سلام کاربر گرامی
چطور می توانیم به شما کمک کنیم؟
BEAUFORT LONDON Vi Et Armis - بیوفرت لندن وای ات آرمیس
محصول سال 2015 میلادی بوده و از ویژگی های این عطر رایحه بسیار دلنشین و گرم آن می باشد و در دسته عطر های معطر ادویه ای قرار می گیرد. از ترکیبات بکار برده شده در این عطر می توان به هل ، فلفل ، چای ، روایح دودی، تنباکو ، عود، چوب درخت قان اشاره کرد.برند | بیوفرت لندن |
طبع | گرم |
سال عرضه | 2015 |
گروه بویایی | معطر ادویه ای |
کشور مبدأ | انگلستان |
مناسب برای | آقایان |
اسانس اولیه | هل ، فلفل ، چای |
اسانس میانی | روایح دودی |
اسانس پایه | تنباکو ، عود، چوب درخت قان |
هروقت باتل های این خانه عطرسازی را میبینم یک کلمه در ذهنم تداعی میشود که خود هزاران کلمه پشت سرش دارد ،
مشکی ، واجب ترین و واقعی ترین رنگ دنیا . رنگی که باید در دنیای هرکسی باشد تا بتواند دوام بیاورد . حال چه میشود اگر مشکی در زندگی نباشد ؟
بگذار تا از او برایت میگویم ...
پروانه عاشقی درونش رشد کرده بود .جایی نمیرفت . جایی را نداشت که برود . نشسته بود روبروی یک شمع خاموش ، منتظر اتفاقی بود تا آن شمع روشن شود تا در آتشش بسوزد و بمیرد . آخر او عاشق بود . درونش عاشق بود . میدانست این عاشقی ممکن است به مرگش منجر شود اما باز عاشق بود و خیره به شمع خاموش نگاه میکرد . نگاه میکرد ... نگاه میکرد ، سالها فقط نگاه میکرد .
سرزمین خشک و بی آب وجودش همزمان با پیله پروانه جوانه زده بود . با اشک هایش به انها اب میداد و از انها مراقبت میکرد . آه ، یادش بخیر . چندی نگذشت که پروانه از پیله درامد و در دشت جدید و سرسبز زندگی اش با شوق بال میزد و دنیایش را با رنگ بالهایش ، رنگ امیزی میکرد . جوانه ها وجودش را سبز از جنس امید ، طلوع آفتاب وجودش را طلایی از جنس عزت نفس و بالهای رنگین پروانه عاشقش وجودش را نورانی میکرد . """ از دشتی که ساخته بودم گل هایی چیده بودم برایت تا آنکه یکشنبه ...""" صبر کنید ... بگذارید بازهم از او بگویم اما فقط یک چیز ، هنوز در زندگی او خبری از رنگ مشکی نبود !!!
" لعنت به گذر زمان ، بزرگترین دروغی که از بچگی به او یاد داده بودند . گذر زمان همه چیز را حل میکند . نه ! نه تنها حل نمیکند بلکه گره زندگی ات را کورتر میکند . بدنت را سردتر میکند . روحت را میکشد و جسمت را میسوزاند . حال از هر زاویه ای میخواهی به آن مرد نگاه کن و تفکر کن و زندگی کن اما لعنت کن هر بتی که برایت ساخته اند تا بپرستی تا زنده باشی . زنده بودن هم بزرگترین دروغ بود که به او یاد داده بودند . سراسر عذاب و سختی در ازای لذت ها و خوشی ها و هوس های زودگذر و بی بنیان و کاذب " صبر کن ، با پروانه اش زمزمه میکرد ...
دشت سرسبز او ، دیگر خالی از آب شده بود . خورشید زندگی اش غروب کرده بود . تنها چیزی که در سرزمین وجودش داشت باد بود . آن هم توهمی بود که از بچگی به او خورانده بودند . گذر زمان تنها دارایی اش بود . همان باد داغ و سوزاننده ای که پر از غبار و شن داغ بود . هر از گاهی شدت میگرفت آن گذر زمان و تنها دارایی اش به او شلاق هایی از جنس دلتنگی ، از جنس بی قرای و از جنس تنگی نفس میزد .
"عهد بستم نفسم باشی و من باشم و تو
ای که بی تو نفسم تنگ و دلم تنگ تر است..."
آدمی نبود که شلاق نخورده برده شود اما ... اما از یه جایی به بعد هیچ چیز در اختیار خودش نبود . همه باورهای زندگی اش به تناقض خورده بود . اشک میریخت و اشک میریخت و به جوانه های پوسیده سرزمین وجوش اب میداد اما رشد نمیکرد . چرا ؟ از طبیعت کمک گرفت . اسمان دلش به حال آن برده شلاق نخورده سوخت و برای جوانه هایش گریست اما خوب میدانست که الان دیگر فصل زندگی اش پاییز است و وقت رشد نیست .
باز برگردیم به گذر زمان ... گذر زمان به زندگی اش باز هم رنگ داد . اما این بار رنگ قرص های اعصاب و افسردگی . آبی ، سبز ، قرمز و ... بگذار ببینم . سبزش با سبز قبلی کمی فرق دارد . سبز است اما کدر است . عزیزانش امیدش بودند ( به وجه امیدش ) رنگ سبز اما نمیتوانستند از یک جایی به بعد او را زیاد تحمل کنند. از او خسته میشدند و دوری میکردند تا آسیب روحی نبینند . حق هم داشند . من هم بودم نمیتوانستم او را تحمل کنم ( به وجه کدرش ) . او آن رنگ ها را تحمل میکرد برای زندگی اش چون هنوز در دستانش آن گل هایی بود که از دشت رویایی اش که زمان لعنتی از او گرفته بود چیده بود . رنگ ها گلش را پژمرده نمیکردند . چشم هایش به او آب میدادند و حرف های تراپیستش گاها به آن گل ، نور . اما بازهم در زندگی اش رنگ مشکی نبود!!!
گذر زمان لعنتی بازهم به او فهماند که گل ، نور واقعی میخواهد . نوری که از قبل رشد کردنش در وجودش تپیده بود . اما خبری از نور نبود دیگر ...
یک شنبه شد .
اه از یک شنبه های غم انگیز . شاید برایتان این کلمه آشنا باشد...( خیلی ها اهنگ معروفش را گوش داده اند و دیگری فیلمش را دیده اند که در ادامه اندکی از آنها خواهم آورد . gloomy sundays ).
راحت بگویم . گل هایش در دست ، پروانه اش بی قرار برای روشن شدن شمع ، طناب به دیوار و ... آن شمع بخاطر روح آن مرد روشن شد . وزش باد تمام شد . سکوت در دنیا حکم فرما شد . پروانه خوشحال شد ، چند دور چرخید و در ان آتش دیرینه سوخت . حالا وقت آن شده بود تا در حاشیه وجود حبس شده در قاب عکسش نواری مشکی بگذارند .
حال فهمیدی اگر رنگ مشکی در زندگی نباشد چه میشود ؟ دیدی که سرانجام رنگ مشکی خودش به زندگی اش وارد شد... این جنس از رنگ مشکی در این خانه عطرسازی موج میزند...
اه از یکشنبه های غم انگیز .
لاسلو : " هر آدمی برای خودش شان و غرور داره ، ادم زخمی میشه ، بهش توهین میشه با این وجود ، همه اینها را میتونه تا لحظه اخر تحمل کنه ولی وقتی ، آدم پشت سر هم بد میاره ، بهتره قید این دنیا رو بزنه و بره ، اما ...... اما با غرور "
"
یکشنبه ای غمگین بود، من منتظر ماندم و ماندم
با گل هایی در دستم برای رویایی که ساخته بودم
منتظر ماندم تا زمانی که رویاهایم مانند قلبم شکستند
گل ها همه مردند و حرف ها نگفته ماندند
غمی که حس کردم فراتر از همه تسلیتها بود
ضربان قلبم مثل ناقوس کلیسا می زدند
"
اما دوشنبه چه؟
دوشنبه تنها دیگر یک رنگ داشت . مشکی . تاریکی . بدون هیچ نوری که خود منشا تاریکی هست ، تاریکی میدرخشید . وقت چه بود ؟ وقت رقص دودهای سیگار در تاریکی . دودهایی که در این خانه عطرسازی در تاریک ترین حالت خود برای دل شکسته ما میرقصند . سیگار ؟ کدام سیگار ؟ بگذار تا بازهم برایت مرور کنم داستان سیگاری که عاشق لب های معشوقش شده بود و دلش برای نوازش تنگ شده بود .
"
میرقصم مثل دود سیگاری که به پوچی و نیستی شتابان قدم برمیدارد . میرقصم حتی اگر همه وجودم مانند سیگاری گرانبها سوزانده شود و به نیستی قدم بردارد . میرقصم و نیست میشوم اما رد من روی تو برای مدتی باقی خواهد ماند .بوی سوختنم سراسر وجودت را فرا خواهد گرفت و تو این بو را به خاطر خواهی سپرد با اینکه میدانم اندک زمانی بعد اثری از بویم در ظاهرت نیست . تو میتوانی بوی مرا با اسپری کردن عطرهای گران قیمت و یا عطرهایی که مقبولیت عموم و ازادی استفاده دارند را بپوشانی اما این بو در داخل مغزت همچنان تکرار خواهد شد . مزه این بو نیز در دهانت رخنه کرده است . میدانی چرا ؟ چون پک های عمیقی به وجود من زده ای و رقص مرا وسیعتر ، عمیقتر و تندتر و حتی پررنگ تر کرده ای . همه مزه من را چشیده ای . همه هستی و نیستی من در دستانت بود و نمیدانستم معتاد شده ای ... هرگز نمیفهمیدم که با پک زدن های متوالیت ، من رو به نیستی قدم برمیدارم . تشویقت میکردم که مرا بکشی و رقصیدن من را تماشا کنی . شاید اگر کل ادم ها و کائنات میخواستند از سیگارم پکی بزنند تا مرا بسوزانند و دود شدنم را ببینند ، 70 80 سالی طول میکشید تا تمام شوم اما انقدر شیفته لب ها و حتی دندان ها و فاصله بین دندان هایت شده بودم که دوست داشتم لب هایت بر وجودم رخنه کند . رقص کنان بین دندان هایت بپیچم و به درونت برم . دوست داشتم مزه تلخی شوم روی اب دهنت . دوست داشتم مرا عمیقتر بکشی تا لب هایت را عمیقتر بفشارم و مزه کنم ترا . دوست داشتم انقدر دوام داشته باشم تا بین لبهایت جان بدهم و تمام شوم . دوست داشتم انقدر اعتیادت به مرا ببینم که از اتش ذهنم در تو دلگرمی ای ایجاد کنم که بدانی زود تمام نمیشوم و تو میتوانی انقدر مرا بکشی تا بمیری و بمیرم . دست تقدیر ترا ترک داد . دیگر میل سیگار کشیدنت نبود . مرا در اوج اتش و دود و سوختن خاموش کردی و رهایم کردی در ناکجا آباد .40 50 سال که نه اما شاید 10 20 سالی دوام بیاورم اما دیگر من ، من نیستم . دیگر اتشی نمیتواند روشنم کند . دیگر چیزی نمیتواند مرا بسوزاند مگر غم هجر لبهایت از درون . مگر غم مک زدنم برای شروع سوختنم . میدانی چرا دودهایم میرقصید و مستقیم به نیستی نمیرفت . چون دوست داشت برقصد تا نگاهش کنی . دوست داشت تا اندکی ، کیفیت چشم تو را میدید و با عشق به نیستی قدم بر میداشت .
دیگر زمان سوختنم گذشته است دلبرم . دیگر نه توان رقصیدن دارم نه توان سوختن . دوست دارم در گوشه ای از ناکجا اباد که رهایم کردی ، به خوابی ارام فرو بروم و باقی اندک لحظات عمرم را به نرمی لبهایت ، فاصله دندان هایت ، نیم رخی از ماه درخشانت و بوی دهانت فکر کنم و بگذرانم . فقط یادت نرود که تو معتاد نبودی .... من معتاد لبهایت شده بودم و به هر بهانه ای در غم و شادی میان لبهایت خانه ای می یافتم و اندکی ارام میگرفتم . یادت نرود تو ترک هم نکردی ، فقط من بی خانمان شده ام ... فقط میدانم دیگر " لب هایی نیست مرا نوازش کند "
"
دوشنبه به اتمام میرسد و دیگر سه شنبه ای در کار نخواهد بود .