حافظه بویایی، علم ژنتیک و ...

با اجازه استاد گرانقدر جناب آقای دکتر شاهین اسعدی.

 

امروز کلاس داشتم. مثل همیشه پس از استحمام، نشستم پای بساط مارگیری ببینم امروز چی رو با چی مخلوط کنم و برم سر کلاس که ناگهان یادم اومد هفتۀ گذشته، خانم «م» از کارمندان بخش آموزش، بهم گفته بود از آرامیس متنفره. علیرغم اینکه عطر امضای پدرش آرامیس بوده.

هرچقدر ازش پرسیدم پدرت کدوم مدل رو میزد یادش نمیومد و فقط می‌گفت چه فرقی می‌کنه. آرامیس زهرماره! 

به شوخی بهش گفتم ببین دخترم، جلوی نسل ما از آرامیس بد نگو که برامون در کنار عطر، نقش «مکمل ناموس» رو هم ایفا می‌کنه! :)))

ولی همچنان تاکید داشت «بدترین رایحه دنیا» آرامیسه.

بهش گفتم باشه! از لج تو هم که شده دفعه بعد با آرامیس دوش می‌گیرم و میام :)))

حدسم این بود که پدرش از آرامیس900 استفاده می‌کنه (مثل اکثر آرامیس‌بازان)

 

قبل از خروج از منزل:

شیشه «آرامیس دوین» که دوسال قبل از عطرافشان گرفته بودم رو برداشتم. چندین پاف به خودم زدم (بابت ماندگاری) و داخل شیشه همراه 5 میل هم چندپاف زدم (حدود یک میل ادکلن داخل شیشه) و بقیه رو تا نصف آب مقطر ریختم و گذاشتم جیبم.  

چون زودتر راه افتاده بودم (باید ماشین رو تحویل تعمیرگاه می‌دادم) بنابراین بازهم زود رسیدم و بازهم برق اون منطقه قطع بود!

لذا درِ اصلی ساختمون هم بسته بود. یک درِ چوبی بزرگ بدون هیچ منفذ و روزنه‌ای. چند پاف از شیشه همراه به خودم زدم و بلافاصله در زدم.

(واژه «درب» که بسیار هم استفاده میشه هیچ ریشه‌ای نداشته و «در» درسته)

چند دقیقه بعد، یکی از کارمندان وقتی در رو باز کرد بدون سلام و مقدمه با کلی ذوق گفت: دکتر. باورتون میشه قبل از بازکردن در، بوی عطرتون تو سالن ورودی پیچیده بود؟! (خب این از دومین بازخورد)

یادم رفت بگم بعد از سپردن خودرو به تعمیرگاه، اولین بازخورد رو از راننده محترم اسنپ گرفتم که به‌به عجب بویی! و بعد هم ادامه داد: ولی خداوکیلی الان با این وضعیت «دیگه کی به خودش عطر می‌زنه»؟ بعد هم شروع کرد به غرغر کردن از اوضاع مملکت و من هم در فکر اینکه الان این بنده خدا ازم تعریف کرد یا تلویحاً بهم متلک انداخت؟! 

 

وارد ساختمون شدم. داشتم مثل همیشه می‌رفتم طبقه سوم که خانم «م» از اتاقش پرید بیرون و با صدای بلند گفت: 

عجب عطری!!! کی زده؟!!!! و تا منو دید خودش پاسخ سوالش رو گرفت. با هم وارد اتاق اساتید شدیم و گیر سه‌پیچ داد که اسم عطرتون چیه.

کمی سر به سرش گذاشتم و گفتم که از همین عطرهای اطراف حرم (در مشهد این اصطلاح معروفه) که دبه‌ 20 لیتریش رو  150 هزار تومن می‌خرم و قبل از اومدن 2 لیوان روی خودم می‌ریزم و از این اراجیف :)

اما زمانی که اصرارش زیادتر شد و اسم عطرم رو می‌خواست با پاسخی مواجه شد که انتظارش رو نداشت:

آرامیسسسسسسس!

 

اولش رفت وارد فاز انکار که نه. امکان نداره! بعد از کمی صحبت که بهش گفتم این آرامیس «دوین» هست و پدر شما احتمالاً آرامیس900 استفاده می‌کرده گفت صبر کنین تو گوشیم باید عکس میز بابام رو داشته باشم (احتمالا منظورش میزتوالت پدرش بوده) نیم‌ساعتی طول کشید تا تونست بین هزاران عکس داخل گوشیش! عکسی پیدا کنه و بعد از زوم کردن، دیدم حدسم درسته و آرامیس900 هست.

گفت یعنی میشه یک مدل از آرامیس اینقدر نفرت‌آور باشه و یک مدل دیگه‌ش اینقدر شیک و خوشبو؟ (یه حسّی بهم گفت روح مرحوم برنارد چنت با گفتن این حرف، در قبر لرزید!)

گفتم حالا چرا نفرت‌آور؟! نهایتاً تو خوشت نمیاد. اما میلیون‌ها نفر در دنیا هستن که بهش معتادن، ضمن اینکه میلیون‌ها نفر دیگه که زیرخاک رفتن هم اون رو یک رایحه بهشتی می‌دونستن.

 

بریم سر اصل موضوع:

خانم «م» از پرسنل بخش آموزش دانشگاه، دختری سرزنده و بسیار برونگرا و از اون تیپ رفتاری‌هایی که همیشه آرزوم بوده دختری داشته باشم با چنین خصوصیاتی. خودش هم نگاهش به من به نوعی پدرانه هست. جالب اینکه تا امروز تصور می‌کردم در رشته «ژنتیک» فارغ‌التحصیل شده و مشغول کاره، اما امروز تازه فهمیدم هنوزم دانشجوی ژنتیک هست و چند ترم دیگه داره. 

صحبت از دکتر اسعدی عزیزمون در عطرافشان شد. گفت اتفاقاً یکی از کتاب‌های مرجع ما در دانشگاه تالیف این استاد بزرگوار هست. 

تا زمان شروع کلاس، یک‌ساعتی وقت بود و نشستیم به صحبت. قبلاً هم اشاره کردم که هم‌صحبتی با این دختر رو ترجیح میدم به هم‌صحبتی با فلان خانم یا آقای دکتر همکارم. چون از صحبت‌های بقیه اساتید، نهایتاً چیزی جز شنیدن غرغر و آه و ناله بیرون نمیاد، اما بارها و بارها از این دختر «یاد گرفتم» که برخلاف بسیاری از هم‌نسلان خودش، بسیار اهل مطالعه هست و هرزمان مقاله جالبی می‌خونه با ذوقی کودکانه میاد و برام تعریف می‌کنه. 

شاید یک‌سال قبل نمی‌دونستم چرا، اما امروز و بعد از اینکه سعادت چندبارۀ هم‌صحبتی با جناب دکتر اسعدی در عطرافشان نصیبم شد و فهمیدم ژنتیک به عنوان یک علم مادر، پاسخ به اکثر سوالات فرزندان حضرت آدم رو درون خودش داره، می‌فهمم که چرا هم‌صحبتی با یک دانشجوی ژنتیک اینقدر می‌تونه آموزنده و جذاب باشه. 

نفهمیدم چی شد که به خودم اومدم و دیدم دارم باهاش درددل می‌کنم! (یک عمر بر اساس نوع شغلم، پای درددل دیگران نشستم ولی خودم عادت به درددل‌کردن ندارم)

شاید به این دلیل که احساس می‌کردم پاسخ بسیاری از سوالاتم در حوزه «کوربویی» رو می‌تونم از زبان این دختر و بر اساس علم ژنتیک پیدا کنم، که اتفاقاً همینطور هم شد. 

اول اینکه اون «کوربویی مادرزادی» که تصور می‌کردم، برای من صدق نمی‌کرد. بلکه از مقطعی به بعد دیگه شامه من روایح رو درک نکرد که امروز متوجه علتش شدم. 

امروز تازه متوجه شدم که چرا همونقدر که از آرامیس و بروت و پوران‌هوم و دریک و وان‌من‌شو و ... خوشم میاد، به همون اندازه از تق هرمس و پیور دیستنس ام و  مولکول 02 و کلایوکریستین و ... بدم میاد. یا در بهترین حالت برام کاملاً عادی هستن انگار بویی حس نمی‌کنم.

چقدر به دلم مونده بتونم با تق هرمس آشتی کنم، همین دیشب به خودم زدم، اما بعد از نیم‌ساعت تهوع گرفتم و مجبور شدم لباسم رو عوض کنم و با کمی افترشیو «دنیم» سبز (با رایحه چایپر) حال خودم رو بهتر کنم. 

به گفته خانم «م» اینجانب تا یک سن‌وسالی، مثل بقیه، بویایی عادی داشتم و از روایح خوب اون دوران لذت بردم و این روایح خوش در «حافظه ژنتیک بویایی» من ثبت شد. از «زمانی به بعد» دیگه هیچ رایحه جدیدی نتونست وارد این حافظه بویایی بشه.

اما سوال اصلی این بود که «از چه زمانی» ؟

کلی در موردش حرف زدیم و  سرانجام چنین نتیجه گرفتیم که از سنی که سیگار رو شروع کردم، درحقیقت تیشه به ریشه بویایی خودم زدم و بعد از گذشت سه دهه استعمال دخانیات(بصورت سنگین و گاهاً بسیار سنگین) دیگه بویایی من قادر به ثبت بوی خوش نشد که نشد(خودم کردم که لعنت بر خودم باد!)

چرا که این سلول‌ها قدرت و توانایی بازیابی خودشون رو ندارن. بنابراین فقط امکان این رو دارم که از همون روایحی لذت ببرم که قبل از شروع استعمال دخانیات ازشون لذت برده بودم. یعنی همون روایح دوران کودکی که در حافظه بویاییم ثبت شده (روایح کلاسیک)

مثال دیگه: یکی از بهترین بوهایی که می‌تونم بگم برام از بهترین روایح دنیاست، بوی «ماهی» هست! البته نه بوی بازار ماهی‌فروش‌ها!!! (منم مثل اکثر شما حالم بد میشه) 

بلکه بوی ماهی تازه صیدشده مخلوط با بوی خزه‌های اطراف رودخانه (که شاید از دیدگاه خیلی‌ها به بوی لجن تشبیه بشه!) 

علت: از دوران کودکی که به همراه مرحوم پدرم سالی یکی دو مرتبه می‌رفتیم ماهیگیری، اون روز، لذت‌بخش‌ترین روز زندگیم بود و چنین شد که بوی ماهی تازه‌صیدشده در کنار روایح محیطی رودخانه، در حافظه بویایی من به عنوان یک «بوی خوش و لذت‌بخش»  ثبت شد و امروز همچنان برام یک رایحه بهشتی محسوب میشه. 

البته ناگفته نماند که بنده از خوردن ماهی و هرنوع غذای دریایی بشدت بیـزارم! و اگر امروز به ماهیگیری برم همچنان به روش «بگیر و رها کن» هست و نه «بگیر و کباب کن»!! که در کشور ما بسیار مرسومه.

یعنی گرفتن ماهی بدون آسیب رسوندن و بوییدن اون و سپس رهاکردن دوباره در رودخونه. 

(می‌دونم تو دلتون چی می‌گین! دکتر هم رفتم. گفت امیدی نیست!)

:)))

موارد فوق رو به زبان بسیار ساده (بر اساس درک محدود خودم) نوشتم. امیدوارم جناب دکتر اسعدی افتخار داده و درصورت صلاحدید، این موضوع رو کمی به اصطلاح چکش‌کاری فرموده تا بهتر به درد دوستان بخوره.

همونطور که بارها عرض کردم، سوالات بنده الزاماً سوال شخصی خودم نیست. بلکه زمانی که احساس کنم سوالی هست که پاسخش می‌تونه برای بسیاری دیگر مفید باشه اینجا به اشتراک میذارم تا دیگران هم استفاده کنن. 

 

درنهایت امروز چنین برداشت کردم :

شاید اینکه بعضی‌ها به یک رایحه نمره 10 میدن و عده‌ای دیگر به همون رایحه نمره 1 و 2 میدن(که گاهی اوقات باعث ناراحتی و دلگیری هم میشه) ریشه در همین «حافظه بویایی ژنتیکی» داشته باشه و هر دو طرف کاملاً حق دارن.  

 

همچنین امروز فهمیدم که :

اولاً سعی کردن بیهوده و دست‌و پازدن برای پیداکردن یک رایحۀ جدید رو کنار بذارم که هیچ فایده‌ای برام نداره. مثلا بعد از ماه‌ها تلاش و تمرین، تونستم تا حد محدودی با پنهالیگونز لردجورج و الکساندریا2  کنار بیام، اما فروکردن زورکی یک رایحه در «حافظه بویایی ژنتیک» معمولاً نتیجه خوبی نداره. چرا که بازهم یک پاف وان‌من‌شو رو با 10 شیشه اصلی اونها عوض نمی‌کنم (از نظر بوی خوش عرض کردم نه بحث اقتصادی موضوع!) نهایتاً اگر بخوام سراغ عطر جدیدی برم حتماً باید رگه‌هایی از روایح صابونی و چایپر و خلاصه همه اون عناصر خوش دوران کودکیم رو در کنار هم داشته باشه (مثلا ایو سن لورن تاکسیدو) نه روایح چرم و دارک و دودی و میوه‌ای و گلی و .... هرچقدر هم گرون باشه و سلطنتی.

ثانیا به عنوان یک زخم‌خورده، از جوانان عزیز تقاضا کنم قدر نعمت سلامتی (یا حداقل بویایی) خودشون رو بدونن و بین دود و دم یا لذت بردن از روایح «انتخاب» عاقلانه‌ای انجام بدن. امیدوارم بر اساس واژه زخم‌خورده در متن، متوجه شده باشید که این صرفاً یک «نصیحت» نیست.

با سپاس

 

پ.ن: مدیریت محترم و گرامی سایت:

ضمن تشکر بابت رفع مشکلات قبلی، گویا این باگ «ردشدن مطلب بنده توسط مدیر سایت» در بخش اعلانات و سپس انتشار همون مطلب، دوباره برگشته. البته شخصاً مشکلی باهاش ندارم و فقط جهت اطلاع عرض کردم. با تشکر از زحمات شما بزرگوار

عجب تفاوتی! حظ شما از بحث رو عرض کردم. خوشا به سعادتتون. راستش بنده برخلاف شما اهل بحث نیستم و با عبارت «حق با شماست!» در عرض چند دقیقه از موضوع خارج میشم :) 

البته این در دنیای واقعیست. وگرنه در دنیای نوشتن، موضوع کاملاً متفاوت میشه. همونطور که بارها گفتم بنده زیاد حرف میزنم و ایضاً حرف زیادی هم میزنم بیشتر اشاره به فعل «نوشتن» بود. وگرنه در زندگی عادی (بجز کلاس درس) دچار بیماری «سکوت بشدت آزاردهنده!» هستم که خداوند نصیب گرگ بیابان هم نکند :)

خب اصل موضوع همینجاست. جایی که فرمودین مشکلی که سالها با بهترین پزشکان طب مدرن درمان نشده بود، «درمان» کردم. 

حالا یک سوال پیش میاد. آیا مطمئن هستین که «درمان» شدین یا فقط علائم بالینی مثل درد یا ضعف و این چیزها از بین رفته. این رو به عنوان سوال تصور نفرمایید که حتما باید پاسخ داده بشه. مثالی بود برای شروع مطلب

(بخدا خودتون شروع کردین وگرنه من که ساکت یه گوشه نشسته بودم پفکم رو میخوردم)

:)))

[یادآوری مهم: برخلاف خزعبلات مُدشده در دنیای امروز که به نوعی هم ترند شده و میگن همدیگر را قضاوت نکنیم! اتفاقاً برعکس، ما هم قضاوت میکنیم، هم باید قضاوت کنیم و هم نمیتونیم از این واقعیت فرار کنیم که قضاوت کردن یکی از پارامترهای بقای نسل بشر روی زمین بوده مثل پارامترهای دیگری از جمله استرس، اثر همنوایی، چندهمسری و ... اینها رو به عنوان مقدمه عرض کردم تا به خواهشم برسم. خواهشی که دارم ازتون اینه که تا پایان متن از قضاوت زودهنگام و سوگیری پرهیز بفرمایید. ممنون]

خب در این سناریو، تصور بفرمایید من مبتلا به معده درد هستم:

حالت اول) به جای رفتن نزد پزشک متخصص، برم پیش عطار و داروی گیاهی بگیرم (که معمولا بر پایه گیاه مریم گلی و شیرین بیان و این چیزهاست] اون داروها رو میخورم و معجزه ای رخ میده ! خوب خوب میشم و به همه میگم «درمان» شدم. اما بعد از گذشت چندسال ـ دور از جون همه عزیزان خواننده ـ بر اثر ابتلا به سرطان معده میمیرم! 

حالت دوم) میرم نزد پزشک متخصص و با آزمایشهای تشخیصی، باکتری اچ پایلوری در معده من تشخیص داده میشه. بلافاصله با درمانهای سه دارویی یا چهاردارویی بر پایه آنتی بیوتیک (بسته به نظر پزشک) این باکتری در معده من ریشه کن میشه و دیگه تبدیل به سرطان نمیشه. 

تفاوت دو حالت فوق رو میشه اینطور بیان کرد که در حالت اول، من با استفاده از داروهای گیاهی فقط علایم (درد) رو از بین بردم و «درمان» نشدم. پارامترهایی مثل «تب» و «درد« و این چیزها از بزرگترین نعمتهای خداوند به ماست که باعث میشه دنبال حل مسئله باشیم. اما مهم اینه که به روش درست حل مسئله انجام بدیم. 

در یک سناریوی دیگه تصور بفرمایید بنده دچار سردردهای تکرارشونده و مزمن باشم. هردو حالت رو خودتون تصور بفرمایید. طبیعتاً اگر حالت اول رو انجام بدم (طب سنتی) و علایم (سردرد) رو از بین ببرم چه بسا چندسال بعد به واسطه پیشرفت تومور مغزی، ترک دنیای خاکی کرده و به زندگی اصلی برگردم 

خب روش درست حل مسئله در اینجا چگونه است؟ (ببخشید بابت پرحرفی. چون حل مسئله Problem Solving یکی از سرفصلهاییست که برای مدیران ارشد سازمانها تدریس میکنم و اتفاقا بسیار هم پرطرفداره)

سردردها آزارم میده. من میرم نزد متخصص. عکس و نوار مغزی و آزمایشهای تشخیصی چیزی رو نشون نمیده. همه چی مرتب سرجاشه. در این موارد معمولا پزشکان طب مدرن، وقتی توانایی تشخیص ندارن، اونقدر هم شهامت ندارن که بگن این در حوزه کار من نیست. از نظر پزشکی تو سالم هستی. برای رفع درد باید بری سراغ مکمل طب نوین یعنی طب سنتی! (یک درصد تصور کنین پزشکان ما اینقدر قدرت درک داشته باشن!)

:)))

من بعد از اینکه مطمئن شدم خطری تهدیدم نمیکنه میرم سراغ طب سنتی و با اصلاح و تعدیل مزاجها (مثلا رفع غلبه بلغم یا سودا و این چیزها) با یک نسخه گیاهی خوب خوب میشم. 

همین رو تعمیم بدین به درد معده و هزاران مورد دیگر

اگه یادتون باشه قبلا هم عرض کردم این دو (سنتی و صنعتی!) مکمل هم هستن نه در تضاد با هم 

و اما مثال از خودم:

16 سال قبل بنا بر تشخیص پزشکان، دچار مشکل قلبی شدم. احتمالا به دلیل مصرف سنگین سیگار. اون زمان به شدت مطالعه میکردم و ساعتهای زیادی پشت لپ تپ مینشستم و 4 جلد کتاب نوشتم که 3 تاش توسط اداره محترم ارشاد مجوز نگرفت! :))) طبیعتاً مصرف سیگارم بشدت زیاد شده بود 

به دستور پزشک محترم متخصص قلب، آنژیوگرافی شدم و موقع ترخیص موکداً بهم گفت تا آخر عمرت باید ماهی یک بار بیای مطب! و یک کیسه قرص و دارو بهم داد. ضمن اینکه گفت وضعیتت طوریه که اگه یه نخ سیگار دیگه بکشی مُردی! 

خب بنده هم کامل به دستوراتش عمل کردم! یعنی بلافاصله بعد از ترخیص، نرسیده به ماشین، از داخل حیاط بیمارستان، سیگار روشن کردم! تمام داروهاش رو ریختم تو سطل زباله!! و هرگز از اون زمان پام رو داخل مطب هیچ پزشک متخصص قلب و عروقی نذاشتم!!! 

رفتم سراغ پزشک متخصص طب سنتی و فصد خون انجام دادم و از اون موقع سالی 2 بار فصد خون میکنم. به اضافه یک داروی گیاهی که خودم با کلی تحقیق، پیداش کردم (بر پایه نوعی زالزالک قرمز که در زبان محلی بهش ولیک گفته میشه) تنها داروییه که مصرف میکنم یعنی یک داروی گیاهی، اون هم سرخود و بدون تجویز پزشک 

در هر حالتی که تصور کنیم از اون زمان 16 سال گذشته و تا امشب که اتفاقی نیفتاده! 

نتیجه گیری با خودتون

مورد دوم: داستانش مفصله. خلاصه میکنم: پارسال شبی با اورژانس منو بردن بیمارستان. درد وحشتناکی در منطقه شکمی و پهلوها داشتم که غیر قابل وصفه. چون در علایم بالینی بنده «تهوع و استفراغ» هم بود (از شدت درد بالا) انترن محترم ذهنش رفته بود سراغ مسمومیت غذایی و مدام سوال میکرد بیرون چیزی خوردی؟ هرچقدر همسرم میگفت آقای دکتر ما با هم شام خوردیم و همسرم (یعنی بنده) مطلقا بیرون از خونه غذا نمیخوره اصلاً متوجه نمیشد! دوباره سوال میکرد حالا فکر کن شاید چیزی خوردی!!! خلاصه اون شب گذشت و درد به واسطه سرم و چند آمپول برطرف شد و فرداش بصورت آنلاین با پزشک متخصص گوارش تماس گرفتم (از 16 سال پیش تا الان مطلقاً نزد پزشک نرفته و نخواهم رفت. درصورت نیاز فقط بصورت آنلاین خدمات میگیرم و راضیم) آقای پزشک فوق تخصص گوارش هم لطف کردن و احتمال انسداد شریان شکمی رو دادن! و آزمایشهای تشخیصی و سونوگرافی نوشتن. بعد از سونوگرافی تازه فهمیدیم جریان چیز دیگری بوده. تمام اون درد وحشتناک مربوط به عبور یک سنگ کلیه بزرگ از حالب بوده که در سونوگرافی دیده شد در گوشه مثانه گیر کرده! 

خب صورت مسئله کلاً عوض شد. (تشخیص درست صورت مسئله مهمترین گام در فرایند حل مسئله هست) یعنی ما باید بجای متخصص گوارش از متخصص اورولوژی کمک میگرفتیم. یادمه 2 روز تعطیلی پشت هم بود و کلی داستان داشتیم برای پیدا کردن متخصص اورولوژی. خلاصه تونستم متصل بشم و حق ویزیت رو پرداخت کردم و جریان رو گفتم. جواب آقای دکتر:

ـ نگران نباش. مایعات زیاد بخور. چندتا طناب بزن. به خوبی و خوشی میاد بیرون!!!!! 

بهش میگم دکتر! «صورت مسئله» من این نیست که سنگ بیاد بیرون یا نیاد. مسئله من اینه که نمیخوام دوباره اون درد وحشتناک رو (بابت خروج سنگ از بدن) تحمل کنم.

باور کنین نمیفهمید!! میگفت نه نگران نباش. میاد بیرون

یعنی حل مسئله از نظر اون، بیرون اومدن سنگ بود درصورتیکه بنده حاضر بودم سنگ که هیچ، با یک پاره اجر داخل بدنم تا آخر عمر زندگی کنم ولی اون درد رو دوباره تجربه نکنم. 

پزشک اورولوژ دیگه هم گفت برو برای سنگ شکن. گفتم هزارسال سیاه نمیرم! (به پزشک ممکنه اعتماد داشته باشم. اما به سیستم درمانی مطلقاً. هم پدرم رو بر اثر اشتباه سیستم درمانی از دست دادم و هم خودم چند مورد اشتباهات سیستمی رو در حوزه پزشکی شاهد بودم) 

خلاصه درمونده و مستاصل داشتم توی خیابون میرفتم که ناگهان دیدم یه عطاری جلومه. برگه سونوگرافی هم همراهم بود. رفتم تو. پیرمردی بود محترم. گفتم حاج آقا این سنگ تو مثانه گیر کرده و یکی میگه باید عمل سنگ شکن کنی و اون یکی میگه طناب بزن خودش میاد بیرون. جون عزیزت یه چیزی بده بخورم راحت بشم از این دنیا و درد نکشم! (یعنی تا این حد درمونده بودم) 

گفت سنگ چند میلیمتره؟ گفتم حدود 7 میلیمتر (علت اختلاف نظر پزشکان هم همین بود. سنگ در مرز 6 میلی متر رو یه عده میگن خودش میاد بیرون عده ای دیگر از پزشکان میگن باید با عمل سنگ شکن خارج بشه) 

خیلی خونسرد یه معجون بهم داد و چند بطری بزرگ عرقیات گیاهی. گفت این معجون رو 3 روز بخور ولی مطلقا آب نخور! بعد از سه روز شروع کن تا حد انفجار از این عرقیات خوردن. بهش گفتم ولی همه دکترها گفتن باید مایعات زیاد بخوری. زیر لب گفت: دکترها بیخود گفتن! اگه چیزی بلد بودن که الان اینجا نبودی! (هرطور فکر میکنم راست میگفت) خلاصه بنده اون معجون رو 3 روز خوردم و هیچ مایعاتی نخوردم نهایتاً در حد رفع تشنگی کمی آب میخوردم. بعد از سه روز بصورت انفجاری شروع کردم به خوردن عرقیاتی که داده بود. 

یک هفته گذشت. هفته ای پر از استرس و اضطراب که این سنگ چه موقع خارج میشه و موقع خارج شدن من باید چیکار کنم و اینها

بعد از یک هفته که گویا سنگ، تمایلی به خروج نداشت، دوباره رفتم پیش متخصص محترمی که سونوگرافی کرده بود. گفتم بصورت آزاد یک سونوگرافی مثانه انجام بده ببینیم این سنگه کجاست. انجام داد و گفت من اینجا سنگی نمیبینم!!!! برگه هفته قبلش رو بهش نشون دادم که هفته قبل پیشت بودم و این هم عکس و نوشته های شما که سنگ 7 میلیمتری کنار مثانه گیر کرده. دوباره مشغول انجام سونوگرافی شد و گفت چیکار کردی؟ رفتی سنگ شکن؟

گفتم من اصلا دکتر هم نرفتم. آنلاین از 2 متخصص اورولوژی مشورت گرفتم ولی نفهمیدن «مسئله» اصلی من چیه. رفتم عطاری و داروی گیاهی گرفتم. اینو که شنید چنان اون ماسماسک رو فشار داد که ناخودآگاه گفتم دکتر یواش‌تر! (آخه اینطور مواقع مثانه باید پر باشه) انگار یک یک لجبازی کودکانه گریبانش رو گرفته بود که حتما هرطور شده باید سنگ رو پیدا کنه! آخرش که دید چیزی نیست با یک سوال هوشمندانه!!!! غائله رو ختم کرد:

ــ مطمئنی نرفتی سنگ شکن؟

گفتم دکترجان. عمل سنگ شکن چیزی نیست که آدم یادش بره!! قربونت برم. تنها کاری که کردم رفتم پیش عطار و داروگیاهی گرفتم.

جوابی نداد و گفت: مریض بعدی! (رفتارهای کودکانه بر اساس مدل اریک برن که دفعه قبل اشاره کردم همینهاست)

راستش خودم هم باورم نمیشد. سریع خودم رو رسوندم به عطاری و کلی ازش تشکر کردم. حاج آقا عطار پرسید سنگت چقدر بوده؟ گفتم 7 میلیمتر. پوزخندی زد و گفت ما تا 20 میلیمتر رو با همین دارو حل کردیم رفته.

دقت فرمودین؟ سنگ بطور کامل حل شده بود 

 بنده فقط 2 مورد از خودم رو عرض کردم که بقول قدیمیها برادری خودم رو ثابت کنم و بگم طب سنتی رو میفهمم و جوابهای عالی ازش گرفتم. مثالهای بیشتری دارم که فکر کنم نیازی به گفتنشون نیست.

اما با همه این اوصاف هرگز منکر طب نوین نشده و نخواهم شد. مثالهاش رو در ابتدا عرض کردم. 

دوباره برمیگردیم به موضوع اصلی. مشکل جاییست که ما این دو (سنتی و مدرن) رو در برابر هم قرار میدیم. درصورتیکه مکمل هم هستن نه در تضاد با هم . مهم اینه که با «تشخیص درست صورت مسئله» بدونیم در هر موقعیتی به کدومشون مراجعه کنیم. 

و اما طب اسلامی: 

اگه عرض کردم ما چیزی به اسم «طب اسلامی» نداریم، نقل قولی بود از علمای همین حوزه. یک سرچ کوچولو بزنین به راحتی نظرات (اگر اشتباه نکنم و درست یادم باشه) آقایان مکارم و نوری همدانی رو میبینین که صریحاً این موضوع رو رد میکنن. 

ببینین. بنده شخصاً بیشتر از اینکه «اسم» اون طب برام مهم باشه، کاراییش برام مهمه. ولی خب با توجه به اینکه انواع «سوگیری»ها رو تا حد سواد اندک خودم میشناسم و تدریس میکنم میدونم که اگر مادر خودم (که از اون سیدهای دوآتیشه معتقد هستن) بگن طب اسلامی، میذارم به حساب سوگیری و علاقه شون به ائمه اطهار. 

در معجزه ترکیب سیاه دانه و عسل شکی نیست (معجون دوسین) اما اینکه این ترکیب از کجا نشات گرفته، نمیتونم به راحتی بپذیرم که منشا اون از طب اسلامی باشه! شاید قرنها قبل از حضور حضرت موردنظر، این ترکیب در طب سنتی اون منطقه وجود داشته ولی ما به دلیل محبت به اهل بیت، اونها رو به ایشان نسبت میدهیم (این مدل رو بهتر میتونم درک کنم) ضمن اینکه این پاراگراف آخر رو هم چندسال قبل از زبان یکی از علما و اهل فن در رسانه خونده بودم که دقیق یادم نیست چه کسی بود. ولی بهرحال روحانی بود.

بازهم ممنون از لطفتون و ببخشید بابت زیاده نویسی. 

جسارتاً علیرغم اینکه وسواس زیادی روی نگارش دارم و قبل از انتشار، اون رو بارها ویرایش میکنم (حتی روی نیم فاصله هم تعصب دارم) اما نزدیک صبحه و خوابم گرفته و با عرض شرمندگی متن رو بدون ویرایش میفرستم. 

(البته اگر مدیر محترم، تایید بفرمایند) 

 

بازهم اگر موردی بود درخدمت هستم

در پناه حق

سلام مجدد خدمت شما جناب متین راد (از وقتیکه متوجه شدم از لفظ استاد بیزارید دیگه جسارت نمیکنم )

در این سایت به لطف خداوند متعال با جنابعالیو جناب اسعدی بزرگوار آشنا شدم و قصد ندارم از پای صحبتهای شما دو عزیز لحظه ای غافل بشم واقعا برای منیکه در دنیای واقعی با کمتر کسی در ارتباط هستم و خواندن و نوشتن رو به صحبت بی ارزش و بی نتیجه ترجیح میدم و بیشترین صحبت رو با خدای مهربانم دارم ، شما دو بزرگوار اهل علم و ادب موهبتهای بسیار ارزشمندی  هستید و خداوند رو بابت این نعمت بسیار شاکرم

 

و اینکه در مورد طب مدرن بنده نیز منکر تجهیزات پزشکی مدرن برای تشخیص و انجام جراحیها نیستم فقط گیر اینجانب در مورد داروهای طب مدرن هست و اینکه بله من به واسطه داروهای طب سنتی و اسلامی کامل درمان شدم و این با روشهای تشخیصی مثل مورد سنگ کلیه شما به اثبات رسیده و خیلی جالب هست به واسطه ی درمان با این داروها از نظر جسمانی و روحی در شرایط بهتری قرار گرفتم یعنی فراتر از درمان برای من عمل کرد انگار ریشه ی بیماری یعنی همون بستر ایجاد درد رو نیز از بین برد و به تنظیم کارخونه ای برگشتم 

و اینکه تشخیص در ابتدا خیلی مهم هست جناب شیخ ابوعلی سینا تنها  با گرفتن نبض ،تمامی بیماریها رو تشخیص میدادن و فرمودن نصف درمان تشخیص درست هست ولی اکنون به چنین افراد حاذقی دسترسی نیست و ناچارا از لوازم تشخیصی طب مدرن باید بهره برد(که اونها هم خالی از عوارض نیستن) و اگه نیاز به جراحی بود به جراح مراجعه کرد اما در مورد مصرف دارو واقعا داروهای گیاهی ید طولایی دارند و بسیار موثر هستن که بعضا حتی باعث رفع مشکلاتی میشن که در طب مدرن نیاز به جراحی دارند تقریبا مثل مشکل من  

و در مورد داروهای طب اسلامی ، کلا برای این خانواده طیب و طاهر همیشه داستانهای انحرافی بسیار زیاد بوده چون به نظر تنها دشمنان حقیقی و تنها نیروی پرقدرت برعلیه نظام شیطان زده جهانی همین عزیزان هستند و مرتبا مورد انکار و متاسفانه اگه انکار جواب نده مورد هجمه و اهانت و... هستن و اگه در مورد داروهای طب اسلامی تحقیق کنید میبینید دقت عجیبی در مورد اندازه ها و طرز تهیه دارو هست و حتی شفا بخشی منحصر به فردی دارن البته به شرط تهیه درست دارو 

و اما در کل این مسائل بر میگردد به درون و دل انسان و من دل به این عزیزان سپرده ام و اگر این عزیزان نبودند من هم خیل سال قبل به دیار باقی شتافته بودم (که البته نوع مرگ مهم هست و در چه حالی مردن و گرنه خود مرگ را بسیار دوست دارم)اما به لطف این بزرگواران از سقوط عمیقی چه روحی و چه جسمی نجات پیدا کردم و با دنیا، این هدیه رو که معرفت و شناختشون هست عوض نخواهم کرد و خوشحالم که شما هم از نسل این عزیزان هستید چون در تمام این مدت حس خوبی به تمامی نوشته های شما داشتم و همش از خودم میپرسیدم چرا اینقدر ایشون صادقانه و رسا مینویسن و حالا دلیلش رو میدونم 

انشاالله همیشه در سلامتی کامل و به دور از هر گزند و پلیدی باشید و‌ممنون که برای مخاطب اینقدر ارزش قائلید که بارها و بارها متن رو ویرایش میکنید و پوزش بنده  رو بپذیرید اگه متنهای من بعضا غلط غلوط هستن چون من به شدت سریع و احساسی مینویسم و کمتر مرور میکنم 

سلام مجدد و بازهم ممنون از نظر لطف شما

بسیار هم عالی :)

مشکلی نیست. قبلاً فرمودین اهل بحث (البته از نوع سازنده) هستین و لذت می‌برین. بنده هم عرض کردم به روی چشم. هرچقدر دوست داشته باشین براتون می‌نویسم. انشاالله که سازنده باشه.

الان هم که اشاره فرمودین به اینکه سریع و احساسی می‌نویسین و کمتر مرور[ویرایش] می‌کنین. بازهم اشکالی نداره. بنده سرم درد می‌کنه برای ویرایش!

پس بسم‌الله :

 

شما: «... از وقتی‌که متوجه شدم از لفظ استاد بیزارید دیگه جسارت نمی‌کنم...»

ویرایش توسط بنده: یادم نیست جایی گفته باشم از این لفظ «بیزارم» ، بلکه صرفاً عرض کردم که این واژه برای من خیلی سنگینه و در مورد خودم وحشت دارم که بکار بره. همین.

سال‌ها قبل که وبلاگ‌نویس بودم اکثراً در پاسخ به محبت مخاطبانم که از این واژه استفاده می‌کردن، براشون می‌نوشتم: «واژه استاد برای بنده حقیر، همانند تـُنبانی گشاد است که اگر آن را با دو دست و دو پا و 32 عدد دندان نگه ندارم، از پا افتاده و باعث آبروریزی‌ها خواهد شد»!    :)

ضمن اینکه حساسیتم به این واژه (البته برای خودم) چیزی از جنس تواضع و فروتنی و اینها نیست. بلکه یک واقعیت مطلق است. بارها اتفاق افتاده که بنده احساس کردم یک مطلب رو فهمیدم و سر کلاس تدریس کردم، اما چندروز بعد با مثال نقض یا مورد قطعی‌تر علمی اون روبرو شدم و جلسه بعد بدون تعارف، سرم رو بالا گرفته و خطاب به دانشجویان گفتم: هفته قبل فلان موضوع رو از بنده شنیدین. صراحتاً عرض می‌کنم: غلط کردم!!! اصل موضوع این بوده که بنده هفته قبل ازش بی‌اطلاع بودم. 

اگر لایف‌استایل زندگی خودمون رو طوری انتخاب کنیم که بصورت مداوم و مکرر و تا آخر عمر یک دانش‌آموز باقی بمونیم (همون lifelong learning که قبلاً هم عرض کردم و اصلاً هم سبک زندگی قشنگی نیست) هرچقدر که جلوتر بریم بیشتر می‌فهمیم که چقدر نادان هستیم! چقدر نمی‌فهمیم! اونجاست که با شنیدن واژه «استاد» چهارستون بدنمون به لرزه درمیاد.

البته بنده به اساتیدی که 30 سال قبل مدرکشون رو گرفتن و همون مطالب چند دهه قبل رو در دانشگاه‌های ما تدریس می‌کنن کاری ندارم! به حرمت موی سپید و زحماتی که می‌کشن احترام‌شون واجبه. اما خب اینکه چرا سطح علمی دانشگاه‌های ما تا این حد فاجعه‌بار شده رو ...... عه........ چی بگم .......... بیاین از این قسمت بگذریم!  :)

ضمن اینکه ما و نسل ما احتمالاً جزو آخرین نسل‌هایی بودیم که نزد «اساتید واقعی» دو زانوی تلمّذ بر زمین نهاده و شاگردی کردیم. اساتیدی که هیچ شباهتی با اساتید!!! امروزی نداشتن. ابتدای دهه 70 که دانشجوی تهران بودم، در حوزه غیردرسی و در زمینه «آگاهی» اگر سوالی داشتم براحتی می‌رفتم خیابون حسن‌آباد و خدمت استاد محمدتقی جعفری سوالاتم رو می‌پرسیدم و بدون استثناء هربار با کوله‌باری سنگین در مغزم برمی‌گشتم. بارها اتفاق افتاد اونقدر ذهنم درگیر پاسخ‌ها و راهنمایی‌های استاد میشد که از منزل ایشون تا خونه خودم (خیابون تخت‌طاووس) پیاده می‌رفتم و فکر می‌کردم. زمانی بود که برای پاسخ به سوالاتم (بازهم در حوزه آگاهی) باید کفش آهنی می‌پوشیدم و می‌رفتم طرف جنوب خراسان و روستاهای اطراف گناباد تا بتونم یکی دو ساعتی از محضر یک استاد(به معنای واقعی)  استفاده کنم و بسیاری مثال‌های مشابه. خب طبیعتاً زمانی که محضر استاد واقعی رو درک کرده باشی، هرگز تا آخر عمر نمی‌تونی واژه استاد رو برای خودت تحمل کنی. کمرت رگ به رگ میشه! :) 

 

شما: «در این سایت به لطف خداوند متعال با جنابعالی و جناب اسعدی بزرگوار آشنا شدم و ...... شما دو بزرگوار اهل علم و ادب موهبتهای بسیار ارزشمندی  هستید و ... »

ویرایش بنده: با توجه به ویرایش قبلی احتمالاً نیازی به توضیح واضحات نیست. جناب دکتر اسعدی، دارای رتبه بالای علمی و دانشمندی گرانقدر هستن و دارای وزن بسیار سنگین در جامعه علمی و درنهایت یک استاد به معنای واقعی. اما بنده از نظر رتبه و وزن علمی نهایتاً به اندازه مژه‌های یک چشم (و نه دو چشم) بزغاله‌ای سفید با پاهای سیاه وزن دارم(چیزی کمتر از وزن یک خرمگس!) 

بنابراین آوردن نام ما دونفر در کنار هم، جنایتی بزرگ بر دکتر اسعدی و بازهم رگ به رگ شدن کمر ناقص بنده است! :)

هرچند واضح و مبرهن است که این، نهایت لطف و محبت و بزرگواری شما به بنده حقیر است. از این بابت بسیار سپاسگزارم و امیدوارم لایق این حجم از تمجید و تعریف باشم(چون قبلا هم عرض کردم که جنبه تعریف‌شنیدن ندارم و کار دست خودم خواهم داد!)

:)))

 

شما: «...فقط گیر اینجانب در مورد داروهای طب مدرن هست و اینکه بله من به واسطه داروهای طب سنتی و اسلامی کامل درمان شدم ...»

ویرایش بنده:

مقدمه: قبل از شروع، ذکر این نکته رو ضروری می‌دونم که یه وقت خدای‌نکرده تصوری ایجاد نشه مبنی بر اینکه بنده جسارت کرده و به فرمایش شما «ایراد» وارد می‌کنم. خیر. بلکه با هدف تکمیل موضوع (که شاید به درد دیگران هم بخوره) با ذهن ناقص و درک محدودم سعی در اصطلاحاً چکش‌کاری موضوع دارم و لاغیر. 

با نگاه «تفکر سیستمی» اگر ما انسان‌ها توان این رو داشته باشیم که ذهن خودمون رو از حالت «صفر و یک» خارج کرده و به برخی موضوعات بصورت «طیف» نگاه کنیم، بسیاری از اختلاف‌نظرها (و حتی به اعتقاد بنده بسیاری از نزاع‌ها و جنگ‌ها) اتفاق نخواهد افتاد. در مورد موضوع طب سنتی و مدرن، تصور می‌کنم در مطلب قبلی تونستم تا حد زیادی، برادری خودم رو اثبات کنم و تلویحاً بگم که نه تنها هیچ زاویه‌ای با طب سنتی ندارم، بلکه در بسیاری از اوقات، اون رو بر طب مدرن ترجیح میدم(نه همیشه) مثل همین الان که پای لپ‌تاپ نشستم و لیوان بزرگ سکنجبین و چند داروی گیاهی به همراه عرق کاسنی و شاه‌تره کنارم هست در راستای درمان کبد چرب. و احتمالاً می‌دونین که درمان کبد چرب در گریدهای یک و دو ، از توان طب مدرن خارج بوده و کاملاً در اختیار حوزه طب سنتی هست. اگر هم برای کبد چرب به متخصص گوارش مراجعه بشه، نسخه کاملاً مشخص بوده و داروهایی از قبیل Livergol (گیاه خارمریم) یا نهایتا Livercare (بازهم خارمریم مخلوط با کمی قاصدک و زردچوبه و زرشک و ...) و امثالهم به همراه دستور به کاهش وزن و چند پرهیز غذایی هست و هیچ داروی شیمیایی برای این موضوع موجود نیست(نهایتاً برخی پزشکان یک ویتامین E هم تو نسخه می‌ذارن کنار داروهای گیاهی)

نکته بسیار مهم: کبد چرب بر دو نوع است: کبد چرب الکلی و غیرالکلی. روزی که پزشک محترم، حین سونوگرافی بهم گفت کبد چرب گرید 2 داری، بدون اینکه نگاه از مانیتور برداره، خیلی خونسرد اضافه کرد: «کمتر مشرو.ب بخور!» بنده هم عرض کردم من مشرو.ب نمی‌خورم. نگاهی بهم کرد و گفت «ولی خب کمتر بخور»!!!

سونوگرافی که تموم شد از تخت پایین اومدم و درحالیکه کتم رو می‌پوشیدم خیلی آرام و شمرده شمرده گفتم: «جناب دکتر! بنده مطلقاً هیچ نوع الکلی مصرف نمی‌کنم. با هر اسمی و هر نامی»

نگاهی بهم کرد و پاسخی بهم داد که دیگه اون آدم سابق نشدم! گفت:

«می‌دونم! ولی .... سعی کن کمترش کنی»!!!!!!

هنوزم نفهمیدم اون «می‌دونم» اولش رو بگیرم یا ادامه حرفش رو!!! دیدم کلاً مرخصه و از اون عده افرادیست که «خیییلی نمی‌فهمه»!

اومدم شرکت. اون زمان بجز معلمی، کار اجرایی هم می‌کردم. به همکارانم موضوع رو گفتم. یکی‌شون که کمی شوخ‌طبع بود گفت:

داداش! دکتر حق داشته. تیپ و قیافه‌ت داد می‌زنه ع.ر.ق خوری!!! :))) 

موضوع آقای دکتر، تنها حُسنی که برام داشت این بود که مثال عینی و واضحی از Convergent thinking (تفکر همگرا) به دستم داد که در تمامی کلاس‌های حل مسئله یکی از بهترین مثال‌هام شده. یعنی دکتر اونقدر با کبد چرب الکلی روبرو شده بود که بی‌اختیار با دیدن هر نوع گرید کبد چرب روی مانیتور، مثل ربات تکرار می‌کرد کمتر مشرو.ب بخور!! :)))

خب مثل همیشه از اصل موضوع خارج شدم! برگردیم به ریل اصلی: 

اگر به داروهای شیمیایی یا بقول شما داروهای طب مدرن (که بخش بسیار بزرگی از اونها پایه گیاهی دارن) نه بصورت صفر و یک، بلکه بصورت «طیف» نگاه کنیم، متوجه این موضوع هم خواهیم شد که نسل بشر که زمانی متوسط عمر 20 و 30 و 40 سال رو بیشتر نداشت (و طب سنتی هم حکمرانی می‌کرد) با ورود طب مدرن و گسترش بهداشت و با کمک همین داروهای شیمیایی، متوسط امید به زندگیش به بالای 70 و 80 سال رسید(منظورم کشورهای بلاد کفر بود البته) ضمن اینکه این پاراگرافی که عرض شد خارج از حیطه دانش بنده هست و نقل قولی بود از دکتر فرهنگ هلاکویی. 

 

شما: «...و اینکه تشخیص در ابتدا خیلی مهم هست جناب شیخ ابوعلی سینا تنها با گرفتن نبض ،تمامی بیماریها رو تشخیص میدادن و فرمودن نصف درمان تشخیص درست هست...»

ویرایش بنده: ضمن ادای احترام به مقام شامخ جناب ابن‌سینا (که نام یکی از فرزندانم رو به احترام این شخصیت بزرگ، سینا گذاشتم) باید عرض کنم که خب حضرت ابن‌سینا بر اساس شرایط محدود علمی اون زمان این سخن رو فرمودن و قطع به یقین اگر امروز در قید حیات بودن احتمالاً اونقدر شهامت داشتن که بگن من اون زمان اشتباه کردم و موضوع رو طور دیگری عنوان می‌فرمودن. چرا که سخن‌شون اشاره مستقیم به پایه‌ای‌ترین اصل در مهارت حل مسئله(Problem Solving) بود.

البته خرده‌ای هم بر این بزرگوار نمی‌توان گرفت. چرا که در اون زمان آلبرت اینشتینی به دنیا نیومده بود که این سخن معروف رو بر زبان بیاره که اگر یک‌ساعت برای حل مسئله‌ زمان داشته باشم 55 دقیقه آن را صرف «تعریف دقیق صورت مسئله» می‌کنم.

و بازهم طبیعتاً چون در اون زمان بزرگانی مثل دکتر یان رابرتسون(Ian Robertson) و پروفسور رابرت استرنبرگ(Robert Sternberg) یا دکتر ارنود شوالیر(Arnaud Chevallier) یا مرحوم ادوارد لامسدین(Edward Lumsdaine) و دیگر عزیزانی که عمر خودشون رو برای توسعه مهارت «حل مسئله» وقف کردن هنوز متولد نشده بودن که حضرت شیخ‌الرئیس ما رو کمی آگاه‌تر کنن، ما نمی‌تونیم خرده‌ای بر جناب ابن‌سینا بگیریم(بهرحال امکاناتش محدود بوده)

چرا که مهم‌ترین اصل در مهارت حل مسئله «تعریف دقیق صورت مسئله» بوده و فکر می‌کنم اگر جناب ابن‌سینا امروز در قید حیات بود و از نتایج زحمات و تحقیقات این دانشمندان بزرگ مطلع میشد احتمالاً سخن معروفش رو این‌طور اصلاح می‌کرد که: «90درصد درمان، تشخیص درست[تعریف دقیق صورت مسئله] هست»

 

شما: «...که البته نوع مرگ مهم هست و در چه حالی مردن و گرنه خود مرگ را بسیار دوست دارم...»

ویرایش بنده: نگاه انسان به مرگ هم مثل اعتقادات مذهبی چیزی از جنس «علم» نیست و از جنس «باور» می‌باشد که صدالبته «باور» تمام انسان‌های کره زمین (به شرط عدم آسیب یا مزاحمت برای دیگران) قابل احترام هست. 

تفاوت «علم» و «باور» هم بطور خیلی خلاصه میشه این‌طور توضیح داد که یک موضوع علمی باید قابلیت «نقض شدن» داشته باشه وگرنه تبدیل میشه به «باور» (خیلی خیلی ساده و خلاصه عرض کردم) همونطور که جناب دکتر اسعدی در آخرین نوشته ارزشمند خودشون فرمودن: «... در این فرآیند، محققان چندین نظریه در مورد بویایی را رد می‌کنند...»

چرا؟ چون اون نظریات از جنس «علم» بودن همونطور که نظریه‌هایی از نیوتون زمانی بر دنیا حکومت می‌کرد که بعدها توسط دانشمندان دیگر رد شد(چون از جنس علم بود) 

ولی «باور» قابلیت نقض نداره. ما حتی امروز هم قبیله‌های متعددی داریم که هیچ ارتباطی با دنیا نداشته و هزاران ساله که طبق «آیین» و «سنت»های نسل‌های قبلی‌شون زندگی و عبادت می‌کنن. کسی هم نرفته بهشون بگه این روش‌تون اشتباهه! از نظر علمی باید این‌طور عبادت کنین!!!(به بیان دیگه، اصلاً کسی حق این کار رو نداره)

یا مثلا قرنهاست که مسلمانان روزانه 5 نوبت شکرگذاری به درگاه خالق خود می‌کنن و تا قرن‌ها بعد هم هرگز دانشمندی نخواهد آمد که بگه بر اساس این یافته‌ها و پارامترهای جدید علمی، باید 4 یا 6 نوبت این کار انجام بشه! 

بر همین اساس، روی این متن شما نمی‌تونم ویرایش خاصی داشته باشم، مگر اینکه نهایتاً باور خودم رو در 2 حالت درباره مرگ عنوان کنم:

از نظر فیزیولوژی و سیستمی: میلیاردها سلول در کنار هم تشکیل یک سیستم(بدن مادی بنده) رو داده و روزی هم می‌رسه که طی یک فرایند کاملاً طبیعی، این میلیاردها سلول، دوباره به چرخه طبیعت برمی‌گردن(به همین سادگی)

از منظر باور: بنده چیزی به نام «مرگ» رو نمی‌فهمم! این دنیا و اون دنیا (فانی و باقی) هم برایم بی‌معناست. همچنین باور دارم که ما فقط یک «زندگی» و یک «دنیا» داریم و بس. زمانی که روح از کالبد خارج میشه ما برمی‌گردیم به جاده اصلی زندگی خودمون. به عبارت دیگه زندگی در این جهان خاکی رو مثل توقف در پمپ بنزین وسط جاده تصور می‌کنم که باید مسئولیتی رو انجام بدیم و برگردیم به مسیر اصلی زندگی خودمون. انشاالله که از این مسئولیت سربلند برگردیم :)

[مواردی که عرض شد چون از جنس باور هست، می‌تونه از پایه و اساس اشتباه باشه و قرار نیست در موردش حتی توضیح بدم. اما اگر یک موضوع علمی بود باید می‌ایستادم و اثباتش می‌کردم]

درنهایت میشه اینطور گفت که دو موضوع «باور» و «علم» رو هرگز نباید در برابر هم قرار داد. چرا که از دو دنیای متفاوت هستن. 

 

شما: «...از خودم میپرسیدم چرا اینقدر ایشون صادقانه و رسا مینویسن ...»

ویرایش بنده: صادقانه و رسا رو که نمی‌دونم چیه. ولی همین‌قدر می‌دونم که «زیاد» می‌نویسم! امروز و فرداست که صدای مدیر سایت دربیاد و حذف اکانتم کنه! حق هم داره. به نظر می‌رسه نصف فضای هاست این سایت رو با خزعبلاتم اشغال کردم :))))

 

بازهم ممنون از لطفتون

اگر جایی نیاز به ویرایش بود دستور بفرمایید بنده درخدمتم :)

مانا باشید

آخرین
Atrafshan logo
عطرافشان
پشتیبانی سایت
عطرافشان
سلام کاربر گرامی
چطور می توانیم به شما کمک کنیم؟