سلام کاربر گرامی
چطور می توانیم به شما کمک کنیم؟
«با الهام از فیلم اسکات ریدلی، به نامهانیبال، که بخش عمدهاش در فلورانس فیلمبرداری شد، بهطرزی مصنوعی در لحظهای متمرکز میشود کههانیبال لکتر به سوال کلاریس جواب میدهد: «آیا میخواهی به من بگویی: دست بردار، حتی اگر دوستم داری؟» یکی به دنبال زیبایی و هنر میگردد و از میانهروی بشر تنفر میجوید، و به افراط و جنون در مقابل «افراد گستاخ و ساده» یا آنهایی که به نحوی میتوانند زیبایی دنیا را برهم بزنند، میرسد. دیگری در میان گزینههای جذاب و غیرشخصی زندگیاش قدم بر میدارد و اسیر عشق موجودی میشود که هرگز تقاص پس نمیدهد. درست همانند دیدن و باور کردن، لذت و دردمندی، دنبال کردن آرمانی بیانتها برای عشق ورزیدن بدون مرز و بدون محدودیت است...در رقابتی که اینهارمونی را پررنگتر میکند. برای همیشه.» ( نوتی از برند.)
برند | فیلیپو سورچینلی |
سال عرضه | 2018 |
کشور مبدأ | ایتالیا |
مناسب برای | آقایان و بانوان |
اسانس اولیه | گل سوسن، بوی فلزات |
با احترام دعوت میکنم شما رو به اخرین ذهن نوشته ام پس از بوییدن مکرر این رایحه چند بعدی . ارتباط این نوشته و کلمات بکار رفته در متن با رایحه و اثرات عجیب غریب این رایحه با روح ادمی را واگذار میکنم برعهده خواننده این متن .
------------------
چند سالی بود که لحظه خوابیدن را مزه مزه نکرده بودم . هر روز در سلول های وجودم آهنی رشد میکرد و بر پای خاک روحم گلایل های زیبارنگ فریاد زنان خوشبختی را وصف میکردند. انگار گره ای کور شروع به دویدن کرد برای باز شدن چشمش . فعل لرزیدن در اهن وجودم رخنه کرده بود . وزش باد سردی از جسمم بر روی خاکستر سلول های روحم انچنان مرا میلرزاند که نفس هایم به شمارش افتاده بودند . داد زدم دستای من الوده به خونن . اما نه خون جسم بلکه نفس . فشار بدنم بر روی زمین ، صدای نفس هایی که ترسیدن را فریاد میزدند و درخواست کمک میکردند . درب اتاق باز شد . فرشته زندگیم بال هایش را برای ترسیدنم باز کرد و بر روی پاهایش خوابیدم و چشمانم را بستم . مادرم برایم لالایی میخواند . آرام به سمت خوابیدن نشونه گرفتم. " خوب میشی آروم باش. من کنارتم . "
:
صحرایی بود خالی از سکنه . سرد و تاریک . بوی ناخوشی میپیچید در خواب آرزوم . " خوب میشی آروم باش" . صدای گرمش در خواب من به مانند کاشت خورشیدی بود که در صحرای تاریکم طلوع کرد. احساس گرم بودن را برای اولین بار پس از سالها تجربه میکردم. " خوب میشی آروم باش" . مادرم معجزه من بود . رفتم و رفتم و رفتم تا در صحرای نیمه روشنم دختری را دیدم که دنبال گلی خوشبو میگشت . نزدیکش شدم و نگاهم را در چشمانش فرو کردم . سایه نگاهش مرا دعوت به نزدیک شدن میکرد . نمیتوانستم راه بروم . اهن رخنه شده در سلول هایم تجربه کرد خرد شدن را . از چشمانش نگاهم را بر نمیداشتم . مانند اهنربایی بود که اهن وجودم را به سمت خودش میکشید . با زبان بی زبانی با نفس های تند و تنگ شده ام به او گفتم بگیر دستم را . دختر ظهور کرده در صحرای زندگی ام ، که ظهورش با طلوع خورشید گرم وجودم هم قدم بود ، دستم را گرفت . اهن خرد شده وجودم از عرق هایی که از چانه ام میچکید دفع میشد . دستش را گرفتم و دیگر نمیتوانستم دستانش را حتی برای یک لحظه رها کنم . سرنوشت من نفس هایش بود و چیز دیگری جز سرنوشتم نمیخواستم . " خوب میشی آروم باش" . لحظه چشیدن طعم نفس های آن دختر مرا از صحرای زندگی ام دور میکرد . خورشید شروع به غروب کردن میکرد . چشمانم را با هزاران انفجار ذهنم باز کردم تا غروب کردن را نبینم . دستانش را محکمتر گرفته بودم و همچنان صدای گرم مادرم در من تکرار میشد . " خوب میشی آروم باش" . چنان هولناک از پاهایش پریدم و اطراف را نگاه میکردم . مادرم با آرامش بهم گفت " چیزی نیست آروم باش ". به درب اتاق خیره شد . درب اتاق باز شد . دختر صحرای خیال خوابی که برایم ارزو بود انگار در زندگی من بود . نام مرا صدا زد . با گرمای نفس هایشان لرز را از تنم دور میکردند و کلمه خاطره معنی زنده بودن به خودش گرفت . اهای گل های گلایل رشد کرد بر خاک روح ها، آهای آهن رخنه کرده در وجود ها ، اهای لرز بی پایان سلول ها ، اهای خورشید غروب کرده بر صحرا ، ، ، ، ، من هنوز زنده ام و شمارش نفس هایم را بیشتر مراقبم . ،،،،،
آرام میگیرم زمانی که خودم بایستم نه زمانی که زندگی ام تمام شود . دست هایش را محکم گرفتم و با دعای خیر مادرم با او قدم برمیداشتم و به گذشته نگاه نمیکردم تا ... تا زمانی که بخواهیم بیایستیم و بمیریم و باز عاشقانه به دنیا بیاییم...