سلام کاربر گرامی
چطور می توانیم به شما کمک کنیم؟
اوپوس 10 با ترکیباتی غریب.
نسخه دهم از سری محصولات خانواده اوپوس معرفی شد تا ده گانه اوپوسهای آمواج تکمیل شود. دهمین اوپوس در ترکیباتش مواردی دیده میشود که کمتر در یک ادکلن دیده شده است. روایحی چون رایحه رنگ یا جلا، عود لائوس و بوی فلزات در هرم بویایی معرفی شده برای این کار در کنار هم قرار داده شدهاند.
اوپوس 10 محصول سال 2016 آمواج را هم اکنون در عطرافشان مشاهده بفرمایید .
نوع عطر | ادو پرفیوم |
برند | آمواج |
طبع | معتدل |
سال عرضه | 2016 |
گروه بویایی | شرقی گلی |
کشور مبدأ | عمان |
مناسب برای | آقایان و بانوان |
اسانس اولیه | رز |
اسانس میانی | شمعدانی ، چرم ، روغن جلا |
اسانس پایه | گل یلانگ ، بوی فلزات، نوعی کهربا، عود لائوس |
آن موقع ۳۹ سالش بود، از اون سبزه بانمک ها، با نگاهی عمیق و صدایی که هوش از سرم میپراند. و مدلِ حرف زدنش که تا عمق جانم نفوذ میکرد. عاشقش شده بودم. دست خودم نبود.
عاشق بودم- وابسته بودم- مُرید بودم- مُبتلا بودم.
خلاصه که اینقدر سماجت کردم واینقدر التماس و خواهش و تمنا کردم که بشود فقط گاهی با او صحبت کنم.با اینکه اطرافش آدمهای زیادی بودند ولی واقعا تنها بود.پدر و مادرش به رحمت خدا رفته بودند و ۲ خواهر و یک برادرش ، خارج از ایران زندگی میکردند. بعد از مدتهافقط تلفنی صحبت کردن و آتش عشقی که هر روز در وجودم شعله ور تر میشد ، اولین قرار ملاقات حضوری را گذاشتیم. نمیتوانستم باور کنم . کل شب را بیدار بودم ،بماند که بر من چه گذشت تا لحظه ی دیدار رسید.بعد از اولین قرار ملاقات ،انگار مهری که مرا در چنگال خود اسیر کرده بود ، بر دل او هم اثر کرد. شاید دَردم مُسری بود. نمیدانم. فقط میدانم که روزگارم بهشت شده بود. خودِ خودِ بهشت.
تنها مسئله مادرم بود که هیچ جوره رضایت نمیداد.۲۱ سال فاصله ی سنی کم نبود. چقدر تلاش کردم ، چقدر خودم رو به آب و آتیش زدم، چقدر اشک ریختم که موافقت کند.
خلاصه زندگی دونفره ی بهشتی ما ،بعد از ۵-۶ سال جان کندن به ثمر نشست.احساس میکردم بالاخره به دست آوردمش. اواخر آبان ماه، در پاییز جانِ عاشق... من و او ، ما شدیم و اولین جایی که رفتیم ، همان مزرعه دوست داشتنی بود.
نمیدانید که چقدر ثانیه های با او بودن برایم عزیز بود. نمیدانید که چقدر دوستش داشتم. چقدر قلبم با قلبش یکی شده بود.محبت کردن به او صدبرابر به خودم آرامش میداد.از تماشا کردنش سیر نمیشدم.امان از بوسیدنش ، امان از عاشقانه ها...شاید کافری شده بودم که خدای خود را در وجود او میدیدم.آذر و دی هم گذشت.و ماه بهمن آمد.دقیقا ۲ ماه و ۱۲ روز بود که باهم بودیم.
جایی که هر دو به آنجا تعلق خاطر عجیبی داشتیم ،همان مزرعه بود.معمولا آخر هفته ها به آنجا سر میزدیم. ۸ بهمن ساعت ۹ شب راه افتادیم. طبق معمول که رانندگی میکرد ،عوض تکیه دادن به صندلی ،به درب و شیشه ی ماشین تکیه داده بودم و تماشایش میکردم. دست چپم را در دست راستش قفل کرده بودم و با دست راستم ، روی دستش را نوازش میکردم.آهای خوشگل عاشق، آهای عمر دقایق ، آهای وصله به موهای تو سنجاقِ شقایق..موزیک در حال پخش شدن بود. چندسال پیش چقدر برای آرزوی محالم با همین آهنگ اشک ریخته بودم و الان نگاهش برای من بود، هُرم نفسهایش برای من بود.
وقتی وارد جاده ی فرعی منتهی به مزرعه شدیم
آهنگ هنوز در حال پخش شدن بود.
هردو با هم ، آهنگ را با خواننده هم خوانی میکردیم و من قربان صدقه ی صدایش میرفتم که ...
فقط نوربالای ماشینی که به سرعت از روبه رو به ما نزدیک میشد و صدایی مهلک یادم می آد...
نمیدانم چقدر زمان گذشت. فقط وقتی به هوش آمدم ،اولین چیزی که دیدم نور چراغ ماشین اورژانس و آتش نشانی بود. سرد بود. خیلی سرد بود...احساس کوفتگی و گیجی داشتم. یهو مثل برق گرفته ها فهمیدم چه خاکی بر سرم شده است .مثل دیوانه ها دنبال او میگشتم. مأموران اورژانس و آتش نشانی جایی تجمع کرده بودند.انگار تازه موفق شده بودند او را از بینِ آهن پاره ها بیرون بیاورند.وقتی خودم را رساندم ، دیدمش. خون چهره اش را پوشانده بود. وای از چهره اش .دست چپش از بدجایی کج شده بود. پاهایش .. نمی توانم توصیف کنم. ترسیدم ، من ِ عاشق از حالت رقّت آمیزش ترسیدم. فریادها در گلو داشتم ولی بیرون نمی آمد.من برایت بمیرم. من برایت بمیرم.مگر میشود تا این حد وحشتناک آسیب دیده باشی و من فقط چند زخم سطحی داشته باشم؟!
بوی خون. بوی فلز . دهانش تکون میخورد ، بخار دهانش را در سرمای آن شب شوم می دیدم.فک پایینش میلرزید. گوشم را نزدیک دهانش کردم... ولی نمیفهمیدم چه میخواهد بگوید.سرد بود. خیلی سرد بود.خون چهره اش را پوشانده بود.لخته شده بود.چشمانش... چشمانی که برایشان می ُمردم.خدایا ، چطور من زنده ام. چطور من با دیدن اون صحنه ها هنوز نفس میکشیدم؟!
بدنش میلرزید... باز لبهایش تکان میخورد.عزیزم ، جان دلم حرف نزن. خوب میشی.انگار قفل چشمانم باز شد،اشکم که میچکید ، بخار داشت.گوشم را نزدیک تر کردم :
دُ .. دو...دوو .. دوس... دوووسِست ددا....
و تمام .. تمام شد آرزوی من.
نمیدانم چقدر در آن سرما خودم را زدم
چقدر وحشی شده بودم؟!
چقدر با ناخنهام برانکارد را چنگ زدم که نگذارم او را ببرند...
ولی آنها او را بردند و من را در خجالت همیشگیِ آن ترسِ چند ثانیه ای تنها گذاشتند...