نظرات | Absurd
ترتیب نمایش
بوم... نخورد... تیر دوم... بوم... نخورد... دِ بزنش پسر... سومی... بوم...

خودش فرار کرد؛ بچه‌اش‌رو کشتن
بیست متر اون طرف‌تر خودش‌رو هم زدن
افتاد...
گرد و غبار...
سکوت!
خون عزیز و لَخته‌ شده‌اش عجولانه از سوراخِ کنار گلوش جاری شد.
رطوبت سرخ و خشک و چسبناکی که مامور حیات بود.
چربی و عفونت!
لرزش!
دلهره از پیش‌آمد مرگ!
چشم‌های نیمه‌باز...
تنفس سنگین...
بوی باروت و فلز...
و...
بوم...
تیر خلاص در مغزش...
خاموش شدن حواس...
توقف جریان خون، تلاشی و سکون، تاریک شدن دنیا برای همیشه و مرگ! مرگِ حق و خوف‌انگیز، مرگِ به غایت مبهم و ناگزیر، مرگِ نادان و احمق، مرگِ شوخ و طناز، مرگِ شقایقُ مرگِ ایوان ایلیچ، مرگِ زندگی و مرگِ مرگ، مرگ فیل و مرگِ بچه فیل!
برای چی؟
برا عاجش.
که چی؟
جواهرات، دکمه، دکور، مجسمه، نوک کفش، کلکسیون، پول، پول، پول؛ همین‌قدر حقیر و باطل. انسانی که همه‌ چیز حتی طبیعت‌رو برای خودش می‌خواد؛ فقط برای دیده شدن، در چشم بودن، عجیب بودن، خاص بودن، "من" بودن، غیر از دیگران بودن، چون "آنها" نبودن، با دیگران "ما" نشدن، جلوه کردن، تبرّج، در یک کلام: "shining". انگار که آخر شب مثل همان دیگران به مستراح نمی‌رود برای قضاء حاجت.
(این فرهنگ خودخواهانه که انسان همه‌ی طبیعت‌رو برای خودش می‌خواد، با آراسته بودن و میل به زیبایی اشتباه نشود)

آدم‌ها گرچه در آنچه می‌خورند متفاوت‌اند، ولی در آنچه دفع می‌کنند مشترک‌اند و یکسان.
این فاز خاصّ بودن با این ولتاژ بالا از کجا میاد؟
نیش بودن، لوکس بودن، ابهت، نگاه از بالا، ثروت و فرهنگ نفرت‌انگیز فرانسوی...: "من قاطی شماها نیستم".
صد متر پایین‌تر دوتا پیرمرد سر اینکه کدوم‌شون نپش خیابون بایسته و جورابای ده هزاری‌شو بفروشه داشتن دعوا می‌کردن که آقا با تبختری مجلَّل و درخششی میلیونی، سوار بر اسب پادشاهی مدرن و رایحه‌ی ششصد دلاری‌اش از کنارشون گذشت(این صحنه‌رو عیناً دیدم)

هوی انسان! هنر قرار بود معمولی بودن، ریزِگی، ساده‌گی، خود بودن‌ و به "قدر انسان" بودن‌رو یادت بده، این هنری[عطری] که داره تورو سمت چیزی غیر از "خود بودن" می‌بره، هنر نیست. اَی دویست میل اسانس مشک زباد خالص بر صورت هنر و هنرمندی که قصدش این بوده باشه. این هر چه هست هنر نیست؛ بفرمایید مُد، عرضه، جلوه، تلالؤ، سیصد گرم مابعدالطبیعه بعلاوه ده تُن فریب خالص با چاشنی زیبایی و به نام نامی هنر و زیر پای ثروتمندان طبقه‌ی بالا. سوء تفاهم نشه، هیچکس با ثروت مشکلی نداره؛ دعوا سر فرهنگ تبرّج و جلوه‌گریه در جامعه‌ای که بخشی از مردمش با نون نمی‌تونن دلخوشی کنن، ما با عطرا و لباسامون پز می‌دیم.

می‌بینید؟ انسان به همین راحتی واقعیت‌رو دور می‌زند و اسیر خودش، تمایلش، غریزه‌اش و هوس محدودش می‌شود؛ نه! نه! "می‌شود" ارفاق بزرگی‌ست به انسان؛ باید بگیم: اسیر بود؛ اسیر هست! ما تو تخیلات‌مون خودمونو می‌سازیم و تو واقعیت زندگی می‌کنیم؛ و اینه که مدام انگشت کوچیک‌مون گیر می‌کنه این‌ور اون‌ور.

خب الان اینا چه ربطی داشت به Africa olifant؟
در این گیر و دار جذابیت و خاص‌بودگی و تنزیل از آسمان، چنین اثری سطل زباله‌ای‌ست واژگون بر پیکر انسانی که می‌خواست در مهمانی آخر شب لوکس و خاص و درخشان به چشم بیاد. تلنگری به انسان که برگرد... خیلی اشتباه اومدی داداش... این چه فرهنگیه؟ راهْ اون ور بود. {بیا منو بپاش رو سر و صورتت بفهم اشتباه اومدی. من آینه‌ی توام.}

و نه فقط این یکی؛ شاید بشه در تمام عطرهای حیوانی_و نه لزوما ش‌ه‌و‌ا‌ن‌ی_ که می‌شناسید، از کنج نیت نه چندان زلال‌شون یه همچین معنایی استنباط کرد.
می‌فرمایند نمی‌شه هر جایی پوشیدش‌؛ خب ناقلا چون پوشیدنی نیست. اصلا هدف تولیدش تبرج و درخشش نیست. می‌خوای چی؟ برداری هفت هشت پاف بزنی رو لباسات و تشریف ببری تولد فلان رفیق‌ جون جونی‌ات که تو کافه ایکس گرفتید؟ بوی پهنْ کلاس داره؟

دو نکته:
1_ هنر باید زیبا باشد؛ بله! اصلا لازمه‌ی هنر زیبایی‌ست، ولی انحصار معنای هنر در زیبایی[خاصه در مورد عطر] می‌شود مد و خروج از رسالت هنر... مخصوصا در جهان عطر که ابژه‌ی هنری(عطر) ذیل ماهیت کِشدار "کالای مصرفی" بودن تعریف می‌شود. این به قولی انیمالیک‌ها زیبا نیستند (فارغ از نسبی بودن زیبایی)، واقعی‌اند؛ گرچه مرزهارو رد می‌کنند و قبح‌شکنی و گاهی توهین به مخاطب، ولی حداقل واقعی و روراست‌اند. هنری خطِ قرمز رد کرده و متفاوت‌اند. مگه اینکه بفرمایید عطرسازی هنر نیست و صرفا جنبه‌ی کلاس و زیبایی و مد داره؛ که دیگه دعوایی نیست.

2_ هنر چیزی جز فراموشی گذرای واقعیت نیست؛ و این هنگامی میسر می‌شه که زیبایی هم حضور داشته باشه؛ ولی شما ببینید در زمینه‌ی عطر (اگر عطرسازی‌رو هنر تلقی کنیم) چه ابتذال و غیر خودبودگی‌ای ترویج یافته که چنین آثاری [تحت مفاد رئالیسم] لاجرم که خلق می‌شدند تا از قضا عفونتِ واقعیت‌رو جلو چشم‌مون بذارن و شاید کلی فحش هم بشنون بی‌چاره‌ها: خط‌شکنان فرهنگ مبتذل انسانی در درخشیدن و نُقل محافل بودن.

نتیجه:
این عطر و هم‌رزمان صادقش، توتمِ یادآوری هستند به انسان که شاید از اوهام بیرون بیاید و اندک توجهی کند به واقعیتی که داخلش داره زندگی می‌کنه. به زیبایی عادت نکن بشر! آلیس وجودت‌رو از سرزمین عجایب بکش بیرون.

اِشکال فنی: هوی فلانی! یواش! از قضا هنر چیزی جز فراموشی گذرای واقعیت هست!

_می‌دونم. هنر چیزای دیگه‌ هم هست‌.
این قاراشمیشی که شاهدش هستید، گفتگوی متناقض این دست عطراست با آدمی که گوش شنیدن داشته باشه؛ نه آنکه صرفا سوار بالنِ اسپِشل من مشغول فتح کرانه‌های برجستگی و se....xy men & women، از وجود خودش پا به سطح بادکنکی و کاذب جذابیت گذاشته باشه.

پیر که بشی خود همین کرانه‌ها بی‌رحمانه بالن‌اِت‌رو سوراخ می‌کنن و پناهگاهی جز مشتی خاطره از ایام جوانی نخواهی داشت.
و اون روز شاید دلت بخواد سری به مزرعه حیوانات جهان عطور بزنی تا معنی فرسایش و تلاشی و عصیان و خلوت تنهایی با هستی خودت‌رو فارغ از نُت‌ها و روایح، بفهمی‌.

در اون مزرعه‌ست که می‌تونید مشک کاستاریوم و زباد رقیق نشده‌رو پیدا کنید با کلی ادویه و چرم و میخک و عنبر و صمغ و کهربا و فلفل و انواع چوب و گل‌های ناشناخته‌ای که اون دور و ور رشد کردن و لابد منشا لابدانومِ چرم‌گونی هستن که از Africa olifant هم حس می‌شه.

شاید غلط باشه، ولی بشخصه بعد از چهل دقیقه‌ی اول رگه‌ای رز‌گون هم از این کار به مشامم ‌می‌خوره. بقیه‌رم که خودتون دیدید مشک و کندر و صمغی‌جات و چرم و گوشت و پوست و استخون فیل‌ها زیر پای شکارچیانِ عاج به دست‌. عجب تصویری بشه. کف کفش انسان بر چهره‌ی طبیعت و مرگی که زیر پای شکارچی منتظر است تا روزی جایشان عوض شود.

به به! به میهمانی حضرت انسان، پادشاه قادر طبیعت خوش اومدید. فیل آفریقایی با اون عظمت‌رو می‌گیره می‌کنه تو شیشه، می‌زنه به آستینش می‌ره پیاده‌روی.
اون وسط فقط و فقط یه بچه‌ بود که متوجه لختی پادشاه شد و جرئت کرد حقیقت‌رو فریاد بکشه: همین هنر دم دستی خودمون که متاسفانه همیشه پخش ضعیف داشت و خوشبختانه ماندگاری‌اش به قدمت تاریخ طول کشیده.

شاید باور نکنید با این توضیحات خودمم نفهمیدم بالاخره تکلیفم با این دست عطرها چیه؟:
قطعا دوست‌شون دارم، بهشون احترام می‌ذارم، به پاس تولیدشون خوشحالم؛ بالاخره هنرْ بودنِ عطرسازی‌رو به رخ کشیدند، ولی گاهی خطرناک [و حتی ترسناک] و قابل نقد هستند و [در مواردی] حتی شایسته‌ی هجو و هجمه.

آدمی که سراغ فیل آفریقایی می‌ره، لابد پخش و ماندگاری براش مهم نیست (قرار بر مصرف عمومیه مگه؟). این رایحه‌اس که ارزش داره بابتش بری زیر دست و پای فیل؛ نه پرفورمنس؛ گرچه هم پخشش خوب بود هم ماندگاریش؛ که صد البته از تولیدات جدید هیچ خبری ندارم.
دنبال کاراکترم نباشید! این کارهارو نباید پوشید، باید سر کشید و از هول این همه بن‌بست و تناقضی که باهاش مواجه‌ایم، به جهان بی‌قید مستی گریخت؛ ترجیحا بدون لباس... دور از همه... داخل چار دیواری... چشم‌ها بسته و دراز کش روی تخت... مُرده مثل فیل آفریقایی شکار شده.
27 تشکر شده توسط : آلالیتا نیلا ی
Bvlgari Man Glacial Essence
لینک به نظر 8 شهریور 1403 تشکر پاسخ به complihanicated
سپاس بابت بذل توجه‌تون
این نگاه شماست که معنی می‌ده به نوشتن
5 تشکر شده توسط : حسن شجاعی فرهاد
Bvlgari Man Glacial Essence
لینک به نظر 8 شهریور 1403 تشکر پاسخ به Mahyar
درود آقا مهیار
آدمی که چشم‌شو به زیبا دیدنِ حتی کوچک‌ترین چیزهای ارزشمند عادت داده باشه، از زیبایی خسی بی‌سر و پا هم غافل نمی‌شه.
سپاس که به نوشته‌ی بی‌سر و پای بنده توجه داشتید.
توصیه‌ی برادرانه‌تون‌رو به جااان می‌خرم، ولی گاهی این قلمه که حدود اندیشه‌های تورو تعیین می‌کنه و تو جز سایه‌ای برای جانِ شیفته‌ای که داره می‌نویسه، نیستی.
مسیحْ جانِ شیفته‌ای داشت که سایه‌اش‌رو غمگِنانه مذبوح خودش کرد.
و چه پر شکوه قربانی‌ای.
ارجاع‌تون می‌دم به ایده‌ی شکل‌گیری مدینه‌ی فاضله در اندیشه افلاطون.

امید که باشید و باشند و باشیم؛ همیشه!
بازم ممنون جان دل. پاینده باشید
13 تشکر شده توسط : نیلا ی Perfumex
آب شهر آلوده به موش‌ ابتذال و پوپولیسم شده بود که این پیرمرد کارآزموده با [نوش]آب[ه‌ای]ی پاکیزه و آروماتیک از راه رسید.

این عطر حاصل تجربه‌اس. حاصل رفتنی مدید به قله و بازگشتی عمیق از آن و جز از موریلاس انتظاری چنین شگرف و عطایِ تجربه‌ای چنین ناب نمی‌رفت:
صدای سقوط درختی کهن در دامنه‌ی امن کوهستان که موج کوچکی از برف‌های سوار بر هم را از دل طبیعتِ خنک کوهستان، به شامه‌ی شما می‌ریزد:
بهمنی خُرد از جانب مام طبیعت که تکه‌ چوب‌های جدا شده از درختی کهن را لای خود دارد.

با این یکی قراره خیلی خوش بگذره‌. یه روز پر از برف در نیمه‌ی اردیبهشت. دیگه کم کم باید جریان [ضعیف] هوای خنک‌رو رو صورتتون حس کنید. تِرَن هوایی، قطار در حال حرکت، سقوط آزاد، اسکی با سرعت، پرواز، لیز خوردن از رو برف تو یه روز آفتابی و ... هر چی که تو تخیل‌تون می‌تونید بسازید از احساس یک خنکی: حتی جویدن آدامس نعناع.
پونه و اکالیپتوس. چنین خنکایی فقط از این‌ دو برمیاد که افزودن مقدار خیلی کمی مشک به‌اش باعث می‌شه شیرینی‌ هم وارد کار بشه.

اینجا هیچ خبری از کینه، زمختی، شرارت، تاریکی، بلَک و نویر و خون و کثیفی نیست.
سفید سفید با ته رنگی از آبی در حاشیه‌ی تیوب و خاکی در داخلش؛ سِفت و منبسط که در اول شیب با زنجبیلی شفاف و نیمچه گرم_نصفه تند مواجه می‌شید. لابد از کولری که داخل باتل قایم کردن هم اطلاع دارید دیگه؟!

دیدید؟ به همین سادگی[ و همان‌قدر تاب‌دار، ولی نه درهم] همین قدر جاری، شفاف، زیبا و رو به عمق(بخوانید ارتفاع) و نه عمیق!

سری به داستان‌های گوگول، نویسنده‌ی شهیر روسی بزنید. کمی پایین‌تر از منزل شهری "مالکین قدیمی" جنب "بلوار نیفسکی" زیر "شنل" مردی که در حال سوار شدن به "کالسکه"ای تمیز است، معنای شفافیت و سادگی و سَیَلان و زیبایی و در عین حال تاب‌دار بودگی‌رو درمی‌یابید‌. خصیصه‌ای که در ادبیات فارسی با جناب سعدی رقم خورده، به اوجش رسید.

صحبت ادبیات شد و گْلیشل اسنس، یاد یه ماجرایی افتادم.
زمستان سال بعد رو برف‌هایی که چمن‌هارو پوشونده بود، داشتم تاتی تاتی مثل پلنگ صورتی قدم می‌زدم که پام به یه تیکه چوب گیر کرد و با صورت خوردم رو برف‌ها. همون لحظه مقابل خانقاهی در نیشابور بیدار شدم.
پیرمردی دیدم افتاده و رنجور و چروکیده که با نشاطی گیرا می‌فرمود:
گر باد به دوزخ بَرَد از کوی تو بوی
آتش همه آب زندگانی گردد

از خانقاه و عمامه و دلق خاکی که به تن داشت و مخصوصا از شعری که می‌خواند بعید ندانستم که جناب ابوسعید باشد. عرض کردم:
جناب ابوسعید! "خاک"!
پیرمردِ زنجبیلی که متوجه حضور من شده بود با گوشه‌ی چشم نگاهی به‌ من انداخت و فرمود: چه؟
_ عرض کردم خاک! به دوزخ بَرَد از کوی تو خاک. جساراتاً در رباعیاتی که ازتون به جا مانده "خاک" ضبط شده نه "بوی".

ناگهان غنچه‌ی عرفان و ادب، خرزهره شد و با اخم به شیشیه‌ی گلیشل اشاره‌کنان و عصا را در هوا چرخان با غرشی صاف و مطنطن فرمود:
خاموش باش حقیر! مگر بویش نمی‌شنوی و از درک این همه شوکت و جلال و جبروتِ دُرْجی چنین با صلابت و راسخ عاجزی؟ رایحه‌ی گشنیز و آب دریا را مرتبهْ آن نباشد که من در شعر خویش "بوی" را بر "خاک" رجحان دهم؟
شعر من است. تو را چه؟

کمی جابجا شده، با احتیاط فراوان ایشان‌ را به اشتباهی که در ذکر نت گشنیز در گلیشل مرتکب شده بودند، آگاه گردانيده، عرض کردم:
بنده چاکر شما و دست‌بوستان هستم، لکن بزرگوار! آنچه شما می‌فرمایید به احتمال قریب کول‌ واتر دیویدف است که معطر به رایحه‌ی گشنیز و آب دریاست؛ نه گلیشل که علی الظاهر خالی از نت‌های آکواتیک و سیتروسی‌ست. امر بر شما مشتبه گشته حضرت.

نکته‌گیری من خشونت را در جمال دل‌انگیزشان به منتهی درجه‌ی خود رساند و در دنباله‌ی ملامتی که بر من اظهار می‌داشت، فرمود:
اولا ما را هیچ نیاز به چاکر و دست‌بوس نیست. چرا که:
"ما تیغ برهنه‌ایم در دست قضا
شد کشته هر آنکه خویش بر ما زد!

ثانیا تو را چه این سِزَد که در شعر من سرَک کشی؟ بی‌هنر مگر نام پر آوازه‌ی آلبرتو را نشنیده‌ای و از وسعت عطور بی نظیر بلگاری خبر نداری؟ بگویم شیخ الرئیس با فرمول مخصوص سیر و پیاز و فلفل هندی و کَتیرای یونانی دماغت را چنان آماج حملات سهمگین روایح سنگین و ثقیل کند که تا عمر داری رایحه‌ای بدین پاکیزگی و دلبری و شایسته‌ی اندر بر دلبر ما، اصلا مُدرَک قوای درّاکه گنگ‌ات قرار نگیرد ای فرومایه‌؟

دیدم اعصاب مبارکش به قدری مکدر شده که ناگزیر الان است که با عصایش کمرم را خرد کند، باتل گلیشل اسنس عزیز و دیوان شعر جناب‌‌شان را به لقای مرحمت صوفیانه و تفقد مریدانه بخشیدم و با دُمی که روی "کول‌َ[واتر]م" انداختم، رو به قله‌ی "مون بلان" ایتالیا_فرانسه در هزار و هفتاد سال آینده گریختم؛ تا مگر ضایعه‌ی از دست دادن گلیشل نابم را با استشمام هوای یخ آن منطقه جبران کنم.
فقط اگه می‌تونید بهم پرایوت لیبل، اینترلود و یا با اغماض ترونی بفرستید؛ اینجا آیسِ آیسِ.
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است...

آخر کار طمع تصاحب چنین دردانه عطری ابوسعید را هم از راه به در کرد و من ماندم و جای خالی گلیشل اسنس در میان عطرها و رویاهایم. حیفِ چنین عطری که ندارمش.

با این عطر وارد آتش شوید، تضمین نسوختن‌تان با آلبرتو موریلاس.

اگه کسی پخش بو و ماندگاری می‌خواد، صف‌ُ اشتباه اومده. اینجا نایسته! بدَک هم نیست حالا‌.
خنک‌تر از این؟
چرا که نه! ولی تضاد؟ خیر! زنجبیل و مشک با یخ؟ خیر!
تست بفرمایید!


جا داره از جناب ابوسعید هم علیرغم اشتباهات عجیبی که در تشخیص نت‌ها داشتند، تشکر کنیم که پیشاپیش مصرعی چُنان زیبا در تکریم قله‌ی برف‌آلود خانه‌ی بلگاری سرودند:

گر باد به دوزخ بَرَد از کوی تو خاک(بوی)
آتش همه آب زندگانی گردد
29 تشکر شده توسط : نیلا ی Perfumex
Lavs
لینک به نظر 5 شهریور 1403 تشکر پاسخ به سعید رضایی شوشتری
درود و احترام جناب شوشتری
توجه‌تون فروتنی و بزرگواری شمارو می‌رسونه
و انگیزه‌ای است برای نوشتن.
سپاس فراوان بابت بودن و خواندن‌تان.
خوشحال می‌شم اگر اشتباهی بود، با تجربه‌ی ارزشمندتون اصلاح کنید.
19 تشکر شده توسط : حسن شجاعی nazanin
انوم لاوز/ کهنگی، زمختی، اعتکاف، تزکیه، صومعه‌ی ویرانی که زمانی زنده‌ بود، مرشدی وعظ می‌کرد، ابطال طلسم و اباطیل هزار ساله، تبعید شدن انسان از واقعیت وجودش به سرزمین مذهب_مسیحیت.

اگر تام فورد رهایی از مذهب باشد و آنقدر از مدار دین بیرون رفته باشد که آهنگ ناقوسش را هم نشنود، و اگر گوالتیری گریزی باشد که همچون نیچه لگدی هم نثار درب کلیسا می‌کند، لاوز چهره‌ی داستایفسکی‌‌ست که [از حیاط صومعه] با اخم به آندو می‌نگرد و زیر لب می‌گوید:
هر چه می‌خواهید غلط بزنید؛ سیب پای درختش می‌افتد!
شاید رفرنسی کاملا شخصی بدهم به منطق آبه‌‌هایی که در سرتاسر آنک نام گل (ظاهراً ترجمه غلط the name of rose) و در آن صومعه‌ی جادویی پخش‌اند: خاصه آنکه کور بود.

رایحه:
کهربایی پنج هزار ساله آویزان از شاخه‌های درخت لامی با خزه‌ها و گل‌هایی که بر تن و در اطراف‌ درخت پخش‌اند؛ در سایه سار هرم خئوپس جیزه که بوی تنباکوی عرب‌مردی با دندان‌های درشت و لباسی ژولیده از آن دورها به مشام می‌رسد.
نشستی با نمایندگانی از مصر و هند و حجاز که هیچ ربطی به کلیسای غربی ندارد.
شاید دود و اندک چرم و کندری که در کار است، الهامی از کلیسای قرون وسطای مسیحی‌ باشد، ولی اصل رایحه شرقی، تند، انیمالیک و گرایشاتی به عربی بودن داره‌.

لاوز نیازی به گزافه‌گویی‌های امثال من ندارد. به راحتی می‌گوید: گم شوید!
هر چه بلغور کنیم سر بالا نمی‌آورد نگاهمان کند. تمام بطری [ببخشید باتل] را سر بکشید، ناگزیر کنارتان خواهد ماند، ولی همه خواهند فهمید که دل‌بخواهی نیست، مدام پی گریز است، دوست ندارد اینجا باشد، به جبر آمده، شاید ازش آتو دارید که تن به همراهی‌تان داده. انسان را چه به لاوز؟ عطر خدایان است و اساطیر... با کمی چشم‌پوشی از جهان ضخیم و پرخاشگرش، شاید هرمس هم با آن روح لطیف و دانایش از لاوز متنفر نمی‌بود.
اما انسان؟
خیر! لاوز عطری‌ست که برای‌ انسان زیادی‌ست، بشخصه دوستش دارم و اتصال شاخک‌های خرطومی‌اش با هستی‌ام را حس می‌کنم، ولی باید پنهانی ازش استفاده شود، خدایان بدانند چنین گنجی ازشان کش رفته شده، چهار طاق عرش را به هم می‌دوزند. آدم خوب است حد خود را بداند و اگر نمی‌داند حداقل قوانین حریم خصوصی را رعایت کند. از راسل به این سو اصول و ضوابط انسانی دچار تغییر و تحول شدند. خدایان هم به این اصول از جمله اصل عدم تجاوز به آزادی و حریم خصوصی دیگران احترام می‌گذارند و همین فضل از جانب‌شان راه دور زدن‌شان را برای بشر باز می‌گذارد.
پس در حریم خصوصی‌تان ازش لذت ببرید و به یاد آن مصرع نیفتید که می‌گفت:
غربت آن است که در جمعی و جانانت نیست
این معشوق، مراتب ادب ورود به اجتماع را نمی‌داند. انسان‌ها سرَّش را درنمی‌یابند و دلیل بی‌ادبی‌اش برای‌شان گنگ است:
انسان برایش کم است!

مگر انسان چیست؟ جز بینی‌های راسته‌ای که معمولی بودن و انسانی بودن می‌خواهند؟
ما خاشاکِ لقمه‌ای بودیم که خدا در دهان انداخت و هنوز جویدن نگرفته بود که صاف زبانش را گزیدیم و عاقبت آن شد که از بهشت محروم و از جهنم فارغ به برزخ واقعیت دنیا پرتاب_تُف_ شدیم.
انسان به قول کامو: "تقریباً"ی بیش نیست؛ هر چه صعود کردیم از نیمه بالاتر نیامدیم؛ افتادیم، ولی نمردیم، فلج شدیم؛ هر چه جستیم نیافتیم؛ رسیدیم، ولی تمام شده بود؛ حتی فوت آدم بزرگ در دهان بادکنک هم نبودیم که بترکیم؛ شدیم حکایت آشیلِ_خرگوشِ_ زنون: هر چه دویدیم نرسیدیم؛ سوختیم، ولی نپختیم؛ حتی آنقدر لایق نبودیم بگویند: انسانِ تورین، نامردها اسب را بر ما ترجیح دادند؛ حق هم داشتد، قبل‌تر از ما داستان‌ را فهمید و لب به غذا نزد؛ انسان اما همچنان برای سیب‌زمینی‌های ناپخته و سفت می‌تازد و می‌جنگد و خون می‌ریزد.
نادان انسان!
لاوز حمله‌ای است به این انسان رنجور، زخمی، مطرود، خاکی و محدود، در هم و نادان، خمیده و مبتذل: بمیر انسان! یا اگر می‌مانی قوی بمان! راست بایست. کم نیار؛ بی‌تعارف؛ زخم یا باید تو را بکشد یا قوی‌ترت کند. بین این دو بودن جرم است، یَاس است، ننگ است، شکستی‌ست مفتضح، ابتذالی‌ست حیوانی، غریزه‌ای‌ست سرکوب شده.
اینگونه باش تا برایت نباشم.

هر غلطی می‌کنی، فقط نمان! در ثبات نَلُول! سکون یعنی مرگ. بدو! حتی به غلط؟ بدو! در مسیر اشتباه؟ بدو! ماندن یعنی چرک و کثافت، یعنی لجن؛ آهنگ مار زنگی و خرناسه‌ی خرس. سکون پیر است، کریه است، عبوس است، ابتلاء به جذام دارد و از جمع گریزان، دلمرده و چروکیده: یعنی همین چیزی که من هستم: لاوز!

آخرین پند این واعظ تیزبین به انسان:
من انویی نویر نیستم که بگم: باش! به درک! بذا باد ببردش!
من گوشتو می‌گیرم پرتت می‌کنم حیاط که درخت‌هارو آب بدی.
جهنم می‌سوزه، دود می‌کنه؛ توی بهشت هم که بِایستی می‌وزه و می‌اندازدت زمین؛ بهشت تو حرکت و دویدن‌ه؛ اصلا دویدن خود بهشته:
بذل مقصود دلت دوان دوان خواهد بود.
حالا بدو!

درمورد پرفورمنسش هم عارضم که اگه یه وقتی پینوکیو دروغ بگه و از یک متری شما رد بشه شاید اصلا نفهمه عطر زدید، ولی اگه بچه‌ی راست‌گویی باشه و دو روز بعدش بغلتون کنه، ازتون می‌پرسه لاوز زدی؟

خیام آنجا که گفت خواندند فسانه‌ای و در خواب شدند، تیر زهرآگینی‌ست در قلب هر آنکه مثل من داستان سرایی کند و یاوه گوید و مهمل ببافد.
یک کلام بگو چگونه عطری‌ست؟
نمی‌دانم! به ارجاعات عطرافشان و صاحبان تجربه مراجعه کنید و کاربردی‌تر از آن تست بفرمایید.

برای من آن بود که نوشتم
به امید وصل‌تون!
32 تشکر شده توسط : marjanmohamadi امید
Sadonaso
لینک به نظر 1 شهریور 1403 تشکر پاسخ به فرهاد
درود جناب فرهادی
از اقیانوس مثنوی اسم بردید و مولوی: نهنگِ حاکمِ این اقیانوس، که چنین نهنگی را چنان اقیانوسی باید.
چه نگاه ضروری و تعالی‌بخشی برای زندگی و هنر است این ایدئالیسم و درک این نسبیت.

می‌خواهی باش
یا نباش!
من تو را دارم.

در حکایت فیل هر کسی بخشی از فیل را لمس می‌کند و با اینکه مفهوم فیل در ذهن همه یکسان است، ولی تصورات مختلف در ذهن هر کدام‌شان ایجاد می‌شود؛ درمورد عطور اجازه بدید بگیم: مثل این است که همه یک چیز را مثلاً خرطوم را لمس کرده‌اند، ولی باز به اتحاد در تصور نمی‌رسند.
یکی می‌گوید فیل مثل لوله است، یکی می‌گوید فیل مثل بالشت است، یکی می‌پرد و گمان می‌کند مار به دستش داده‌اند و ...

ما در مفهوم خوشبویی دچار خلط و اختلاف نیستیم؛ همه می‌دونن خوشبویی یعنی چی؟
مفهوم واحده: بویی که خوب باشه.
در تعیین مصداق و تصور(قول مولوی) است که اختلاف هست.
یکی رز دوست دارد یکی متنفر است
یکی عاشق وانیل است دیگری منزجر از آن.
همه می‌دانیم بوی رز چطور است (گرچه در این هم اختلاف است: برخی می‌گن اتحاد فقط در اسم است، همه‌مون بهش می‌گیم بوی رز، ولی ممکنه شما بوی بتادین بگیرید و بگید رز و من بوی رز بگیرم و بگم بوی رُز. بهترین نمونه‌ی این فرض هم آمبرگریسِ. هیچ نظر مستدلی درمورد صحت یا سقم این فرضیه نمی‌توان داد، چون آن چیزی که شما تجربه می‌کنید با چیزی که من از همون ابژه تجربه می‌کنم متفاوته و [طبق این فرض] راه به اشتراک گذاری این تجربه‌ها مسدود)، ولی همان بوی رز در ذهن یکی خوشبو و در ذهن دیگری بدبو نمود پیدا می‌کنه(حالا بحث ژنتیک مطرح است و خاطرات، بماند).
پس اون عطر ذاتاً نه خوشبو و نه بدبوئه.

نمره‌ای که کاربران به رایحه می‌دن، نه به اصل رایحه که به تخیل، توهم و تصور اون رایحه‌ در ذهن خودشونه. به همین خاطر اهل تجربه می‌دونن که یا نباید [و یا با احتیاط و آگاهی باید] به دیگران عطر معرفی کنن.

به قول خودتون پ.ن:
مصرع اول اشعاری که گذاشتید فقط یک نمونه از ایدئالیسم و نسبیت موّاج مثنویه.
صرفاً در همون حکایت به این قطعه‌ها هم توجه کنید:

آنکه جان بخشد اگر بکْشد رواست

نیک کرد او لیک نیک بد نُما

آن گل سرخست تو خونش مخوان
مستِ عقلست او تو مجنونش مخوان

بچه می‌لرزد از آن نیش حَجام
مادر مشفق در آن غم شاد کام

تو قیاس از خویش می‌گیری ولیک
دور دور افتاده‌ای بنگر تو نیک
13 تشکر شده توسط : Mahmoudreza ganjali Alireza kh
هیوم در کتاب کاوشی در خصوص فهم بشری می‌نویسد:
علت این همه جنگ و دعوا در فلسفه و ادیان، مشترک نبودن فهم انسان‌هاست از اصطلاحات هر علمی و خودش شروع می‌کنه برای شاید اولین بار بعد از ارسطو برخی اصطلاحات‌رو تعریف می‌کنه.

فکر می‌کنم علت اختلافی که در اینجا شکل گرفته هم همین مشکله.

ظاهرا عطر در نگاه through a glass darkly عبارت است از صرف آن مایعی که بویی خوب یا بویی بد می‌دهد؛ که در این نگاه عطرها هیچ مفهومی را نمی‌پذیرند و نمی‌توان مفهومی متمایز از سایر عطور به‌شان تحمیل کرد؛ حتی از عهده عطار هم خارج است.
بوی آن مایع شعر نیست، نثر هم نیست، وضوح در دلالت هم ندارد. پس شدیداً مبهم است و مجمل؛ از این رو فاقد هر گونه مفهوم ذاتی‌ست، ولی مفهوم اعتباری و نسبی دارد.

از طرفی عطر در نگاه جناب روحانی عبارت است از شکل و رنگ باتل و مایع، تبلیغات، دغدغه و روحیه‌ی عطار و مهم‌تر از این‌ها اسم عطر. آقای روحانی ظاهراً مفاهیم مد نظرش را از این پکیج بیرون می‌کشند نه صرفا از بویی که مایع عطر می‌دهد.

به نظر بنده ریشه‌ی اختلاف در اینجاست.

[هیچ بویی مفهوم ندارد، ولی الصاق اسم خاص و شکل خاص و معرفی خاص به آن، عطر را دارای مفهوم می‌کند.]
با توضیح بالا به گمانم نظر هر دو بزرگوار قابل جمع و پذیرش هستند.

عطری مثل لاوز یا لاست چری یا کلی عطر دیگر قطعاً مفهوم دارند و تکیه و طعنه می‌زنند به داستانی تاریخی، روانی، دینی، عرفانی و فلسفی؛ حتی اسم عطور کاشف از این مفاهیم است. فکر نمی‌کنم through a glass darkly با این گزاره مشکلی داشته باشد، ولی اگر بوییدن مایع این عطور را با شخصی که عطر مزبور را نمی‌شناسد به اشتراک بگذارید، قطعا مفاهیمی که مد نظر عطار است به ذهنش نخواهد آمد و گمان نمی‌کنم که آقای روحانی هم با این گزاره مشکلی داشته باشند.

هیچ بویی در عالم رایحه‌ی تاریخ انگلستان را نمی‌دهد و ربطی به هوگارت ندارد؛ همچنین هیچ بویی رایحه‌ی ارتکاب را نمی‌دهد؛ گرچه خودآگاه یا ناخودآگاه بشر این‌ها را به رایحه‌ی مد نظر نسبت دهد.

خاصیت هنر بپا کردن چنین جنجال‌هایی‌ست.
خوش باشیم که جنجال داریم. سقراط عاشق چنین دعواهایی بود؛ چون می‌فهمید قرار است به کجا برسند.
از او بیاموزیم!
16 تشکر شده توسط : Alireza kh امیر رنجبر
و رنج؛ سرچشمه شعر
کاسه‌ی گدایی بشر برای سیر شدن از قطره‌هایی که از گونه خیس شعر می‌چکد
رنج از میل به زیستن برمی‌آید
از شوقی که انسان به پریدن، جستن و رهایی دارد می‌تراوشد
و این رولان بود که از زبان کریستف می‌گفت:
آدمی که بخواهد زندگی کند و میل به زیستن و نیرویش را داشته باشد، ناگزیر از رنج دادن به دیگری‌ست.

حرکت، ذاتی موجودات زنده خاصه بشر است و اگر بخواهد فعلیت یابد، ملزم به تصادم است با حرکتی که از دیگری صادر شده و این برخوردِ حرکت‌هاست که رنج را پدید آورده و این رنج است که شعر را و عشق را‌؛ که سکون همان مرگ است و در او نه رنجی نفوذ دارد و نه شعری رخنه. مرگ سنگ است و رنج نمی‌فهمد. اگر می‌رنجی، یقین که سنگ نیستی و زنده‌ای و هنوز آن شعله‌ی حیات در وجودت روشن است و گرمی ‌می‌بخشد به سراسر وجودت؛ و این چیزی نیست که نتوان بابتش تبریک گفت.

این دیدِ مقدس به رنج است که آنرا معنی بخشیده و از رادیکال آزار و عذاب به درآورده، تمنای رنج نبردن از دیگران و آسوده زیستن را می‌کُشد.
با این نگاه است که رنج می‌شود شراب عشق و انسان با سر کشیدنش به جایی می‌رسد که جرعه جرعه و بیت بیت مثنوی می‌خواند و در عجب می‌ماند از مردی که خمره خمره آنرا سروده؛ فریم به فریم تانگوی شیطانی را ببیند که بلاتاری ساعت به ساعت آن را ساخته؛ گام به گام کالان، تانگو، و هر عطری که چوب صندل داشته باشد یا در نگاه شما این سبز آغشته به خاطرات‌رو لمس کنه و از رنج و غمش، سیراب شود.
اگر رنج این است و چنین است، پس ای رنج‌‌های عالم مرا دریابید.

پیوست منطقی:
مخاطب ایرانی اغلب نامانوس با فضای کلی چنین آثاری‌ست، به همین دلیل اسم بردن از این دست هنرها و توصیه به مواجه شدن باهاشون اغلب با اتهام جنون و کم عقلی یا برچسب غرقه شدن در فضای شبه روشنفکری برای معرفی کننده، همراهه.
این مرجع یکی از معدود محافلی‌ست که می‌‌شه فرهنگ بازخوانی، نقد، توصیف هنر و مثل شمارو که البته کم هم نیستند، درِش یافت.
گرچه بودن خود تحفه‌ای است، چگونه بودن احسانی‌ست دگر. تشکر از عطرافشان که "اینگونه" بودن‌های بی‌شماری را برای ما به ارمغان آورده.
10 تشکر شده توسط : امیرعلی نجاتی امیر رنجبر
مستحضر که هستید عطرها حرف می‌زنند... بعضیاشون زمزمه می‌کنند... یه سری‌شونم اشاره...، ولی اين يکی خیلی جیگر داره؛ فریاد می‌زنه: منو نزنییییید!!!
این عطر و هم پیاله‌هایش چنین‌اند.
برای استفاده خلق نشدن، پوشش نمی‌پذیرند، مصرفی نیستند، اصلا تولیدی هم نیستند، ولی با این حال تولید می‌شوند و لابد مصرف. بعید است عطار محترم این را نفهمد.
ریک ان روئن و امثالش برای انفراد و انزوا و کنج جامعه‌اس، وسط جامعه خیر! همچنانکه جنایت و مخدر؛ _گرچه بعید نیست کسی استفاده‌اش کند و نظرش و سلیقه‌اش غیر از این باشد_.

قبول دارم چنین آثاری حرکتی هستند به سوی مواجهه با واقعیت و احساس خراش‌هایی که بر چهره‌ی انسان کشیده شده و از این حیث قابل ارج و احترام، ولی هیچکدام از ما پاتریک بیتمن درونمون‌رو برنمی‌داریم بریم تو مهمونی و جمع دوستانه و زندگی عمومی؛ بگذریم ک اغلب فاقد این نیمچه شخصیت روانی هستیم و عده‌ای هم فقط توهم جوکر بودن‌رو دارن و الا جُو هم نیستن. ولی پول دارن _این برآورده کننده‌ی خبیث و ظالم_ و کمی هم ژست گرفتن بلدن و به تجربه ثابت شده کسی که این دوتارو داشته باشه، می‌تونه هر تیپ کاذب یا واقعی برای خودش دست و پا کنه.
در همین راستا کیلویی و زنبیلی ده تا ده تا از این دست عطور دارن که نمی‌دونم شاید به بقیه اعلام کنن ک ببینید عطر ما چه قدر عجیب و غریبه، چقدر از پشت کوه اومده‌اس، چه قدر خاااص و عبوسِ؛ خودمونم اینجوری‌یم: در همین سطح با همین شخصیت، متعلق به طبقه‌ی بالا _یا پایین نمی‌دونم نتونستم تشخیص بدم این عطر، عطرِ بالایی‌هاس یا پایینی‌ها_، ما گل محمدی نمی‌زنیم، دیزاینری نیستیم و اصلا فرق داریم، ما انسان مدرنیته‌ایم، آدم قرن بیست و یک،
توهم عجیب بودن، شیطان بودن، ابسوردیته، "خودنابودگی" و "ناخودبودگی" و وهم و وهم و بادکنک.
آره؛ کسی ک به وسیله‌ی عطری که از کل شرائط استفاده‌اش فقط توانایی خریدش‌رو داره، عجیب و متفاوت و خطرناک بروز می‌کنه، پر از هواس، معلق و کاذب. جیزّه بهش بخوره‌ می‌ترکه. یه بزرگی باید به اینا می‌گفت:
گلم بشین سر جات!
آقا معلم اجازه نمیده دست‌تو بیاری بالا! تو‌ می‌خوای بایستی؟ یا چی فرار کنی از کلاس؟
اوه اوه چ خطری! دخترای کلاس تعجب کنید میخواد خودکشی کنه. واااو. پسرا بدویید بدویید از این پسر شجاع عقب نمونید.

ما باید اینو یاد بگیریم که هر آدمی حداقل دو تا حد داره:
یکی حد آدمیت که عمومیت داره در تمام اشخاص نوع آدمی
دومی حد شخصیتی که دیگران آزمون دیدن تو این سالها؛ که در این مورد خاص هر شخصی با هر تیپی و با هر سنی نباید هر عطری‌رو لای جامعه(به قید لای جامعه دقت شود) استفاده کنه.
#########
آدمی ک عطرش بیاد بالا بالا بالا، خودش اون زیر زیرا جز بای بای از دستش برنیاد، با چوب معلم شکسته می‌شه و با میخش می‌ترکه.

ما باید این قضیه شرطیه‌رو یاد بگیریم که اگه نتونستیم خودمونو به کاراکتر یه عطر خاصی برسونیم، نباید ازش استفاده کنیم؛ و الا جز دلقکی ک هم پیالگی با شوالیه و سوگ مبهم و هولناک مرگ‌رو انتخاب کردیم نخواهیم بود و آخر سر برگمان تصمیم می‌گیره مارو از قافله‌ی دهشتناک رقص مرگ جدا کنه؛ چون از اول هم جور نبودیم باهاشون. شاید بچه‌ای بودیم که خواسته کفش باباشو بپوشه، نمی‌زننش، ولی زیبا نیست.
خوب بود دلقکه حد خودش‌رو می‌دونست و مثلا به کارولینا هررا و جنیفر لوپز و نوید محمدزاده و مهران مدیری اکتفا می‌کرد(هیچ اهانتی به علاقمندان این برندها نشده، صرفا توصیه‌ای بود به اون دلقکه که ریک ان روئن نزن، اینترلود‌رو بی‌خیال، بیوفرت‌رو رد کن، به سورچینلی نیندیش)

دیگه بیشتر از این بر هاون این کوچک‌وارانِ بزرگ‌نمود‌ کوفتن جفاست بهشون.

یک هنر داریم رو به ترقی و تعالی در عین حال نشسته بر فاضلاب واقعیات نفسانی، روانی، مشکلات فردی و جمعی و تاریخی در نگاه کلان و جزئش، می‌شه تالستوی کمی بالاتر داستایفسکی، کمی پایین‌تر زولا و سارتر و کامو و ... در سینما برگمان و کیشلوفسکی و هیچکاک و چندتا کارگردان جدید به دور از امپراطوری به ابتذال کشیده شده‌ی هالیوود ... شاید در شعر خیام و حافظ و سهراب و با کمی اغماض بوکوفسکی و ... هنر در اینها به مثابه‌ی آینه_نه چنانکه استاندال می‌گفت_ در مقابل نیمه‌ی تاریک بشره: ای بشر! ببین و اصلاح کن، تعالی ببخش. این هنر دیگه خودش در تاریکی غوطه نمی‌خوره. تاریکی‌رو نشون می‌ده؛ که اگه غوطه خورد دیگه نمی‌تونه نشون بده. ارجاع‌تون میدم ب متن سخنرانی سارتر در کتاب اصالت بشر. این هنر مورد قبوله. چون با نگاه به تاریکی، نور را معنی می‌بخشد.
به موازات این هنر و شاید بشه گفت مماس با این نوع هنر، هنری‌ست ک رو به انحطاط و تباهی ارزش‌هاست، هنری که دیگه آنقدرررر در پی رئال بودن و انگشت گذاشتن رو واقعیات انسانیه ک سر از وهم و کثافت و ابژکتیوه سازی اون صرفا سوژه_ آینه_در جامعه انسانی درمیاره و همچنان ادعای رئالیسم داره. این دیگه رئالیسم نیست؛ رررررررررئالیسمه. این هنر، آینه در مقابل تاریکی نیست، هشدار نیست، دور باش نیست، شاید بشه گفت این خودش ابتلا و ابتکاره، دعوت نامه ب شره، گریز از شر نیست.

عرض کردم قابل ارج از حیث رئال بودن و بالاخره حرفی جدید و جدی و قابل اعتنا زدن، قابل شماتت از حیث لجنزاری ک درست میکنه. لزومی نداشت این همه لجن، این همه کثافت.
شاید جوکر شمایلی از واقعیت جامعه انسانی غرب _باشه بابا حتی شرق_ باشه، ولی آیا می‌شه تضمین کرد که هل دادنی به سمت هرج و مرج و دعوت نامه‌ای برای جوکر شدن نیست؟
آیا هنرمندان این آثار درصدد ارائه راهکار نیستن؟ یا قصدشون صرفا ساخت یک اثر بما هو اثر است؟ آیا خروجی راهکاری که می‌دن شورش، هرج و مرج، افیون، ضد ارزش، جنایت و ... هست یا رو دارد به تعالی و ترقی؟
آیا به تصویر کشیدن مرداب وجودی انسان با این شدت و مرز، خود جنایت و لولیدن در مرداب نیست؟

بله! قبول داریم که اجتماعِ حجمِ عظیمی از مدفوع و ادرار در زیر شهر و انتقالش به جایی که خیالمون‌رو از دیدنشون‌ راحت کنه برای آسوده زیستن‌ِ بشر ضروریه، راحت طلبی، بزاق دهان، غریزه جنسی با انواع تمایلاتش، خوردن، نوشیدن، آب کثیف و بدبوی ظرفشویی، مردن و فاسد شدن، له‌ شدن پایینی‌ها به دست بالایی‌ها، squid game و و و و بله همه اینها واقعیته، ولی آیا نشان دادن قفلی که کلیدش هرگز ساخته نشده هم هنره؟ اون کلید لعنتی کجاست؟ هنر بنا به رسالتی که داستایفسکی و فلوبر و خیلی‌های دیگه براش قائلن باید می‌تونست کِلیدَرو _البته کَلِیدَرو که دولت آبادی ساخته_ بسازه نه اینکه در نشون دادن قفل، قفل بمونه. کافکا هنرمنده و تراوش ایده‌های عجیب و غریب هنرشه، من خودمم دوسش دارم و اصلا شاید بشه گفت بخشی از سبک کاری‌مم تکیه به کافکا داره و از او ریشه گرفته، ولی قفله لامصب. می‌خواد بگه زندگی بشر اینطوره؟ قبول! ما هم می‌‌دونستیم، خب؟ چی کار کنیم؟ در بریم؟ بپذیریمش؟ بخوایم نخوایم مجبور ب پذیرشیم؟ شکست، فرجام غیر قابل تبدیل و قطعی بشره؟ نقد نگاه تورات به هستی‌ه؟ این آخری باز قابل قبول‌تره.

_خروجی کجاست؟
_ (هنر:)من فقط می‌تونم راهرو‌رو نشون بدم که تاریکه، پر از ویروس، تله‌ها، انفجار، تیغه‌ی خون‌آلود، سرنگ‌های آلوده، صدای اره‌ای که استخون‌ ساق قربانی‌رو می‌بره، رایحه‌ی ریک ان روئن و سی پاف از سادوناسو ...! (با توجه به آهنگ و حروف نرم ماده‌ی ریح در عربی اگه بشه درمورد این عطورِ عبوس این واژه‌ لطیف‌رو به کار برد)
انسان: خفه خون بگیر! کلیدا کجاست؟
هنر: کلیدا دست من نیست. دست علم و فلسفه هم گمان نمی‌کنم باشه، شاید دین _ در سطح حس مذهبی_ به حال برخی نیک بیفته و بتونه در رو تا نیمه باز کنه، ولی فکر نمی‌کنم اونم بتونه از تیغ پلورالیسم و ذات گناهانی بشر جون سالم به در ببره. حالا برو تو گلو. گلوپ! بن بست!!!

این‌ها سوال‌هایی‌ست ک در باب تاثیر هنر بر جامعه، باید پاسخی میدانی به آنها داد: اینکه این آثار در مقام عمل و در عمق جامعه چه تاثیری دارند؛ نه صرفا تئوریک. صرف نظریه پردازی نه کار من است نه شما نه عطار و کارگردان و منتقد.
آیا انسان_جامعه چنین است؟ و هنر صرفا آینه‌ست؟ یا خیر هنر active است و می‌تواند انسان_جامعه را به جانب خیر یا شر هم بکشاند؟ آیا هنر، هنری جز نشان دادن بن‌بست دارد؟ آیا پنجره‌ای می‌سازد در ویرانی این زندان از برای انسانی که تنفسش جرم است و عمق ریه‌هایش مبتلا؟
این دست عطور ذیل کدام هنر تعریف می‌شوند؟

هنر با این سوالات روبروست.
برای درک هنر یک بشکه نگاه وسیع و آگاهانه نیازمندیم که از فیلتر تحجر، عقیده، جغرافیا، تاریخ، پیشینه، خاطرات و تحلیل شخصی و ... رد نشده باشه که متاسفانه برای بشر گریز از این‌ها در کمال دشواری‌ست.

خلاصه؛ برای تصویر کردن جنون، لازم نیست هنرمند خود مجنون شود. هنر از بلندی نگاه ‌کردن به پستی‌هاست نه رفتن به پستی‌ها.

این عطر و در اول صفی که ریک ان روئن وسطاش ایستاده کزباه، مثل نوشتن تهوع می‌مونه در قامت جستجوی پروست.
بسه دیگه بابا. ۲ میل سمپل به شرط یافتنش برای هر کسی _نه شخصی که ملتزم به تنهایی و انفراد است و تعریف اجتماعی براش قائل نیست_ کافی و حتی اضافیه.
یادمون نره ک عطر برای مصرف کردنه. بله هنره، ولی هنری که عطر باشه و مصرف نشه، عملا به دردنخوره. نقاشی که نیست بگیم نگهش‌دار، ارزش هنری داره، دوستشم نداری روشو بپوشون بذارش تو انبار. عطره! عطر، و یه ضلع اساسی‌ش مصرفی بودنشه. هر چی می‌خواد رفرنس تاریخی بده، بره شکم هوگارت‌رو بدره یا از تاریخ انگلستان آن چیزی که ازش انتظار داریم، یعنی همین توحش و استعمار و ویرانی اخلاق و لکه دار کردن چهره تمدن و انسانیت‌رو نشون بده، بازم نمی‌تونه از عطر بودن فرار کنه.
تولید این عطر و اغلب عطور حیوانی_بخوانید زیادی انسانی_ و تند و خشن در حجم‌های ۳۰ و ۵۰ میل بی‌حکمت نیست و عطارها هم خوب می‌دونن چه عطری‌رو نمی‌شه در حجم ۳۰۰ میل عرضه کرد.
14 تشکر شده توسط : Mahmoudreza ganjali امیر رنجبر

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan