درود فراوان،
تونیآیومی، اورانگوتان دلبندِ زرجاف، که بود وُ چه کرد؟ (با صدای مسعود فروتن)
عذر میخوام اولش اینجوری شروع شد.
عرضم به حضورتون که من بچه اورانگوتان هارو خیلی دوست دارم. ولی فقط و فقط بچههاشونو! :/
تونیآیومی اورانگوتانیست بالغ ؛)
مِشکیِ یکدست.. کمی درتی و عرقکرده.. به معنای واقعی کلمه تُرش.. واقعا اگه این موجود خوراکی و یا نوعی تُرشی یا لواشکی میبود بلافاصله پس از مصرفش جای معده و پانکراس و صفرا، به نسبت سینوس زاویهای که لوزالمعده با خطِ مماس بر صفرا میسازد به نصف مساحتِ معده و در خلاف جهت عقربههای ساعت جا به جا میشد..! همینقدر شوربا شوربا!
گویا آخر شبها هم معمولا ژولیده و مست تشریف داره وَ خیلی لذتها میبره از این احوالاتاش! غرق است در خوشیهای میوهای و شب و روز کارامل پارو میکنه از در و دیوارِ جیرگون خانهاش؛ و واسه اینکه دلِ دختر تو خونه که خانم وانیل باشه نگیره همراه با کَش، گلبرگ هارو شاباش وار میریزه رو صورت و سیمای ایشون.. همینجوری غلتان در خامه و کارامل و میوه وُ همراستا با مدار استوا آخرین مَتّه از آغُلِ فوقسریِ زرجاف رو کِش رفته و فرو کرد تو مابقیِ! آنچه در جمجمه من بود.
من اول گذاشتمش در نمیپسندهایم.. رایحه رو هم پنج دادم، فقط هم به گل رویِ بعضی از فامیلهای آدم حسابی اش.. ولی خواب به چشمم نیومد تا اینکه نظرم عوض شد!
ناگفته نماند؛ آخراش اومد اطوارِ بقیه همخونه ای هاش رو در بیاره و یخورده معقول رفتار کنه، به همین جهت قدِ یک قاشق چایخوری مخلوط ادویهجاتِ تند و تیز رو ریخت توی یه بشقاب و داد دست من و با لودگیِ خاصی گفت بفرما؛ به وقتش آقا میشم نون اوور خونت میشم،، سنگین میرم رنگین میام میخرم هرچی ناز داری برام :/ خب.. اوضاع رو بدتر کرد گمانم..!
یه لبخندِ مَکُش مرگِ ما، مقداری تَتو و زنجیر گردن و دستبند هم به تمام وجنات جناب مانکی بیفزایید..
سپس چه شد؟ با احترام به سلایق همه عزیزانم، رایحه و کرکترش رو تا ابد نمیپسندم؛ ولی واقعا اول صبحی حسابی خندیدم :) به خودم و حرصی که اولش خوردم.. اون لجاجت و تنفر آنی.. این شوخ و شنگیِ تونیآیومی که باعث شد این جملات و کلماتو تو دقایقی سر هم کنم و در نهایت خودم لذت ببرم.. ساعدم رو هربار نزدیک بینیم ببرم بگم بابا تو دیگه چه جانور رو اعصابی هستی!
احتمالا جانوری که صد و هشتاد درجه با تو فرق داره اما میدونی گاهی و فقط گاهی میشه باهاش خوش گذروند ؛)
گنمید؛ شبیه به حسی نامعمول.. چون کسی که رها کردنش را توانی نیست اما رنج دارد نگاه داشتنش.. آن نقطه از تنگنا که میخواهی دوستش داشته باشی اما نمیتوانی.. کلامی بازتاب نمیشود اما، هربار مُهرِ سکوت زخمهایت لب باز میکنند..!
درود و احترام جناب مهربان :) و سپاس فراوان از توجه و مهربانی شما به نوشته من :)
شاد و سلامت باشید🌹
'هارمونی' در جهان قدرتی بیهمتا دارد و حرف اول را میزند؛ چون آهسته نجوا میکند و انسان، سخنانِ وزین شنیدن را دوست دارد..
اندیشه ثمره تفکر است و تماشا میوه اقدام به نگاه. و صد عقل را وزنِ یک اندیشه نتوان کشیدن!
عمیق شدن در معنا، وحدت میآورد و در هر زمینه و پیشه و حرفه ای، سببِ یگانگیِ اثر خواهد شد.
............................
عطرها اغلب به جهان مُد متصل اند و پوشیدنِ اونها نیازمند رعایت یه سری مواردی هست که در فشن هم این اصول حائز اهمیته!
مخاطب- موقعیت- رنگ و نوع پارچه- ارتباط و پرزنت..
با توجه به رایحه و نتها، تگِ قیمت، نام برند، تبلیغات شکل گرفته برای عطر مورد نظر، رنگِ باتل، تست رایحه توسط خودتون روی پوست و پارچه در سرما و گرما و غیره؛ موارد بالا رو تشخیص بدید!
یعنی: کجا بپوشم؟ در چه موقعیتی و کنار چه افرادی؟ با چه لباسی؟ چه رنگی؟ چه جنس پارچه ای؟ این عطر رو میپوشم که من رو چطور پرزنت و توصیف کنه؟ آیا اصلا اون کرکتری که من از عطر انتظار دارم به مخاطب نشون بده در من میگنجه؟ و و و
با یه بررسی کوتاه و چند سوال و جواب قطعا به مقصد میرسید و با رعایت نکات محاله بازخورد بد بگیرید! بهتون قول میدم!
باید یادمون باشه؛ همونقدر که عطر ها مارو کامل میکنن و ابعادی از شخصیت مارو بُلد و موَجه میکنن، ما هم باید برای عطرمون شخصیت قائل بشیم و همراهاش باشیم!
این موارد، اجزای کوچکی اند که با چینشِ درست و به جا در کنار هم، یک کُلِ منظم وُ واحد رو تشکیل میدن که به اصطلاح بهش میگیم 'هارمونی'!
..........................
و اما :)
باریکلا به تامفورد که با عود مینرال و رنگبندی بطری و جاگذاری نتها، این هارمونی رو رعایت کرده!
آراسته و متعادل و شفاف. و درسته؛ بر روی خط صاف حرکت میکنه و یکنواخته اما راه رفتن اش زیباست و بینینواز :)
یک شروع اینسنسی بسیار انعطاف پذیر داره وُ نمک بارون میشه بینیتون قشنگ :) نمکِ خالص دریا، نه این سدیمکلرید های شیمیایی که فشار و میبرن تا بیست و آدمو تبدیل میکنن به تشنهای سیراب ناپذیر :/
یک جریان گرمِ دلپذیر داره این نمک و خونو بر اندام کهربا به جریان میاندازه.. پودری- شیرین- بسیار لطیف و دلچسب.. سپس قدمهاش به حرکت در میان و غَلت میخوره تو ماسههای دریا به وقتِ یک بعد از ظهرِ تابستانی.. دستانش رو مثل کاسه میبره توی دریا و حجم گُنگی از اون آبیِ عظیم رو دوان دوان با خودش حمل میکنه.. به کاجای میرسه و شادمان از اینکه دریایی کوچک با خودش به همراه داشته، به دستانش نگاه و جز ردِ مرطوبِ خاک و ماسه چیز دیگری نمیبینه.. تکیه میده به درخت، و نسیم برگِ کاج همونطور که نرم اشکهاش رو پاک میکنه، به خاطرهی یک جریان آبیِ خُنک با گونههای گرمِ کهربا و حلقهی آفتاب گوش میده.. تا ساعتها.. چندین و چند باره.. آرام و یکنواخت اما، زیبا...!
یونیسکس.. برای تابستان بر پارچه لینن (خصوصا متراکم) خیلی خوب میشینه.. خاکی، قهوهای، کاراملی، خردلی، عنابی، فندقی، سفید.. برای سرما هم بر چرم زیباست..
اکسسوری هم طبق معمول، مختصر.. لِس ایز مور یا همون زیبایی در سادگیست ؛)
ای که چه شروع و میانهی زیبایی داره و چه بیس ناامید کنندهای! روی پوست البته!
الان چند روزه دارم به این فکر میکنم که زمین چقدر رفتگرها رو دوست داره! و اینکه اون جاروی چوبی و پیر و دستان پینه بسته چه رازهایی میتونن با خاک داشته باشن! به راستی اون صدای خِش خِش چه چیزی میگه و ما نمیشنویم!؟
دیروز به تابلوی "طلوع آفتاب" که نگاه میکردم و از رنگ نارنجیِ اون یاد لباس رفتگر و گفتو گوی زمین افتادم، یه نیت کردم و 1968 رو روی تابلوام اسپری کردم! چنان اون ترکیبِ رنگ و رایحه بهاری به افکارم شاخ و برگ داد که یاد بخشی از گلستان سعدی افتادم و چون مسخ شدهها چند خطی نوشتم.. اون رازهای سر به مُهری که از دلِ زمین بیرون آمده و 1968 دم گوشم زمزمهشان کرد! احتمالا و برای من ماموریتاش، تنها، همین بوده باشه و من نباید، در سازهی به معنای واقعی 'مخروب'ِ پایه، دنبال چیز دیگری باشم! هرچند از تابلو ام خوشش اومد :) وَ بوی چوب و مواد با بوی 1968 در هم آمیخته و واسه خودش یه ترکیب بیسِ قشنگ درست کرد..
حال، بخشی از آن نوشته تقدیم به شما:
عطر خوشآمدِ بهار است وُ بامدادِ نیمهی اردیبهشت!
اگر باری شنیده باشی، فراشِ باد صبا را که فرش زمردین گسترانده وُ دایه بهار بنات و نبات در مهد زمین پرورانده است، نفس زیست میکنی به شکرانه لبخند به تماشای رازِ گِل و خاک با دستان پینه بسته او..
دانه شبنم؛ شیرین، نرم، سُر خورد بر حلقهی گُل تا چانه پایین رَوَد و ساقه جلا دهد به طراوت.. خوش خواند بُلبُل تا که از سینه گل روید و گلستان شود خاطر ات به تپشِ قلبِ سرخ که مهر فزاید و مهر افشاند..! که نه گنج است و نه جنگ بقایِ آدمی بل، رگه قندی شیری، جاری بر رنجِ مُشک و گرفتگیهای ادویهای..
بوی چوب از طلوع آفتاب برآمد! تخته شکافته وز خاک آب رویید!
چون زمین و زمان ریشه کردهایم در اعماق پس واجب باشد پیشانی به شکوه بر خاک فرود آوردن بر فراز افق تا که طلوع را تماشا کردن وُ زان فنا باقی شدن...!
دیباچه، گلستان سعدی
غزل شماره ۵، دیوان حافظ
Sunrise, Claude Monet
رُز گلآبی :) گلاب هم دیوانهای ست برای خودش :)
سلام به شما،
یه پیشنهاد:
حمام که میرید، چراغ رو خاموش کنید.. چند شمع (در حدی که فضا از تاریکی مطلق در بیاد) روشن کنید، یک پارچه (رنگ روشن) جایی به دیوار آویزان کنید و این عطر رو بر اون اسپری کنید.. برید زیر آب سرد، سرتون را تا حدی زیر دوش ببرید تا آب کاملا از دو گوش شما رد بشه و صدایی جز حجمه آب رو نشنوید، و سپس در اون مکان تاریکِ طلایی پانصد سال رو نفس بکشید! قول میدم چنان لذتی ببرید که اندک تجربه کرده باشید!
اگر پنجره به بیرون اشراف داشته باشه و باران بباره که نگم چقدر دیوانه کننده میشه!
پس، موسیقی نمیخوایم؛ صدای آب، این رزِ مهجور ما رو بس است.. خانم گلآبی :)
یک شب که باران بسیار شدیدی میبارید بعد از رسوندن دختر خاله ام و بچه های شیریناش به خانه، موقع برگشت چنان از خود بی خود شدم که گوشه خیابونِ نیمهخلوت کنار زدم و کفش هامو از پام کندم و پا برهنه طول خیابونو راه رفتم :) کفشم رو بدزدن؟ ماشینو ببرن؟ چه باک؟!
آن مستی با این مستی فرق دارد! لااقل میدانی از سرت نخواهد پرید...!
خلاصه؛ اعتماد کنید و امتحان! نه به قول من؛ بلکه به تمام آن پانصد سالی که در دست توست! دوستش خواهی داشت..
سلامت باشید.
سلام😄
آقای رستمی من هنوز گاهی خواب گاسپار نوئه رو میبینم؛ معمولا چند تا آ چهار و یک مداد رو به روم روی یک میز قرار داره، ایشون هم با انگشتهاش مرتبا میزنه به میز و با اون چشم های عجیب و غریب خیره به من، به فرانسوی، میگه: پس میخوای فیلمنامه بنویسی واسم!
_آقا من که گفتم شکر میخورم دیابتاش هم نوش جونم..!
جناب رستمی شرمنده میکنید، محبت دارید واقعا :) ولی اگه روزی جمیع منتقدین و نویسندگان سینما هم ورود کنن به خوابم، بنده مجبورم ایدی شمارو بدم بهشون تا سراغتون بیان و سنگهاشونو وا بِکَنَن😁
+که نوشتههای نازنینو بخونم کافیه!؟ نه ممنون!!؟ که اینجوریااس! ای امان از دستِ بینمک!
جمله آخر عالی بود؛ چقدر خندیدم😁😁
خدا حفظ کنه شمارو🌸
چه کنم چیکار کنم، از کجا شروع کنم!؟
درود و مهر به عزیزانم :)
واقعا به سلیقه من، عطرهای فوژه تا ابد جذابترین خواهند بود!
وَ فوژه رویال (فوُژِ غوُیَل) میتونه در صدر مجلس بنشینه.
داشتم به بهانه عطرِ Acqua di Sicilia از Santa Maria فکر میکردم به جنابِ لِشیفغِ در فیلم کَسینو رویالِ سری جیمز باند چه میآید!؟ (باتلِ این عطرِ زیبا در فیلم نشان داده شده بود.)
یک اوتفیتِ تایملس، کلاسیک، و خموش (به اصطلاح quite) اما الگانت و چشمگیر همونیه که فوژه رویال بهش میاد.
یه اصلی توی ستایلینگ هست که به ما میگه اگه پوشش شما هیچ تنوع رنگی و کانترستی نداشت، اون تفاوت رو در بافت و جنسِ اجزای استایلتون جبران کنید. همین متُد اجرا شده روی پوشش Mads Mikkelsen در این فیلم، لوکاش رو جذاب کرده و میتونیم بگیم فوژه رویال هم از پس این کار خوب برآمده. رایحه ای یک دست و رنگ بدون هیچگونه موج و نوسان؛ اما از بافت و جنسی متفاوت برای هر نوت! و آنقدر مقتدر و کاربلد انجامش داده که ما چی بگیم اصن؟! :)
لطفا اجازه بدید استایل لِشیفغِ رو براتون شرح بدم؛
کت و شلوار مخملِ مشکی؛ با یقه، لباس و پاپیونِ مشکی اما جنس پارچهی متفاوت که هم سایه سبکی از رنگ تیره ایجاد میکنه و هم نور رو به شیوه دیگری انعکاس میده و همین مغایرتِ انعکاسِ نور علاوه ی رنگ پوست روشن و تمایز رنگ مردمک چشم ها میشه کانترستِ بیبدیل ستایل ایشون! به و به و به!
بعد تصور کنید فوژه رویال با اون اسطوخودوسِ نرم و صابونی و سبز که به خاطر لمسهای مرکباتی شارپ شده رها بشه بر یک پارچه مخملِ تیره و بر یقه و پاپیون و اون سایهی لایتِ مشکی جلوههای شیرین_ دارچینی_ چوبی وُ روشنِ خودش رو مثل تیر پرتاب کنه به سمتِ چشم و بینیِ ما؛ و نسیمِ گرم و ثقیلِ گیاهی/ ادویه ای/ خاکی حول وُ اطرافِ میزی از چوب بلوط جریان پیدا کنه و عمیقا بشه اون خزههای سوزنی، خنک، دودی، و تیز رو بو کشید لا به لای اون گرمی! وَ همینطور تا آخر زیبا و آرام اما کلَسی و جذاب باقی بمونه؛ بی هیچ بلافی! یعنی اگه گمون کنید ذره ای داره بلاف میزنه، بعد از آلاین دو تا جک اش رو، رو میکنه و میگه اوپس! دیلر داستان هم که بینیِ شما باشه میگه: فور جَکس! موسیو غوُیَل وینززز ؛)
پینوشت: دو تا لوک هم از مقاله ای پیدا کردم که از اون قاعده استایلینگای که بالا گفته ام مستثنی نیست؛ اگر علاقه داشتید در سایت وُگ پیدا میشن:
•Look 6 of Givenchy 2021 Spring Collection
•Look 15 of Céline 2020 Spring Collection
...............................
نمیدانم؛ شاید مقصر من باشم...
باران؛ دمی که آسمان تیره میشود و ابرها در هم میروند وُ غرششان به فلک میرسد!
هر بار که صدای رعد و برق را میشنوم، میپرسم؛ به راستی چه میگویید پُشتِ آن آبیِ کبود! چه میشود که آوایتان قبض روحمان میکند!؟
و سپس باران! تو گویی اشکِ عاشق است بهرِ معشوقهی خود! برای "او"ست حتما!
پیکره شهر میزداید؛ پرده دگر بار جلا میدهد، تا که برقِ نیلوفر دیدهای روشن کند...!
باران که میآید پا برهنه، سپهری نجوا میکند؛ پا برهنگی نعمتی بود که از دست رفت. کفش، تهمانده تلاش آدم است در راه انکارِ هبوط! ای داد؛ که همهمهای ست میان مکالمه زمین وُ پا! تنِ بام زیر پا میتپید. بالا میرفتم، پایین میآمدم، روی برآمدگیهای دلپذیر مینشستم وُ سُر میخوردم...
شاید تقصیر منه که وقتی نام این عطر به چشمم خورد تمام آن لحظات ماورایی به یادم اومد و نشستم به انتظار؛ و انتظارِ چه ها که نداشتم ازش..
مثل شیشه اش زلال نیست! صاف نیست؛ خط و چین وُ شکن در ساختمان عطر دیده میشه.. مصنوعی ست و حجیم اما کم جان و کدر.
و بدتر از همه، بوی اون اسپریهای اسانسِ مثلا گلها رو میده که چه غمگینه تماشای اون لحظه که در گلفروشی ها بر سر گلها و خصوصا رز آوارشون میکنن! گویی گُلِ طفلک در طرفهالعینی پیر و فرتوت میشه.. نفس اش سنگین و دَماش سرد میشه...
داشتم فکر میکردم؛ وِن دِ رِین ستاپس رو با تمام دوستنداشتنی بودنش نمیشه دوست نداشت! نه به خاطر اسم و رسم و باتل یا نتها و هرچیز دیگر! بلکه به خاطر، شاید، یادآور بودنش! خاطرنشان کردنِ فاصلهها! آن خلائی که همیشه میان تو و آنچه دوستش میداری باقیست!
سهراب زمزمه میکند:
نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصلهای هست...
و عشق
صدای فاصلههاست.
چه تنهاست اگر که ماهیِ کوچک دچار آبیِ دریای بیکران باشد...!
موجودی که وقتی روی مچام داشت راه میرفت گوشهای محوِ نقطه ای بودم و داشتم میخندیدم.. پدرمم گویا فهمیده بود اوضاع خرابه که گفت: این الان با عطره رفته تو فضا بزار به حال خودش باشه...
کلا آیتم های وینتج 'حداقل' باید بیست سال رو داشته باشند تا بشه اونهارو 'وینتج' نامید.. این ترنجِ سبزِ شاید علفیِ گرم هم احتمالا اینجا نهایت سی سالی داشته باشه.. جوانه ولی اونقدر مرطوب و تر و تازه نیست و از زرد لیمویی داره به سبز یشمی تغییر رنگ میده.. بسیار هم قشنگه و یه ماهیت خُشکی رو در کنار فضایی سبز- سپایسی رزینی- گیاهی و نیمه تلخ فراهم کرده.
اما رز متعادل و میل خاصی داره به اینکه ریشه کنه در خاک و بشه شمعدانی!
یک آکوردِ فلز مانند که گُمه زیرِ رنگ و لعاب های آبدار هم، قابل مشاهده است.
اینجا یک ابرِ گُل مَنگُلی کلِ فضای بینی رو تحت سلطهی خودش میگیره و شیطنت میکنه و باید بگم خیلی خیلی زیباست! دقیقا همینجا بود که من رُمانتیک شدم و اینطور براش گفتم: هر چند دیر اما، به هوایِ نغمهات آمدهام.. تو چه میدانی که از صوتِ تو، آسمانی نیلگون شده...!
ولی زودتر از آنچه فکرش رو میکردم عزم رفتن کرد و چون ظاهرا طبع شعر ندارم از نظامی براش خوندم: نصیبِ من ز تو در جمله هستی،، سلامی بود و آن در نیز بستی :(
ولی خب، اگر محروم شد گوش از سلامت،، زبان را تازه میدارم به نامت
به رز هم گفتم؛ مرا گر نیست دیدار تو روزی/ تو باقی باش در عالمفروزی.. اگر من جان دهم در مهربانی/ تُرا باید که باشد زندگانی!
بالاخره رز منم اهلی شد و موند..
در این میان، یک کُپهی آکواتیک ازونیک سر و کلهاش پیدا میشه که گُنگ و سردرگم و تا حدودِ قابل اغماضی مصنوعی ست؛ عیب هم نداره بنظرم..
در عطری از اتالیبغ دوغانژ به نام 'Sous Le Pont Mirabeau' چنان این ترکیب اُزونیک حمله کرد به مغز من که یه لحظه اصن از رنگِ نارنجی و ایالت و کاشانه اش متنفر شدم :/
ولی ایشون همونقدر که در میدل نوتس اون شور و شعفِ صورتی رنگ رو زود از من گرفت و قلبمو به آتش کشید، بعد از گذشت دقایقی خودشو جمع و جور کرد و اون قیافهی مصنوعی رو محو کرد..
و تا نیمههای شب، آکورد نرمِ چوبی، خاکی، پودری، و رز ای شمعدانی طور:) مهمان من بود..
رمانتیکه اما جدی هم هست؛ و در کل موجود خوشاخلاقیه هرچند کمی عجوله! ساعت ده و بیست دقیقه شب آمد، دو و پنجاه دقیقه صبح تشریف برد. :(
دوست نداشتم انقدر زود بره و منو به امان دلتنگیهام تنها بذاره...
و اینکه ذاتا مدرنه اما کلاسیک پسند هم هست، و با ستایل رسمیای که اجزا و اکسسوریهاش به اندازه و مختصر باشه بسیار زیبا خواهد شد.