سلام کاربر گرامی
چطور می توانیم به شما کمک کنیم؟
توجه کنید این کالا توسط خود کمپانی بدون سلفون عرضه می شود
برند | مکس فکتور |
سال عرضه | 1976 |
گروه بویایی | شرقی گلی |
کشور مبدأ | ایالات متحده |
مناسب برای | بانوان |
اسانس اولیه | آلدهید ، صمغ گالبانیوم |
اسانس میانی | یاس، گل یلانگ ، پیچ امین الدوله |
اسانس پایه | دانه تونکا ، کهربا، وانیل ، نعناع هندی ، خزه درخت بلوط ، چوب صندل سفید ، لابدانیوم |
کمی که میگذشت و صدایی نمیشنید! میرفت سراغِ الکل...
شیطان: بنوش بامن. خدای را از یاد ببر، ای چرخهی ویرانگر. بنوش بامن. خدای را از یاد ببر، ای سقوطِ دردآور...
حوالی صبح آقامیرزا مجنون وار زمزمه میکرد : خدا! فرشتههات تو زیرزمینِ خونهی من توله جن پس میندازن! شیطان از خنده روده بُر میشد. میوفتاد زمین و با انگشت اشاره خدا رو نشون میداد!!
اون زمان نوجوون بودم و به دفعات، مخفیانه تو کُنجِ تاریکِ حیاط خونهی مادربزرگ، مینشستم وَ با دقت به تراژدیِ رادیکال و ترسناکِ آقای همسایه گوش میدادم. گاهی از پشتبام تماشا! من خودم رو نزدیکترین شاهد به احوالات آقامیرزا میدونم. جاسوسیِ زشت، غیرانسانی و زنندهای بود اما اگر شکل نمیگرفت آقامیرزا بین همون عَجزها ذوب میشد و به امروز نمیرسید!
آقامیرزا محمدولی خان بسیار ثروتمند بود، بیحد مهربان وَ تا زیرِ گردن با خود دشمن. پدر میگفت: عشق! گاهی عشق آدم رو تبدیل به تنها دشمنِ خودش میکنه!! گویا آقامیرزا در اواخر دهه سوم زندگیش! عاشقِ دختری میشه به نام لَعیا. توی شُل وُ گِلِ عاشقی بابای لعیا، دختر رو میزنه و پَرده گوشِش پاره میشه و لعیا به جبر دست از عشقِ آقامیرزا برمیداره. آقامیرزا هم از اون روز به بعد یه جورایی با خودش دشمن میشه!
آذرِ سردِ سال هشتاد. باران زمین رو آش و لاش کرده بود وَ سوز مرثیهی از دست رفتنِ گرما رو میخوند! مردم هاج و واج جلویِ در خونه آقامیرزا جمع شده بودن. من از بین جمعیت رفتم داخل. داخل تر. داخل اتاق. بله؛ آقامیرزا دیگه زنده نبود!
چندین بار با پدربزرگ خونهاش رفته بودم. اووو کلی داستانهای عجیب از قدیمها میگفتن. ولی اون روز آقامیرزا هیچی برای گفتن نداشت. کفِ یکی از اتاقهای خونهاش افتاده بود و یک پتوی بزرگ وَ قهوهای رنگ برروی سرش انداخته بودن. اولین بار بود که (احتمالا) مفهومِ تضاد رو با تمام وجودم حس میکردم. عظیمترین کنتراست هستی. جاری مقابل ساکن. حاضر مقابل غایب. مرگ دربرابرِ زندگی! زنده بودنِ پُرسروصدا و کالِ من به شکلِ رکیک و مستهجنی حال بهم زن بود در مقابلِ مرگِ آرام و بالغِ آقامیرزا! از چرخشِ سرخوشِ خونِ خودم در برابر لختگیِ سنگینِ خونِ آقامیرزا خجالت میکشیدم...!!
یکی از روندهایی که در نوجوونی خیلی روی من تاثیر گذاشت همونجا شکل گرفت. بین هَمهَمه وَ پُرحرفی آدمها که دائما میومدن و میرفتن من خیلی عجیب و غیرارادی در گوشه اتاق نزدیک به یک پرده کِرِم رنگ که کنارش یک جارختیِ چوبی بود ایستاده بودم و فقط به سکوتِ عجیب آقامیرزا توجه میکردم.
گرانشِ عجیبی داره. تاحالا شده به یک مُرده عمیقا نگاه کنید؟ بین حنجره و معده شکلی از دل آشوبه با رگه های ترش و شیرین ایجاد میشه که زیر تپشِ غیرمعمول قلب، پُمپاژ پُرفشارِ خون، فعالیتِ متشنج مغز وَ ترشحِ همزمانِ آدرنالین، درآن ایجادِ اعتیاد میکنه! دیگه نمیتونید ازش دست بردارید...!! اون حجمِ آرام گرفته ی پنهان زیر پتو... نه مُرتد و درحالِ تجاوز به فرشتهها بود. نه مومن و بر خاکِ عفو افتاده. نه هشیار، نه بیهوش. نه عاشق، نه فارغ!
آقامیرزا محمدولی خان تو یک روز مُکَدَر و یخ زدهی پاییزی؛ جایی که هیچ پنجرهای باز نبود و پوست زیر بمبارانِ سوز منفجر میشد؛ وقتی که فقط شصت سال سن داشت... خیلی جدی مُرد!
احساس سنگینی میکنم نسبت به ماجرای انسانها...
قلب، روان و تخیلم یکجا مچاله میشن...
به راستی که هر آدم کتابی است خواندنی. احترام میذارم بهشون؛ صرفا بخاطر آدم بودن! بخاطر این گونهی نادر، غریب و غمزده ای که داریم. دشوار است. بار آدمیت بر دوش کشیدن...
جایی که نه حیوانِ حیوان هستیم نه فرشتهی فرشته!
نه خدا با ما ماند و نه شیطان رفاقت کرد...
نه رانده شدهایم نه فراخوانده!
نه جاذبیم نه دافع...
آدم؛ رها شدهترین جاندارِ تاریخ زمین...
چه بی رحمانه معلقی فرزندِ آشوبِ حوا
ببینید، بشنوید، مزه و لمس کنید؛ بو بکشید.
این رایحه ی تند و طعمِ گسِ تنهایی است!!
وَ زندگی یک بازیگوشیِ هیجان انگیز؛ که جز خیالِ خام و کِشدارِ یک کرم ابریشم در انقباضِ بی مرزِ پیله نیست. جز طمع و هوس پرواز. جز تلاشی ظریف برای رسیدن به تکامل و پروانگی...!
خب خب وَ خب :) همهی اینها یعنی چی؟؟ یعنی گویا خانم لعیا جاست کال می مکسی استفاده میکرده و من وقتی با پدربزرگ میرفتم خونه آقامیرزا شیشه این عطر رو میدیدم. که اون زمان اصلا نمیدونستم چیه و چرا...! بعدها پدربزرگ برام گفت که اون عطرها داستانوشون به عاشقانههای آقامیرزا برمیگرده! دردناک این بود که لحظه مرگ... مردم چندتا از اون شیشهها رو که داخل اتاق برروی یک صندوقچه خیلی بزرگ چیده شده بودن رو دزدین!
چه بی دفاع بود آقامیرزا. شاید بیخیال!
مردهها به شکل غم انگیزی دست و دلباز میشن. ناگهان تمام حرارتِ تملک رو میندازن تو حیاطِ منجمدِ ازدست دادن!!
عشق چیست؟ جز سرقتِ نامردان از بقايایِ نارنجیِ یک خاطره!
خیلی گذشت تا شناختم این عطررو. خودم یکی ازش خریدم وَ فهمیدم سرسپرده هم زیاد داره. یکی دوشب قبل کامبیز سخی عزیزم به دقت از مکسی نوشته بود وَ نارنجکی شد در قلبِ جهانِ خاطراتِ من. اما اون لحظه فرصت برای نوشتن نبود! باید وقت میذاشتم تا بتونم آقامیرزا رو راضی کنم بعد از بیست سال دوباره به جهان زندهها برگرده :)
خلاصه اینکه جاست کال می مَکسی خاطراتِ معاشقه با لَعیا رو در سر پنهان کرده وَ رايحه ای داره با طعم شیرین، جغرافیایِ شرقی، مردمانی چوبی سبز گلدار و خدایی کهربا مانند و پُرحرارت.
رایحه: آقامیرزا کُش!
ماندگاری: به درازای عمرِ یک عاشقانه
باتل: سارق فریب!
نشر: سیال مابین دنیای عاشق و معشوق
تایپ: لعیا دلبری میخواهد و آقامیرزا دلداده ای...
مناسب برای پاییزهای یخ زده!
وَ عشق، مرد رندی بود که جسمِ بی جان و تنهای آقامیرزا را به دوش میکشید...!!