امیرمحمد نازنین پرسید کدوم سه عطر رو برای ادامه زندگی انتخاب میکنید؟
رضا شوشتری عزیز گفت سه عطر کمه . درست میگه .اما :
سختی و چالش اش در همینه . سه تا زیاده .
بدون در نظر گرفتن فصل یا موقعیت اگر مجبور بودید برای همه عمر تنها یک عطر انتخاب کنید از این دریا کدوم قطره رو انتخاب میکردید ؟؟ تنها یک عطر ! برای همه لحظات زندگی
درود به اعضا و خوانندگان گرامی. در ثروت و سلامت و صلابت باشید.
من این سوال رو از سه مسیر منتهی به یک آرزو پاسخ می دم.
نت اول - خردسالی، دیوارهای سیمانی دانه دان و خیس، کوچه، "شبنم"، شیپوری های رژین زیر رگبار خنک اردیبهشت و رایحه ی اولین مداد سیاه سوسمار نشان
40 سال پیش، در کوچه ما، "بابا طاهر عریان"، روی لب-نمای اکثر خانه ها در پیاده رو باغچه ای سبز بود که هیچوقت نفهمیدم چرا همیشه از شیپوری های سرخابی و مات مملو بود - رسمی که تا چندین سال بعد انگار از تمام کوچه های شهر پر گرفت - و عطر سنگین این عشّاق وقتی باز می شدند و همزمان پنبه های پشته پشته و سوسنی آسمون هم هوس رگبارشون می گرفت، چنان فضای کوچه و دیوارهای سیمانیش رو مملو می کرد که اهریمن زمان هم به احترام دل های ما بی مسئولیت ترین زیرپوشی و شورتی های :) غافلگیر شده، سرانگشت مکث به دندان می گرفت.
خونه ی شبنم من اونطرف خیابون و تقریبا روبروی ما قرار داشت. عادتش بود صبح به صبح جلوی در خونه بایسته و یک قیف کوچک توی دهانش بگذاره و یک لیموی ترش رو ذره ذره توی اون بچلّونه و هرگز این تصویر رو زیر کرکره های آفتاب و سایه، وقتی ساعتها به جای تماشای بازی هم سن و سال هام محو تماشای او می شدم فراموش نمی کنم. یک سال زل زدن هم برای یک سلام دادن آمادم نکرد. پیش از اولین سلامم و "بیا دوست بشیم" از اون کوچه رفتند. رفت و من رو هم برد. تابستان های اون سال ها از بهمن های نزار این روزها خنک تر بود و هرگز فراموش نکردم که گاه چطور رایحه ی ترش لیموهای شبنم با نسیمک خنکی از عطر برگ های توت پیشی می گرفت و اینطرف خیابون به چشم های یخ زده ی من می رسید.
اون سال ها مدلی از مدادهای سوسمار نشان - و نه همه آنها - که دبیر آغازهای ما و نیمکت های زمخت چوبی می شدن از چوبی بسیار معطر ساخته می شدن که مشابه اون عطر خوش پخش بی مانند رو دیگه هرگز در رایحه ی هیچ عطری پیدا نکردم. یک رایحه ی یشمی رنگ و بسیار سنگین و کمتر تند که توامان دل به حال آور هم بود! وقتی که تنبیه می شدیم یا تلمباری مشق شب روی دست های نحیفمون چنبره می زد، اون مدادها هم معطرتر می شدن و به خوبی در خاطرم موند که تا فضای یک اتاق ساکت شب رو چطور سرشار از اشتیاق مسیرهای نارفته ی فردا می کردن. گاهی اسانس رژهای پاریس نشان مادر هم در این مسیر به بدرقه ی لحظاتم می اومدن. وسترن های اون فونت اکریل خورده و طلایی P..
نت دوم - اولین آنارشی و اولین "چرا"ی زندگی، اولین بار ِ هولناک "تعهد"، میوه های کاج بارونزده و خزه های فضای سبز بیمارستان، "مندی"، ارگاسم وحشی یاس ها در نیمه های شب، غوزه های مهرماه یک گل سرخ در سرآغاز پوسیدن و یک کلاغ عقب مونده از دسته در پیش زمینه ی سربی آسمان
اولین چراها همیشه سنگین ترین سایه ها رو روی آتیه ی تو و لحظات باقیت میندازن. سایه های سنگین من از جدایی معصومانه و جبرهای پدر و مادرم و تلفات جبران نشدنی ماحصلش، گُر گرفت. چراها شاخه می کنن، قد می کشن و به فصلش، گل های نامرئی دارن که جز تو کسی رو یارای دیدنشون نیست. در گذشت سالیان هر عزیزی رو که روی تخت بیمارستان دیدم بخشی از من رو با سکته ای سیاه کرد. قد می کشیدم و خورده می شدم. تنها همدم اون ساعات انتظار و تعلیق که گاه به هفته و ماه می کشید، میوه های بارونزده ی کاج و خزه های اسفنجی توی حیات بیمارستان پشت نرده های زنگ زده بودن که با کوک نسیم های پاییز چشم در چشم می شدیم تا وقتی که دستم به اون دستگیره های هزار ساله نزدیک می شد و در گوشه ی اتاق، تخت معصومم به خواب رفته در چنگال زیستن رو می دیدم که هنوز نفس می کشه. "مواظب بچه ها باش"، چه غرور عاجزانه ای در چشیدن اولین فواره های تعهد با رایحه ی سوزنی های همیشه سبز آبان، انتخاب های کوچکم رو گاز می زد.
کوچه ی جوونی های من دو جوی خاکی آب زلال و همیشه لبالب جاری داشت که در میان چمن های بلند دو سو پنهان بودند، باغات و ویلاهایی که اولین گذارت برای کنجکاوی رو به اولین شعر زندگیت تبدیل می کردن. شب ها که با ده نان لواش از زیر دالون های سرسبز اون جنگل به خونه بر می گشتم، خارپشت های خاکی و نمزده میون چمن ها می دیدم و هربار یکی رو با یکی از نان های لواش می گرفتم و به خونه می آوردم. یکیشون که همیشه بوی زندگی بخشی از خاک خیس و سبز و تندی چمن می داد، مندی بود. بقیه رو از روی تراس مثل توپ پرت می کرد توی حیات. نیمه های شب که خوندن بلبل ها شروع می شد و فرش ترین نسیم های جهان وزیدن می گرفت، تمام خونه و حیات رو بوی یاس های کوچه پر می کرد. مهر که میشد، سراغ غوزه ی رزهای بی گلبرگ باغچه حیات می رفتم و با شکافتنشون رایحه ی طوسی رنگ عمر رو به گیراترین شکل ممکن حس می کردم. بوی توامان جوانه و پوسیدن. عصرها ، در پس زمینه رعدهای سورمه ای و رگبار گنبد سربی که گاه حفره ای برای تابیدن طیف خورشید باز داشت، همیشه و همیشه یک زاغک جا مانده از دسته بود که دست از تقلا هم نمی کشید و به طرز غریبی من رو به اعماق تامل و سپس عصیان پرتاب می کرد. چقدر دلم می گرفت براش وقتی اونطور تا آخرین ذرات توانش در برابر کولاکی ستبر از رایحه های کشمیر روی بند و برگ های اخرایی در حال خورده شدن، دست از پرواز نمی کشید. صدای ترسناک برخورد تگرگ و شیشه های پاسیو، انگار خبر از نزدیک شدن میهمان ناخونده ای به خونه می داد. فراغ..
نت سوم - my way سیناترا - گزهای دو سمت جاده - دکل های بلند و دست در دست - سایه روشن کوه های سرخ و پسته ای آهن و مس - بازی لب های نمکزار و رس های تازه پکیده بعد از نم - کاکوتی - آینه ای در کویر - مرمی و "مرور"
از نت سوم به احترامش هیچ نمی گم. تصویرها و رایحه هاش رو به خودتون می سپرم. این ماناترین نت از آگاهیه. لااقل از اون سمت که من دیدمش و زندگیش کردم. بارقه های اشتیاق و شتاب در آغاز کردن جستجویی رها در برهوت. برای پیدا کردن دست هایی که باید می فشردم و سال هام رو با خود بردن. سپردن خود به تلاقی خونین مرور و تمنا در مسیری که دو ذره از دو سوی جهان ممکن، تنیده ترین رقص ِ میان ستاره ای ِ شب کویر رو به روی پرده ی یک سن خالی چند میلیارد ساله می برن. "در مقام یک مرد، او کیست جز کرده هایش؟ او که اگر خود نباشد، هرگز وجود نداشته است، تا آنچه را به حقیقت چشیده بیان کند، نه آن چه دیگران را سیر می کند.."
دوست داشتم عطاری باشم و عطری با این مختصات و گام ها رو بسازم و در زیباترین بلورها برای تک تک اونها که دست هاشون رو رها کردم و سال هام رو با خود بردن بفرستم، با یک نوشته: "نمی تونستم، به دنبال حقارت بخشوده شدن هم نیستم، اما هنوز تا همیشه ها با منید و دوستتون دارم." و به احترام مرور حضورهاشون توی زندگی کوتاهم، هرگز و هیچوقت قطره ای از اون عطر رو خودم نمی پوشیدم.
اما می دونم که هیچوقت دستم به این عطر نمی رسه. و شاید هرگز عطاری پیدا نکنم که این عطر رو برام بسازه.
مواظب دست های زندگی هاتون باشید. مهم نیست به چی و کی مومنید، مهم اینه که در چنگال تاراج جبر، تا کجا برای اونها از خودتون گذشتید. این مرور جایی و روزی به سراغ تک تکتون میاد.
درود به اعضا و خوانندگان گرامی. در ثروت و سلامت و صلابت باشید.
من این سوال رو از سه مسیر منتهی به یک آرزو پاسخ می دم.
نت اول - خردسالی، دیوارهای سیمانی دانه دان و خیس، کوچه، "شبنم"، شیپوری های رژین زیر رگبار خنک اردیبهشت و رایحه ی اولین مداد سیاه سوسمار نشان
40 سال پیش، در کوچه ما، "بابا طاهر عریان"، روی لب-نمای اکثر خانه ها در پیاده رو باغچه ای سبز بود که هیچوقت نفهمیدم چرا همیشه از شیپوری های سرخابی و مات مملو بود - رسمی که تا چندین سال بعد انگار از تمام کوچه های شهر پر گرفت - و عطر سنگین این عشّاق وقتی باز می شدند و همزمان پنبه های پشته پشته و سوسنی آسمون هم هوس رگبارشون می گرفت، چنان فضای کوچه و دیوارهای سیمانیش رو مملو می کرد که اهریمن زمان هم به احترام دل های ما بی مسئولیت ترین زیرپوشی و شورتی های :) غافلگیر شده، سرانگشت مکث به دندان می گرفت.
خونه ی شبنم من اونطرف خیابون و تقریبا روبروی ما قرار داشت. عادتش بود صبح به صبح جلوی در خونه بایسته و یک قیف کوچک توی دهانش بگذاره و یک لیموی ترش رو ذره ذره توی اون بچلّونه و هرگز این تصویر رو زیر کرکره های آفتاب و سایه، وقتی ساعتها به جای تماشای بازی هم سن و سال هام محو تماشای او می شدم فراموش نمی کنم. یک سال زل زدن هم برای یک سلام دادن آمادم نکرد. پیش از اولین سلامم و "بیا دوست بشیم" از اون کوچه رفتند. رفت و من رو هم برد. تابستان های اون سال ها از بهمن های نزار این روزها خنک تر بود و هرگز فراموش نکردم که گاه چطور رایحه ی ترش لیموهای شبنم با نسیمک خنکی از عطر برگ های توت پیشی می گرفت و اینطرف خیابون به چشم های یخ زده ی من می رسید.
اون سال ها مدلی از مدادهای سوسمار نشان - و نه همه آنها - که دبیر آغازهای ما و نیمکت های زمخت چوبی می شدن از چوبی بسیار معطر ساخته می شدن که مشابه اون عطر خوش پخش بی مانند رو دیگه هرگز در رایحه ی هیچ عطری پیدا نکردم. یک رایحه ی یشمی رنگ و بسیار سنگین و کمتر تند که توامان دل به حال آور هم بود! وقتی که تنبیه می شدیم یا تلمباری مشق شب روی دست های نحیفمون چنبره می زد، اون مدادها هم معطرتر می شدن و به خوبی در خاطرم موند که تا فضای یک اتاق ساکت شب رو چطور سرشار از اشتیاق مسیرهای نارفته ی فردا می کردن. گاهی اسانس رژهای پاریس نشان مادر هم در این مسیر به بدرقه ی لحظاتم می اومدن. وسترن های اون فونت اکریل خورده و طلایی P..
نت دوم - اولین آنارشی و اولین "چرا"ی زندگی، اولین بار ِ هولناک "تعهد"، میوه های کاج بارونزده و خزه های فضای سبز بیمارستان، "مندی"، ارگاسم وحشی یاس ها در نیمه های شب، غوزه های مهرماه یک گل سرخ در سرآغاز پوسیدن و یک کلاغ عقب مونده از دسته در پیش زمینه ی سربی آسمان
اولین چراها همیشه سنگین ترین سایه ها رو روی آتیه ی تو و لحظات باقیت میندازن. سایه های سنگین من از جدایی معصومانه و جبرهای پدر و مادرم و تلفات جبران نشدنی ماحصلش، گُر گرفت. چراها شاخه می کنن، قد می کشن و به فصلش، گل های نامرئی دارن که جز تو کسی رو یارای دیدنشون نیست. در گذشت سالیان هر عزیزی رو که روی تخت بیمارستان دیدم بخشی از من رو با سکته ای سیاه کرد. قد می کشیدم و خورده می شدم. تنها همدم اون ساعات انتظار و تعلیق که گاه به هفته و ماه می کشید، میوه های بارونزده ی کاج و خزه های اسفنجی توی حیات بیمارستان پشت نرده های زنگ زده بودن که با کوک نسیم های پاییز چشم در چشم می شدیم تا وقتی که دستم به اون دستگیره های هزار ساله نزدیک می شد و در گوشه ی اتاق، تخت معصومم به خواب رفته در چنگال زیستن رو می دیدم که هنوز نفس می کشه. "مواظب بچه ها باش"، چه غرور عاجزانه ای در چشیدن اولین فواره های تعهد با رایحه ی سوزنی های همیشه سبز آبان، انتخاب های کوچکم رو گاز می زد.
کوچه ی جوونی های من دو جوی خاکی آب زلال و همیشه لبالب جاری داشت که در میان چمن های بلند دو سو پنهان بودند، باغات و ویلاهایی که اولین گذارت برای کنجکاوی رو به اولین شعر زندگیت تبدیل می کردن. شب ها که با ده نان لواش از زیر دالون های سرسبز اون جنگل به خونه بر می گشتم، خارپشت های خاکی و نمزده میون چمن ها می دیدم و هربار یکی رو با یکی از نان های لواش می گرفتم و به خونه می آوردم. یکیشون که همیشه بوی زندگی بخشی از خاک خیس و سبز و تندی چمن می داد، مندی بود. بقیه رو از روی تراس مثل توپ پرت می کرد توی حیات. نیمه های شب که خوندن بلبل ها شروع می شد و فرش ترین نسیم های جهان وزیدن می گرفت، تمام خونه و حیات رو بوی یاس های کوچه پر می کرد. مهر که میشد، سراغ غوزه ی رزهای بی گلبرگ باغچه حیات می رفتم و با شکافتنشون رایحه ی طوسی رنگ عمر رو به گیراترین شکل ممکن حس می کردم. بوی توامان جوانه و پوسیدن. عصرها ، در پس زمینه رعدهای سورمه ای و رگبار گنبد سربی که گاه حفره ای برای تابیدن طیف خورشید باز داشت، همیشه و همیشه یک زاغک جا مانده از دسته بود که دست از تقلا هم نمی کشید و به طرز غریبی من رو به اعماق تامل و سپس عصیان پرتاب می کرد. چقدر دلم می گرفت براش وقتی اونطور تا آخرین ذرات توانش در برابر کولاکی ستبر از رایحه های کشمیر روی بند و برگ های اخرایی در حال خورده شدن، دست از پرواز نمی کشید. صدای ترسناک برخورد تگرگ و شیشه های پاسیو، انگار خبر از نزدیک شدن میهمان ناخونده ای به خونه می داد. فراغ..
نت سوم - my way سیناترا - گزهای دو سمت جاده - دکل های بلند و دست در دست - سایه روشن کوه های سرخ و پسته ای آهن و مس - بازی لب های نمکزار و رس های تازه پکیده بعد از نم - کاکوتی - آینه ای در کویر - مرمی و "مرور"
از نت سوم به احترامش هیچ نمی گم. تصویرها و رایحه هاش رو به خودتون می سپرم. این ماناترین نت از آگاهیه. لااقل از اون سمت که من دیدمش و زندگیش کردم. بارقه های اشتیاق و شتاب در آغاز کردن جستجویی رها در برهوت. برای پیدا کردن دست هایی که باید می فشردم و سال هام رو با خود بردن. سپردن خود به تلاقی خونین مرور و تمنا در مسیری که دو ذره از دو سوی جهان ممکن، تنیده ترین رقص ِ میان ستاره ای ِ شب کویر رو به روی پرده ی یک سن خالی چند میلیارد ساله می برن. "در مقام یک مرد، او کیست جز کرده هایش؟ او که اگر خود نباشد، هرگز وجود نداشته است، تا آنچه را به حقیقت چشیده بیان کند، نه آن چه دیگران را سیر می کند.."
دوست داشتم عطاری باشم و عطری با این مختصات و گام ها رو بسازم و در زیباترین بلورها برای تک تک اونها که دست هاشون رو رها کردم و سال هام رو با خود بردن بفرستم، با یک نوشته: "نمی تونستم، به دنبال حقارت بخشوده شدن هم نیستم، اما هنوز تا همیشه ها با منید و دوستتون دارم." و به احترام مرور حضورهاشون توی زندگی کوتاهم، هرگز و هیچوقت قطره ای از اون عطر رو خودم نمی پوشیدم.
اما می دونم که هیچوقت دستم به این عطر نمی رسه. و شاید هرگز عطاری پیدا نکنم که این عطر رو برام بسازه.
مواظب دست های زندگی هاتون باشید. مهم نیست به چی و کی مومنید، مهم اینه که در چنگال تاراج جبر، تا کجا برای اونها از خودتون گذشتید. این مرور جایی و روزی به سراغ تک تکتون میاد.
واو !!
خواندن این جملات پُر ( احساس ، تصویر ) !
زیر باران امروز !
روزم را ساخت !
چند جمله ی اول را که خواندم بر سرعت افزودم تا او را چون هدیه ای پنهان کنم تا شب ! که گاه ظهور است بر من ! حضور خدا :) هر بار همین کنم بر آنانی که باید که شب ، گاه خلسه است و مِی باید !
در سکوت شب دوباره خواهم خواند و خواهم دید این تصویر را و خواهم بویید روایح اش را !
آفرین و زنده باد
میدانم چرا اینجا نوشتی و میدانم چرا آنجا نه !
درودها بر خدا و بر تو و بر من که این دریافت کردم :)
درود به اعضا و خوانندگان گرامی. در ثروت و سلامت و صلابت باشید.
من این سوال رو از سه مسیر منتهی به یک آرزو پاسخ می دم.
نت اول - خردسالی، دیوارهای سیمانی دانه دان و خیس، کوچه، "شبنم"، شیپوری های رژین زیر رگبار خنک اردیبهشت و رایحه ی اولین مداد سیاه سوسمار نشان
40 سال پیش، در کوچه ما، "بابا طاهر عریان"، روی لب-نمای اکثر خانه ها در پیاده رو باغچه ای سبز بود که هیچوقت نفهمیدم چرا همیشه از شیپوری های سرخابی و مات مملو بود - رسمی که تا چندین سال بعد انگار از تمام کوچه های شهر پر گرفت - و عطر سنگین این عشّاق وقتی باز می شدند و همزمان پنبه های پشته پشته و سوسنی آسمون هم هوس رگبارشون می گرفت، چنان فضای کوچه و دیوارهای سیمانیش رو مملو می کرد که اهریمن زمان هم به احترام دل های ما بی مسئولیت ترین زیرپوشی و شورتی های :) غافلگیر شده، سرانگشت مکث به دندان می گرفت.
خونه ی شبنم من اونطرف خیابون و تقریبا روبروی ما قرار داشت. عادتش بود صبح به صبح جلوی در خونه بایسته و یک قیف کوچک توی دهانش بگذاره و یک لیموی ترش رو ذره ذره توی اون بچلّونه و هرگز این تصویر رو زیر کرکره های آفتاب و سایه، وقتی ساعتها به جای تماشای بازی هم سن و سال هام محو تماشای او می شدم فراموش نمی کنم. یک سال زل زدن هم برای یک سلام دادن آمادم نکرد. پیش از اولین سلامم و "بیا دوست بشیم" از اون کوچه رفتند. رفت و من رو هم برد. تابستان های اون سال ها از بهمن های نزار این روزها خنک تر بود و هرگز فراموش نکردم که گاه چطور رایحه ی ترش لیموهای شبنم با نسیمک خنکی از عطر برگ های توت پیشی می گرفت و اینطرف خیابون به چشم های یخ زده ی من می رسید.
اون سال ها مدلی از مدادهای سوسمار نشان - و نه همه آنها - که دبیر آغازهای ما و نیمکت های زمخت چوبی می شدن از چوبی بسیار معطر ساخته می شدن که مشابه اون عطر خوش پخش بی مانند رو دیگه هرگز در رایحه ی هیچ عطری پیدا نکردم. یک رایحه ی یشمی رنگ و بسیار سنگین و کمتر تند که توامان دل به حال آور هم بود! وقتی که تنبیه می شدیم یا تلمباری مشق شب روی دست های نحیفمون چنبره می زد، اون مدادها هم معطرتر می شدن و به خوبی در خاطرم موند که تا فضای یک اتاق ساکت شب رو چطور سرشار از اشتیاق مسیرهای نارفته ی فردا می کردن. گاهی اسانس رژهای پاریس نشان مادر هم در این مسیر به بدرقه ی لحظاتم می اومدن. وسترن های اون فونت اکریل خورده و طلایی P..
نت دوم - اولین آنارشی و اولین "چرا"ی زندگی، اولین بار ِ هولناک "تعهد"، میوه های کاج بارونزده و خزه های فضای سبز بیمارستان، "مندی"، ارگاسم وحشی یاس ها در نیمه های شب، غوزه های مهرماه یک گل سرخ در سرآغاز پوسیدن و یک کلاغ عقب مونده از دسته در پیش زمینه ی سربی آسمان
اولین چراها همیشه سنگین ترین سایه ها رو روی آتیه ی تو و لحظات باقیت میندازن. سایه های سنگین من از جدایی معصومانه و جبرهای پدر و مادرم و تلفات جبران نشدنی ماحصلش، گُر گرفت. چراها شاخه می کنن، قد می کشن و به فصلش، گل های نامرئی دارن که جز تو کسی رو یارای دیدنشون نیست. در گذشت سالیان هر عزیزی رو که روی تخت بیمارستان دیدم بخشی از من رو با سکته ای سیاه کرد. قد می کشیدم و خورده می شدم. تنها همدم اون ساعات انتظار و تعلیق که گاه به هفته و ماه می کشید، میوه های بارونزده ی کاج و خزه های اسفنجی توی حیات بیمارستان پشت نرده های زنگ زده بودن که با کوک نسیم های پاییز چشم در چشم می شدیم تا وقتی که دستم به اون دستگیره های هزار ساله نزدیک می شد و در گوشه ی اتاق، تخت معصومم به خواب رفته در چنگال زیستن رو می دیدم که هنوز نفس می کشه. "مواظب بچه ها باش"، چه غرور عاجزانه ای در چشیدن اولین فواره های تعهد با رایحه ی سوزنی های همیشه سبز آبان، انتخاب های کوچکم رو گاز می زد.
کوچه ی جوونی های من دو جوی خاکی آب زلال و همیشه لبالب جاری داشت که در میان چمن های بلند دو سو پنهان بودند، باغات و ویلاهایی که اولین گذارت برای کنجکاوی رو به اولین شعر زندگیت تبدیل می کردن. شب ها که با ده نان لواش از زیر دالون های سرسبز اون جنگل به خونه بر می گشتم، خارپشت های خاکی و نمزده میون چمن ها می دیدم و هربار یکی رو با یکی از نان های لواش می گرفتم و به خونه می آوردم. یکیشون که همیشه بوی زندگی بخشی از خاک خیس و سبز و تندی چمن می داد، مندی بود. بقیه رو از روی تراس مثل توپ پرت می کرد توی حیات. نیمه های شب که خوندن بلبل ها شروع می شد و فرش ترین نسیم های جهان وزیدن می گرفت، تمام خونه و حیات رو بوی یاس های کوچه پر می کرد. مهر که میشد، سراغ غوزه ی رزهای بی گلبرگ باغچه حیات می رفتم و با شکافتنشون رایحه ی طوسی رنگ عمر رو به گیراترین شکل ممکن حس می کردم. بوی توامان جوانه و پوسیدن. عصرها ، در پس زمینه رعدهای سورمه ای و رگبار گنبد سربی که گاه حفره ای برای تابیدن طیف خورشید باز داشت، همیشه و همیشه یک زاغک جا مانده از دسته بود که دست از تقلا هم نمی کشید و به طرز غریبی من رو به اعماق تامل و سپس عصیان پرتاب می کرد. چقدر دلم می گرفت براش وقتی اونطور تا آخرین ذرات توانش در برابر کولاکی ستبر از رایحه های کشمیر روی بند و برگ های اخرایی در حال خورده شدن، دست از پرواز نمی کشید. صدای ترسناک برخورد تگرگ و شیشه های پاسیو، انگار خبر از نزدیک شدن میهمان ناخونده ای به خونه می داد. فراغ..
نت سوم - my way سیناترا - گزهای دو سمت جاده - دکل های بلند و دست در دست - سایه روشن کوه های سرخ و پسته ای آهن و مس - بازی لب های نمکزار و رس های تازه پکیده بعد از نم - کاکوتی - آینه ای در کویر - مرمی و "مرور"
از نت سوم به احترامش هیچ نمی گم. تصویرها و رایحه هاش رو به خودتون می سپرم. این ماناترین نت از آگاهیه. لااقل از اون سمت که من دیدمش و زندگیش کردم. بارقه های اشتیاق و شتاب در آغاز کردن جستجویی رها در برهوت. برای پیدا کردن دست هایی که باید می فشردم و سال هام رو با خود بردن. سپردن خود به تلاقی خونین مرور و تمنا در مسیری که دو ذره از دو سوی جهان ممکن، تنیده ترین رقص ِ میان ستاره ای ِ شب کویر رو به روی پرده ی یک سن خالی چند میلیارد ساله می برن. "در مقام یک مرد، او کیست جز کرده هایش؟ او که اگر خود نباشد، هرگز وجود نداشته است، تا آنچه را به حقیقت چشیده بیان کند، نه آن چه دیگران را سیر می کند.."
دوست داشتم عطاری باشم و عطری با این مختصات و گام ها رو بسازم و در زیباترین بلورها برای تک تک اونها که دست هاشون رو رها کردم و سال هام رو با خود بردن بفرستم، با یک نوشته: "نمی تونستم، به دنبال حقارت بخشوده شدن هم نیستم، اما هنوز تا همیشه ها با منید و دوستتون دارم." و به احترام مرور حضورهاشون توی زندگی کوتاهم، هرگز و هیچوقت قطره ای از اون عطر رو خودم نمی پوشیدم.
اما می دونم که هیچوقت دستم به این عطر نمی رسه. و شاید هرگز عطاری پیدا نکنم که این عطر رو برام بسازه.
مواظب دست های زندگی هاتون باشید. مهم نیست به چی و کی مومنید، مهم اینه که در چنگال تاراج جبر، تا کجا برای اونها از خودتون گذشتید. این مرور جایی و روزی به سراغ تک تکتون میاد.
سلام:))
چقدر خوب بود این حسی که از نوشته های شما گرفتم.
لطفا بیشتر بنویسید.
زنده باد👏🏼
سیناترا ...مای وی
موهای تنم سیخ شد !
نقطه سر خط .
درود جناب آقای سخی عزیز.
برای این پرسش شما ، خیلی فکر کردم ، ولی از هر طرف رفتم به عطرِلانکوم لانویت ترزور #لانکوم لانویت ترزور (لنکوم ترسور ل نویت) La Nuit Tresor
رسیدم:)
بدون توجه به مکانی که هستم و یا پوششی که باید باهاش ست بشه و یا حتی مخاطبم ، فعلا محبوبِ تنهایی هامه.
بله. قطعا همین عطرو انتخاب میکردم:)
واو !!
خواندن این جملات پُر ( احساس ، تصویر ) !
زیر باران امروز !
روزم را ساخت !
چند جمله ی اول را که خواندم بر سرعت افزودم تا او را چون هدیه ای پنهان کنم تا شب ! که گاه ظهور است بر من ! حضور خدا :) هر بار همین کنم بر آنانی که باید که شب ، گاه خلسه است و مِی باید !
در سکوت شب دوباره خواهم خواند و خواهم دید این تصویر را و خواهم بویید روایح اش را !
آفرین و زنده باد
میدانم چرا اینجا نوشتی و میدانم چرا آنجا نه !
درودها بر خدا و بر تو و بر من که این دریافت کردم :)
درود و پیشکش رفاقت جناب سخی ارجمند
از اینکه زمان هزینه کردید و می خوانید ممنونم. زها زه به شهودتان؛ دلم نیامد آن جای دیگر بنویسمش.
هزار از نوشته های شما یاد می گیریم، دیده نمی شود اگر یکی هم اقل به انصاف پس دهیم.
برای اختصار بسیار المان ها و تصاویر و رایحه ها را حذف کردم. همان را که می آمد نوشتم، نه آن را که فکر می کردم باید باشد. اما باز هم روزنامه شد :)
شب و آرام شبتان میگون و میمون
سلام:))
چقدر خوب بود این حسی که از نوشته های شما گرفتم.
لطفا بیشتر بنویسید.
زنده باد👏🏼
درود و تقدیم احترام بانوی گرامی
از اینکه زمان هزینه کردید و گوشه ی چشمی انداختید بی مرز سپاسگزارم.
راستش مخلوطی هست از حس های هر دو سمت بردار زیستن. از همت نگاه خودتان هست که خوبش را چیدید و به دل نشاندید.
در جوار حریم امن حقیقت باشید، خوش یا تلخ، شما خود خبره ی خلقتی نو از دل هر کدامید.
سیناترا ...مای وی
موهای تنم سیخ شد !
نقطه سر خط .
درود و تحفه ی سپاس صبای خودنانویس ارجمند
از پاسخ و نگاهتان به این ترانه ی بی زمان سیناترا، لذت بی حد بردم. نمی دانم چقدر از آن و او خاطره دارید یا چقدر به آوای توامان محزون و مغرورش گوش کرده اید، اما گمان می برم تا او را و ترانه هایش را تا مغز استخوان نشناخته و نزیسته باشید قریب به محال است با نقطه ای چنین قدرتمند، ختم نام ترانه اش را به دریایی ترانه ی مدعی اعلام دارید.
بله، برای من هم جزو 3 ترانه ی زندگیم هست که اگر روزی بخواهم از زمین بروم، یادگار با خود از دنیایی که در آن زندگی کردم خواهم برد.
سپاس بی مرز که دوباره و بعد از مدتها روحی را نشانم دادید که طعم تلخ و شیرین توامان این ترانه منقلبش می کند، روح بزرگ خودتان.
درود به اعضا و خوانندگان گرامی. در ثروت و سلامت و صلابت باشید.
من این سوال رو از سه مسیر منتهی به یک آرزو پاسخ می دم.
نت اول - خردسالی، دیوارهای سیمانی دانه دان و خیس، کوچه، "شبنم"، شیپوری های رژین زیر رگبار خنک اردیبهشت و رایحه ی اولین مداد سیاه سوسمار نشان
40 سال پیش، در کوچه ما، "بابا طاهر عریان"، روی لب-نمای اکثر خانه ها در پیاده رو باغچه ای سبز بود که هیچوقت نفهمیدم چرا همیشه از شیپوری های سرخابی و مات مملو بود - رسمی که تا چندین سال بعد انگار از تمام کوچه های شهر پر گرفت - و عطر سنگین این عشّاق وقتی باز می شدند و همزمان پنبه های پشته پشته و سوسنی آسمون هم هوس رگبارشون می گرفت، چنان فضای کوچه و دیوارهای سیمانیش رو مملو می کرد که اهریمن زمان هم به احترام دل های ما بی مسئولیت ترین زیرپوشی و شورتی های :) غافلگیر شده، سرانگشت مکث به دندان می گرفت.
خونه ی شبنم من اونطرف خیابون و تقریبا روبروی ما قرار داشت. عادتش بود صبح به صبح جلوی در خونه بایسته و یک قیف کوچک توی دهانش بگذاره و یک لیموی ترش رو ذره ذره توی اون بچلّونه و هرگز این تصویر رو زیر کرکره های آفتاب و سایه، وقتی ساعتها به جای تماشای بازی هم سن و سال هام محو تماشای او می شدم فراموش نمی کنم. یک سال زل زدن هم برای یک سلام دادن آمادم نکرد. پیش از اولین سلامم و "بیا دوست بشیم" از اون کوچه رفتند. رفت و من رو هم برد. تابستان های اون سال ها از بهمن های نزار این روزها خنک تر بود و هرگز فراموش نکردم که گاه چطور رایحه ی ترش لیموهای شبنم با نسیمک خنکی از عطر برگ های توت پیشی می گرفت و اینطرف خیابون به چشم های یخ زده ی من می رسید.
اون سال ها مدلی از مدادهای سوسمار نشان - و نه همه آنها - که دبیر آغازهای ما و نیمکت های زمخت چوبی می شدن از چوبی بسیار معطر ساخته می شدن که مشابه اون عطر خوش پخش بی مانند رو دیگه هرگز در رایحه ی هیچ عطری پیدا نکردم. یک رایحه ی یشمی رنگ و بسیار سنگین و کمتر تند که توامان دل به حال آور هم بود! وقتی که تنبیه می شدیم یا تلمباری مشق شب روی دست های نحیفمون چنبره می زد، اون مدادها هم معطرتر می شدن و به خوبی در خاطرم موند که تا فضای یک اتاق ساکت شب رو چطور سرشار از اشتیاق مسیرهای نارفته ی فردا می کردن. گاهی اسانس رژهای پاریس نشان مادر هم در این مسیر به بدرقه ی لحظاتم می اومدن. وسترن های اون فونت اکریل خورده و طلایی P..
نت دوم - اولین آنارشی و اولین "چرا"ی زندگی، اولین بار ِ هولناک "تعهد"، میوه های کاج بارونزده و خزه های فضای سبز بیمارستان، "مندی"، ارگاسم وحشی یاس ها در نیمه های شب، غوزه های مهرماه یک گل سرخ در سرآغاز پوسیدن و یک کلاغ عقب مونده از دسته در پیش زمینه ی سربی آسمان
اولین چراها همیشه سنگین ترین سایه ها رو روی آتیه ی تو و لحظات باقیت میندازن. سایه های سنگین من از جدایی معصومانه و جبرهای پدر و مادرم و تلفات جبران نشدنی ماحصلش، گُر گرفت. چراها شاخه می کنن، قد می کشن و به فصلش، گل های نامرئی دارن که جز تو کسی رو یارای دیدنشون نیست. در گذشت سالیان هر عزیزی رو که روی تخت بیمارستان دیدم بخشی از من رو با سکته ای سیاه کرد. قد می کشیدم و خورده می شدم. تنها همدم اون ساعات انتظار و تعلیق که گاه به هفته و ماه می کشید، میوه های بارونزده ی کاج و خزه های اسفنجی توی حیات بیمارستان پشت نرده های زنگ زده بودن که با کوک نسیم های پاییز چشم در چشم می شدیم تا وقتی که دستم به اون دستگیره های هزار ساله نزدیک می شد و در گوشه ی اتاق، تخت معصومم به خواب رفته در چنگال زیستن رو می دیدم که هنوز نفس می کشه. "مواظب بچه ها باش"، چه غرور عاجزانه ای در چشیدن اولین فواره های تعهد با رایحه ی سوزنی های همیشه سبز آبان، انتخاب های کوچکم رو گاز می زد.
کوچه ی جوونی های من دو جوی خاکی آب زلال و همیشه لبالب جاری داشت که در میان چمن های بلند دو سو پنهان بودند، باغات و ویلاهایی که اولین گذارت برای کنجکاوی رو به اولین شعر زندگیت تبدیل می کردن. شب ها که با ده نان لواش از زیر دالون های سرسبز اون جنگل به خونه بر می گشتم، خارپشت های خاکی و نمزده میون چمن ها می دیدم و هربار یکی رو با یکی از نان های لواش می گرفتم و به خونه می آوردم. یکیشون که همیشه بوی زندگی بخشی از خاک خیس و سبز و تندی چمن می داد، مندی بود. بقیه رو از روی تراس مثل توپ پرت می کرد توی حیات. نیمه های شب که خوندن بلبل ها شروع می شد و فرش ترین نسیم های جهان وزیدن می گرفت، تمام خونه و حیات رو بوی یاس های کوچه پر می کرد. مهر که میشد، سراغ غوزه ی رزهای بی گلبرگ باغچه حیات می رفتم و با شکافتنشون رایحه ی طوسی رنگ عمر رو به گیراترین شکل ممکن حس می کردم. بوی توامان جوانه و پوسیدن. عصرها ، در پس زمینه رعدهای سورمه ای و رگبار گنبد سربی که گاه حفره ای برای تابیدن طیف خورشید باز داشت، همیشه و همیشه یک زاغک جا مانده از دسته بود که دست از تقلا هم نمی کشید و به طرز غریبی من رو به اعماق تامل و سپس عصیان پرتاب می کرد. چقدر دلم می گرفت براش وقتی اونطور تا آخرین ذرات توانش در برابر کولاکی ستبر از رایحه های کشمیر روی بند و برگ های اخرایی در حال خورده شدن، دست از پرواز نمی کشید. صدای ترسناک برخورد تگرگ و شیشه های پاسیو، انگار خبر از نزدیک شدن میهمان ناخونده ای به خونه می داد. فراغ..
نت سوم - my way سیناترا - گزهای دو سمت جاده - دکل های بلند و دست در دست - سایه روشن کوه های سرخ و پسته ای آهن و مس - بازی لب های نمکزار و رس های تازه پکیده بعد از نم - کاکوتی - آینه ای در کویر - مرمی و "مرور"
از نت سوم به احترامش هیچ نمی گم. تصویرها و رایحه هاش رو به خودتون می سپرم. این ماناترین نت از آگاهیه. لااقل از اون سمت که من دیدمش و زندگیش کردم. بارقه های اشتیاق و شتاب در آغاز کردن جستجویی رها در برهوت. برای پیدا کردن دست هایی که باید می فشردم و سال هام رو با خود بردن. سپردن خود به تلاقی خونین مرور و تمنا در مسیری که دو ذره از دو سوی جهان ممکن، تنیده ترین رقص ِ میان ستاره ای ِ شب کویر رو به روی پرده ی یک سن خالی چند میلیارد ساله می برن. "در مقام یک مرد، او کیست جز کرده هایش؟ او که اگر خود نباشد، هرگز وجود نداشته است، تا آنچه را به حقیقت چشیده بیان کند، نه آن چه دیگران را سیر می کند.."
دوست داشتم عطاری باشم و عطری با این مختصات و گام ها رو بسازم و در زیباترین بلورها برای تک تک اونها که دست هاشون رو رها کردم و سال هام رو با خود بردن بفرستم، با یک نوشته: "نمی تونستم، به دنبال حقارت بخشوده شدن هم نیستم، اما هنوز تا همیشه ها با منید و دوستتون دارم." و به احترام مرور حضورهاشون توی زندگی کوتاهم، هرگز و هیچوقت قطره ای از اون عطر رو خودم نمی پوشیدم.
اما می دونم که هیچوقت دستم به این عطر نمی رسه. و شاید هرگز عطاری پیدا نکنم که این عطر رو برام بسازه.
مواظب دست های زندگی هاتون باشید. مهم نیست به چی و کی مومنید، مهم اینه که در چنگال تاراج جبر، تا کجا برای اونها از خودتون گذشتید. این مرور جایی و روزی به سراغ تک تکتون میاد.
حتی بوییدن تمام عطرهای دنیا نمیتونست لذتی که خواندن این نوشته شما بهم داد رو داشته باشه. قشنگ بود . خیلی .
رفاقت گوهری چون شما به نقد جان میستانم ! این نشان از نگاه خدای من است که فرشتگان اش گوهر ذیقیمت رفاقت بر این حقیر پیشکش کنند !
راه من ِ سیناترا ! عجیب است نام بردن آن از بین اینهمه در هدیه ای زیبا خطاب به من !
در ره عشق شما به مراتب از من جلوتر اید . درود بر لیاقت شما به ذیقیمت نگاه خدا !
روزنامه ؟؟ مِی هرآنچه سکرآور تر ، خلسه اش عمیق تر ! آنچنان به مدت ، که تاریخ گم شود بر خمور !
و زمان ایستد به حکم عشق بر تمنای عاشق :)
درودها بر تو با لبخند :)