نظرات | Absurd
ترتیب نمایش
واله
حیران و ایمن
با خیالی آسوده از عادت
تنها و در گرد کویر
با مرقّعی پر از وصله و نعلینی سفت و فولادی.
غبارآلود و خاکی... اشک می‌ریزی؟
گِل می‌شوند در این عرصات هیچ در هیچ و پر پیچ و در نپش گونه می‌خشکند.
تشنگی، اقیانوسی محیط بر جزیره‌ی حلقوم.
سیرابی، معجزه‌ای نامعقول و بعید.
بی‌آبی‌ی که نه می‌کشد نه رها می‌کند.
سیزیف را حق اعتراض نیست.
پرومته را جگر دریده‌اند.
سایه‌‌ساری نمی‌توان یافت جز سایه‌‌ی خود:
تنها خنک‌جغرافیای در دسترس، ولی باز دورترین

گفتم:
_دمی به زیرش بشین
آسوده باش!
گفت:
_نمی‌شود! باید از خویش جدا شد...
_از خویش جدا شو!
_نمی‌شود! خورشید بی‌امان می‌تابد.
_بهانه می‌آوری!
_نه!
_پا برای دویدن که داری؟ به سمت آن تپه بدو!
_ آن تل بی‌سایه؟
_ آری. به سمتش بدو! چیزکی آنجاست.
_'چیز'؟ مزاحی‌ست بیابانی؟
سال‌هاست که فارغ از وجود و موجود، 'چیزی' به چشم ندیده‌ام. 'چیز' دیدن در این هیچستان عجبی‌ست، ولی می‌روم. به نظر که بیارزد.
_می‌ارزد.

رفتم یا ... رفت. بی‌خیال! مدت‌هاست که دیگر نمی‌دانم کدام ضمیر را برای 'فعل‌'هایم استفاده کنم.
تلی بی‌چیز
مجرد از سایه
خالی از موجود
فارغ از هویت؛ که هیچ تپه‌ای جز انباشت میلیاردها غبار روی هم نیست.
من نیز می‌روم که بخشی از آن شوم
شاید خلائی که بین این غبارگان لیز می‌خورد و می‌لغزاندشان. پس از سال‌ها هنوز جز خلائی بیش نیستم.

هممممممم... بگذار ببینم... گفت: اینجا، کنار تپه، چیزکی هست...
کنار تپه بنشسته همی گفتم که کو کو؟ کو کو؟
دنبال چه باید گشت؟، وقتی نمی‌دانی به شوق کدام 'چیز' آمده‌ای؟
ولی نه! گویی چیزکی هست واقعا!
صبر کن!
اینجا بویی می‌آید...

خستگی، بهترین واژه برای توصیف 'میلی' که هر چه می‌دود به 'کام' نمی‌رسد، نیست... خستگی مزخرف است، ناقص است، ملوّث است، هیچی نیست؛ خستگی نه!
حیرانی چطور!؟ اشباع غریزه! تموّج میل! تشدید هوس! انبساط سودا! رغبت بی‌مرز!
ولی کام؟
خیر!
سالها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
ولی ما را توان دهش و سرمایه‌ی تمهید و تامین نبود.

اینجا کویر ناکامی‌ست؛ که اگر کام داشت، کویر نبود و اگر کویر است، خودش گل در بر و می در کف و معشوق به کامست، ولی سلطان جهانم در این کویر، ز چنین کام بی‌نصیب است.
افسانه‌ها می‌گویند جناب دانته هم از برزخ این کویر عبور کرده [و نغمه‌هایش هنوز هم ریگزارها را به رقص می‌آورد] و تق هرمس، این دوشیزه‌ی نجیب، بئاتریسی‌ست مشتعل و منتظر در این کویر ممتد، که شاید روزگاری دانته‌ای ویرانی و حیرت و غربتش را به پیشگاهش عرضه دارد.
چه‌قدر عطش که در این مواجهه به اقیانوس وصال خواهد ریخت؛ صفرهایی که به یک لحظه با قامت نحیف یک حائز معنی می‌شوند؛
عدد می‌شوند و به چشم می‌آیند؛ تو گویی چیزی شبیه به بی‌نهایت باشند؛ پرده‌ای که از میان دو آینه کنار می‌رود؛ انفجار سال‌های انبوه غربت از اصابت تیزی ناگهانی پیوند آتشین عشق
و ... ظهور تق هرمس در بینی‌‌.
البته نه هر دماغی:
بینی آن باشد که او بویی برد.
رایحه‌ی تق هرمس به دماغ خیلی‌ها خورده و خواهد خورد، ولی ادراک این گزاره که بعضی عطرها صرفا عطر نیستند و اوه اوه چه اعجازی درون این چراغ جادو خوابیده و چه قیامتی بپا خواهد کرد، وقتی اولین رهایی به جهان بیرون را تجربه خواهد داشت، خود مسئله‌ای‌ست غامض که فقط با خیالی شورانگیز و رها و آزاد از قید و بند است که می‌توان به آن نائل آمد.
باید درید این حریم مه‌آلود سلیقه‌ی شخصی و با نگاهی جویان به روایح نگاه کرد. رفقا حقیقت را نه در سیاهه‌ی الفاظ و متون؛ که در سفیدی زیر و بم و لای خطوط باید جست‌وجو کرد‌. آنجاست که حقیقتی نهفته، لذتی غنوده، معنایی نشسته، شهیدی افتاده و شیشه‌ی عطری شکسته. متن را بدرید تا به حقیقت برسید. روایح را بکاوید و بنوشید و ببوئید و نت‌ها را با گوشت‌کوب دماغ له کنید و از زیبایی‌اش لذت ببرید. آب در عمق خاک است‌. بکَنیم تا بیابیم.

تق هرمس با افتخار از این عطور است:
چه‌قدر رویش، چه‌قدر حرکت، چه زیبا دلبری و اشراق و مکاشفه‌ای. لبریز از هستی، جوش و نوش و شور و شوق و شعف و مستی!

در عرفان می‌گویند یقظه: بیداری. شکوفایی، آگاهی، التفات ...
چه سهل و صاف و ساده. بی‌آلایشی از وجنات این عطر می‌بارد.
یادم نمی‌آید در کدام کتابِ کدام نویسنده می‌خواندم(نقل به مضمون):

کمال یک اثر هنری به این نیست که حفره‌هایش را مدام پر کرد و به آن افزود؛ بلکه کمال یعنی [دانستن این نکته که] چه چیزی را درست در جای خود از اثر هنری حذف کنیم.
یکی از نمونه‌های عالی این روش، مولکول ۰۲‌ئه که معرف حضور هست و تق هرمس هم چه زیبا همه چیز را کنار گذاشته و چه خرامان و معتدل از بین میوه‌ها و چوب و خس‌خس و پچولی و فلفل عبور می‌کند و از هر کدام مشتی به نیاز خود می‌گیرد و شفاف و عفیف، رقصان و لطیف به مقصد خود می‌رسد:
نه چون سالومه‌ی سلطیه؛ که مانند بئاتریسی فریادرس و هرمسی دانا و حکیم:
در نهایت اعتدال!

چکیده‌ی متن:
هانس کریستین اندرسون.
تق هرمس پرتابی‌ست به بافت کلاسیک، سرشار از خوشبختی، بی‌آلایش، روان و پر از رنگ داستان‌های این بزرگوار.
بخوانیم تا بفهمیم!
19 تشکر شده توسط : 🄼🄾🄽🄰 Mahmoudreza ganjali
هوش‌دارید! که کارن یاتاقان جاسوس جنگل است در شهر.
هر جایی نزنیدش
زیاد باهاش ور نرید
به درد جلسات کاری نمی‌خوره
جلسات خصوصی هم که اوه اوه بی‌خیال
شاید فقط تو مهمونی‌های صمیمی و بلاتکلیف خطری نداشته باشه؛
سعی کنید همیشه تو یه صندوقچه تو تاریکی محبوسش کنید؛
پیرم که هست؛ کار کشته‌تره
البته از یه دوستی شنیدم که تو چند سال اخیر، زندگی شهری بهش افتاده و تغییر جبهه داده واسه این‌ور بازی می‌کنه، ولی بازم ممکنه چند جانبه باشه.
همونطور که لابد می‌دونید سلاحی که بیشتر ازش استفاده می‌کنه چوبه. ولی گیاهان سمی دیگه‌ هم تو دست و بالش داره.
بی‌تربیت هم هست. گاهی دود می‌پوفه تو صورت‌تون؛ البته پدرخوانده رو چه به بی‌ادبی، ابهتش با پاشنه‌ ادب‌رو خرد می‌کنه.
نگاه به نت‌های سبزش نکنیدا. اهل صلح نیست. مثل کمودو یهو دیدید حمله کرد.

حجم انبوهی از روایح سبزی که داره با اون کاستاریومی که ته شیشه خوابیده و زمزمه‌اش به وضوح شنیده می‌شه، یه معنی بیشتر نداره:

شما در میانه‌ی جنگلی مه‌آلود با گیاهانی جورواجور چشم باز می‌کنید. یا بمانید و داروینیست‌وار و نیچه‌طور قوی شَوید و زندگی کنید یا فرار کنید و راهی به شهر با عطرهای معمولی و متمدن‌اش پیدا کنید.
اونقدرام عجیب و پیچیده و سوررئال نیست که بخوام بگم فیلم the lobster رو ببینید، ولی می‌ارزه یه کوچولو نگاش کنید.
قدیمی‌ها می‌گن خود یاتاقان وقتی پاش به شهر رسید، قوی شد و موندگار شد و زندگی کرد و زندگی ساخت. سال‌های مدیدی بووود و همچنان هم هست. تکاملی عجیب برای یک عطر:
انسان‌وار؛ بلکه میمون‌وار؛
یعنی از عمق جنگل به قلب تمدن و شکوفایی؛ البته برای امروز نوستالژیک و کهن.

یکی نبود بگه چه کاریه؟
اومدی بین انسان‌ها که چی بشه؟
ما یه هفت هشت میلیارد آدم دور هم جمع بودیم و شوربامون‌رو می‌خوردیم و دوغ‌مون‌رو سر می‌کشیدیم دیگه.
مدام هم که اضافه می‌شیم: آخرش کارمون می‌رسه به ?what happened to monday.

بابا خود ما عاشق جنگلیم جان تو. هنوز سویه‌هایی از dna اجداد جنگلی‌مون اطراف سلول‌هامون می‌پلکن بالاخره. ما می‌خواستیم بیایم اونجا‌.
دیگه زحمت شد.
شما تشریف آوردید.
حالا یه سوال:
چرا انقدر جنگلی شما؟
مثلا خوب بود یه ذره مثلا ها یه ذره جنگلی_خاکی باشید. از اینا که درختاش مثل سبیل آدمیزاد پا به پا، سانت به سانت درنیومدن و یه مجالَکی هم به خاک بی‌چاره دادن.
چرا انقدر عمیق و مه آلود و سنگین و مرموز؟
چند نفررو دیدم که می‌گفتن اصلا نفهمیدیم این عطره چی می‌گه؟ چی می‌خواد؟
جان تو پیچیدگی زیاد دیدیم و داریم. این روزا سادگی بیشتر به دردمون می‌خوره. د.یالوم بیشتر به کارمون میاد تا اسپینوزا. کوندرارو دوست‌تر داریم تا توماس مان.
مغز تخمه از سوپر مارکت می‌گیریم و مشت مشت می‌ریزیم دهن‌مون؛
آخه می‌دونی؟ دندونامون طاقت نداره، یه وخ از چیک پوست تخمه ترک برمی‌داره
از دندون‌پزشکم که می‌ترسیم.
این پیچیدگی‌ها خم‌مون می‌کنه
قلنج می‌شیم
می‌ترکیم
دوست نداریم اصلا
نمی‌خوایم!
همینجوری راحتیم
آرامش‌مون‌رو نخراش.

ترسیم لیمیت روشنفکری و ادراک
حلقه‌های فلسفه‌ی مضاف
نقد شعر و رمان
انگشت‌های بر گونه
زانو زده در پیشگاه مدرنیته
تسلیم بی‌حصر اگزیستانسیالیسم
مفسر آیات نیچه
به دور از فهم و نقد و دیالکتیکی کارساز و راه‌گشا و صرفاً:
نماد بارز انتلکتوئلیسم ناقص و فلج
اوه اوه. ببخشید یه لحظه کیبورد از دستم در رفت، پرت و پلا نوشتم.
برگردیم به عطر:
ببین داش یاتاقان! تو دیگه عمری ازت گذشته. باید بدونی که این‌ روزا کارهای دیور و بلگاری و ورساچه و موگلر و... بیشتر خریدار دارن تا عجیب و غریبی مثل تو. تو اگه می‌خوای امروزم خریدار داشته باشی، باس شمشیری باشی بر گُرده این گوژپشت مدرن... چی می‌گم؟ فرانکشتاین کج و کوله... از این حیوانی‌های جدید یاد بگیر!
یا اینکه با انکار ماهیت خودت، حداقل یکم ساده شو بخرنت. ریفرموله بهترین گزینه‌اس.
البته اینم بگم یه عده‌ای هم دیوونه‌ی موجوداتی مثل خودتن.
خوش به‌ حالشون‌. خوش به حالمون که عطرایی مثل تو _گرچه جاسوس_ هستند و اوقات خلوت و حتی جلوت‌مون‌رو پر می‌کنند و یه مجالی به این تخیل سوتی‌مون می‌دن.
و چه‌ کار حیاتی و مهمی:
پر کردن وقت! کوندرا گفت: باید کشت این وقت‌ چسبناک‌رو. حالا چه با تارزانی مثل تو، چه با کندن چمن‌‌های پارک‌ که خودم این یکی‌رو اصلا نمی‌پسندم. باز "در انتظار گودو" نشستن یه چیزی؛ یا حداقل به کشتن دادن چند میلیون هم‌نوع، لای جنگ جهانی یه حالی می‌ده، ولی کندن چمنای سبز پارک؟ نه جون تو!
هر وقت هوای چمن کردم تورو بو می‌کنم.
و حقم میدم به کارن که ریفرموله‌ات کنه. بوی جنگل و اجتماع عظیم درختان بر امر بوپراکنی نباس اونقدر بمونه که مخاطب‌ مجبور بشه خسته از امتداد وسیع جنگل، به باغچه‌ی معمولی و 'محصور' خونه‌اش پناهنده بشه؛ به بوستانی از روایحِ اهلیِ گل. مای وی نرم! دلینای مخملی! تازه بازم جا داری برای ریفرموله:
بزن بشکن خرابم کن
غلیظم من، شُل‌آبم کن
نخست چوبم چو گندم کن
وانگه در آسیابم کن

بذار آسیاب‌رو بوی یاتاقان برداره. نون‌مون طعم شِوید و نعناع بگیره و از تلفیق این سبزا با سیاهی‌ی مثل مشک لذت ببریم‌.
فقط دیگه اونجا یاتاقان بازی درنیار و شمشیر نکش. آسیاب می‌شکندت، خمیرت می‌کنه ها.
از ما گفتن.
این کارا شایسته زمان درگیری‌ات با یونان و روسیه بود.
الان عصر گفتگوها و نوشتن‌هاست.
بشین طومار بنویس. مثل من! بالاخره چند نفر آدم صبور پیدا میشن، تحملت کنن و احیانا دوستت داشته باشن.
و الا که مثل سهروردی باش و آخر کار، بی‌خیال گشودنِ قفل این "بدون عنوانِ" میشل باسکیارو شو و برگرد به جنگلت. ""ناکجاآبادی"" که شاید تو همون خلوت جنگل پیداش کنی و از این غربت پنجاه ساله خلاص شی‌.

غربتی خواهم ساخت
آشنایان همه را
جمله از حلقه‌ی غربت
به برون خواهم راند
دل به سر سر به دلم خواهم دوخت
چشم‌ها خواهم بست
پنبه در گوش گذارم شاید
شاید برسد روزی که
شانه‌ات من باشم و
زیر سایه‌ی زلفت...
بنشینم و سهراب بخوانم باز
و البته صائب تبریزی :)
22 تشکر شده توسط : 🄼🄾🄽🄰 امیر رنجبر
بی‌نهایت(infinite) را نه بدایت نه نهایت پیداست

بی‌نهایت از اول تاریخ جزء یکی از جالب‌ترین مفاهیم اندیشه‌ی بشری بوده‌.
گاه اونو به فوزیس(حالا طبیعت) گاه به لوگوس(حالا عقل) و گاه به خدا نسبت داده‌اند. و گاهی هم دیده شده که در ریاضی و فیزیک بی‌چاره‌رو از دست فلسفه نجات داده، سر و صورتش را اصلاح کرده و قابل لمسش کرده‌اند.


چه زیبا مفهومی. شاید از میل و اشتیاق انسان به آنگونه 'شدن' می‌آید؛ پیوستن به بی‌نهایت، محدود و مقطوع نبودن، نصفه نماندن، بی مکان و خارج از زمان بودن.
انسان می‌دید که اگر خودش هم چنین نباشد و نتواند باشد، بایستی این خصوصیات در موجودی جمع باشند:
موجودی فراتر و برتر از او.
و انسان از ارسطو به این‌سو خواست که خدا آن موجود باشد: طبیعتی که اسپینوزا ناطق اعظمش بود‌. پیام‌آور صلح و ارزش.

رحمت این بی‌نهایت بر ژرژ کانتور جسور و بی‌احساس که درک ما از این بی‌نهایت را مخدوش و با ابهام و شکست مواجه کرد‌.
بعد از آشنایی با جناب کانتور بود که تصمیم گرفتم بروم برای جستجو؛ البته نه برای زمان از دست رفته، که به خاطر بی‌نهایت از دست رفته. سالهاست که جستجوگر بی‌نهایت از دست رفته‌ام. شما نمی‌دانید آن همه عظمت بی‌خلاءش را برداشته کجا رفته؟

بزرگواری گفت:
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی!
چند نفر گفتند باتل‌های بنتلی، سری اینفینیتی‌هارو بگرد؛ نبود!
مثل دیوژن کلبی شدم که در روشنایی صبح چراغ به دست به دنبال انسان می‌گشت و نمی‌یافتش.

خب این شعرها و فلسفه‌بافی‌ها هیچ ربطی به این عطر نداره. در واقع بهتره بگم این عطر هیچ ربطی به مفهوم بلند و عمیق و به سختی قابل تصور بی‌نهایت در ذهن انسان‌ها نداره.

اسم را یدک می‌کشد، ولی به پندار بی‌نهایت هم نمی‌رسد؛ چه رسد به 'افشا'ی حقیقت بی‌نهایت یا 'بازسازی' آن و حتی 'ربطی' مشنگ و کور به مفهومش.

دنبال شعر نباشید. این عطر فقط عطر است. زیباست، ساده‌ست، قابل درک و ملایم و 'مهم‌تر از همه' معمولی، ولی به قامت نام بامسمایش نمی‌رسد بی‌چاره؛ حداقل قیمتش که هیچ سنخیتی با نامش ندارد :)

قطعا متوجه هستید که نام چه‌قدر اهمیت و موضوعیت دارد در اثر هنری (فارغ از نماد)؛
خب ناتالی جان! وقتی اسم عطری‌‌رو می‌گذاری infinite انتظار می‌ره نه به خود بی‌نهایت، حداقل به نود و نه برسی، نه اینکه تو شش یاتاقان بزنی و بگی بنتلی بود دیگه. چه می‌شد کرد؟

ولی به پاس تمام زیبایی‌هایی که روزگاری مهمون‌مون کردی، این یک بی‌دقتی‌رو موظفیم که بهت ببخشیم. کور بشیم اگر نبخشیم‌‌.
مادر احساسات عمیق و زیبا!
کیمیاگر جهان ثروتمندگرا و ثروت‌مند دوستِ عطر! این یک سادگی و از دست در رفتگی دوست‌داشتنی‌رو به یک تار مویت می‌بخشیم.
اصلا شما ارباب. غلط بکنیم نقدی کنیم:
نقد نیست؛ تشکر است از دهان کودکی ناز کرده و نُنُر از مادر خوش‌بویش.

رایحه زیبا مثل همیشه، بنفش و لطیف مثل اسطوخودوس، سبز به مانند سدر، سیتروسی و از یک جایی به بعد خوش‌بویِ ادویه‌ایِ نه چندان ادویه‌ای! در یک کلام مناسب برای خود ناتالی عزیز.

انتظار ماندگاری و پخش از کاری که چندین سال از تولیدش می‌گذره و قیمتش اینه، شاید منصفانه نباشه؛ Nothing too much، ولی این یکی‌رو هر چی بلدید بزنید تا بوش دربیاد. که خب این حرف قطعا در نگاه عزیزانی که از کارهای لطافه و آرماف و... بهره‌مندند، اشتباه خواهد بود.
22 تشکر شده توسط : زاگرس نشین 🄼🄾🄽🄰
Ultra Male
لینک به نظر 4 مهر 1403 تشکر پاسخ به Mahmoudreza ganjali
سپاس از توجه‌تون

انسان همواره درد می‌کشد و کسی جز خودش قرار نیست به دادش برسد؛ و این 'بی‌تفاوتی' و 'بی‌خیال عبور کردن' مهلک‌ترین سمی‌ست که هم در ادیان و هم در نمادهایی که گاه در فلسفه دیده می‌شود، مورد مذمت قرار گرفته.
لابد قصه برخورد نیچه با اسب را خوانده‌اید.

چرا که نه؟ قطعا عطر هم می‌تواند نسبت به این سم جهت داشته باشد، آگاهانه یا ناآگاهانه.
یکی از دوستان ما با شنیدن حکم اعدام برای دو نفر از ... که نه به جرمی خاص بلکه به خاطر اند.یش.ه‌هایی خاص گرفتار شده بودند، خودش را فورا از بلژیک به ایران رساند؛ لابد برای نجات انسان‌هایی که هیچ نمی‌شناختشان.
چه‌قدر انسان! چه‌قدر شریف!

گمان نمی‌کنم کسی از آن مردی که هنگام عبور از زیر پل با صحنه‌ی دردناک ت.ج.ا.و.ز به الکس مواجه می‌شود و برمی‌گردد، دل خوشی داشته باشد.

این دغدغه‌مندی نشان حیات آدمی‌ست. کسی که نداردش، باید در زنده بودن خود تردید کند.

بی‌چاره مدیر عطرافشان؛ به خاطر مسئولیتی که زمانی در زمینه‌ی عطر بر دوش خود احساس کرده و نتوانسته "بی‌تفاوت" از کنار مسئله‌ی 'عطر' بگذرد، امروز مجبور است شعر و وعر‌ امثال مرا بخواند و تحمل کند :) و مثل خیلی از عزیزان نمی‌تواند خودش را راحت کند و بی‌تفاوت از کنار متن نامربوط به عطر و داستان‌پردازی‌های شاعرانه‌ی ما بگذرد.
عرض پوزش جناب.
اگر می‌توانستم جبران می‌کردم.
17 تشکر شده توسط : ع میرزایی Mahan
...
اما بگذار کسی که فقط وجود خود را روی زمین در‌می‌یابد
و آنکه در پی خوشبختی و سعادت نمی‌رود
حزین و نالان خارج از این حلقه‌ی مقدس بایستد
همه‌ی زندگان شادی را از سینه‌ی طبیعت می‌مکند
همه‌ی نیکان و بدان در جستجوی آن‌اند
شادی بر ما بوسه می‌زند، به ما برکت می‌بخشد
شیلر

تلاش برای چپاندن خود در حلقه‌ی شادی، آنجا که حلقه‌ی دام
بلا نیست، سلسله‌ای نیست و جعدی نپیچیده و دردسری
زمینی سرت را به درد نمی‌آورد فقط کمی باهوده‌تر از جستجوی
آب شیرین در میان اقیانوس است.

وقتی که تعلق‌ات به آن‌سوی شادی‌ست چه؟ وقتی که شاد
نمی‌توان بود و نمی‌توان زیست، سزاوار چه ملامتی هستی تو؟
َشادی را آیا می‌توان به اهلش بخشید و در رفت؟ یا در حقیقت این شادی‌ست که تو را به حزن و اندوه و ملال
می‌بخشد و درمی‌رود؟
آیا بهانه‌ای، دلیلی، اگری، کیفیتی برای شادی هست؟
آیا می‌توان شاد بود در جهانی که عده‌ای له و لورده، لب‌دریده،
بی‌خانمان، ویران و از دست رفته می‌زیند؟
چگونه می‌توان؟ فرمول این چگونگی زیر کدام سنگ و درون کدام سیب است؟

اولترا میل یک‌هو با اطمینان گفت:
فرمولش زیر سیکس پک‌های منه داش. تا چنین اندام مجلسی داری چرا که نه شاد بود؟

اولترا میل بی‌توجه‌ترین شازده‌ی جهان عطر است نسبت به مصائبی که در اطرافش به رخداد است.
شاهزاده‌ای که زیر اتاق خوابش صدها جنازه در خود مدفون
دارد؛ بوروژایی که حوضچه‌ی حیاطش را آماده و پر آب تحویل
می‌گیرد؛ سیمان به چشم ندیده و عرق جبین نمی‌فهمد، هیچ
عرقی به عمرش ندیده مگر عرق اسب اصیل ترکمن آخالش؛ تَن
ساخته و بی‌خبر از تُن‌ تُن دردی که خارج از این حلقه‌ی شادی
بر گُرده‌ی پدری با فرزندی مرده از گرسنگی، سنگینی به رخ
می‌کشد و فیوضات ثقالتش را تفضل می‌کند.

چه‌قدر بی‌خیال است این صد میل خوش‌اندام؛
چه‌قدر نمی‌بیند این حجم غلیظ و متکاثف درد را بر چهره‌ی آدمی‌!
هوی بی‌خیال!
نابینا!
بورژوا!
ای بسطِ شادی!
پری‌چهر! مه‌رخ!
ای اسیر شکوائیه‌ی نفس!
شکوفه‌ی ثروت!
گل‌اندام جنت برین پدر!
دخترکشِ معطّر!
بی‌ریشِ بی‌سبیل!
هی تو! ثمره‌ی آسایش!
بله تو!
اطوار عشق را با تو چکار؟ درد مجنون را چه به همیشه نوجوان مانده‌ای چون تو؟
حافظ خراشی‌ست کاری بر چهره‌ی شیش تیغ کشیده‌ی امثال تو آنجا که گفت:
ناز پرورده تنعم مبرد راه به دوست
عاشقی شیوه‌ی رندان بلا کش باشد

می‌گوید دل است دیگر. عاشق می‌شود.
می‌گویم از حلقه‌ی نقطه‌ی باءِ بلا اگر فارغ شدی و 'لا'ی نیستی
عشق را سرودی و شاید برای اولین بار گرد و خاکی به تن‌ات
نشست و معنای 'درد' را با رگ‌ و روگ و روده و جگرت
فهمیدی، تازه آیت آستان عشق را در کرانِ وسیعِ 'درد' خواهی دید.

درد!، جان دلم. درد! اگر طناب درد را کشیدی، بدان که زور
پیمودن این کران را خواهی داشت‌ و الا با یک دو سه شب
اشک ریختن به پای معشوقی که روزگاری برای تو 'بود' و اینک
کنار دیگری 'هست'، تو نه 'درد' که نقاشی 'در' را هم
نکشیده‌ای!
شیک باش! زیبا و لوکس! باوقار و متین! قشنگ و همیشه
برنده! بگذار همه‌ی چشم‌ها مستاجر تیپ‌ات باشند! به دنیای
ظریف و ملوس و پر از جلوه‌گری‌ات برس‌، ولی این یک قطعه از
عالم را، حداقل فقط این یک تکه‌ی کوچک را، 'درد' را برای ما
بگذار. با اولترا میل‌ خوش‌اندامت دوش بگیر و گوژپشت
وحشی‌ عطور را برای دردکشان بگذار.
دردنما نشو!

شوخ، شنگ، بازیگوش، دلبر، بذله‌گو، خالی از درد: سمبل
خوشبختی و آسایش؛ چیزی که این روزا آرزوی خیلیاس.
اصلا مگه می‌شه کاراکتر این عطرو دوست نداشت؟ وروجکِ
شیطون، جیگر، مرتبِ با کلاس؛ کیف می‌کنی از هم‌نشینی‌اش،
ولی سانسوری که این رایحه و روحیه‌ی ترازش از 'درد' و 'رنج'
می‌کنند و انسان را به تیغ کاریکاتوریسم و بی‌تفاوتی می‌سپارند، جنایت است.

آدمیت آدمی به توجه اوست. باخیال بودن، متوجه بودن، بی‌خیال رد نشدن، دست به کاری زدن.
این‌ها آن چیزی‌اند که اولترا میلِ شاداب و مغرور و خندان، فاقد آنهاست.
اولترا میل فقط خودش را می‌بیند و دیگران را [صرفا] بیننده و در جایگاه تماشاگر 'خودش' ارزش‌گذاری می‌کند.
بی‌چاره فوق العاده نیست‌ها؛ فقط 'تمایل' دارد فوق العاده به نظر برسد!
اسیر پیش‌‌ پاافتاده‌ی تمایل
دربند پچ‌ پچ‌ها و نگاه‌های پنهانی.


هنوز وقت آن نرسیده که واقعیت زندگی را قبول کنیم؟
اینکه مرگی هست؟
اینکه خواهیم مرد و گوشت و پوست عزیز و آشنایمان زیر
خاک تخمیر شده، خواهد پوسید؟

اولترا میل را هم دوست دارم هم ندارم.
خوشبوست و رقیب خود، یعنی مرگ را در خاطرم
می‌آورد، ولی زیادی بی‌خیال است و جلوه‌گر.

تن‌تان سالم و اوقات‌تان همیشه در حال و هوای
اولترا میل! که درد گرچه ضروری‌ست، ولی بهشت آدمی
آنجاست که بی‌درد بزید.
29 تشکر شده توسط : ع میرزایی مهدی کنعانی
باز هم عطری دیگر که 'انسان' را مثل کلم چپانده‌اند توش؛
البته خودشان می‌گویند 'تاریخ انسان' را که سازمان بهداشت
جهانی و سازمان ملل و حقوق بشر و شر و شور الکی نیان
بهشون گیر بدن که زود باشید "آرتور ولزلی‌" بی‌چاره‌رو بیارید
بیرون و این سوسول بازی‌ها.
داداش واست عطر زدیم کیف کنی:
چرمی، دودی، عودی، جنگی، خیلی کم جنگلی، فلزی، توپ،
تفنگ، البته شمشیر و خون حماسه‌ساز سربازان بریتانیای
کبیر!!! مگه کروکودیل داستایفسکی‌رو نخوندی؟ بذا به
سیرک‌مون برسیم. یه باتل پر از هنر با امضای بیوفرت لندن.
گیر نده جان دبیر کل!

آرتور ولزلی: فرماندهی فیروز و مقتدر، خوش‌اقبال و امین برای
امپراطوری انگلستان، هم برادرانش(اگر خوب به یاد داشته
باشم) و هم خودش سرمایه‌های جانی برای تاریخ این کشور،
مرد لحظات خطیر، منجی اروپا، از آن دون‌پایه‌هایی که
باهوش و قدرت به ثروتی هنگفت می‌رسند، یدک‌کش لقب
beau :) ، مدافع سرسخت برده‌داری، سوء استفاده از احکام
مسلمانان در خرید و فروش ""کنیز"" به جهت راهبرد
سیاست‌های نظامی و تا حدی اقتصادی خاندان ولزلی در هند.
در پرده می‌گویم سری به شیطنت‌ها و خرابکاری‌های خاندان
قوام شیرازی و ارتباط آنها با انگلستان خاصه خاندان ولزلی و
اخص آرتور ولزلی بزنید؛
در فضایی بی‌ربط سفرنامه ابوالحسن شیرازی(از مخالفان
سرسخت امیرکبیر) را هم مطالعه بفرمایید.

این از داستان قهرمان سیاه‌رویی که در این باتل سیاه‌رنگِ
استعمار دوست محبوس است.
دوستان عزیز از عشق‌ آتشین آرتور جون نسبت به کاترین گفته
بودند. بله عاشقش بود، ولی ایشان شخصیت دون ژوآن
گونه‌ای هم داشتند که در این زمینه تنها کمی بیشتر از ولتر
صاحب تجربه بودند‌.
اینم از قصه‌ی عشقی‌اش.
شاید قطعه‌ی بتهوون در ستایش آرتور هم ریشه در بغضی
داشته باشد که او نسبت به بناپارت داشته بود؛ وقتی که سنبل
آزادی به خوشه‌ی انهدام اروپا بدل شد.

شخصیت پشتِ [یا بهتر است بگویم درون] این عطر تا حدی
شناخته شد. دوستان به حماسه‌های او اشاره کرده بودند، بنده
هم کمی از وجنات منفی انگلستانی‌اش ذکر کردم.

تا مبتلا به اطاله‌ی کلام و داستان‌سرایی نشده‌ایم بگذریم.
اما عطر این جناب:

انبوه جنازه‌های فرانسوی یا افغانی (ولزلی‌ها با هر دو کشور
جنگیده‌اند) که از انفجار گلوله‌های توپ روی هم تلنبار شده‌اند،
تکه گوشت‌های خون‌آلودی که چند متر آن‌سوتر از صاحبانشان
افتاده‌اند، بوی باروت و دود و گرد و غبار برخاسته از انفجار،
خون کم‌رنگی که در قسمت‌های سفید رنگ لباس‌های سربازان
خشک شده و... ناگهان گروه سوارکاری که در عین مسخرگی از
روی جنازه‌ها عبور می‌کنند.
گوشت‌هایی که زیر دست و پای اسب‌ها له می‌شوند. خشونتی
از جنس انسان با رایحه‌ای حیوانی.
آخ! سربازی که هنوز زنده بود و انگشتانش زیر ضربه‌ی نعل اسبی سنگین خرد شدند.


اون یکباری که این کارو تست کردم، یادمه کل روز و تا حدی شب‌رو باهام بود.
رایحهْ عمیق، کمی مهوع، ظفرمند و دوست‌نداشتنی مثل خود آرتور، تند و کاملا انسانی و مزخرف؛ در عین حال مناسب برای افراد تند پسندی مثل خودم؛ که البته باز هم نه چندان تند.

تیپ و استایل؟ من که هیچ وقت از این مسائل سر درنیاوردم
علاقه‌ای هم بهش ندارم، ولی اونایی که رو این مقوله زیاد مانور
می‌دن، لابد می‌تونند یه کاری براش بکنند.

سایه‌ی جنگ همیشه بر سر صلح است. به یک لحظه بوم. این
عطر بوم اول جنگ نیست؛ شکست یک طرف هم نیست؛ دقیقا
میان جنگ است. آنجایی که بورژوا با کارگر فرقی ندارد،
ثروتمند با بی‌پول یکی‌ست؛ چون همگی گوشت‌اند و روبرو
آهن است و باروت.
انسان را چه به آهن؟!
'سفر به انتهای شب' را حداقل تا نیمه بخوانید. اروپا و اروپایی
بعد از دو جنگ جهانی تمایلی انسانی دارند به فردینان باردامو
بودن و شدن، ولی آن زمان‌ها، زمانی که تاریخ ایده‌ی ساخت
آیرن دوک را روی پرده برده بود، میل به جنگ یا فرار از آن
معنی نداشت. دیکتاتور زور می‌گفت و انسان‌ها مثل نُقل و
نبات و شکلات روی هم می‌ریختند؛ البته مرده! گویی که جنگ طبیعی است.

چه رنج‌ها که نکشید آدمی برای رسیدن به فقط 'انسان' بودن. انتظار زیادی بود؟
می‌خواست گرگ نباشد، دندان تیز نکند، ملتش ملتی دیگر را
به صلابه نکشد، آیرون دوک نباشد، جنازه نباشد؛ ساده، روان،
جاری، خندان، در یک کلمه 'انسان' باشد. حتی می‌گویند خود
آیرون دوک هم از آیرون دوک بودن گله داشت: می‌خواست
دیور هوم اینتنس یا حداقل fathom باشه. به زور آیرون دوکش کردن.

انگلستان کشور زیبا و کلاسیکیه، دوست داشتنی، آروم، امن،
"منچستر از کنار دریا" چه خنک بود و آروم؟، ولی تاریخش:
تاریک، ترسناک، خشن، بی‌رحم، زورگو، شدیدا باهوش،
هنرمند، فضول؛ درست مثل مخلوقات بیوفرت؛ از طرفی
ثروتمند اما از جیب دیگران، اوه اوه؛ اگه دیدینش فرار کنید، یا جیبتون‌رو می‌زنه یا خودتونو.

اینجا جائیه که دختر به پدر رحم نمی‌کنه!
22 تشکر شده توسط : Mahmoudreza ganjali مهربد
Sadonaso
لینک به نظر 23 شهریور 1403 تشکر پاسخ به غلامرضا نیک پور
درود و احترام جناب نیک‌پور
لطف و حسن توجه‌تون‌رو می‌رسونه؛ ایضا تواضعی ایرانی که شایسته‌ی این فضاست.
ساده‌نویسی خود هنری‌ست پیچیده که گاهی خود بنده محروم از این هنر هستم و تسلیم منتقدین؛ در این محفل هم حداقل مدیر عزیز این واقعیت را [از نظراتی که می‌گذارم و تایید نمی‌شوند] می‌داند :>)
اگر بتوانم کمی ساده‌تر، کوتاه‌تر و مطابق با قوانین سایت و مدیریت بنویسم، به این انتظار پاسخ مناسب داده‌ام و افتخاری‌ست برای خودم و الا دور باطل است تلاش برای گنجاندن خود در ارکستری که قابلیت هماهنگی باهاش‌رو نداری :)
امید که بتوانم و افتخار همراهی با این محفل سالها از نگاهم پنهان مانده‌رو(افسوس!) داشته باشم.
19 تشکر شده توسط : نیلا ی Perfumex
عرض درود
عطر به مثابه‌ی مایع خوشبو کننده، هرگز اجازه‌ی اینو نداره بدبو باشه(با اغماض از بحث نسبی بودن روایح برای شامه‌های مختلف)، ولی عطر به مثابه‌ی هنر انقدر بالغ هست که بتونه خودش راه‌رو بره و حتی رو خط قرمزها برقصه.
شما این عطوررو به تعریف دوم ببخشید. البته خیلی‌ها معتقدند عطر باید خوشبو باشه و هُنر مُنر نیست؛ خب در این صورت دنیایی از مواد خوشبو براشون فراهم هست.
در تایید اینکه روایح حیوانی جهت استفاده‌ی شخصی و اوقات تنهایی تولید می‌شن هم به حجم پایین این گروه عطرها دقت کنید(از باب غلبه عرض می‌کنم).
علاوه بر اینکه خودتون هم فرمودید عده‌ای [هر چند اندک] دوستدار این روایح‌اند و تجریه آموخته که هیچ عطری بی‌مشتری و بی‌عاشق نیست.

دلیل دیگه هم اینکه تو سال‌های اخیر مفهوم‌بخشی به عطور برای برخی عطاران دغدغه شده. یک منظوری دارند و می‌خواهند آنرا به مخاطب منتقل کنند و چون نویسنده یا کارگردان نیستند، ناگزیر از طریق هنری که دارند یعنی عطرسازی و پکیجی که برای عطر فراهم می‌آورند به این منظور می‌رسند.

اگر بتونیم کمی، فقط کمی بالاتر بیایم و 'عطر'رو صرفا ذیل 'مد' و تکمیل کننده‌ی تیپ و استایل نبینیم، خواهیم دید که دنیایی از تجربه‌های مختلف و متنوع پیش رو داریم که هر کدام معنای خاص خود را برایمان خواهد داشت.
ما و علایق‌مون محدودند، ولی هیچ لزومی نداره بینی‌مون هم محدود باشه، ولش کنید بذارید بره بگرده بابا :)
دیشب از خیابانی عبور می‌کردم. بچه‌گربه‌ای روبروی ساندویچی و کنار درختی نشسته بود و بدون ترس به عابرین نگاه می‌کرد. مردکی جلوتر از من می‌رفت، آنی که به گربه رسید، با داخل پایش بچه‌‌گربه رو نیم متری به سمت جلو هل داد و در آخر لگد نه چندان محکمی به سرش زد. خندید و رفت! ملاحظه می‌کنید؟ اسم این عطور را 'حیوانی' گذاشتن تفی‌ست سر بالا که تو صورت خودمون پخش خواهد شد. بی‌چاره زباد و بیدستران. اگر می‌دانستند بدبوترین عطور را به نام آنها خواهند زد، هرگز چنین بویی نمی‌دادند. من می‌دانم!


جهان عطر، جهان 'تجربه‌‌اس'، آهنگ مواجه‌اس، شریان بازگشت به خودْ گاهْ وُ گاهْ سرود رفتن از خویشتنِ.
انحصار 'عطر' در زیبایی و مد و استایل و تیپ توهین است به 'عطر' و خیانتی‌ست که به خود می‌کنیم.
گفت:
منِ مرغ به یک شعله کبابم بگذار
کین آتش را سمندری می‌باید‌
گفتم: منظور از مرغ من هستم؟
گفت: اگر نمی‌فهمی بله.
هنوز هم نفهمیده‌ام:)
28 تشکر شده توسط : عرفان يعقوب زاده Mahmoudreza ganjali
سر و صدایی که گوالتیری با این جغله عطرای سودجو بپا کرده‌رو اگه دوشنبه از خودش درمی‌آورد، می‌شد دوشنبه‌سوری‌.

از آنجایی که فضای متن تا حدی با فضا و کانسپتی که برای این عطرِ لچر ایجاد شده، هماهنگی و کفویّت داره، امید که ساحت ادب خدشه برنداره و مدیر محترم هم با اغماض و چشم‌پوشی اجازه تایید صادر بفرمایند.
وقتی چنین عطرهایی تولید می‌شن و محبوبیت پیدا می‌کنن باید هم عطار و هم دوست‌دار و مدافع عطر بدونن که تو دعوا حلوا خیرات نمی‌شه و دروازه‌ی نقد همیشه گشوده‌اس.

بشخصه هیچ حس جنسی از سادوناسو نگرفتم.
رایحه‌‌‌‌اش نه چنان گیرا و دلپسند بود نه نفرتی حاصل کرد‌. سمپل ۵ میلش بلاتکلیف داره برا خودش هستندگی می‌کنه. به خیال خودش خیلی دلبره (از بقیه‌ی عطرام جداش کردم یه وخ دلشونو نبره).
نه حسی حماسی و نه میلی شدید. شیرین، سنتتیک، وانیلی، کمی حیوانی، ادراری [که مطمئن نیستم گروه بویایی‌ به این نام داشته باشیم] عرق‌کرده، ک‌ا‌ن.د.ومیکال [به قول عزیزان] و خانه کرده در کندوی عسل... اع اع اع بگو دیگه. اکبیری برا همین انقد ش‌ه‌و‌ان‌ی و تحریک آمیزه: از اولشم معلوم بود دلْ پیشکشِ ملکه‌ی زنبورا کرده و اصلا همه‌ی دادار دودورش برا این خانوم تپلِ تنبلِ تن‌پرورِ. شاید به دماغ عسل‌دوست زی‌زی خانوم خوش بیاد و هوش از سرش بپرونه‌ها، ولی برای ما نیمه آدما بوی تخم مرغ با رب خانگی هوس‌انگیزتره تا این کندوی کنار عنبرنسارا. خوب بود چند لایه پیاز هم لای نت‌هاش کار می‌ذاشت گوالیتری که دیگه در بلاتکلیف بودن بین این همه تبلیغ و شایعه و این بوی نه چندان دیوانه، تیر خلاص‌رو به شاه دماغ‌های اسیر القائات بزنه.

هیسسسسسس! یه مسئله‌ای‌رو اینجا می‌گم، فقط به مدیر عزیز نگید؛ می‌ترسم تایید نکنه متن بی‌چاره‌رو. گوش‌هاتونو بیارید جلو:
اسم عطر بعلاوه ادعاهای تحریک‌‌آمیزیِ جنسی که این مایع سیه‌رویِ بی‌تربیت دنبال خودش می‌کشه، همه‌اش زیر سر اینه که گوالتیری بی‌ادب مثل جردن بلفورت همیشه سر‌شو تو جاهایی فرو می‌کنه که نباید‌. مرد حسابی سرتّ تّو ... بله بله مدیر عزیز چشم... بچه‌ها لونه‌ی جِری... سرت تو لونه‌ی جری چی‌کار می‌کرد که با این همه سادوناسوی کثیف و بدبو ازش بیرون بیای و آبروی هر چی عطر و ضد عطر و غیر عطره‌رو ببری؟
به بینی‌ت یاد بده هی ندُوه بره تو سوراخ‌ها و غارهایی که نباید. یه وقت دیدی مثل جان ادوارد جونز تو یکی‌شون گیر کرد و نتونستن بکشنش بیرون؛ خودتم شدی مثل حضرت کاوالایف بی‌دماغ و آبروت رفت‌‌ها.
اون وقت دیگه کی میاد برای ملت ما بلک افغانِ خفن بزنه و هندونه کنه تو آستین‌شون؟ همه‌ی کارات می‌شن مثل بلاماژ: اون چیزی از آب درنمیان که می‌خواستی!!!
بهت هشدار می‌دم:
ما تازه از آسیب‌های جدی و جهانی ورود بی‌جای خفاش تو سوپ چینی‌ها رها شدیمااااا برادر.
خیلی می‌ترسم یه روزی‌ خبرش بیاد که دماغ عطار دیوانه عامل ویروس طاعوناسو در عرصه‌ی جهانی شد.
خلاصه از ما گفتن:
هی سرتو نکن تو نقاطی که ... هیچی دیگه. نکن! درسته تو مملکت دموکراتیکی زندگی می‌کنی، ولی خودکنترلی نداری جانم؟ زشته!

اگر چشمم کور نشود و نگردد استخوانم پوسیده به دست دوستداران گوالتیری باید عرض کنم که ایشون در سه کلمه پیچ می‌خورد و فتیله پیچ می‌شود و چپ می‌کند و به پیچش چرم کوئوم می‌پیچد:

۱ تبلیغات. ۲ آوانگاردیسم. ۳خَفَنیّت [اگر ادیبان جمع به این واژه‌ی بی‌چاره اشکال نکنند که علامت مصدر صناعی عربی روی کلمه فارسی ناید. بالاخره پیچ در پیچه، چه انتظاری دارید؟ بنویسم خفن بودگی‌؟ چشم! خفن بودگی!] که این خصیصه‌ی سوم در پی دومی به وجود میاد و چهارمی‌رم دزدکی بگم: کیاست و تیزهوشی.
البته جناب الکساندرو خصیصه‌های دیگری هم به مثابه‌ی یک پدیده در جهان عطر داراست و دوستان همه می‌دانند.

یک بررسی کلی:
در جهان افسانه‌ای عطر هم زوم کردن روی مسائل جنسی، در معرض اتهام پوپولیسم و سودجویی‌ست. همچنانکه در نقاشی و شعر و رمان و سینما هم.

فیلم‌های زیادی با مضامین جنسی ساخته شده‌اند و حرفی برای گفتن دارند، اما مسائل جنسی را موضوع اثر قرار نمی‌دهند؛ بلکه آنرا مشکل، درد، آسیب اجتماعی یا وجهه‌ی تاریخیْ خاص قرار داده و یا محدودیت‌هایش را نقد می‌کنند؛ به قولی اثر تبدیل می‌شود به پاتولوژی روانی، فرهنگی، اجتماعی و ...
در مقابل فیلمی هم هست که سراسر س.ک.س و اروتیک و جان بخشی جنسی به انسان عقده‌ای و عقب مانده و شاید خجلی‌ست که دستش جز به این فیلم برای ارضای نیازهایش نمی‌رود... شاید هم برود، دست است دیگر، ولی فیلم عامل آن است: می‌شود نیمفومانیاک: البته فیلم حرف‌های دیگری هم برای گفتن داشت، ولی صحنه‌های اروتیک‌اش سخنرانی‌‌های هیتلر را هم می‌بلعید چه رسد به درد و دل با دختر معتاد به س.ک.س! یا عشق اثر بی‌معنای (این واژ‌ه‌رو بر من ببخشید) نوئه با تمام روابط پیچیده‌ای که بین کاراکترای نه چندان پخته‌اش داشت.

سادوناسو هم تلسکوپی‌ست که درست روی لبه‌ی آن چ‌ی‌زّی زوم کرده که مامان‌ باباهامون می‌گفتن زشته پنهونش کن. اع‌!
آخه بی‌تربیت، بی‌چشم و رو یکم یواش، این چه دریه که تو نسخه‌ی اکستریت‌ات داری؟
سادوناسو اثر هنری بی‌پروا، جسور، پر هیاهو، ضعیف، مهمل، بی‌ادب، برون‌گرا، هزل، بی‌محتوا و در عین حال باهوشی‌ست که از عطاری هوشمند تراوش یافته.

آدمیزاد؛ این موجودِ آگاه از محدودیت، عقده‌ها و نیازهایش که از پشت بام آزادی افتاده و در نهایت ابتذال با صورتی خراشیده و بی‌چشم، دستی کج و لنگ لنگان به دنبال دلبریّ از جنس مخالف است و ناچار گوالتری‌‌ی باید که برای امتلاء کمبودهایش سادوناسوی پرمدعا و غوغا بپاکرده‌ای را خلق کند تا مگر... مگر این آدمیزادِ نفله به مذاق حضار در جلسه‌ی شامگاهیِ میل و نکبت خوش آید، یا در وهم تاریک و جهل مرکب خویش گمان کند که خوش آمده. این موردرو دیدم که می‌گم.

صدّ تّاسّف به ایّن هّمه ابتذالّ و فرومایگیّ!!!

می‌دانید که از پی‌نوشت گریزی نیست:
هیچوقت این جمله سنت آگوستین‌رو فراموش نکنید که گفت:
هرزگیِ کمدی هرگز برای حضار قابل تحمل نمی‌بود اگر رسوم جامعه قبلا همان هرزگی‌ها را جایز نشمرده بود.

اگه عرضه هست[بعلاوه‌ی استقبال] یعنی تقاضا هست. و پوپولیسم یعنی اینکه ما نه تنها هنر اینو نداشته باشیم که ذائقه‌سازی کنیم، حتی از ذائقه‌ی کج و معوّج این مشتی گوشت کیلویی درب و داغون کمال سو استفاده‌رو برای سودجویی و فروش بیشتر بکنیم.

و بعضی‌ها بگویند که بععععله بکشید کنار
گوالتیری آرتیست با کاروانی از هنر ناب و گوهرین از راه رسید.
ببخشید من مارکوپولویی نمی‌بینم. هر چه هست پوپولیسم و هوشمندی و کیاست و سوء استفاده از شه..وتِ خودجلوه‌گری‌ مخاطب‌ست.

من نسخه‌ی چپ‌کرده‌ی اینترلود و سالومه و ... رو با قدرتمندترین ناسوماتویی که می‌شناسید تاخت نمی‌زنم... اگه عطارش گوالتیری‌ای باشه که ارزشی برای هنر قائل نیست(بازم اگه بفرمایید عطرسازی هنر نیست که دعوایی نمی‌مونه) و جز برای سود و دادار دودور بیشتر هنرش‌رو به کار نمی‌گیره. هه. هنر! عجب! به نظرم حتی خود گوالتیری هم از اون دسته‌ست که به ریش ایده‌ی هنر بودن عطرسازی می‌خنده. خودمم گاهی می‌خندم.

پی‌نوشتِ پی‌نوشت:
بشخصه بعضی روایح (صرفا رایحه) خانه‌های ناسوماتو و اورتو پاریسی‌رو دوست دارم از جمله کوئوم، ترونی، دورو، بارائونادا، فانتوماس و تا حدی نودی فلوروم و بلاماژ وَ این غیر از اینه که عملکرد هنرمند در مقام هنری‌ش‌رو نقد کنی. لطفا سوء تفاهم نشه.
مشک آن است که خود گوید نه دادار دودور.

یه پی‌نوشت دیگه:
این جمله‌رو شنیدید: تنها آنانکه دست به کاری نمی‌زنند، هرگز خطا نمی‌کنند. گوالتیری هم یه آفرین داره که حداقل کاری می‌کنه و توش عامدانه و آگاهانه آفساید می‌ده. حداقل به ریش نشستگان و باتلاقیان پر از سکون می‌خنده.
آفرین بهش.
32 تشکر شده توسط : Pooria Perfumex
غم
افتادگی
غم غم غم
بوته‌ای باید آن وسط می‌بود که دستش می‌گرفت تا بیش از این نیفتد: موسیقی.
نیروی زندگی، میل به رویش، حرکت و دویدن... دویدن... دویدن... زخم خوردن و باز دویدن... زمین خوردن و باز دویدن... گریستن و باز دویدن... دویدن... دویدن... دویدن... ایستادن مرگ او بود... ایستادن یعنی تنها شدن با دردی که داری... و این روح را می‌کشد... روان را می‌پاشد... باید درد را برداشت و دوید... آنرا مایه‌ی جان کرد و دوید [نه اینکه گریخت]
آنکه قوی‌ست درد را به بازی می‌دوزد و می‌دود و آنکه نیست، آنقدر می‌ماند تا با دردی که دارد بپوسد...
نه! او اهل پوسیدن نبود‌. دوید! یا... موسیقی او را دواند.

بالاخره شاید بعد از آخرین سردی که بین‌شان رخ داده بود، می‌توانست دست‌هایش را بگیرد، تنش را لمس کند، لبخندی بزنند و بوسه‌ای.
می‌توانست ببیند که عاشقش هست و او نیز هم، می‌توانست ببیند دل در بر او دارد و او نیز هم، می‌توانست بشنود دلش برای او می‌تپد و قلب او نیز هم، می‌توانست بخواند چشمش او می‌جوید و چشم او نیز هم‌، می‌توانست به او زل بزند، صدایش بشنود و آهنگ تپش و گرمای تنفسش را احساس کند.
جانم به این همه غربت و بد عاقبتی.
کار موقتی غیر مهمی داشت، باید چند روزی می‌رفت شهرستانی گم و گور. می‌توانست نرود، ولی نازی کودکانه پایش را می‌کشید. چند روزی خانه را ترک گفت و به راه شد؛ ولی مدام به یاد او بود و آن جسم نحیفی که در خانه منتظر اوست... همان صاحب آن ساق‌ پایی که یکبار در گذشته به پشت بازویش تکیه داده بود و او گرمایش را نه به پشت بازو که با تمام جان چشیده بود.
نیاز به خیالی داشت که آسوده‌ باشد از بودن {او} در "آنجا"، در خانه... تا او هست زندگی باید کرد... تا او منتظر است، می‌توان برگشت... امان از آن روزی که کسی منتظرت نباشد...

بی‌نوا از کجا می‌دانست کسی منتظرش نیست؟ از کجا می‌دانست هنگام بازگشت قرار است با مرگی کدر، دل آشوب‌گر، غمگین و نابهنگام مواجه می‌شود.
جسمی که تا هفته‌ای پیش "آنجا" بود و به سهولت در دسترس، امکان هر گونه وصالی بجا بود و دلْ خوش به این وصال، امروز که برگشته‌ست دیگر نه پیکری مانده برای وصل و احساس، نه امکانی باقی‌ست برای چشیدن و پیوند و نه دلی خوش از برای طپش.

به همان راحتی که شیشه‌ی عطرش افتاد و شکست، عمر محبوب نیز؛ در دست طبیعت هیچکدام دشوارتر از دیگری نبود.
او ((ماند))، بی‌عطر و بدون محبوب: چه‌ غریبانه و ماتم‌زده ماندگاری‌ای. تنها ماندگاری‌ای که هیچوقت دنبالش نبود؛ شاید همیشه چنین اتفاقی باید که بدانیم التماس ماندگاری و پخش از عطر هم جفایی‌ست در حق او. شاید محبوب او نیز گم است؛ شاید نمی‌خواهد چند روز ماندگاریّ و حتی در شوق یک ساعته پر کشیدن می‌جوشد و خود تمام می‌کند از این ماندگاری موهوم و غربت‌زده بر تن و پوست ما! رهاش کنید بره.
مثل محبوبی که نه موقتی بلکه برای همیشه رفت و لحظه‌ای فکر نکرد بعد از من چه بر سرش خواهد آمد آنکه من برای او معنای زندگی و رنگ روی بوم‌اش بودم!؟

ماندگار‌ی‌ دخترک مثل خودش نزار بود و کم، ولی پخشش به وسعت تمام عمر قهرمان ما. شاید در همه‌ی رنگ‌هایی که می‌زد، هر سوناتی که می‌نوشت، هر متنی که تحریر می‌کرد و هر سازی که بالبداهه می‌نواخت، نُتی حضور داشت آهنگین از پیکر متلاشی شده‌ی محبوبش در زیر خاک آلمان.
رنگ او را می‌شد دید، آوازش را می‌شد شنید و حضورش قابل لمس‌تر از دفتر نتی بود که رویش می‌نوشت.

پاهای قدرت‌مندش او را به حرکت وامی‌داشت. اهل دویدن بود. زندگی را دوید و نایستاد. بی‌شوق و بدونِ او؛ تنها و در غربت؛ فقط موسیقی می‌توانست جانش دهد و باز بیافریندش، ولی چه حاصل؟؛ رویِ توجه‌اش مدام به آن "نقطه‌ای" بود که او باید می‌بود و نبود؛ همین خود هم نیرویی مضاف. مردگانِ ما اگر قلبی وسیع داشته باشیم، همیشه در وسعت آن زنده‌اند و به قول شهریار زندگانی می‌کنند.

موسیقیْ از پس مرگ، به این دخترکِ لاغر اندامِ زرد روی حیات دوباره می‌داد و قهرمان داستان ما را قوتی مضاف‌ می‌بخشید. طنین موسیقی از افق‌های دور هستی‌اش را می‌خواند. موسیقی: خدایی که او را جز برای خودش نمی‌خواست؛ جز برای خلق نمی‌خواست، حلقه‌ای بر گردنش افکنده بود و او را کشان کشان به محضر حقیقت می‌کشید.
چه خوش کشیدنی.

بگذار دیگران با دردی که دارند بپوسند؛ من آن را خواهم ساخت و تا ابد بر تارک روشن هنر خواهم کوبید. من از تمام وجودش جز آن یکبار گرمایی که ساق پایش سخاوتمندانه به بازویم بخشید، هیچ کامی برنگرفتم، ولی همان حرارت را شعله‌ای کردم و زرتشت‌وار به دورش گردیدم و امانت‌دارانه روشنش نگه داشتم تا روزی که مرگ یکبار دیگر این حرارت اندک، ولی مانا را با حرارت جان محبوبم پیوند دهد.
و آن روز روزی‌ست که piano sonata no.14 بتهوون را به پایان رسانده گام در organ sonata No.4, bmv 528 از باخ می‌گذاریم و با رایحه‌ی کالان پایان می‌دهیم غمی را که من کشیدم و او فقط نگاه کرد.

شباهت با باکارات رژ؟
برای برخی شاید، ولی اصالتاّ به هیچ‌وجه.
شباهتی که دماغ آسوده‌طلب ما از عطرها می‌گیره هرگز به این معنی نیست که عطرِ دیرتر لانچ شده شخصیت مستقل نداره و حتما مشابه اولی‌‌ه.

مقایسه کردن دو کار با هم و حکم دادن بر این اساس هم ظلمی‌ست که سلیقه مرتکب می‌شود و اصل و امانت و مبنا را به هم می‌ریزد تا پیروز میدان همیشه خودش باشد، و دقیقاً همین کار در مقیاس کلان بود که تاریخ را پر از خون و جگر و روده‌های بریده و بیرون ریخته کرد.
کالان عشقی‌ست که در نیمه‌ی راه برید
باکارات رژ آتشی‌ست که انتقام جدایی را با سر کشیدن ناگهانی شربت وصال می‌گیرد.
22 تشکر شده توسط : نیلا ی علی

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan