سلام کاربر گرامی
چطور می توانیم به شما کمک کنیم؟
مطابق نظر Donatella Versace این محصول اسانسی کمیاب ، شور انگیز و دلپذیر از یاسمن اسرار آمیز ، تازه و لطیف دارد و با تکنولوژی 'Headspace' تولید شده است.رایحه ی مشک و عنبر که از ترکیبات اصلی آن می باشند آن را از سایر محصولات متمایز کرده است. این ادکلن در سال 2006 با رایحه ی منتخب Antoine Lie به بازار عرضه شد.
با معرفی این ادکلن در سایت عطر افشان میتوانید با استفاده از آن روزهای خوبی را داشته باشید .
نوع عطر | ادو تویلت |
برند | ورساچه |
عطار | آنتوان لی |
طبع | گرم |
سال عرضه | 2004 |
گروه بویایی | شرقی گلی |
کشور مبدأ | ایتالیا |
مناسب برای | بانوان |
اسانس اولیه | هل ، زنجبیل ، فلفل |
اسانس میانی | گاردنیای یاسمنی، نارگیل ، شکوفه پرتقال ، گل صدتومانی |
اسانس پایه | مشک ، کهربا، چوب صندل سفید |
لهنش سوالی بود اما داشت اعتراض می کرد،
می خواستم توضیح بدهم که چقدر روز شلوغی داشتم،
می خواستم بگویم که توی ترافیک گیر کرده بودم،
و از ترس اینکه دیر به قرار برسم، چقدر نگرانی کشیده بودم،
می خواستم بگویم که برای دیدنش لحظه شماری می کردم،
و خودم را به زمین و زمان می زدم تا بموقع به قرار برسم،
میخواستم بگویم، دیوانه وار دوستش دارم،
می خواستم بگویم بخاطر دیدنش،
چه قرار مهمی را بهم زده بودم،
می خواستم بگویم، یک دقیقه دیدنش را، با یک دنیا عوض نمی کنم ...
اما، ...
به عوض همه ی اینها،
لبخند ملایمی زدم و نشستم،
و به صورت زیبایش خیره شدم،
از همیشه زیباتر شده بود،
ساکت بود و به بخار ملایمی، که از روی فنجان قهوه بلند می شد نگاه می کرد،
دنبال حرفی می گشتم که صحبت را ادامه دهم،
همیشه او بود که صبحت می کرد و من بیشتر گوش می دادم،
من زیاد اهل حرف زدن نیستم،
گوشه گیر و خجالتی و کم حرفم،
و او برعکس من، شوخ طبع و صمیمی، دلنشین و دوست داشتنی،
...
...
درباره چی باید حرف می زدم؟
او همیشه کلی حرف برای گفتن داشت،
...
اه که من چقدر بی دست و پا هستم،
حتی نمی توانم با عزیزترینم چند کلمه حرف بزنم،
...
بازهم مثل همیشه فقط نشستم و به او خیره شدم،
نسیم ملایمی،
آرام و پاورچین،
از لابلای موهای موج دار مشکی رنگش،
به سمت من جاری شد،
و رایحه سحرانگیز «کریستال نویر»، همه ی فضا را پر کرد،
چشم هایم را بستم،
و آرام ولی عمیق نفس کشیدم،
چقدر... دلنشین،
چقدر... فریبنده،
دلم نمی خواست نفسم را بیرون بدهم،
دوست داشتم این رایحه ی دل فریب، در اعماق وجودم بماند،
...
دوباره نگاهش کردم،
فریبنده تر شده بود،
صورت زیبایش در نور ملایم محیط،
مرموز و پیچیده می نمود،
...
باز چشمانم را بستم،
و یک نفس عمیق دیگر،
داشتم تک تک نوت های این رایحه ی سحرآمیز را تجربه می کردم،
که با عطر مرطوب موهایش،
در خنکای یک شب پاییزی،
درهم آمیخته بود،
...
آرام نگاهم کرد،
چقدر ... این نگاه ... آرام بود،
و چقدر ... آرامش بخش،
انگار می خواستم شب به پایان نرسد،
و نوازش آرامش بخش این نگاه،
ساعت ها قلب و روحم را التیام بخشد،
...
حس سربازی را داشتم که به میل خودش خلع سلاح شده است،
در آرامشی کامل، تسلیم و دربند بودم،
...
بیچارگی و درماندگیم را فهمیده بود،
برگشت و به فنجان قهوه اش خیره شده،
لبخند زیبایی گوشه ی لبانش نشست،
و در چشمانش برق ظریفی درخشید،
که شیطنتی لذت بخش را، پشت آن مخفی کرده بود،
خوب می دانست که چقدر شیفته ی این رایحه ام،
و چقدر حس دیوانه وار عاشقی ام، به این رایحه گره خورده است،
این رایحه،
تیر خلاص بود،
و آخرین قفل زنجیر،
...
باید حرفی می زدم،
وقت داشت می گذشت،
...
به آرامی گفتم : «قهوت سرد می شه»،
فهمیدم که گند زدم،
واقعا از این بی مزه تر حرفی نبود که بزنم؟؟،
حتی بهم نگاهم نکرد،
همانطور بی تفاوت به قهوه اش زل زده بود،
دست و پایم را گم کرده بودم،
حتی آدم های میزهای کناری هم فهمیدند که خراب کاری کردم،
همه داشتند با تعجب نگاهم می کردند،
...
حالا چکار باید می کردم،
چطوری باید درستش می کردم،
...
باید میگفتم که چقدر دوستش دارم،
که از وقتی رفته است،
دیگر حال و حوصله ی آدم ها را ندارم،
حال و حوصله خودم را هم ندارم،
اصلن حوصله این دنیا را هم ندارم،
باید میگفتم، دردی که در قبلم هست، چقدر تحمل ناپذیره،
چقدر دنیایم سرد و تاریک شده،
چقدر همه چیز غمگین و افسرده شده،
چقدر همه ی رنگ ها بی رنگ شده اند،
و همه شادی ها بی طعم،
انگار همه ی شهر را خاک مرده گرفته،
...
باید می گفتم، که همیشه یک بغض آزار دهنده،
گلویم را گرفته و فشار می دهد،
غمی که مثل غده ای بدخیم،
همانجا بیخ نفَسم چسبیده،
و رهایم نمی کند،
...
باید به پایش بیافتم،
و التماسش کنم که برگردد،
باید بهش بگویم که چراغ زندگیم دارد خاموش میشود،
و قبلم مثل پرنده ای در حال مرگ، مدام بال و پر میزند،
باید ازش خواهش کنم که برگردد،
و به درد و رنجی که هر ساعت و هر لحظه دارم تحمل میکنم پایان بدهد،
...
اشک کاسه چشمانم را پرکرده بود،
گلویم از شدت بغض بسته شده بود،
باید حرفی می زدم،
وقت داشت می گذشت،
...
با چشمانی پر از اشک،
و گلویی پر از بغض،
درمانده و مستاصل،
نشسته بودم، و به او خیره شده بودم،
...
...
...
فشار آرام دستی را روی شانه ام احساس کردم،
سرم را به سختی برگرداندم،
کافه چی، لبخند سردی روی صورتش داشت،
... «بازم مثل همیشه هر دو تا قهوتون سرد شد، می خواید عوضشون کنم؟»،
فقط نگاهش کردم،
سعی کردم لبخندی بزنم،
چشمانم را که جمع کردم،
یک مشت اشک، از کاسه چشمانم روی صورتم سرازیر شد،
...
به آرامی بلند شدم،
شال گردنم را دور گردنم پیچیدم،
و به سمت انتهای خیابان راه افتادم،
...
و نسیمی سرد و آرام،
که انگار،
از لابلای موهای موج دار مرطوبی عبور کرده باشد،
خاطره ای از رایحه سحرانگیز «کریستال نویر» را،
در فضا پراکنده می کرد ...