله‌ای که اساسش بر گزافه و بی‌نظمی و بی‌خودی و مطلق مطلق طبیعت بی هیچ مسئولیتی است!
حال خوشی نداریم. عطرها گوشه‌ای از ظهور حال خوشمان را به دوش می‌کشند، گاهی هم کل حال بدمان را. چه خوب که فالکار برای من شد اینها. از آن روز هر بار این عطر را اسپری می‌کنم، فشار مدرنیته بر پیکر سنت و فروپاشیدن این سنگریزه‌های عدالت ندیده را کمی نزدیک‌تر به خود حس می‌کنم.
یک عطر و این قدرت؟ بله!
بی‌چاره الکس، بی‌چاره تنیا، بی‌چاره آنکه سرش له شد...
هان! بی‌چاره انسان
18 تشکر شده توسط : نیلا ی امیر رنجبر

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan.ir