سلام کاربر گرامی
چطور می توانیم به شما کمک کنیم؟
کلان با ترکیبی از رایحههای شرقی و تند که با رایحهی آبدار پرتقال خونی مخلوط شده، بر قدرتش تأکید میکند. بخش ابتدایی عطر، پس از پرتقال قرمز دارای ترکیبی از فلفل سیاه و ادویههای تندی است که به رایحهی میانی پرتقال و گل اسطوخودوس منتهی میشود. آمیزهای قوی از کهربا ، دانهي تونکای بوداده، نتهای تیره، چوب صندل و خزه این ترکیب را به پایان رسانده و به آن کیفیتی اصیل، مجلل و پرجذبه میدهند.
محصولات برند مارلی بدلیل لعاب نازک روی شیشه امکان دارد در حین حمل و نقل روی شیشه و زیر شیشه زدگی ایجاد شود و دور محل اسپری بدلیل سنگینی درب ادکلن دچار زدگی و یا کمی خیس باشد این موارد از ایرادات رایج این برند است
نوع عطر | ادو پرفیوم |
برند | پارفومز د مارلی |
سال عرضه | 2019 |
گروه بویایی | شرقی ادویه ای |
کشور مبدأ | فرانسه |
مناسب برای | آقایان و بانوان |
اسانس اولیه | فلفل ، ادویه جات معطر، پرتقال خونی |
اسانس میانی | اسطوخودوس ، شکوفه پرتقال |
اسانس پایه | دانه تونکا ، کهربا، خزه درخت بلوط ، چوب صندل سفید ، روایح چوبی |
افتادگی
غم غم غم
بوتهای باید آن وسط میبود که دستش میگرفت تا بیش از این نیفتد: موسیقی.
نیروی زندگی، میل به رویش، حرکت و دویدن... دویدن... دویدن... زخم خوردن و باز دویدن... زمین خوردن و باز دویدن... گریستن و باز دویدن... دویدن... دویدن... دویدن... ایستادن مرگ او بود... ایستادن یعنی تنها شدن با دردی که داری... و این روح را میکشد... روان را میپاشد... باید درد را برداشت و دوید... آنرا مایهی جان کرد و دوید [نه اینکه گریخت]
آنکه قویست درد را به بازی میدوزد و میدود و آنکه نیست، آنقدر میماند تا با دردی که دارد بپوسد...
نه! او اهل پوسیدن نبود. دوید! یا... موسیقی او را دواند.
بالاخره شاید بعد از آخرین سردی که بینشان رخ داده بود، میتوانست دستهایش را بگیرد، تنش را لمس کند، لبخندی بزنند و بوسهای.
میتوانست ببیند که عاشقش هست و او نیز هم، میتوانست ببیند دل در بر او دارد و او نیز هم، میتوانست بشنود دلش برای او میتپد و قلب او نیز هم، میتوانست بخواند چشمش او میجوید و چشم او نیز هم، میتوانست به او زل بزند، صدایش بشنود و آهنگ تپش و گرمای تنفسش را احساس کند.
جانم به این همه غربت و بد عاقبتی.
کار موقتی غیر مهمی داشت، باید چند روزی میرفت شهرستانی گم و گور. میتوانست نرود، ولی نازی کودکانه پایش را میکشید. چند روزی خانه را ترک گفت و به راه شد؛ ولی مدام به یاد او بود و آن جسم نحیفی که در خانه منتظر اوست... همان صاحب آن ساق پایی که یکبار در گذشته به پشت بازویش تکیه داده بود و او گرمایش را نه به پشت بازو که با تمام جان چشیده بود.
نیاز به خیالی داشت که آسوده باشد از بودن {او} در "آنجا"، در خانه... تا او هست زندگی باید کرد... تا او منتظر است، میتوان برگشت... امان از آن روزی که کسی منتظرت نباشد...
بینوا از کجا میدانست کسی منتظرش نیست؟ از کجا میدانست هنگام بازگشت قرار است با مرگی کدر، دل آشوبگر، غمگین و نابهنگام مواجه میشود.
جسمی که تا هفتهای پیش "آنجا" بود و به سهولت در دسترس، امکان هر گونه وصالی بجا بود و دلْ خوش به این وصال، امروز که برگشتهست دیگر نه پیکری مانده برای وصل و احساس، نه امکانی باقیست برای چشیدن و پیوند و نه دلی خوش از برای طپش.
به همان راحتی که شیشهی عطرش افتاد و شکست، عمر محبوب نیز؛ در دست طبیعت هیچکدام دشوارتر از دیگری نبود.
او ((ماند))، بیعطر و بدون محبوب: چه غریبانه و ماتمزده ماندگاریای. تنها ماندگاریای که هیچوقت دنبالش نبود؛ شاید همیشه چنین اتفاقی باید که بدانیم التماس ماندگاری و پخش از عطر هم جفاییست در حق او. شاید محبوب او نیز گم است؛ شاید نمیخواهد چند روز ماندگاریّ و حتی در شوق یک ساعته پر کشیدن میجوشد و خود تمام میکند از این ماندگاری موهوم و غربتزده بر تن و پوست ما! رهاش کنید بره.
مثل محبوبی که نه موقتی بلکه برای همیشه رفت و لحظهای فکر نکرد بعد از من چه بر سرش خواهد آمد آنکه من برای او معنای زندگی و رنگ روی بوماش بودم!؟
ماندگاری دخترک مثل خودش نزار بود و کم، ولی پخشش به وسعت تمام عمر قهرمان ما. شاید در همهی رنگهایی که میزد، هر سوناتی که مینوشت، هر متنی که تحریر میکرد و هر سازی که بالبداهه مینواخت، نُتی حضور داشت آهنگین از پیکر متلاشی شدهی محبوبش در زیر خاک آلمان.
رنگ او را میشد دید، آوازش را میشد شنید و حضورش قابل لمستر از دفتر نتی بود که رویش مینوشت.
پاهای قدرتمندش او را به حرکت وامیداشت. اهل دویدن بود. زندگی را دوید و نایستاد. بیشوق و بدونِ او؛ تنها و در غربت؛ فقط موسیقی میتوانست جانش دهد و باز بیافریندش، ولی چه حاصل؟؛ رویِ توجهاش مدام به آن "نقطهای" بود که او باید میبود و نبود؛ همین خود هم نیرویی مضاف. مردگانِ ما اگر قلبی وسیع داشته باشیم، همیشه در وسعت آن زندهاند و به قول شهریار زندگانی میکنند.
موسیقیْ از پس مرگ، به این دخترکِ لاغر اندامِ زرد روی حیات دوباره میداد و قهرمان داستان ما را قوتی مضاف میبخشید. طنین موسیقی از افقهای دور هستیاش را میخواند. موسیقی: خدایی که او را جز برای خودش نمیخواست؛ جز برای خلق نمیخواست، حلقهای بر گردنش افکنده بود و او را کشان کشان به محضر حقیقت میکشید.
چه خوش کشیدنی.
بگذار دیگران با دردی که دارند بپوسند؛ من آن را خواهم ساخت و تا ابد بر تارک روشن هنر خواهم کوبید. من از تمام وجودش جز آن یکبار گرمایی که ساق پایش سخاوتمندانه به بازویم بخشید، هیچ کامی برنگرفتم، ولی همان حرارت را شعلهای کردم و زرتشتوار به دورش گردیدم و امانتدارانه روشنش نگه داشتم تا روزی که مرگ یکبار دیگر این حرارت اندک، ولی مانا را با حرارت جان محبوبم پیوند دهد.
و آن روز روزیست که piano sonata no.14 بتهوون را به پایان رسانده گام در organ sonata No.4, bmv 528 از باخ میگذاریم و با رایحهی کالان پایان میدهیم غمی را که من کشیدم و او فقط نگاه کرد.
شباهت با باکارات رژ؟
برای برخی شاید، ولی اصالتاّ به هیچوجه.
شباهتی که دماغ آسودهطلب ما از عطرها میگیره هرگز به این معنی نیست که عطرِ دیرتر لانچ شده شخصیت مستقل نداره و حتما مشابه اولیه.
مقایسه کردن دو کار با هم و حکم دادن بر این اساس هم ظلمیست که سلیقه مرتکب میشود و اصل و امانت و مبنا را به هم میریزد تا پیروز میدان همیشه خودش باشد، و دقیقاً همین کار در مقیاس کلان بود که تاریخ را پر از خون و جگر و رودههای بریده و بیرون ریخته کرد.
کالان عشقیست که در نیمهی راه برید
باکارات رژ آتشیست که انتقام جدایی را با سر کشیدن ناگهانی شربت وصال میگیرد.