نظرات | Absurd
ترتیب نمایش
دیده‌اید نابینایی که نقاشی بکشد؟
ناشنوایی که شعر بگوید؟
بی‌‌سوادی که هگل بخواند؟
یا نه؟ هگل بی‌سوادی که منطق بنویسد؟
آدمیزادی که پرواز کند؟
دنیایی که ظلم نداشته باشد؟
کودکی که با موج بمبی چند میلیون دلاری، به آسمان پرتاب شود؟
جنگی که کمی کمتر از یک قرن طول بکشد؟ آن هم در قرن بیست و یک؟

همه اینها معجزه‌اند و اگر رخ بدهند موجب شگفتی ما؛ البته برخی‌شان را دیده‌ایم و چندان متعجب نشده‌ایم؛ که این خود هم معجزه‌ای‌ست دیگر.
اما یک معجزه زیبا!
بیایید نشان‌تان بدهم:
تراوشی از دست‌های کاوالیه.
آیا بوئیده‌ایدش؟
چشیده‌اید این رایحه بسی بسی طهور و بی‌نقص و زیبا را؟
خوانده‌اید نت‌های اعلامی‌اش را؟
آیا متوجه این شوخی شیطون و لجوج شده‌اید؟
اگر نه؛ در فرصتی مناسب این کار را بکنید.

یک شیرینی-ترشیِ معتدل، بالانس، روان، صاف، نرم و ساده؛ نه چنان صابونی، ولی پاکیزه و نجیب، کمی ژیگولو؛ هوایی آفتابی با نوازشی از خنکای نسیم، حس رهایی و حرکتی ممتد به بلندی؛ آن پایین ساحلِ دریاچه‌ای جمع و جور؛ رطوبتی حیات‌بخش و مروِّح و مفرّح؛ رنگین‌کمانی در آن‌سو و نت گمشده‌ای از چَه چَه چند گنجشک که اتفاقی به گوش می‌رسد و گاه نمی‌رسد:
لبخندی از جزیره خوشبختی و بوسه‌ای بر کنج لب عشق. یادبادی از حافظ عزیز:
"گل در بر و می در کف و سمفونی به تن نیک
بنشسته، همی فراغت از رنجم داد"
دست نجاتی در این روزگار ملعون و ناجور که هر طرفش دفتری‌ست پر ز ستم پر ز جور.
شادی‌ سطحی و موقتی که از 'خودفریبی' و 'ندیدن' گذرای واقعیت ریشه می‌گیرد.


علاوه بر نت‌های اعلامی، لیمو، ترنج، سیب و در انتها هلو-زردآلویی مخملی نیز اسیر و ملتمس بوسه‌ای از ملایمت و سستی زنجبیلی رو به موت و دلکش‌اند؛ صندل هیچ ربطی به این عطر ندارد، ولی به وضوح حالتی خامه‌ای از صندل یا نوعی مشک صیقل‌خورده و به شدت کنترل شده‌رو در پس‌زمینه حس می‌کنید که (به گمانم) به واسطه‌ی یه آمبروکسان بسیار خجول و پنهان، خصیصه‌ی «تعادل‌‌» [بین این حالتِ خامه‌ایِ کم‌رنگ و مرکبات‌ِ رنگارنگ‌،] به کلیت رایحه بخشیده می‌شه.
به شدت بازخوردآور، دلربا و پر نشاط، با پخش قوی؛ که اصلا دو تای اولی مبنای غالب لویی ویتون است برای تولید عطر.

روی پوست با کمترین میزان اسپری تا حداقل پانزده ساعت‌ و روی لباس بیش از یک و نیم روز ماندگاره؛ که خب می‌دونید دیگه برای یه رایحه مرکباتی، این میزان از ماندگاری عملکرد بسیار خوبیه؛ گرچه سنخیتی با اسمش نداره و خطی تشریف داره وُ سمفونیک و ارکسترال عمل نمی‌کنه. شاید هم در پشت پرده این نمایش ساده، یه بلایی سر عناصرِ غیرقابلِ حسِ در پرده میارن و ترکیبی از تداعی‌های مختلف رقم می‌زنن که حداقل دماغ من یکی‌رو توان گذر به این مرحله نیست.

بگذریم...
هر چه ستایش و اعجاز و تعریف و تمجید از این کار دیدید و خواندید درستُ درستُ وُ دقیقا درستِ تا اینکه چشمتون به قیمتش می‌افته؛ اینجا دیگه می‌گید:
هوففف! یه عطر دیگه که نمی‌خرمش:( و اینجاست که من می‌گم:
حق با شماست. این کاررو لالیک و بنتلی و در مواردی هرمس و دمتر فراگرنس و...، خاصه شخص ناتالی لارسون هم قبلا انجام دادن؛ تازه ارزون‌تر.

خب! ببخشید کی گفت جا کم آوردیم برا معجزه؟ اونا هم معجزه:) :) :) این همه معجزه می‌بینیم صبح تا شب.
ولی سمفونی جور دیگه‌ای زیباست؛ هم در رایحه، هم در باتل خاصش که البته کمی به سمت زنانگی می‌ره: دوست‌داشتنی، دلنشین،‌ وروجک؛ «حس خوب!»
یکی گفت شبیه اکلت لانوینِ!! در نگاه اول و سطحی بله؛ فقط کیفیتش خیلی بالاترِ وُ مقداری شیرینی‌ش کمتر شده و خب لابد این تفاوت‌ها اونقدرررر بزرگ نیستن که اینقدرررر گرون‌ترش کنن! چی بگم آخه؟

در نهایت اونی که باید تصمیم بگیره آیا این عطر می‌ارزه به این قیمت یا خیر، شخص خود شما هستید. چه بسا نپسندید(که دشوار است نپسندید) و اغراق مرا جز مهملی مردود ندانید.

تکمله:
خب مگه از یه رایحه‌ی خوب هم معجزه درمیاد؟
بله؛ چند نفری می‌شناسم که اهل روایح سیتروسی‌ نیستن، ولی عاشق این یکی شدن؛ یکی‌شون خودم. از طرفی حجم سادگی و زیبایی سمفونی برابر است با مشاهده زنی که [در این گیرودار قیافه‌های مصنوعی و آلوده به لوازم آرایشی غلیظ و وسیع و گاه کثیف،] بی‌هیچ زینت و رنگ و لعابِ خاصی و 'صرفا' به‌واسطه سادگی و خودبودگی‌اش زیباست. نه کاشتی نه کِشتی نه مسخی؛ فقط "داشت" و "بودی". معجزه نیست، ولی ناب است؛ دروغ ندارد، دلربا هست و پر از صداقت.

لویی ویتون سمفونی؛ زیبای ساده‌ای که البته خودش رو ارزون نمی‌فروشه:)
20 تشکر شده توسط : حسین رفیعی مهربد
Kingdom of Dreams
لینک به نظر 13 فروردین 1404 تشکر پاسخ به نیلا ی
بیایید کمی از شخص 'کینگدوم آو دریمز' بگویم تا دوستانی که خیلی اهل قصه‌بافی و خیال‌پردازی نیستند یا نمی‌توانند و دوست ندارند و پروجکشن کار را مهمتر از اصل رایحه و هنرینگی عطاری می‌دانند، نگویند عطر را از عطرینگی خارج می‌کنید و حسرت به دل می‌گذارید و لابد پول‌دارید و کارتان غلط است؛ بعد از رفع این سوءتفاهم کلامی هم از گوته به خدمتتان برسونم.

امروز(یا دیروز) که سیزده‌بدر بود لابد همه‌تون آتیشی‌چیزی روشن کرده بودید دیگه؟
ملموس‌ترین چیزی که شبیه رایحه کینگ باشه، همون رایحه چوب‌ها و علف‌های خشک‌شده‌ی سوخته‌‌اس؛ سبزی سوخته در شامگهی سرخ، ولی این نمی‌تونه تمامیت کارو منتقل کنه. بذارید بگم همون رایحه‌ی مخلفات سوخته‌رو کمی مرطوب‌تر تصور کنید که جنبه دودیش متمایل شده به بخارگونگی و نمناکی و همون بخوری که گفته می‌شه حس و حال کلیسایی‌رو تداعی می‌کنه.
بازم همه‌اش این نیست. صرفا جهت تکمیل حس‌ و حال کلیسایی، مقداری هم عود این‌ور اون ور رایحه کاشتن که مخاطب مسیحی یا حداقل آشنا با فضای کلیسا، یه جورایی برگرده به عقب؛ نه اونقدر عقب که سر از دوره‌های باستان دربیاره ها نه، در حد هفتصد هشتصد:) سال که برسه به قرون میانی اروپا؛ و یکی کلیسای روستایی که آستانه‌ای خاکی دارد و تماس نیمه‌تند گردبادی به انتهارسیده با این آستانه و ورود ناگهانی حجم متوسطی از گرد و غبار به داخل این عبادتگاه نیمه‌مرطوب. در واقع به نوعی زمختی دود و ادویه‌جات‌رو برده به محضر رطوبت بخور و وتیور.

اگه آشنا با رایحه جوز هندی باشید، به راحتی می‌تونید تو دقایق اولیه اسپری، متوجه‌ش بشید.

و تمام این جزئیات و بالانس سبز و سرخ و سنگینی که کار داره، قشنگ درازکش تکیه داده به کهربا.

می‌دونید؟
اصلا بذارید یه جوری بگم که هیچْ از شعرْگریزی اعتراض نکنه به جنبه شاعرانگی کار:
حس سوختگی چندتا درخت با حالت‌هایی از کهنگی و قدمت و شمایل نیمه باستانی.
اصلا عاری از شعر، یقظه، تخیل و زیبایی. خوب شد؟
و می‌رسیم به مهم‌ترین بخشی که "من همه تو، تو همه توئه" و انتظار اینه که فقط همین بخش گفته بشه نه بیشتر و شعرتر؛ یعنی شناسنامه عطر و پرفورمنس:

یونی‌سک.س(پنجاه و یک، مرد و چهل و نه، زن)
با کمی اغماض پوشیدنی
ماندگاری بالا، نه غول
پخش؟ کمی پایین‌تر از ماندگاری به
گمانم تا هفت هشت ساعت به خوبی حس می‌شه.
ارزش خرید؟ قطعا خیر. حتی اگه دو دلار هم بود، هیچ ارزشی نداشت. چرا؟
چون دوست خوبم که داری می‌خونی، چنانچه فقط عطر می‌خواهی و خوش‌بویی و اشاعه بویی مطبوع و از این رهگذر با کلاس و مرتب دیده شدن؛ و خیلی به شعر و تعالی و آگاهی و تخیل علاقه نداری و این فضاهارو مزخرف و مانع و چرت می‌بینی، خب با خرید این کار خیلی از چیزارو از دست می‌دی:

۱-عطر دیگه‌ای که دقیقا به جهت نیتی که داری تولید شده.
۲- حجم بیش از اندازه تخیل و قصه‌ای که تو این کار هست.
۳- پولی که تو این دور و زمونه از دهن نهنگ درمیاری و حیفت میاد خرج "رایحه" کنی.
پس بی‌خیال این کار شو و برو تو کارای زرجوف دنبال قدرت و لوکس‌ینگی و تبرّج و البته گرونِگی باش.

نیلا سلام:) روز خوش
خیلی نبافم که فردا می‌گن اینم رفت تو رقم بافنده‌ها و چون شخصا هیچ دل خوشی از شغل شریف بافندگی ندارم، می‌خوام فقط خواننده-نویسنده باشم:

دقت کردی هیچوقت "آلبرت" بودن جذاب نیست، شعر نداره، داستانشو نمی‌نویسن، فیلمشو نمی‌سازن و حتی جنبه‌های کلیشه و حس و حال حبس و عادت و تکرار و دلزدگی و روزمرگی داره، ولی از اون طرف "ورتر" بودن چقدر تراژدیک و عمیق و غم‌انگیز و اشک‌آور و دردآلودِ؟ حتی اونقدر که آمار خودکشی‌رو ببره بالا؟!
این نکته از چشم‌های آدم تیزبینی مثل گوته هم مخفی مونده.
من دوست دارم برای "آلبرت" کاری کنم.
رنجی که از روزمرگی آمد پدید؛ مادام بوواری را به زمین کوفت، کارنینا را زیر قطار انداخت و از مادام دورنال نزدیک بود جز مقتولی در کف کلیسا باقی نگذارد؛ و بسی حوادث مشابه در ادبیات و واقعیت:
یورشی از قطب ملال و عرصات خشک عادت به انتخاب‌های زندگی که در نهایت موج‌های سهمگینی از رنج را به خود و ناگزیر به قلب دیگران پمپاژ می‌کند؛ که «زندگی کشاکش رنج دادن و دیدن است» و این کشاکش جز در لحظه‌ی پس از مرگ، هیچگاه توقفی نخواهد داشت.
وارسته از رنج باشید و زیبا سرکار؛ نه مثل دخترخاله؛)

بالاخره یه روز یه نفر پیدا میشه که بگه:
آبزورد! تو کلا کوتاه نمی‌تونی بنویسی نه؟:)
عذر! که با عجله نوشتم و احتمال کلی خطا و غلط و این چیزا می‌ره.
14 تشکر شده توسط : مهربد هاشم پور
Zaya
لینک به نظر 11 فروردین 1404 تشکر پاسخ به nazanin
نازنین گفت: چه صحبت عجیبی!
من می‌گم:
چه انتظار عجیبی از دیگران که حرف غلط‌ و بی‌پشتوانه‌رو بشنوند و لابد سکوت کنند و شاید موافقی هم پیدا شود. دِع!!!!
ـــــــــــــــــــــــــــ

نمی‌دونم آقای مدارا امروز به پاسخ سوال‌هایی که روزگاری در عطرافشان کاشته و رفته رسیده یا نه، ولی می‌تونم چند کلمه در اختیارتون بذارم:

رمان‌های تالستوی را که حتما خوانده‌اید، چند داستان از چخوف یا برخی آثار تورگنیف و ده‌ها داستان و رمان دیگه و چند شخصیت تراز در این مسئله. در این فضاها ما با شخصیت‌های طرفیم که به طرز افراط‌گونه‌ای دچار مسئله‌ای هستند که ایکاروس با واژه "کلنی‌‌سازی" به بررسی‌ش یا حداقل پرسش ازش، گام گذاشته.

جنگ و صلح نمونه بارز این مفهوم است. خاصه که در آغاز رمان هم با یکی از اجتماعات سراسر تشریفاتِ همین "کلنی‌ها" طرفیم.
من در آثار روسی بیشتر دیدم این پدیده‌رو. دلایلی داره که هوفففف.

یه جمعی می‌شن دور هم. ورود به این جمع دشوار، گاهی محال و در مواردی بسته به اینکه نام اشرافی‌ات چی باشه و کنت باشی یا پرنس بسیار سهلِ.
حرف و حدیث‌های خودشو داره و آداب و رسوم عجیب غریب و بی‌خودش‌رو.

ظاهرا منظور حاجی مدارا هم یه جورایی بررسی احوال این فضاست. خیلی نظر به خطوط قرمز و اینا نداره؛ که خطوط قرمز بسته به اینکه چه چیزی یا کسی اونارو برامون تعریف کرده و آیا بر چه مبنایی این کارو کرده، ممکنه قابل بر شکستن باشن یا نه. نمی‌خوام مثال بزنم:
آبرو، حیثیت، خانواده، انصاف، عدالت و شرفِ دیگران و ده‌ها مورد دیگه، خط قرمزهایی‌ان که نباید شکسته بشن(گر چه همینام نسبی‌ان)، ولی خط قرمزهایی هم هستن از جانب مثلا مذهب و سنت و حکومت‌ها و اشخاص که عملا در این عصر به راحتی شکسته می‌شن و این متن به هیچ‌وجه قصد قضاوت در این‌باره‌رو نداره و چه قدر که منِ خسته از این مباحث کهن با منطق شما، نازنین خانوم موافقم!
ادب خط قرمزی‌ست که ابدا نباید بشکنه. اگه "صحرا" ادب‌ رعایت نمی‌کرد که مدارا بی‌هیچ شبهه‌ای عذرش‌رو می‌خواست و بحرانی نبود.

مسئله اینه که صحرا خط قرمزِ شخصِ «مدارارو» شکسته. خط قرمزی که اون تعیین کرده، تازه اونم صبح حادثه یهویی و هول هولکی. چرا باید یکی دیگه ملزم به رعایت خط قرمز من باشه؟ خودش حدس‌هایی زده تو متنش. حالا بماند.

ایشون تو این متن انگار داره می‌پرسه:
من کی‌ام که خط قرمز تعیین کنم؟ من کی‌ام که برای دیگری تعیین تکلیف کنم. جایگاهم کجاست؟ من چرا دو نفرم آخه؟ حالا کدومشون منِ دقیق‌ترم یا منِ دقیق‌تره؟ کدومشون من قبلی و کدومش منِ جدید؟ مبنای من برای بکن‌نکن‌هام و تصمیماتم چیه؟ چرا انقدر زود و یهویی تصمیم گرفتم؟ همیشه اینجوریم؟ این قاطعیت، این دگماتیسم از کجا میاد؟ آیا بر مبنای حقیقته؟ آیا حقیقت می‌گه که صحرا نباید تتو بزنه؟ من چه اشکالی دارم؟

خب می‌شه بهش گفت:
داش تو رئیس یه مطب چند متریــــی؛ خودتی و خودت‌؛ خدای این چند متر! عشقت می‌کشه اینجوری قانون بذاری! اینقدر به خودت سخت نگیر بابا.

ولی این حرف، دکتر جونِ مارو قانع نمی‌کنه. دیدید که خودشم نمی‌تونه این جمله‌رو به خودش بگه. مشکل ایشون کاملا شخصیِ؛ خیلی تکیه به اجتماع کوچکی مثل مطب و اینکه «کی می‌تونه بگه کی چیکار باس بکنه»، نمی‌زنه.

چه بسا امروز جملاتِ مارو ببینه و رسته از بحرانی که روزگاری محبوس بند الف از وسعت نونِش بوده، لبخندی بزنه و سرشار از آرامشی که از "عمل‌گراییِ" ایمِنِش به دست آورده، بوسی حواله‌مون کنه و بگه:

اینارو باش! من کی‌ام آخه؟ خودم حوصله‌ی خودمو ندارم. اینا دارن منو تحلیل می‌کنن:)!

عرض کنم که خیر جانم !:)
پرسش‌‌هاتون حول یکی از مسائلیه که سالهاست از قرن نوزده دست به ریش فلسفه [و فلسفه اخلاق و...] انداخته و ولش نمی‌کنه عزیز جان.
اینجام که یهو یکی میاد با دو تا جمله و یه وَن آسودگی و دو دهانه پر از پسته و "به درک به درک‌گویان" و پشت دیوارِ "سلیقه"ی لعنتی پنهان، یه جوری کل درگیری ذهن یک آدمیزاد شریف و دغدغه‌های پیچیده فلسفه اخلاق‌رو به لرزه می‌اندازه که سقراط می‌خواد لرزان از گور به درآید و ممول از کاستوم نشنال سول و رقصان از دَفی که راسل می‌نوازد، شاباش به پای اعضای رامشتین بریزد؛ آنها هم بپرسند:
این ...(پیرمرد کیست؟)(دیگر؟)

فلسفه و فهم آن در همین حد مسخره و هر کی هر کی و هول هولکی شده. خاک بر سر فلسفه کرده‌اند در این آشوبکده علوم تجربی و جامعه‌ی دموکراتیک.

نامش هم سلیقه و نظر شخصی و ... تا مثل نازنینی منتقد، دهان بندد و موج باطلْ دورانِ خود را بِدورَد و عذر نخواهد و اشتباه نپذیرد.

نازنین گفت: چه صحبت عجیبی!
من می‌گم:
چه انتظار عجیبی از دیگران که حرف غلط‌ و بی‌پشتوانه‌رو بشنوند و لابد سکوت کنند و شاید موافقی هم پیدا شود. دِع!!!!

چند روز درگیر نظریه «هر کی هر جوری خواستت» بودی و چقدر عرق ریختی و چقدر قلنج شدی؟
هیچی! فقط: نظر منم اینه بالاخره.
من به افتخار شما کف می‌کُنم...، اع ببخشید کف می‌زنم دوست خوبم:)
ــــــــــــــــــ

جرم: هر کی هر جوری خواست ...
حکم: اعتراض دیگران ...
نظر قاضی(مدیر): اینجا جای این حرفا نیست. جمعش کنید بینم. از عطر بنویسید بابا دِع!!!

چشم مدیر عزیز! به شرط حیات و رخصت از صاحب‌نظرانی با چنین نظرات عالی و متعالی، فقط از عطر خواهیم نوشت.

عرض عذر خدمت همه عزیزان. خاصه مدارا، نازنین، سبحانی‌پور و مدیر با حوصله. و همچنین درود:)
15 تشکر شده توسط : حسین رفیعی مهربد
امیدوار نباشید دوست عزیز
وضع درست نخواهد شد...
البته جمله اخموی بالا یه مگر داره که اینجا جاش نیست.
گفتنِ اینکه جاش کجاست هم [باز] اینجا جاش نیست.

صرفا می‌خواستم بگم که این امیدواری‌ها به قول اون مرد سیبیلوی نکته‌سنج مجنون، فریب خود و در نتیجه پشت لایه‌ی ضعف نگه‌داشتنِ خودمونِ. باید دود واقعیتی که داره می‌سوزه‌رو پذیرفت.
خیلی وقت پیش باید عادت می‌کردیم به این دود و دمی که راه افتاده.

نه! نباید می‌ذاشتیم چشمونو کور کنه، بعد ببینیمش؛ در واقع نبینیمش. هنوزم می‌شه دیدش!
فگط کافیه تو آینه‌ی تازیخ یه نقاهی بکنیم.
می‌تونستم برگردم و اصلاح کنم، ولی نکردم. خیلیا به این درد مبتلان از جمله ما ایرانی‌ها.
هوففففف.
یه حالیه بابا. فقط اون مشت‌های مشقی دیزل و لوید و هری از جهان مفید dumb and dumber می‌تونن به دادمون برسن؛ یا اینکه هممممم بذار فکر کنم......... آره!:
یه تصادف سهمگین که بیدارمون کنه.

نظرمو هول هولکی پرتاب کردم:)! زود برم کنار، اگه تایید نشد نیفته رو سرم.
با اجازه؛ روز به کام.
14 تشکر شده توسط : مهربد نیلا ی
Haltane
لینک به نظر 6 فروردین 1404 تشکر پاسخ به Amir
عرض ادب خدمت جناب امیر و سانیار و دیگر رفقا
عید مبارک و خوش باش

آقای محبی کمی تندتر از آنچه بایسته بود نقد کردند، ولی خود بنده با اینکه بعضی از کارهای مارلی‌رو خیلی می‌پسندم، تا حدی با آقای محبی موافقم؛ البته به شرطی که دیگه اینقدر تند هم نرن حالا:)
اینکه فرمودند خلاقیت نداره، (با اینکه عرض کردم بعضی از کارهای مارلی مثل کالان خیلی برام معنی‌دار و ارزشمندن) خب شاید واقعیتیه که باید دوستداران مارلی و حتی امثال من هم بپذیرن. البته باید دید ما خلاقیت‌رو چجور تأویل یا تفسیر می‌کنیم که می‌گیم مجموعه‌ای فاقد این عنصرِ. ممکنه برای بسیاری سراپا خلاقیت باشه قطعا.

اینکه مارلی "جسارت" نداره و یه پاش تو قایق دیزاینر و نیم‌پاش [حتی کمتر] متمایل به قایق نیشَ‌رو باید پذیرفت.
اینکه بیشتر مواقع دنبال [صرفا] محبوبیت و "پسندِ" عموم افتادنَ‌رو نمی‌شه انکار کرد.

مارلی ریسک نمی‌کنه؛ اکثر مواقع خودش نیست؛ بیشتر دوست داره در نگاه "دیگران" اونجوری که باید، دیده و از نگاه همونا قضاوت بشه.
نمی‌گم کپی‌ه که نیست، ولی یه جورایی انگار نوجوونِ، استقلال نداره؛ گویا 'تاثیر پذیره'، خیلی دور نمی‌ره، این دورُ ور می‌پلکه؛ اما با این همه بالاخره عطر تولید می‌کنه و اکثرا دوست‌داشتنی [و البته گرون] هم تولید می‌کنه، ولی همین!:
دوست‌داشتنی و مورد پسند.

خیلی پی کانسپت و مشاعره و تغزّل و این حرفا نمی‌ره(ایرادی هم بهش نیست، مگه قراره همه شاعر باشن؟)؛ از این جهت شاید مخاطب، منتقد یا معترضی مثل آقای محبی که دست به قلمی هم می‌برند، خیلی نتونه با کاراش ارتباط بگیره؛ که خب شمام می‌فرمایید: نگیره! بله به هیچ‌ جایی برنمی‌خوره. خیلی‌ها با خیلی‌ چیزا ارتباط نمی‌گیرن خوع.
فکر می‌کنم از این حیث قابل درکِ که مارلی مثل 'آریج ل دوغی' نیست.

شما کارهای مارلی‌رو بپوش، برو بین مردم؛ گمان نمی‌کنم با این واکنش آشنا روبرو بشید که: این چه عطریه زدی بابا؟
(البته بنده همه کارهاشو تست نداشتم؛ غالب روایح‌ش‌رو عرض می‌کنم)

مارلی فقط عطر تولید می‌کنه. اکثرا زیبا هم تولید می‌کنه. نمی‌دونم می‌شه از همه انتظار داشت که مثل 'پارتیزان' و 'روبر پیگه' و 'بیوفرت لندن' و 'هومبرت' و 'نیل موریس' و دیگرانی از این دست، شعر و عطررو بریزن رو هم یا نه، ولی می‌دونم که همه برندها حق داااارند "فقط عطر بسازن" و همه آدم‌ها حق دارند 'در فضایی اینچنین دموکراتیک نظر خودشونو بیان بکنن'؛ حالا اینکه "نظر" مطابق با اصول و مبانی بحث مورد نظر هست یا خیر در مقام دوم‌ِه که خب در مورد نظر ایشون باید گفت:
تا حدی بله؛ نه به این تندی.

اتفاقا صنعت عطر همینه، از قدیم هم همینطور بوده؛ این نیو ویز هم همینه. مگه قصدی به جز معطر شدن و خوشبو بودن داریم ما؟ حالا اینکه تو این سالها برندهای مختلفی شعر و غزل و الهام و تلویح و تلمیح و در یک کلمه: کانسپت‌رو وارد میادین عطور کردن، نباید انتظار مارو بالا ببره و کار به 'قاعده‌سازی' بکشه که دیگه «باید» همه اینجوری تولید کنن و همه حرفی برای گفتن داشته باشن. مارلی و بقیه حق دارن حرفی برای گفتن نداشته باشند و فقط عطر تولید کنن. این ایراد نیست.

یکی هم مثل گوالتیری ظاهراً ناچار از سنتتیک بازیِ وُ حتی خیلی برندهای بزرگ دیگه گریزی از این ندارن.
نمی‌شه که فیل کشت و نهنگ شکار کرد.

غمی نیست. ما اگر قصدمون هنر تجربیِ وُ تلفیق و ترکیب هنرها با یکدیگر و چند وجهی عمل کردن، باید سری بزنیم به کارهایی که مدعی این عرصه هستند و از پسش براومدن یا نیومدن. مارلی بی‌چاره که ادعایی نداره:))
در منطق کلاسیک مسئله‌ای هست تحت عنوان "ملکه و عدم ملکه" که خارج از حوصله اینجاست؛ بالاخره منم نمی‌خوام نظرم تایید نشه. اگه کسی حوصله داشت سری به کتب منطق بزنه. بحث بالا به این مسئله‌ی منطق می‌خوره.

همچنین درود بر شما جناب محبی. هر از گاهی همچین بحثی درنگیره که حال نمی‌ده:)
البته کاری که جنابتون در رابطه با مارلی کردید ارائه نظر شخصی نبود؛ نقد مسیر، کلیت، عملکرد؛ تحلیل هدف و اندکی هم تخریب کمپوزیسیون کاراش بود که در جهان خودتون و با تیکه بر اصل اصالت پلورال حق هم دارید، ولی باید دید آیا مارلی اسانس ارزون‌قیمت ساندیس هلو تو عطراش به کار برده یا نه؟
این دیگه می‌شه بحث بر مبنای اصول و مبانی که در این مرحله، خود نقد هم "نقد" می‌شه. سلیقه‌ی شخصی اینه که بفرمایید: "دوسش ندارم" و خب اون موقع شاید چنین صف‌آرایی نمی‌شد مقابلتون.

به شخصه نوشته‌هاتون‌‌رو دوست دارم. تحمل کنید و بازم بنویسید. خواهید دید دوستانی که با این نظرتون مخالف بودند، بسی جاهای دیگه باهاتون موافق‌اند و چه دوستان خوبی هم خواهند و خواهید بود. عطرافشان به شرط اجتناب از افراط و تفریط و تندروی و درک این نکته که ما با نوشته طرفیم نه با اشخاص، محل مناسبی‌ست برای پناه آوردن و نوشتن و خواندن؛ خاصه که درمورد عطر.

کمی مدارا و نمی لبخند به لب= چه خوش جهانی.
26 تشکر شده توسط : مهربد ناهید کهن
زیر این عطر همه قصه گفته‌اند. نه خوب است نه بد. در عطرافشان زیر برخی عطور [همچنان که داخلشان نیز] چه لذت رنگارنگی خوابیده. می‌خوام بگم که منم حاضر:

روابط انسان‌ها با یکدیگر، درهم‌ترین جنگلی‌ست که می‌توان دَرِش گم شد، گاه اشک ریخت، خندید و خشم را به تماشا نشست. کیهانی از احساسات رنگین.

فقط یک قدم!
آن را هم برداشت و "افتاد".
انتظار می‌رفت خیلی شاعرانه و حماسی بیفتد، ولی بیش از چند ثانیه طول نکشید و فرشید با مخ به زمین خورد.
لابد چند ثانیه‌ی دیگر طول کشید و بعد هم مُرد.
این فرشید عاشق دخترخاله‌اش بود. مثل همه قصه‌های عشقی دیگر، دخترخاله‌اش عاشق دیگری بود و با همو هم ازدواج‌کرد؛ بماند که فرشید چقدر آشفته شد. سه سال بعد دخترخاله‌ی فرشید، خود را از مهلکه‌ی جنونی که با انتخاب اشتباه اسیرش شده بود، نجات داد و تصمیم به طلاق گرفت.
عملیات عشقی فرشید دوباره آغاز شد.
بعد از کلی مکافات و دادگاه و مادگاه و تصمیم و وکیل و مکیل، بالاخره طلاقش را گرفت و با این فرشید ازدواج کرد. عجب!
دختر خاله بنابر عوامل درهم برهم و پیچیده، دو بار خیانت کرد. هر بار فرشید با چه فشار و غمی گذشت کرد و چشمه‌ی زندگی‌شان نایستاد. دخترخاله هم خوشبخت از عشق فرشید و نادم از خیانت‌های گذشته به زندگی شیرینش با فرشید ادامه داد.
تو(ی) اشتباه سومی که دخترخاله نزدیک بود مرتکب شه، ولی نشد، فرشید گمان کرد که شد و ... یه اشتباه کوچولو، یه عطف بما سبق، یه قضاوت عجولانه که از گذشته آب می‌گرفت، یک اطمینان بی‌جهت از شرارت همسر، یه چند دقیقه فقط تاختن و گریختن از خشم و ناراحتی و به تماس‌های دخترخاله جواب ندادن و توضیحش را نشنیدن؛ بله چندتا اتفاق خیلی کوچیک، دخترخاله را عزادار کرد و فرشید را زیر خاک.
البته عزادار، واژه مناسبی برای بیان حال دخترخاله نیست، به هیچ‌ وجه!
دخترخاله ویران شد. زیر گوشت‌کوب روابط انسانی کوبیده شد و نوش جان مصیبت.

آنکه مُرد، مُرد؛ اینکه زنده مانده درد می‌کشد و زیر دستان هستی، کش می‌آید و از رنج گنگ و دگم و قاطعش خم می‌شود.

دخترخاله قربانی قضاوت عجولانه شده بود و خیلی بیشتر از این قربانی زیبایی بیش از اندازه‌ی خودش.
یکی نبود بگه:
دختر این همه زیبا چرا؟

طفلک دخترخاله
بیچاره فرشید.
توضیح دقیق و توجیه حوادث، خارج از حوصله این جمعِ وُ هر کسی می‌تونه قضاوتی داشته باشه، ولی تعیین مقصر نه بر عهده‌ی ماست، نه حقی دَرِش داریم.

بیچاره فرشید از عطرها خیلی سر درنمی‌آورد، اصلا هیچ ربطی بهش نداشتن، ولی عاشق تق هرمس بود.
هیچوقت نخواست و نتونست باتل کاملشو تهیه کنه؛ اسانس گرمی می‌خرید و با کلی فحش به شعور خودش، یکی دو بار سمپلش‌رو تهیه کرد. مثل خیلی‌ها می‌گفت من چیکار دارم اورجینال باشه یا نه؛ می‌خوام بوی خوش بدم. شاید حق هم داشت.

تق هرمس بهش می‌اومد، با منش و شخصیتی که داشت و ذکرش نرفت، هماهنگ بود، ولی دخترخاله با انبوه رنج جانکاهی که ارث برده بود، باید به یه جایی نزدیک محوطه کینگدوم آو دریمز پناهنده می‌شد.

اونجا شاید کنار درخت خشک‌شده‌ای می‌نشست و فارغ از هر گونه نوش و خور و دودی، غمگنانه فقط تماشا می‌کرد این اصطکاک هولناک و پر هیبت سقوط و "افتادن" را:
نه "افتادن" فرشید، که آن را ندید
بلکه سقوط ناخواسته‌ی خودش را از برج هماهنگی سمفونی(از لویی ویتون) به دشت مه‌آلود و سراسر جادوی لوران مزون؛ بالاخص امپراطور مجموعه جادویی‌اش.

اینکه چی درست است و چی غلط بماند، اینکه دخترخاله امروز چه می‌کند هم بماند.
بگذار چیزی که نمی‌ماند و حل می‌شود این باشد که انسان خطا می‌کند و به گمانم می‌توان از او ناراحت بود و شاید کینه به دل داشت، ولی نباید قضاوتش کرد.

همینقدر می‌دانم که فرشید چه‌قدر ضعیف شده بود. کسی که از دو انفجار هسته‌ای جان سالم به در برده بود، این بار چه سهل همه چیز را باخت.

رایحه کینگدوم آو دریمز را پیش از این بررسی کرده‌اند و نیاز به اطاله کلام از بام "افتاده‌‌ای" مثل من نیست.
گفتم دزدکی داستانی از درد آن دو دوست بگویم که شاید تنه به کلیشه‌ها هم می‌زد، ولی چه کنیم که هر چه کنید زندگی واقعی سراسر همه در کلیشه‌هاست.

مواظب باشید دوستان! طناب زندگی می‌تواند در آنی رهایمان کند. باید سفت چسبید یا که پرواز بلد بود و الا افتادنْ، تاوان گرانی‌ست که بابت "سنگینی تحمل ناپذیر هستی‌مان" خواهیم پرداخت.
20 تشکر شده توسط : مهربد محسن جمالیان
شوخی سرش نمیشود
نمی‌فهمد
شاید حتی احمق باشد
بیش از حد ناتوان است
هیچ کاری بلد نیست
مدام گوشه‌ای می‌خوابد و کاری ازش برنمی‌آید
همه چیز را زیادی جدی می‌گیرد
اگر ولش کنی فقط گوشتی است که به زور رشد می‌کند
هیچ مطالعه‌ای نمی‌کند
هیچ شعری نمی‌خواند
هیچ دوستی ندارد
وارد اجتماع نمی‌شود
خودخواه است و طمّاع
گاهی عصبانی‌ات می‌کند
فقط خرج دارد و خرج و خرج و خرج
هیچوقت هم درکت نمی‌کند
اصلا گویی آدم نیست
زبان نفهم است
مدام گریه می‌کند و بهانه می‌گیرد
ولی بین تمام این خصلت‌های جور و ناجور، زیباست، شیرین است، شاید معنای زندگی‌ست، لبخندش به هر چیزی در هر کیفیت و کمیتی در این گیتی می‌ارزد.
بیداری شبانه‌اش، بی‌خوابی شبانه‌ات؛ خستگی روزانه‌ات؛ این‌همه گویی بهترین خاطرات زندگی‌ات هستند و شیرین‌ترین لحظاتی که سپری می‌کنی و خرم از نیروی حیات با سمفونی موزون حیات به رقصی سبز درمی‌آیی و در این عیشِ عمیقِ غریزی، سرمست از شورِ شیرینِ حیاتی پدرانه‌ای که ناگهان مرگی کدر، جن‌زده، ناجور و واقعا ناجور و بی‌نهایت ناجور و ناشناخته خودش را به تو می‌رساند و به شکلی که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده، گلوی نوزاد هشت ماهه‌ات را سفت می‌گیرد و با خودش می‌برد. به قدری سفت و جدی که می‌خواهی زبان به اعتراض بگویی:
قتّال دوران! ناشی! این یکی فقط بچه بود.
تو غدار باستان گردن کلفت! فوت هم می‌کردی هلاک می‌شد این قاصدک حیات؛ ناجور!
بوی ملیح عرق گردنش
لپ‌های صورتی‌اش
چانه‌ی ریز گوشتالودش
تکان تکان‌های دست و پایش
همگی در حلقوم مُحیل خاموشی، نیم‌بیتِ مرگ خواندند و به زندان ابدی خاک پیوستند.
ناجوانمردانه که سهل است؛ چه نابچگانه مُرد.
مُرد؟
عجب واژه‌ی غریبی‌ست برای مرگ چون‌این شکوفه‌های لبریز از امیدی!!!
من "رفت" را ترجیح می‌دهم. "دیگر نیست" را؛ "خاموشی" را؛ من "هیچ کلمه" و "صرفاً "سکوتی محزون و خاکستری" را هزار بار ترجیح می‌دهم به هیبت و هیمنه‌‌ی واژه‌‌ی گنگ و بی‌رنگی چون "مُرد".

ای کاش فقط بزرگ‌ها می‌‌مردند.
بچه‌ها را نگاه کنید! این خرده‌انسان‌ها، این نوگل‌های خندان، این شکوفه‌های طبیعت را چه به مرگ؟
لبخند این‌ها را چه به مرگ...؟
بی‌خبری این دردانه‌ها را چه به مرگ...؟

کویر اوندلو

یک اخم...
نگاهی تند، گره خورده و ترش. سنگین و چکش‌گون. گویی فشاری‌ست بر شانه‌ها.
رهایی بعید می‌نماید و شادی بعیدتر. چه‌قدر گرفته، منقبض، اندیشمند، چروک، و خشک. هوی! بی‌خیال بابا!

ـــ لوکس‌تر از اینها می‌توانستی باشی و تو دل بروتر از اینی که هستی؛ چنین عبوس چرایی؟ چه قدر مَردی تو. نکند دروغ می‌گویند که عطارت زن است؟
کمی شل‌تر بگیری بد نیست، رفیق!

ـــ می‌خواستم لوکس باشم که از ممو پاریس و تام فورد خدمت می‌رسیدم قوقولی.

ـــ خب؛ نباش!

نظر صائب architect:
ملال آور [و تقریبا خطی] و همچنین گفتار دوم‌شون: تحیر چرم بین تمایل به جیر و خودبودگی.
هر دو صحیح‌اند.

آکورد چرم در این کار نه به خود -در تصور ما از چرم- وفادار است نه به جیر. حتی از زعفران هم در رفع این تحیر کمکی برنمیاد. کاستارئوم آنقدر زود فلنگ را می‌بندد و بیچاره چرم آنقدرتر متحیر می‌ماند و در مثلث عشقی بانو بنفشه و شاهدختْ زعفران خود را گم می‌کند که اصلا معاهده یونی‌سک.س بودن رایحه را جایی در نزدیکی جزایر تسامح‌آمیز مارلی و دیمتر لدر جا می‌گذارند و [باز هم طبق نظر درست جناب architect:] رایحه به سمت جغرافیای گرلن کویر اینتنس متمایل می‌شود.
خب بله! کویر اوندلو قبل از گرلن کویر اینتنس لانچ شده. به دلیل شهرت و وفور کویر اینتنس، چاره‌ چیه دیگه؟
و البته می‌دونید که این ارجاع در هم‌مرزی روایح لزوما به معنی تشابه و بلانسبت تماثل نیست: ابداً.

تقریبا هیچ رقص نتی در این کار وجود نداره. بد نیست اشاره‌ای کنم به رقص "فلامنگوی" اسپانیایی که ریشه در فرهنگ آندلسی هم داره و اسماً بی‌ربط نیست به شازده‌ای که ازش حرف می‌زنیم.

همه جا بین نت‌های کویر اوندلو کاستارئوم هم قید شده که دماغ کم‌سواد و خشن من فقط در دقایق اول حسش کرد؛ شاید [و صرفا شاید] به دلیل چسبندگی بیش از حد نت‌هاش به هم، تفکیک سخت، در نتیجه کاستارئوم تا حدی گم و بین عود و چرم و روایحِ [کمی] دودی و گلی [به قولی] ذبح می‌شه حیوون بی‌نوا.
(این قسمت متن مثل خود رایحه مقداری گنگ و خسته کننده شد؛ پوزش؛)

عود در کویر اوندلو بازیگر نیست، کاراکتر نیست، فراتر از یک نت در کنار بقیه عمل می‌کنه؛ شاید بشه گفت پی‌رنگ قصه است. هست، ولی نه شاخص و مشخص؛ بلکه مبهم و ساییده، گسترده بر تمام وسعت عطر؛ بومی که تمام طرح از چرم و زعفران و وتیور گرفته تا پچولی بر محور بنفشه رقصانْ، روی آن خواهند نشست.
صحبت از پچولی سابقه‌دار شد.‌ پچولی این کار بسیار خاک و خُل‌یه و اینو بذارید کنار وتیور که اون هم دودی و خاکی و غبارآلود [و در شامه‌ی من کمی هم آلوده به قهوه‌ست]؛ دیگه می‌شه غبار اندر غبار اندر دود که نشسته بر زین چرمین اسب‌سواری به مصاف تلّی از گل‌های رنگی می‌روند.

ماندگاری به زور تا دوازده ساعت و پخش هم نه چنان قدرتمند. این حوالی دیده میشه بالاخره.

نمی‌تونم بگم از دستش ندید؛ چون اگه از دستش بدید هم نمی‌تونه ضایعه‌ی چندانی باشه واستون. چی بگم آخه؟

خودمونی بگم بهتون رایحه‌اش قیافه عبوس، هابیتی و زندگی جامعه گریز شوپنهاورو برام تداعی می‌کنه و به نظرم تصور شوپنهاور با این رایحه، بیش از اونی که هست، شوپنهاورترش می‌کنه؛ گرچه می‌خوام با اجازه‌ی مدیر و رخصت از عزیزان لحظاتی براتون از عالی‌جناب اسپینوزا بگم.

پ.ن:
اسپینوزا ‌می‌گفت اگر انسان‌ها به دو نکته توجه کنند هرگز از بلاهایی که می‌بینند بی‌تابی نمی‌کنند و درد نمی‌کشند:
یکی توجه به علل حوادث و بلاهاست؛ با این توضیح که اگر شخص به علل حادثه‌ای که رخ داده توجه داشته باشد، متوجه خواهد شد که هیچ امکان دیگری وجود نداشت جز آنچه که رخ داده و با این آگاهی که بر ضرورت(جبر) حوادث پیدا می‌کنه و از طرف دیگر عجز خود در ممانعت از این علل را می‌بیند، خواهد توانست درد خود را التیام بخشد. پس اگر پدر من مرده، طبق قانون علیت حتمیّتی در کار بوده و نمی‌شد گریزی ازش داشت.
همون "این اتفاق باید می‌افتاد و کاری از من ساخته نبودِ" خودمونِ حالا فلسفی‌تر و قابل اعتناتر؛ در واقع گویی حوادث پیش از آنکه وقوع یابند، در بطن علل طبیعی‌شان اتفاق افتاده‌اند.

و در عامل دوم می‌گفت:
اگر هستی چنین بلایی بر سر من نازل کرده، من همواره می‌دانم که می‌توانست و می‌تواند بلایای بدتر از این هم سر راه من قرار دهد و تا امروز این اتفاق رخ نداده. بنابراین در همین حد که هنوز بلای بدتری بر سرم نیامده باید امیدوار باشم و از آزاری که می‌بینم کم شود.

خب! جناب اسپینوزا بالاخره تلاشی می‌کنند، ولی حتی اگر کسی به این دو مهم توجه جدی و مدام هم داشته باشد، باز نخواهد توانست مثلا درد فقدان عزیزی را آنگونه که منظور ایشان است، التیام بخشد.

مرگِ عزیزان، برای انسان همچون جراحیـــــی‌ست که بدون بی‌حسی و بیهوشی انجام می‌شود. ما با دیگران ممزوج و متصلیم؛ با گذر سال‌ها در درون هم رشد کرده‌ایم و مثل نت‌های کویر اوندلو به هم‌چسبیده‌ایم؛ وقتی حلقه‌ای از این زنجیر گم می‌شود، همراه او تکه‌هایی از وجود ما هم بی‌رحمانه کَنده و دفن می‌شوند و هر کاری کنیم، نخواهیم توانست چیزی جز آنچه بعد از آن حادثه هستیم، باشیم. این جراحی‌ها دردهایی به همراه دارند که تا مدتها شاید از بین نروند و قطعا ما را تبدیل به آدمی جز آنچه که بودیم می‌کنند.
فقط باید واقعیت را پذیرفت و با آن زیست:
انسان همواره رنج می‌کشد؛ گریزی نیست. باید ایستاد و از او آموخت و همچنان زندگی کرد.
باید همچنان روی زمین گام برداشت و زیر درخت‌ها نشست و کنار انسان‌ها بود وُ باید همچنان نوشت و بوئید و کشف کرد.
من از انسان آموختم که امید... همیشه هست.
24 تشکر شده توسط : مهربد فرهاد
O Hira
لینک به نظر 29 بهمن 1403 تشکر پاسخ به KAVEH
درود بر شما کاوه جان
گر چه متعلِّق شک و یقین‌تان برایم مبهم است و محتاج توضیح، ولی خرسندم که شکی داشتید و [حداقل تقریبا] بدل به یقین شد:)

امید که هر چه سد شک است به همین سادگی بشکند و موج یقین به ساحل صحراسان اندیشه‌هایی که دچار شک‌اند برسد؛ که شک گرچه مسیری‌ست ضروری، ولی رستمی می‌خواهد که از هفت‌خوان آن بگذرد و سوار بر رخش دل، زنده در آرامش قلمرو یقین پرسه زند.
بعضی‌ها هیچوقت نتوانستند به این مهم برسند. بی‌چاره‌ها!

چه می‌جوییم؟
نمی‌دانم. شاید مهر، حقیقت، زیبایی یا ... خویش را.


خارج از قسمت:
قطعه‌ای از شیمبورسکا یادم افتاد به قرار زیر که بی‌ربط به متنی که ذیل اُ-حیرا نوشتم، نیست:
تصور کردم به فضا رفته‌ام. بالای همه‌ی ابرها و لایه‌های آن جا گرفته‌ام. از آن بالا به زمین نگریستم و به آن گوش کردم و دیدم بیش از پیش شلوغ است. با خود اندیشیدم که در قدیم، زمین بسی ساکت‌تر بوده است. به راستی که زیاد حرف می‌زنیم. همه حرف می‌زنند؛ بیش از نیاز. به زعم خود که حرفی گفتنی دارند؛ ...

نباید زیاد حرف زد. سکوت سراپرده‌ای‌ست که هر چه موج صداست، در آن صفر خواهد شد.

خارج‌تر از قسمت:
این‌ها همه شعربافی‌ست. مطلق‌ترین سکوت هم با جیرجیرِ جیرجیرکی محکوم به مرگی‌ست حواس‌ پرت.
پس حداقل بگذارید در کنار جیرجیرِ جیرجیرک، خودمان هم شعری چیزی بخوانیم:)
22 تشکر شده توسط : هاشم پور Mehran
نیشان همه جمعند به حلقه عطاری
انگشت به دهان از اُحِرا انگاری
انسان به هوس رفت از این غار کهن
تو رازی و در غاری و غاری، آری!

خب بله... می‌شد به جای این قطعه مهمل یک دقیقه سکوت کرد؛ یعنی پنج شیش خط نقطه گذاشت و رد شد، ولی حیف نبود؟
گفتم یه چیزی گفته باشم...
همیشه باید یه چیزی گفت؛ حرفْ حرفْ حرفْ. به قول کوندرا: اَاَاَاَاَ. باید یه صدایی باشه. نمی‌شه که سکوت کرد.
سکوت برای اُ-حیراست.
ما سلاخی‌شده رقابت تام فورد با ناسوماتو‌-ایم. دادی نزنیم و حرفی نگفته باشیم، که فرزند زمانه خودمان نیستیم و اسید نوکلئیک‌‌هامون تو یه لحظه سرنگون می‌شند و خودمون از فروپاشی مولکولی تجزیه می‌شیم.

شنیده‌ایم که فلسفه آدمی را به حرف می‌آورد و عرفان او را به سکوت.
اُ-حیرا خودِ سکوت است. دقیقا کرانه تنگ مغاکی‌ست بی‌نغمه. گوش‌هایتان را رها کنید... جز چکه آبی از عنبری نمکین بر پیکر زبر و نور ندیده‌ی خزه‌ای سحرآمیز چیزی می‌شنوید؟
ذهن‌تان را از بررسی نت‌ها رها کنید. این کار فقط از یک تازه‌کار برمیاد:
خب شاگرد! برو بو‌ بکش بین که چه سان هومبرت، چرمی حیوانی در معیت کهربا و چوب و عنبری فخیم را زاده است. بوئیدی؟
حال بفرما: مرحبا!

نه! نه! اشتباه نکنید. به گند نکشید وسعت یقظه‌ای که در این رایحه خوابیده‌رو با پیدا کردن فسیل کهربایی که در همان ابتدا زیر پای مشتی حیوان زخمی له شده‌. فقط ببوئید و تجربه کنید. بی‌خیال تفکیک! جستجوی نت‌ها در این کار، شیوه‌ی صنعتگری‌ست. قیمتش‌رو هم یواشکی زمزمه کنید! خودشم خجالت می‌کشه از این رقم.
آخه می‌دونید؟
مغرور نیست و خالی از عُجب زندگی می‌کند. استادی‌ست در نهایت فروتنی؛ طبیعتی‌ست مخفی زیر یک کوهستان؛ حقیقتی در کنه غار؛ الماسی در عمق؛ پنداری که هیچ نیست: آبی‌ست بی‌مصرف پشت والفی در حدود اختیارات برج مراقبت؛ گویی که اصلا بویی ندارد، ولی فقط کافیست کمی بیشتر نزدیکش شوید و افشانه‌اش را لمس کنید؛ معجزه را خواهید دید؛ رقم ثقل‌ چرم‌گونش را خواهید خواند و آن وقت در خیال خود هر چه نیش دارید را به حضورش کشانیده، امر بر سجده در محضرش خواهید کرد.

اُ-حیرا گویی در دفع خطیبان و سخنرانان ساخته شده. این ببوئید و ساکت شوید! گوش مظلوم و ساده‌لوح انسان را بس است صدای زبر و گوش‌خراش شما شنیدن!!! بگذار مشک آنی باشد که خود می‌گوید و بینی انسان شاید که لایق چیزی شبیه اُ-حیرا شود. رخصت دهید به دور از دنیای شلوغ و عربده‌کش شما کمی خلوت کنیم. به خود رسیم و انزوایی برای خود بیابیم.
بلندگوها را از برق بکشید و لب‌ها را بدوزید. شرکت‌های تبلیغاتی را منفجر کنید و بودجه‌شان را قطع؛ که این گوشه، انسان را به خلوتی نیلی و لام و لیّن احتیاج است؛ به اُ-حیرا، به سکوتی نغز و شهودی سرخ نیاز افتاده.

بس است هر چه اسارت در بند زبان کشیدیم. بگذارید سکوت کنیم، بببینیم، حس کنیم، لمس کنیم و حظّ بَریم. اگر این زبان لع.نتی نبود، یا حداقل اگر چنانی که هست نبود، بشر چه به سهل، حقیقت هستی و اشیا را [نه به عقل که] به چشم‌ درمی‌یافت.
زبان!!! این شیطان فریبکار فهم و ادراک (گرچه سودمند و ضروری).

اُ-حیرا همانی‌ست که عقل را مسدود کرده، چشم را خواهد گشود؛ پای چوبین‌ را جان خواهد داد و چشم کور را نور. نغمه‌ای اعتیادآور، متصل، در انبساطی نورانی و متضاد با خواب و غفلت(که غفلتی از غیر خود)، نوعی افشای حقیقت،
شهودی که بیش از دوازده ساعت طول خواهد کشید و پخش؟
گفتم که سوال‌های پیش پا افتاده‌ی ناشیانه ممنوع‌. فقط غرق شوید در این حجم غلیظ یقظه و غلیان آگاهی!

عنبری‌ست نه چنان که قبلا بوئیده‌اید، کهربایی‌ست بینی‌ربا با دوز بالای لبدانوم که به همراه دارچین، شیرینی عسل‌گونی وارد کار می‌کنند که در هاله‌ای از دود خفیف، شوریِ واضحِ عنبر را همراهی می‌کنند تا بلکه در این صومعه‌ی چوبین عربی، اعتکافی در ژرفای خویشتن شریف آدمی رقم زنند. چرم هم که هست، به من ربطی نداره. هیچوقت ربطی نداشت:)
دقت می‌کنید؟ روایح رزینی، چرمی، دودی و حیوانی از همان ابتدای اسپری با شما همراهند.
حضور این حجم از روایح ثقیل و پیچیده و مرموز در این کار پوشیدنش‌رو برای خودتون تقریبا محال و تحملش‌رو برای دیگران دشوار و فضای کلی‌ش‌رو معنوی و {معنا}دار می‌کنه.
اسمش روشه. اگر غاری پیدا کردید که در آن تنها بمانید و هیچ صدایی ازتون درنیاد، استفاده‌اش کنید؛ یا بگریزید به دالان‌های تو در توی روان خودتان و اگر این یکی را هم ندارید، پس این عطر برای شما نیست.
فقط از بغلش رد بشید. گویی غاری‌ست که متوجهش نشده‌اید.

بالا چه خواندید؟
مشتی شطحیات لاطائل از کسی که نه عارف است نه شاعر. هیچی نیست: خودش، در جهان کدر خودش الفاظی [صرفا] به هم می‌بافد و سرخوش است از این درهم‌سرایی. همه‌شون‌رو بی‌خیال! فقط به خود و جهان خودتان تکیه [و اعتماد] کنید!
چه بسا اُ-حیرا برای شما، سرود شادی و عیش جوانی باشد. کسی چه می‌داند؟

برایتان جهانی پر از «سکوت» و غرقه در «حقیقت» و معطر به «اُ-حیرا» آرزو می‌کنم:)
دوتای اولی آنقدر سخت هست که نزدیک به محال؛ سومی هم با صعود حماسیــی که دلار داره، محال‌تر.
بنابراین هیچ آرزویی واستون ندارم. همین هوایی‌رم که تنفس می‌کنید، دوست داشته باشید. می‌گن در آینده فقط کسایی می‌تونن تنفس کنن که بینی‌شون سه تا سوراخ داشته باشه یا سوراخ‌های بینی‌شون اونقدر بزرگ باشه که تو تابستون جای کولر وصل کنند به ادارات تا برق هم هدر نره؛ تکامل پیدا کنید تا تنفس توانید کرد: هوای خنک بدهید و تنفس بگیرید. بیچاره اینایی که دماغشونو عمل کردن... و بی‌چاره‌تر اونایی که دماغشون فقط یه سوراخ داره:)
کم کم باید از اسب تورین «واقع‌گرا» یاد بگیریم و بی‌خیال همه چیز بشیم

قرار بود یه متن عرفانی نزدیک به روایت اُ-حیرا بنویسما. متن بیچاره رفت داخل کاکتوسا پر خار و خلنگ و زیل شد و یک رااااست از عطرافشان و در مقابل چشم‌های نازنین شما سر درآورد. عذر و شرم.

باشد که خاکستر جنازه متنم شما را خوش آید، باشد...!
26 تشکر شده توسط : هاشم پور Mahmoudreza ganjali
1740 Marquis de Sade
لینک به نظر 17 بهمن 1403 تشکر پاسخ به ملک الشعرای باحال
سلام عزیز دل
یک زمانی دو رفیق داشتم هر دو مسیح‌نام و اهل ادب و هنر و حکمت.
یکی در هوس فهم ابن سینا گذرش به مدرسه علوم دینی افتاد و آنقدر افتاد که فلسفه قورتش داد و در کوهسار عرفان رهایش کرد و از آنجا عازم هورقلیا شد و تا جایی که من اطلاع دارم هنوز به مقصد نرسیده است.

دومی پسری بود نازنین و متین و سودایی، سرش جز سقف کتابخانه نمی‌دید و چشمش به جز مسوده‌های چاپی. شور داشت و شائق بود؛ گاه غمگین می‌شد و زیادی حرص می‌خورد؛ تاب کژی و زشتی را نداشت؛ بوق می‌زد، هوار می‌کرد، گرد و غبار راه می‌انداخت... حوادث را نشخوار می‌کرد و افکارش را رَنده. درک نمی‌شد و دود کدورت برمی‌خاست.
شاید که جنونی داشت
یا به سندرومی روحی مبتلا بود؛ هرچه بود نمی‌توانست بی‌خیال تو، او و ما شود. و همین منجر به «سوء تفاهم» می‌شد و «بیگانگی‌اش» با بی‌خیالی دیگران منجر به «سقوط» دائمش از تارک «سمپوسیوم» جمعی.
عاقبت تنها ماند و الان هم جز یاور کسی بهش سر نمی‌زند.

خلاصه؛ این مسیح را هرگز ندیدم...
شاید اصلا وجود نداشت...
ولی رفیقم بود... و‌ دوستش داشتم و دارم.

ظاهراً یکی مسیح هم شبیه مسیح دومی گذرش به عطرافشان افتاده و بعدها کوچ کرده یا کوچانیده‌اندش.
نمی‌دانم شاید این مسیح، همان مسیح دومی باشد، شاید هم نباشد، ولی من هیچکدام‌شان نیستم.
صرفا متحیری هستم و ابهام‌آلودی که مبتلا به اطاله کلام هم هست.

یکی محمدمسیح هم می‌شناختم که می‌گفت:
شعر معنای زندگی‌ست و صائب تبریزی معنای شعر. علاقه عجیبی هم به رایحه‌ی رز داشت. مفیستو را می‌پسندید و با جوبیلیشن سرمست می‌شد. ولی از یکی که به گمانم خودم بود، شنیدم هنوز به دنیا نیامده.

پیوست‌ها:
۱ صائب تبریزی بهترین تشبیهات و تمثیلات و استعاره‌هارو داره. حتما در دیوان‌شو بکوبید.

۲ اصلا گمان می‌کردید در این تعداد مسیح وجود داشته باشد؟

۳ چند روزه شوخیم اوردوز کرده. باخ که گوش می‌دم اینجوری می‌شم. دست خودم نیست. چند بار گفتم کاش زیاده‌روی نکنم و اینکه با چه غلظت و شدتی مقابل وسوسه‌ی نوشتن مقابله کردم، بماند.
همین قدر تقدیم شما.
از همه حضار عذرخواهم.
20 تشکر شده توسط : هاشم پور Mehran

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2025 Atrafshan