سلام کاربر گرامی
چطور می توانیم به شما کمک کنیم؟
عطری که برای شخص رمانتیک ساخته شده است. شروع رایحه آن شیرین است، پایان آن یک ردبوی کاملاً رمانتیک چوبی گرم بر جای میگذارد. نتهای ابتدایی شامل سالویا، اسطوخودوس و نارنگی است. شمعدانی، رز و تنباکو در میانه آن قرار داند که با خطبویی از سدر و دانه تونکا خاتمه مییابد. این عطر در سال 1996 ساخته شد.
برند | ورساچه |
طبع | گرم |
سال عرضه | 1996 |
گروه بویایی | شرقی فوژه |
کشور مبدأ | ایتالیا |
مناسب برای | آقایان |
اسانس اولیه | نارنگی ماندارین، اسطوخودوس ، سالویا |
اسانس میانی | رز ، شمعدانی ، میخک صدپر ، تنباکو |
اسانس پایه | دانه تونکا ، خس خس ، سدر ، درخت نراد |
دوستان عزیزم سلام
دیشب با قاضی ای از قضات خدا همصحبت بودم .
این کلام ، مرا به یاد خاطره ای انداخت . عطر اعجاز خدا !
در زندگی ام بسیار معجزه دیده ام به چشم !
لیک این یک ، از بزرگترین ِ آنهاست .
تا کنون برای احدی تعریف نکرده ام زیرا در جوانی ، شرمساری بسیار است به خطا !
گاهی پرده بر چشم مردمان می افتد چنان که معجزه ی پیش پا نمی بینند و دیده گان در مناظر دوردست سیر میکند !
هر چند کمی مرتبط است به اغماض با این عطر لیک طولانی ست این خاطره . دوستان بر من ببخشند . آموزنده است از چندین جهت ، خصوص برای جوانان .
از حوصله ی برخی دوستان خارج است لیک شاید مقبول خاطره بازان یا ریزبینان و کنجکاوان اسرار واقع گردد !
در روزگار جوانی ( سال ۸۰) دوست نزدیکی داشتم . یک روز به همراه دوستش مهمان من بود . پرسید اگر کسی در منزل تو از آن پودر سفید ملعون ( که نمیخواهم اسمش را بیاورم ) استفاده کند ، حکمش چیست ؟
میدانستم که اخلاقیات مرا میداند لیک حدس زدم عمدا پرسیده تا دوستش بشنود .
گفتم درست است مجردیم لیکن چند کار درین منزل ممنوع است . خدا نکند که ببینم ! یکی اینکه من برای بانوان احترامی ویژه قائل ام . ازین دست ارتباطات بیزارم . دوم حتی نام این ملعون سفید را اینجا نیاورید . سوم ماده ای استفاده نکنید چنان که گیج شوید و گم شوید :)
این کمد ( که معروف بود به کمد آقای ووپی ! ) لبالب است از شربت های خارجی و دست ساز خودم و ماءالشعیرهای خارجی و دست ساز خودم ! نیاز به اجازه هم نیست . سنگ سیاه هم برای شمای بیمار هست ( بیماری ی مادرزاد ریه داشت ) و داستان پدرم را تعریف کردم که دوست برادرم یک بار منزل ما آمد و از جیب اش کاغذی در اطاق برادرم افتاده بود ، من پیدا کردم و دیدم پودر سفیدی در آن است به پدرم نشان دادم که این چیست ؟ پدرم تا مرز سکته رفت و تا خودش به چشم ندید که در دستشویی ریختم و سیفون را کشیدم رضایت نداد و تا صبح بیراه به برادرم میگفت بخاطر دوستش ! تا صبح ماجرا داشتیم !
این داستان تمام شد .
پدر دوست ام رئیس امور اداری ی شرکت نفت بود . بازنشسته بود خدایش بیامرزد . مدتی ست به رحمت خدا رفته به مرگی زیبا . از بزرگترین مردانی بود که در عمرم دیدم . مومن واقعی .
مرا خیلی دوست داشت . میگفت تو یکی از پسران منی و به واقع من در منزل آنها یکی از پسران بودم .
او یک مرد خدا بود و مسلمانی واقعی . بسیار محترم بود .
پنج پسر داشت همگی عالی . پدری بود که هر پنج را به سرانجام رساند به بهترین شکل . پسر سوم اش دوست نزدیک من بود . حاجی ( پدر ) مخالف سرسخت هر گونه دود بود . اگر رئیس جمهور به میهمانی می آمد و میخواست سیگار بکشد ، میگفت زیرسیگاری نداریم و بفرمایید بیرون سیگار بکشید ! تا این حد !
اما میدانست پسرش بدلیل بیماری ای خاص از ریه که حتی شهر محل سکونت را کلا با همه ی مشاغل پسران جابجا کرده بودند بدستور پزشک ، درمان نشده بود و باز به دستور پزشک استفاده از سنگ سیاه تجویز کرد تا خوب شد .
اما ، زجر درین دنیا چون انرژی ست ! نابود نمیشود بلکه از شکلی به شکل دیگر تبدیل میشود ! زجر اجبار است !
اینبار زجر اعتیاد پسر را میکشید هر چند اصلا در ظاهر این اعتیاد هویدا نبود . بسیار شیک و جوانی بود رعنا .
ثروتمند شهر بودند . حاجی خوشبویی ی مرا دوست میداشت خصوص این عطر را . یک شیشه دستریز آماده کرده بودم که برایش ببرم .
یک شب ساعت دوازده حاجی زنگ زد که فلانی آب به دست داری بگذار و برس . طبق معمول کت و شلوار پوشیدم و معطر و شیشه را هم در جیب گذاشتم و رفتم .
دیدم همه ناراحت و نگران اند ! چه شده ؟
گفتند فلانی ترک کرده و تشنج کرده ! گفتم حاجی ترک آن تشنج ندارد ! چه غلطی کرده ای پسر ؟ دیدیم بعله !
ماجرا چیز دیگریست ! حال چه کنیم ؟ حاجی که در حال سکته بود گفت من راضی به مرگش نیستم . امشب برایش تهیه کنید تا فردا دکتر ببریم . گفتم حاجی من تا کنون اینکار نکرده ام ! از کجا ؟ چطور ؟
خودش گفت با ماشین نرو . آدرس میدهم با آژانس برو و این مقدار پول را ببر و خودم زنگ میزنم هماهنگ میکنم .
حاجی هم گفت شرمسارم . پسران بزرگ نیستند کوچک تر ها هم که توانایی ی انجام ندارند .
راه افتادم ! مسیر ؟ صد کیلومتر آنطرف شهر ! در یک محله ای که اگر کلاهم می افتاد ، نمیرفتم !
از آژانس که پیاده شدم دیدم چقدر شلوغ است اینجا !
و همه با تعجب مرا برانداز میکنند که اینجا چه میکنم !
یارو مرا نشاند در منزل و پول را گرفت و ده بار با موتور رفت و آمد ! سپس ده بسته ی کوچک ( که بعد فهمیدم هر کدام نصف گرم بوده ) در دست من گذاشت و گفت برو . با خود گفتم چرا ده تاست ؟ چرا یکجا نیست ؟!
راه افتادم به سمت ماشین . سه نفر جلو آمدند و یکی مچ دست مرا گرفت و گفتند آقا بیا در این مغازه !
شما نگو طرح بوده و این شلوغی به این دلیل است و اینها از لحظه ی ورود مرا تحت نظر داشته اند ! شخصی بودند .
آن کثافت ها در مشت دست چپ ام بود و آن فرد هم مچ دست چپم را گرفته بود . دیدم کار از کار گذشت !
چنان با هوک دست راست به صورتش زدم که وارونه شد آن دوی دیگر هم ایضا ، زمین خوردند ، راننده هم فرار کرد دیدم سویچ روی ماشین نیست فرار کردم ! آنهم در محلی که نمیشناختم . سه کوچه آنطرف تر ده نفر یکجا دوره ام کردند ، درگیر ، زمین خوردم به صورت و دو نفر با پا روی دست چپم بودند و یکی لگد میزد تا مشتم را باز کنند !
عاقبت با یک تکان موفق شدم بسته ها را پرت کنم به آنطرف دیواری که باغ بود اما پنج تای آنها اینطرف دیوار افتاد و یک پسر بچه با سرعت برق پرید بین این ماجرا و دو بسته را همراه جعبه ی سیگار و فندک رانسون و چوبسیگارم را برداشت و فرار کرد ! رفت !
انداختند ام توی یک ماشین . قلبم به شدت میطپید !
اما ! ناگهان !
معجزه به گوش شنیدم دوستان عزیزم ! خدا میداند !
کسی در قلبم گفت : آرام باش ! نترس ! من اینجایم !
عمین الان که میگویم حالم دیگرگون شد !
آرام شدم . گشتم در جیبم دیدم شیشه ی عطر هست . زدم و لبخند زدم . گفتند میخندی ؟ عطر میزنی ؟ سه نفر در راه بیمارستان اند میخندی ؟ حال ببین چقدر گریه کنی !
مرا مستقیم بردند مقر فرماندهی . فرمانده وارد شد گفت این است ؟ این آن سه را زده و با بیسیم به سرم زد !
پا شدم و چندین نفر ده دقیقه تلاش کردند تا او را از دست ام رها کنند !
مشت باران اش کردم ! فرستادن ام انفرادی :)
یکی آمد گفت : آقا دمت گرم . نمیدانی چه کرده ای برای ما در مورد این فرمانده . این برای ما آرزویی بود که به چشم دیدیم . چند دقیقه بعد یکی دیگر آمد و گفت : فرمانده را زدی ؟ نفرات ما را زدی ؟ صورتجلسه ای برایت نوشته ایم که سالها بابت اش آب خنک میخوری !
صبح شد . با یک ماشین جداگانه بردند در محلی آزمایش اوپیوم گرفتند و سپس رفتیم دادگاه انقلاب .
دویست نفر آنجا بودند ! همه ی متهمین شهر !
همه را بردند در یک سوله ی بزرگ . همهمه ای بود !
کمی نگران بودم اما هر بار یاد آن جمله که می افتادم کمی عطر میزدم و آرام میشدم . همه میگفتند چه بوی خوبی می آید و اطراف را نگاه میکردند . شلوغی بود !
چه آدمهای عجیبی آنجا دیدم ! همه غمگین !
چند نفری ماجرای مرا پرسیدند . هرکدام میگفتند : اوه اوه این یکی ناجور است ! پودر سفید ؟ بدترین حکم را دارد !
حتما بالا میروی ! روی شاخ اش است !
من فکر میکردم این بالایی که میگویند یعنی طبقه ی بالا :)
بعد فهمیدم " بالا " اصطلاحی ست که برای زندان بکار میبرند :) سربازی با یک لیست آمد : شعبه ی فلان ، فلانی و فلانی و... همه حرف میزدند . هی میگفت ساکت !
کسی گوش نمیکرد . شعبه ی فلان : فلانی و فلانی و...
همهمه ، شلوغ ! شعبه ی سوم : ناگهان همه ساکت شدند !
سکوت مطلق ! آنچنان که صدای قلبها را میشنیدی !
نام هر کس را که میخواند ، شخص پشتکی میزد بلند میشد و میگفت : خدایا قربونت برم ! آقایان کاری ندارید بیرون ؟ پیغامی چیزی نیاز ندارید ؟ ما رفتیم ! خداحافظ !!
اسم مرا هم خواندند و دو به دو در دو صف به هم دستبند زدند . بغل دستی میگفت : خدایا قربونت برم ، چشم ، غلط کردم ، تمام شد ، دیگه چکار کنم برایت ! و هر بار زیر چشم مرا نگاه میکرد . عجیب بود برایم اما میدیدم هر نه نفر دیگر نیز چنان میخندند و خوشحال اند گویی نام آزادیشان خوانده اند ! به من گفت ؟ خوشحال نیستی ؟ گفتم برای چه ؟ گفت فلانی ست !! نمیشناسی ؟ گفتم نه ! گفت پس بار اول ات است ! پسر عجب شانسی داری !
گفتم فلانی کیه ؟ گفت قاضی ی همین شعبه ی ما دیگر ! نمیدانی چه مردی ست ؟ سید است ، روحانی ست ، ریش بلندی دارد و چشمهایی عجیب ! ما بر سرش قسم میخوریم ! اگر روزی کسی اذیت اش کند شهر را زیر و رو میکنیم . ندیدی تا شماره ی شعبه اش خواندند چطور همه ساکت شدند ؟ مشکل تو چیست ؟ گفتم این است . گفت اوه اوه ! با این یکی خیلی بد است . اما نگران نباش . به او دروغ نگو اما اگر لازم شد راستش را هم نگو . عکسی بالای سرش است از حضرت علی و نام فاطمه ی زهرا . اگر اوضاع خراب شد قسم اش بده به تمثال بالای سر اش . جواب میدهد . اگر خیلی خوش شانس باشی و تو را دوست بدارد یک نشانه دارد و آن این است که میگوید : راست بگو تا کمکت کنم ! اگر این را گفت از روز اول عمر هر خلافی کرده ای بگو و نترس ! اما زیاد هم امیدوار نباش ، جرم بدتر از جرم تو نداریم ! بالا روی شاخش است لیک کمترینش که سه سال است میدهد . اگر شعبه های دیگر بودی دوازده سال حکم داشتی ! کمی بیش ازین حکم اعدام دارد .
همگی خود قاضی بودند از تجربه ی بسیار !
هر یازده نفر ما را دستبند زدند به هم و یکجا رفتیم داخل !
آخرین طبقه ! همان بالایی که میگفتند :)
عجب هیبتی داشت این قاضی ! چشمانی مثل شیر ! نافذ .
با یک اخم و نگاهی عجیب یک به یک ما را نگاه کرد سپس به سرباز گفت : دست این را باز کن . فکر کردم من نفر اول ام . به من گفت آن صندلی را گوشه ی اطاق میبینی ؟ گفتم بله . گفت برو بنشین آنجا ! به خودم گفتم چرا اینقدر دور !
به سرباز گفت : یک به یک بفرست داخل .
پنجره ای جلوی دیدم بود ، دل ام گرفت یکهو . آرام طوریکه کسی نبیند و نفهمد گریه کردم !
و خدا آنجا بود ! خیلی طولانی شد اما بگزارید سه تایشان را تعریف کنم برایتان ! هر ده نفر آزاد شدند !
یک کت و شلواری ی شیک پوش آمد . چهل گرم سنگ سیاه گرفته بودند ازو . پرسید مال شماست ؟ گفت بله .
مصرف میکنید ؟ خیر . پدر پیری دارم که تنها مرا دارد بیمار است مصرف کننده است اگر دیشب نمرده باشد شانس آورده ام ! ( آنروزها این جرم کمی نبود حتی اعتیاد جرم داشت ) گفت هیچکس را ندارد ؟ گفت خیر جناب قاضی .
گفت اگر آزاد کنم چه میکنی ؟ گفت سوار ماشین میشوم و میروم چهل گرم میخرم و به خانه میروم !
گفت حواست جمع باشد طرح است ! فقط جریمه برایت مینویسم . داری بدهی ؟ گفت بله . و خداحافظ !!!
دومی جوانی چوول و درب و داغان بود که شاکی ی خصوصی ، پدرش بود . پدرش آمد گفت من شاکی ام و باید زندان برود تا ترک کند . آوردندش .
قاضی گفت شاکی ی خصوصی داری باید بروی زندان ترک کنی . گفت خیر ترک نخواهم کرد من عاشق مواد ام . در زندان هم هست اما چون کم است مجبورم تزریق کنم !
گفت ترک نمیکنی ؟ گفت محال است !
جوان را بیرون کرد و پدر را آورد و گفت : من آزادش میکنم
پدر گفت چه ؟؟ من شاکی ی خصوصی ام ! من پدرش ام .
گفت این حرفها جواب خدا را در روز قیامت نمیدهد که من جوانی را که میکشد به زندان بفرستم تا تزریقی بیرون بیاید
گفت غلط زیادی کرده ، دروغ میگوید !
گفت با گوش خود شنیدم . بروید یا صلح کنید یا به قاضی ی دیگر بروید در شکایت بعدی . من نمیکنم . بیرون !
سومی معتاد بود قول داد ترک کند . منتها دزدی ای هم کرده بود . گفت فعلا سند بیاورید زندان نرود تا بعد خودم درستش کنم چون قول داده . گفتند نداریم . ما مستاجریم . گفت جواز کسب . گفتند نداریم . گفت فیش حقوقی . گفتند نداریم .
گفت شناسنامه ی پدر که دارید ! پدر گفت منزل است . گفت پس بدوید بیاورید تا ظهر نشده . من میمانم تا بیایید تا این جوان زندان نرود ! هر کس یکطرف میدوید :)
همه که رفتند و ظهر شد و آخر وقت گفت حال بیا ببینم جوان خوشبو . آزمایش ات که منفی ست . پدرت چه کاره است ؟ مادرت ؟ ( از دیگران اینها نپرسید ! ) خود چه میکنی ؟
داستان را تعریف کن ببینم . قبل از اینکه شروع کنم گفت :
راست بگو تا کمکت کنم !!! یاد حرف آن جوان افتادم ! قبل از حرف او کلی دروغ آماده کرده بودم که بگویم ! میبینید دوستان ؟ خدا از دهان دیگران شما را راهنمایی میکند !
هر چه بود ، گفتم . گفت سه بسته بوده ! گفتم خیر ، ده بوده . گفت اینها که زده ای دروغ میگویند ؟ گفتم خیر راست است . فرمانده هم ایضا لیک او مرا زد .
پنج نفر آمده بودند با باندپیچی و نامه نگاری ( ماجرای دیشب ) گفتم معرفی نکردند خودرا و حکمی نشان ندادند فکر کردم جوانهای محل اند و میخواهند زورگیری کنند .
پدر من فلانی است و هیچکس چون من قوانین نظام نشناسد . گفت بروید بیرون ! اگر این آقا شکایت کند مشکل خواهید داشت . شما طبق قانون رفتار نکرده اید !
سپس گفت باید بگویی برای چه کس خریده ای ؟ گفتم آدم فروشی حرفه ی محبوب خدا نیست . لبخند زد ! سپس گفت ده ضربه شلاق داری میخری یا میخوری ؟
هر چند گرسنه ام بود اما گفتم میخرم :)
گفت جریمه ات یک میلیون و ششصد است !!! میدهی ؟
گفتم ندارم . گفت خب ، یک صفرش را می اندازم فقط اگر بازرس پرونده ی تو را اتفاقی بیرون کشید بگو اشتباه من بوده و نفهمیدم ریال است یا تومن !
داری ؟ گفتم بله ولی نه الان .
درب باز شد و حاجی و همه ی پسران آمدند داخل .
حاجی پرداخت کرد و ساعت یک و نیم ظهر درب باز شد و آمدم بیرون !
حتی خودم باور نمیکردم برسد به دیگران ! حتی اکنون هم !
تا منزل قدم زدم و فکر کردم !
آن شیشه هم تقدیم قاضی شد چون گفت چه بوی خوبی دارد عطر تو !
شرح عطر بماند برای بعد :) همینقدر بدانید که از بهترین های قدیمی ست !
دوستان عزیزم
خدا گوید : آنچه خواهم ، شود . حتی اگر همگان دیگر خواهند !
اعجاز خدا در زندگی ی همه ی ما جاری ست کافی ست ، به دقت ، ببینید اش .
به راستی که خدا عزیز است و بودن با او لذت دارد .
ببخشید بر من این طومار طولانی را .
حیف ام آمد که شما شریک معجزه ای از معجزات زندگی ی من نباشید .
بدترین اشتباه ، بدترین حکم ، بدترین نزاع ، بدترین اتفاق
همگی با حضور خدا بهترین انجام را دارد !
خداراشکر دوستم نیز رها شد ازین ملعون .
عطر خدا خوشبوترین است دوستان عزیزم
این عطر را بر تن و روح خود داشته باشید