یکی از دانشجویانم مالک چند دربند مکان تجاری در یک منطقه ییلاقی هست. از همون جاهایی که مردم میرن برای خوردن چای و بلال و کباب و .... شاید هم بشه گفت جایی برای «فراموش کردن» و شاید هم «فرارکردن» از روزمرگیهای زندگی
ولی در خاطر ندارم که تابحال برای«فراموش کردن» به چنین جاهایی رفته باشم. همیشه در بدترین شرایط روحی، خلوت و تنهایی رو ترجیح دادم.
دوهفتۀ گذشته، دوران وحشتناکی رو سپری کردم. گُم شدن ناگهانی پسرم در یک کشور غریب. روزها چشم انتظاریِ وحشتناک همراه با هزاران بار مُردن و زنده شدن. روزی که برادرش(پسر بزرگترم) به همراه پلیس و آتشنشانی عازم منزل برادرش بود و ما هر لحظه منتظر بودیم خبر ... یا زنده بودنش رو بشنویم مصادف بود با رفتنم به کلاس.
همسرم نتونست جلوم رو بگیره، یا بهتره بگم نخواست. همیشه به تصمیمهام احترام میذاشت و میذاره.
رئیس دانشگاه هم علیرغم اینکه استاد جایگزین پیدا کرد، هرچقدر قسم داد که شرایط روحیت خوب نیست، قبول نکردم و کلاس رو برگزار کردم. نه فقط اون کلاس، که سه کلاس متفاوت در این دوران وحشتناک رو بخوبی برگزار کردم بدون اینکه دانشجویان بویی از مشکلات درونم ببرن. چرا که اون مشکلات مال من بود نه اونها.
سالها قبل، روزی که مرحوم پدرم در دستان خودم ترک دنیای خاکی کرد، بعد از سپردن پیکر پاک ایشون به سردخونه، بازهم کلاس عصر خودم رو (بدون پوشیدن لباس سیاه) برگزار کردم و فردای اون روز، لباس مشکی پوشیدم و مراسم خاکسپاری رو برگزار کردیم.
سوال: آیا اینها رو گفتم که بگم من یک قهرمان!!! یا موجود خاصی هستم؟!
پاسخ: نه تنها نیستم که قیافه بنده هم به چنین صفاتی نزدیک نیست! بلکه موضوع اصلی در اینجا «قداست» هست و دیگر هیچ. برای هرکسی در دنیا، مکانهایی دارای «قداست» هست و برای بنده حقیر هم «کلاس درس» یکی از همون مکانهاست. چیزی که از حضرت پدر یاد گرفتم. ایشون هم در بدترین شرایط، هرگز کلاسهای دانشگاهشون رو کنسل نمیکردن.بر همین اساس بود که مطمئن بودم تشکیل کلاس (حتی در زمان فوت ایشون) باعث آرامش روحشون خواهد شد.
روز ششم یا هفتم بود که خبر رسید جنگلداران، پسرم رو بیهوش در جنگلی پیدا کرده و منتقل بیمارستان کردن. بیمارستانی در یکی از شهرهای قاره اروپا بسیار دورتر از محل سکونتش. پسرم اهل طبیعتگردی بود و روز تعطیل، بنا به دلایلی نامشخص گرفتار حمله عصبی شد و از هوش رفت و تمام این مدت در بیمارستان بستری بوده.
اونقدر حالم خراب بود که خلوت و تنهایی هم جوابگو نبود. برای منی که یک عمر بر اساس شغلم، شنوندۀ «دردهای» دیگران بودم، اینبار دنبال کسی میگشتم تا براش «درددل» کنم و هرگز تصور نمیکردم این کار چقدر میتونه برام سخت باشه. طبیعتاً باید دنبال شخص خاصی میگشتم. شخصی که حداقل درجهای از «آگاهی» در وجودش باشه.
پیدا کردن آدم «پولدار» سخت نیست. دوروبرمون فراوون ریخته. همینطور پیداکردن شخصی که درجه بالای علمی داشته باشه یا حتی دارای مقام اجتماعی بالا. اما پیدا کردن فرد «آگاه» در این دوره و زمونه حکم کیمیا داره و بدون اغراق، آگاهترین شخصی که میتونستم بهش پناه ببرم همون دانشجویی بود که در ابتدای متن بهش اشاره کردم. بیمقدمه رفتم سراغش و ساعتها حرف زدیم و چقدر سبک شدم.
چقدر راحت حرف زدم. از پسرم. از آرزوهایی که داشت. از آیندهای که با برنامهریزی دقیق مشغول ساختنش بود. از سختیهای زندگی در غربت و خیلی موارد دیگه و اینکه درنهایت یک تومور لعنتی در منطقه شریان گیجگاهی همه معادلات رو بهم زد طوریکه در آخرین تماسِ تصویری، منِ پدر رو نتونست درست تشخیص بده و ...
بگذریم
طبیعتاً چون در عطرافشان هستیم، قراره این صفحه به دنیای عطر اختصاص پیدا کنه. چیزی که باعث شد دست به اسلحه (ببخشید دست به دوربین ) ببرم این بود که ظروف جوش آوردن آب که در تصویر مشاهده میشه همگی ظروف خالی اسانسهای شرکت «لوزی» هست!!! شاید خیلی از عزیزان از این قضیه خبر داشته باشن. اما بنده از این موضوع بیاطلاع بودم و تازه فهمیدم آخر و عاقبت قوطیهای خالی اسانسهای لوزی از کنده هیزم و آتیش سردرخواهد آورد. گفتم شاید برای بعضی از عزیزان هم جالب باشه.
به قول مالک مجموعه، علیرغم شستشوی مکرر این قوطیها، اما تا مدتی، هرزمان چای میریختن، احساس میکردن چای عطری نوش جان میکنن!!! نمیدونم واقعیت رو گفت یا خواست لبخندی به لب من بیاره.
این ظروف در ادبیات عامیانه به «گُداجوش» ـ ضمه روی گ ـ معروف بوده و در گویش منطقه جنوب خراسان «قُـلّو» تلفظ میشه. از قدیمالایام یار غار صحراگردان و چوپانان بوده و امروز عمومیت بیشتری پیدا کرده و شاید خیلی از عزیزان مخاطب متن، در منزل خودشون داشته باشن.
قدیما از قوطی خالی سموم دفع آفات گیاهی استفاده میشده و جایی از زبان یکی از اهل فن شنیدم که هرچقدر هم شسته بشه، اثرات سمی اون از بین نمیره. هرچند سالهای زیادی در بین مردم از قوطیهای سم استفاده میشده و به ظاهر، اتفاقی هم نمیفتاده، اما شاید یکی از دلایلی که در بخش اورژانس داخلی بیمارستان (که سالها قبل چندروزی همراه یک بیمار بودم) تعداد بالای روستاییان مسن مراجعه کننده با مشکلات با منشا کبدی، استفاده از همین ظروف بوده و شاید هم نبوده(بهرحال اونقدر علم این موضوع رو ندارم که بتونم با قاطعیت بگم)
اما بهرحال جنس قوطی، چه اسانس لوزی باشه چه قوطی سم، به دلیل آلومینیومی بودن، خودش میتونه منشا هزاران مشکل در درازمدت بشه. دوستانی که اهل طبیعتگردی هستن به این موضوع توجه ویژه داشته باشن.
درنهایت، چایی که بنده خوردم مطلقا عطری نبود :)
پ.ن 1) خودمم نمیدونم چرا اینها رو نوشتم. شاید برای «فراموش کردن» . از عزیزان هم تقاضا میکنم در این موقعیت، ما رو از دعای خیر خودشون محروم نفرمایند.
پ.ن 2) در نظرات دیدم که استاد بزرگوار جناب دکتر اسعدی هم گویا به جرگه متاهلین پیوستن. راستش اون صفحه خیلی شلوغ بود و ترجیح دادم اینجا مراتب تبریک خودم رو اعلام کرده و براشون آرزوی موفقیت کنم. همسر آگاه، اگر نگیم بهترین، اما یکی از بهترین موهبتهای این دنیاست.
پ.ن 3) در مورد اسانس، به عنوان یک اسانسباز (نه الزاماً استفاده کننده از اسانس) در اولین فرصتی که حال بهتری داشتم سعی میکنم یک صفحه در موردش بنویسم. ضمن اینکه برخلاف همیشه، این متن بصورت پراکنده و بدون ویرایش منتشر میشه و از بابت کاستیها و مشکلات متن، عذرخواهی میکنم.
پ.ن4) بیربط بودن موضوع متن با دنیای عطر، میتونه بهترین گزینه برای رد این صفحه توسط مدیر محترم سایت باشه. که از این بابت هیچ مشکلی نیست و همین تخلیه روانی برام کافیه. ضمن اینکه همینجا از مدیریت محترم سایت عذرخواهی میکنم که مجبور شدن متن طولانی بنده رو بخونن. درصورت انتشار هم از تمامی عزیزان عذرخواهی میکنم اگر خاطرشون مکدر شد.
پ.ن5) چه دنیای عجیبیه دنیای روایح. علاقه چندانی به رایحه دریک اورلن ندارم ولی همیشه تو خونه موجود هست. نمیدونم چرا، اما در تمام این مدت برزخگونه، تنها رایحهای که استفاده کردم دریک بود.
تاریک و تلخ...تلخ....تلخ ...
سلام و احترام جناب سهیل راد عزیز"
واقعا متاثر شدم و صمیمانه آرزو می کنم راهی پیدا بشه برای درمان فرزند عزیزتون که هم ایشون بهبود پیدا کنن و هم دل تون آروم بگیره 🙏🙏🙏
ممنون از دعای خوبت سجاد عزیز. در پناه خدا سلامت و موفق باشی
با احترام و عرض ادب
دوست فرهیخته و ارجمند از اهدای تجربیات ارزشمند خودتان هرچند تلخ برای این محفل سپاسگزارم و از همراهی و همدلی شما متشکرم، و آرزومندم در زندگی، هرگز اندوهی را تجربه نکنید.
بهترین ها برای شما...
ممنون جناب دکتر. هرچند باور شخصیم بر اینه که تجربه «اندوه» و «سختیها» پلههایی هستند که ما در این دنیای خاکی باید اونها رو پیمایش کنیم برای رسیدن به حداقلهای «تکامل و آگاهی» و اینکه هرکس در این دنیا چقدر از این پلهها رو میتونه طی کنه داستان دیگری دارد.
بازهم سپاس و بهترینها در انتظار شما و خانواده محترم
درود برشما جناب متین راد… قبل از همه چیز امیدوارم هرچه سریعتر پسرتون به سلامتی کامل برگرده و شماهم از این استرس(منهای استرس های این روزها)..در بیایید… باعث ناراحتی و تاسف بنده هست که بیشتر از این نمیتونم توی غم شما سهیم باشم و کمکی کنم… تنها کاری که از دستم بر میاد..نوشتن همین چند خط هست… امیدوارم مفید باشه براتون…
ممنون Telecaster عزیز
تمام واژههایت از اعماق وجود و ته دل گفته شد. این رو هر مخاطبی میتونه حس کنه. دیگه بیشتر از این چی میخوام برادر؟ :)
بهترینها در انتظارت دوست گرامی