BEAUFORT LONDON - Vi Et Armis

بیوفرت لندن وای ات آرمیس

مردانه
کد کالا : ATR-36967
نوع عطر : نا معلوم
check icon ضمانت اصالت کالا
مشخصات رایحه
گروه بویایی : معطر ادویه ای
عطار :
طبع : گرم
مشخصات تولید
نام برند : بیوفرت لندن
کشور مبدأ : انگلستان
سال عرضه : 2015
کد کالا : ATR-36967
check icon ضمانت اصالت کالا
تعداد بن این کالا : 10
بن های فعلی شما : 0
می‌توانید مصرف کنید : 0
قیمت پس از مصرف بن ها
610,000 تومان
رای کاربران
  • عاشقشم
    17
  • نمی پسندم
    9
  • - 25 سال
    0
  • + 25 سال
    6
  • + 45 سال
    1
  • روزانه
    1
  • رسمی
    5
تعداد رای های ثبت شده : 56
ترکیبات اعلام شده
توضیحات

BEAUFORT LONDON Vi Et Armis - بیوفرت لندن وای ات آرمیس

محصول سال 2015 میلادی بوده و از ویژگی های این عطر رایحه بسیار دلنشین و گرم آن می باشد و در دسته عطر های معطر ادویه ای قرار می گیرد. از ترکیبات بکار برده شده در این عطر می توان به هل ، فلفل ، چای ، روایح دودی، تنباکو ، عود، چوب درخت قان اشاره کرد.

برند بیوفرت لندن
طبع گرم
سال عرضه 2015
گروه بویایی معطر ادویه ای
کشور مبدأ انگلستان
مناسب برای آقایان
اسانس اولیه هل ، فلفل ، چای
اسانس میانی روایح دودی
اسانس پایه تنباکو ، عود، چوب درخت قان
نمره کاربران
Vi Et Armis-بیوفرت لندن وای ات آرمیس
رایحه
8.7
14 رای
ماندگاری
9.2
14 رای
پخش بو
8.8
14 رای
طراحی شیشه
8.2
14 رای
این عطر برای من یاد آور ...
محصولات دیگری از برند بیوفرت لندن
عطرگرام
نظرات کاربران (24 نظر)
راهنمایی مطالعه نظرات :
* نظرات اصلی که بدون خط آبی هستند نظرات مرتبط با محصول می باشند. نظرات پاسخ که با خط آبی هستند ممکن است از بحث در مورد این ادکلن فراتر رفته باشند.
** برای مطالعه نظراتی که صرفا مرتبط با این محصول هستند نظرات اصلی را مطالعه نمایید.
به جرئت می‌تونم بگم صفحه این عطر بیوفرت تو عطرافشان عجیب ترین کامنت ها رو داره :)))))))))) یکی از یکی عجیب تر
19 مرداد 1403 پاسخ تشکر
11 تشکر شده توسط : نیلا ی ابوالحسن

کلا عطر های این خونه بیشتر از اینکه برای پوشیدن ساخته شده باشن به عنوان یه اثر هنری ساخته شدن. به شخصه هیچ ارتباطی با این بو نتونستم بگیرم و به محض اسپری بوی شدیدا تلخ و تند که برای بسیاری یاداور بوی تریاک هست به مشام میرسه.پخش و موندگاری این کار به شکل عجیبی بالاست و بوش به خصوص تو دقایق اول اسپری میتونه کل یه خونه رو به طرز عجیبی پر کنه
10 شهریور 1402 پاسخ تشکر
10 تشکر شده توسط : ابوالحسن کاید امیر

سلام، رفقا امروز رفتم ختم یکی از دوستانم (خدا به شما سلامتی و تندرستی و عمر با عزت بده) و چون هوای تهران بارونی بود و سرد این عطرو که سمپلشو چند ماه پیش خریده بودم زدم، راستش بوی تریاک نمیدونم چطوره ولی این عطر خیلی زیاد تلخه و یکم تو پس زمینه شیرینی داره که مقداری بالانسش میکنه، من از رایحش خوشم اومد ولی هر کی رسید گفت بوی تریاک میدی، به نظرم پخش بوش تو سه ساعت اول خوب بود بعدش خیلی کم شد، ماندگاری رو پوستم ۳ ساعت بعدش خیلی کم رنگ شد ولی رو پیراهنم هنوز هست، خلاصه ک تو ایران انگار جواب نمیده رایحش
25 فروردین 1402 پاسخ تشکر
12 تشکر شده توسط : نیلا ی ابوالحسن

اگه ذهنیت شما از عطر صرفا فضایی گل وبلبلی وباغ وبوستانیه سراغ این عطر نرین که هیچ از کوچه بیوفرت هم رد نشین وگرنه یه سیاه زنگی به زور اسلحه قطعا پستون میزنه جوریکه دیگه اون حوالی پیداتون نشه,بیوفرت بابی تازه به دنیای عطر گشوده کاری هم نداره خوشتون میاد یا نمیاد هر کدوم از عطراشو تست کنید صاف شوتتون میکنه به مقطعی از تاریخ بریتانیا این یکی روایتگر کمپانی هند شرقیه که از میان دود وباروت راهشو به هندو چین باز کرد وده ها سال مردموبه کاشت چای وتباکو وخشخاش وادار کرد......واما خود عطر با اولین اسپری فضای پر میشه از افیون این بوی تریاک نیست سوخته هم نیست جوهر تریاکه میپرسین جوهر تریاک چه زقنبوطیه صاحبدلی گوشه نشیو میشناختم گهگاهی لوله شو که یه تیکه از انتن ماشین میگذاشت تو لیوان چای هل جوشیده تیره وهم میزد ومیگفت این جوهر تریاکه انچه در فضا میپیچید نت اول این عطره به شدت تلخ تاریک وتهاجمی فصل دوم این عطر افیون کمی فروکش میکنه وهمطراز چای میشه چای نه سبزه نه سیاه دودیه قوری چای همون صاحبدلو بذارید رو حرارت تا کاملا ابش خشک شه وتفاله ها شروع کنن به سوختن در فضایی که همچنان افیونیه این دو تا پایان عطر دوشا دوش همراه میمونن تو پس زمینه ادویه وچوب هم قابل احساسن. واما این عطر تو خونه پوشیدنی نیست تومحفل هم نمیشه پوشید تو خلوت عاشقانه هم پوشیدنی نیست تو خیابونم که نمیشه میمونه بیابون .اصلا این جون میده برا برزخ از بلاتکلیفی در میاره ادمو.هر چی هست با یه بار دوبار تست دست از سرتون بر نمیداره مدام وسوسه میشین دوباره تستش کنید خاصیت افیون همینه
06 اسفند 1401 پاسخ تشکر
29 تشکر شده توسط : نیلا ی کاید امیر

9
رایحه
9
ماندگاری
8
پخش بو
10
طراحی شیشه
صادقاته میگم ، پوزش می‌خوام .
اعتراف می‌کنم وقتی نوشته های شما رو می‌خوندم جایی از وجودم تردیدی دست تکون می‌داد ، که : مگه ممکنه یه عطر ، یه مایع با ترکیبی مشخص ، بتونه این حجم احساسات گوناگون و پیچیده رو باعث بشه ؟ کدوم یکی از این مواد می‌تونن در انسان حسی ، مثلا خشم ، نفرت ، بی‌قراری یا .... رو ایجاد کنن . مثلا همین وای ات آرمیس خببث ، کدوم ترکیب ، کدومشون ، تنباکو ؟ عود یا اون یکی چی بود ... چوب درخت قان ( منکه تقریبا از هیچ کدومشون سر در نمی‌آرم ! ) می‌تونه باعث ایجاد دل آشوبه _ این دل آشوبه _ بی قراری و این علاقه قهوه ایِ نیم سوخته ( بوش ..... بوش .... بوش ) بشه ؟ دلیل تمنای تکرار شونده در تمام روز گذشته بعد از اولین تجربه برای بوییدن دوباره ش چی بوده ؟ و یادآوری تمامی این رایحه ، نه یادآوری نه ، بازتولید و حضور رایحه !!! در تمامی مدتی که خونه نبودم چی بوده ؟
آره ، اعتراف می‌کنم به همتون یه عذرخواهی بدهکارم ، پوزش می‌خوام .
03 بهمن 1401 پاسخ تشکر
22 تشکر شده توسط : نیلا ی فرهاد

9
رایحه
9
ماندگاری
8
پخش بو
10
طراحی شیشه
هیچ وقت تا به حال ، مطلقا هبچ وقت ،چیزی رو تا این مناسب این عبارت ندیده بودم ترکیبِ
_ اشتیاق و التهاب_ .

[EDITED] 1401/11/02 18:33
02 بهمن 1401 پاسخ تشکر
14 تشکر شده توسط : نیلا ی فرهاد

10
رایحه
9
ماندگاری
9
پخش بو
10
طراحی شیشه


هروقت باتل های این خانه عطرسازی را میبینم یک کلمه در ذهنم تداعی میشود که خود هزاران کلمه پشت سرش دارد ،
مشکی ، واجب ترین و واقعی ترین رنگ دنیا . رنگی که باید در دنیای هرکسی باشد تا بتواند دوام بیاورد . حال چه میشود اگر مشکی در زندگی نباشد ؟
بگذار تا از او برایت میگویم ...

پروانه عاشقی درونش رشد کرده بود .جایی نمیرفت . جایی را نداشت که برود . نشسته بود روبروی یک شمع خاموش ، منتظر اتفاقی بود تا آن شمع روشن شود تا در آتشش بسوزد و بمیرد . آخر او عاشق بود . درونش عاشق بود . میدانست این عاشقی ممکن است به مرگش منجر شود اما باز عاشق بود و خیره به شمع خاموش نگاه میکرد . نگاه میکرد ... نگاه میکرد ، سالها فقط نگاه میکرد .
سرزمین خشک و بی آب وجودش همزمان با پیله پروانه جوانه زده بود . با اشک هایش به انها اب میداد و از انها مراقبت میکرد . آه ، یادش بخیر . چندی نگذشت که پروانه از پیله درامد و در دشت جدید و سرسبز زندگی اش با شوق بال میزد و دنیایش را با رنگ بالهایش ، رنگ امیزی میکرد . جوانه ها وجودش را سبز از جنس امید ، طلوع آفتاب وجودش را طلایی از جنس عزت نفس و بالهای رنگین پروانه عاشقش وجودش را نورانی میکرد . """ از دشتی که ساخته بودم گل هایی چیده بودم برایت تا آنکه یکشنبه ...""" صبر کنید ... بگذارید بازهم از او بگویم اما فقط یک چیز ، هنوز در زندگی او خبری از رنگ مشکی نبود !!!

" لعنت به گذر زمان ، بزرگترین دروغی که از بچگی به او یاد داده بودند . گذر زمان همه چیز را حل میکند . نه ! نه تنها حل نمیکند بلکه گره زندگی ات را کورتر میکند . بدنت را سردتر میکند . روحت را میکشد و جسمت را میسوزاند . حال از هر زاویه ای میخواهی به آن مرد نگاه کن و تفکر کن و زندگی کن اما لعنت کن هر بتی که برایت ساخته اند تا بپرستی تا زنده باشی . زنده بودن هم بزرگترین دروغ بود که به او یاد داده بودند . سراسر عذاب و سختی در ازای لذت ها و خوشی ها و هوس های زودگذر و بی بنیان و کاذب " صبر کن ، با پروانه اش زمزمه میکرد ...

دشت سرسبز او ، دیگر خالی از آب شده بود . خورشید زندگی اش غروب کرده بود . تنها چیزی که در سرزمین وجودش داشت باد بود . آن هم توهمی بود که از بچگی به او خورانده بودند . گذر زمان تنها دارایی اش بود . همان باد داغ و سوزاننده ای که پر از غبار و شن داغ بود . هر از گاهی شدت میگرفت آن گذر زمان و تنها دارایی اش به او شلاق هایی از جنس دلتنگی ، از جنس بی قرای و از جنس تنگی نفس میزد .
"عهد بستم نفسم باشی و من باشم و تو
ای که بی تو نفسم تنگ و دلم تنگ تر است..."
آدمی نبود که شلاق نخورده برده شود اما ... اما از یه جایی به بعد هیچ چیز در اختیار خودش نبود . همه باورهای زندگی اش به تناقض خورده بود . اشک میریخت و اشک میریخت و به جوانه های پوسیده سرزمین وجوش اب میداد اما رشد نمیکرد . چرا ؟ از طبیعت کمک گرفت . اسمان دلش به حال آن برده شلاق نخورده سوخت و برای جوانه هایش گریست اما خوب میدانست که الان دیگر فصل زندگی اش پاییز است و وقت رشد نیست .

باز برگردیم به گذر زمان ... گذر زمان به زندگی اش باز هم رنگ داد . اما این بار رنگ قرص های اعصاب و افسردگی . آبی ، سبز ، قرمز و ... بگذار ببینم . سبزش با سبز قبلی کمی فرق دارد . سبز است اما کدر است . عزیزانش امیدش بودند ( به وجه امیدش ) رنگ سبز اما نمیتوانستند از یک جایی به بعد او را زیاد تحمل کنند. از او خسته میشدند و دوری میکردند تا آسیب روحی نبینند . حق هم داشند . من هم بودم نمیتوانستم او را تحمل کنم ( به وجه کدرش ) . او آن رنگ ها را تحمل میکرد برای زندگی اش چون هنوز در دستانش آن گل هایی بود که از دشت رویایی اش که زمان لعنتی از او گرفته بود چیده بود . رنگ ها گلش را پژمرده نمیکردند . چشم هایش به او آب میدادند و حرف های تراپیستش گاها به آن گل ، نور . اما بازهم در زندگی اش رنگ مشکی نبود!!!

گذر زمان لعنتی بازهم به او فهماند که گل ، نور واقعی میخواهد . نوری که از قبل رشد کردنش در وجودش تپیده بود . اما خبری از نور نبود دیگر ...

یک شنبه شد .
اه از یک شنبه های غم انگیز . شاید برایتان این کلمه آشنا باشد...( خیلی ها اهنگ معروفش را گوش داده اند و دیگری فیلمش را دیده اند که در ادامه اندکی از آنها خواهم آورد . gloomy sundays ).
راحت بگویم . گل هایش در دست ، پروانه اش بی قرار برای روشن شدن شمع ، طناب به دیوار و ... آن شمع بخاطر روح آن مرد روشن شد . وزش باد تمام شد . سکوت در دنیا حکم فرما شد . پروانه خوشحال شد ، چند دور چرخید و در ان آتش دیرینه سوخت . حالا وقت آن شده بود تا در حاشیه وجود حبس شده در قاب عکسش نواری مشکی بگذارند .
حال فهمیدی اگر رنگ مشکی در زندگی نباشد چه میشود ؟ دیدی که سرانجام رنگ مشکی خودش به زندگی اش وارد شد... این جنس از رنگ مشکی در این خانه عطرسازی موج میزند...

اه از یکشنبه های غم انگیز .
لاسلو : " هر آدمی برای خودش شان و غرور داره ، ادم زخمی میشه ، بهش توهین میشه با این وجود ، همه اینها را میتونه تا لحظه اخر تحمل کنه ولی وقتی ، آدم پشت سر هم بد میاره ، بهتره قید این دنیا رو بزنه و بره ، اما ...... اما با غرور "

"
یکشنبه ای غمگین بود، من منتظر ماندم و ماندم
با گل هایی در دستم برای رویایی که ساخته بودم
منتظر ماندم تا زمانی که رویاهایم مانند قلبم شکستند
گل ها همه مردند و حرف ها نگفته ماندند
غمی که حس کردم فراتر از همه تسلیتها بود
ضربان قلبم مثل ناقوس کلیسا می زدند
"

اما دوشنبه چه؟
دوشنبه تنها دیگر یک رنگ داشت . مشکی . تاریکی . بدون هیچ نوری که خود منشا تاریکی هست ، تاریکی میدرخشید . وقت چه بود ؟ وقت رقص دودهای سیگار در تاریکی . دودهایی که در این خانه عطرسازی در تاریک ترین حالت خود برای دل شکسته ما میرقصند . سیگار ؟ کدام سیگار ؟ بگذار تا بازهم برایت مرور کنم داستان سیگاری که عاشق لب های معشوقش شده بود و دلش برای نوازش تنگ شده بود .

"
میرقصم مثل دود سیگاری که به پوچی و نیستی شتابان قدم برمیدارد . میرقصم حتی اگر همه وجودم مانند سیگاری گرانبها سوزانده شود و به نیستی قدم بردارد . میرقصم و نیست میشوم اما رد من روی تو برای مدتی باقی خواهد ماند .بوی سوختنم سراسر وجودت را فرا خواهد گرفت و تو این بو را به خاطر خواهی سپرد با اینکه میدانم اندک زمانی بعد اثری از بویم در ظاهرت نیست . تو میتوانی بوی مرا با اسپری کردن عطرهای گران قیمت و یا عطرهایی که مقبولیت عموم و ازادی استفاده دارند را بپوشانی اما این بو در داخل مغزت همچنان تکرار خواهد شد . مزه این بو نیز در دهانت رخنه کرده است . میدانی چرا ؟ چون پک های عمیقی به وجود من زده ای و رقص مرا وسیعتر ، عمیقتر و تندتر و حتی پررنگ تر کرده ای . همه مزه من را چشیده ای . همه هستی و نیستی من در دستانت بود و نمیدانستم معتاد شده ای ... هرگز نمیفهمیدم که با پک زدن های متوالیت ، من رو به نیستی قدم برمیدارم . تشویقت میکردم که مرا بکشی و رقصیدن من را تماشا کنی . شاید اگر کل ادم ها و کائنات میخواستند از سیگارم پکی بزنند تا مرا بسوزانند و دود شدنم را ببینند ، 70 80 سالی طول میکشید تا تمام شوم اما انقدر شیفته لب ها و حتی دندان ها و فاصله بین دندان هایت شده بودم که دوست داشتم لب هایت بر وجودم رخنه کند . رقص کنان بین دندان هایت بپیچم و به درونت برم . دوست داشتم مزه تلخی شوم روی اب دهنت . دوست داشتم مرا عمیقتر بکشی تا لب هایت را عمیقتر بفشارم و مزه کنم ترا . دوست داشتم انقدر دوام داشته باشم تا بین لبهایت جان بدهم و تمام شوم . دوست داشتم انقدر اعتیادت به مرا ببینم که از اتش ذهنم در تو دلگرمی ای ایجاد کنم که بدانی زود تمام نمیشوم و تو میتوانی انقدر مرا بکشی تا بمیری و بمیرم . دست تقدیر ترا ترک داد . دیگر میل سیگار کشیدنت نبود . مرا در اوج اتش و دود و سوختن خاموش کردی و رهایم کردی در ناکجا آباد .40 50 سال که نه اما شاید 10 20 سالی دوام بیاورم اما دیگر من ، من نیستم . دیگر اتشی نمیتواند روشنم کند . دیگر چیزی نمیتواند مرا بسوزاند مگر غم هجر لبهایت از درون . مگر غم مک زدنم برای شروع سوختنم . میدانی چرا دودهایم میرقصید و مستقیم به نیستی نمیرفت . چون دوست داشت برقصد تا نگاهش کنی . دوست داشت تا اندکی ، کیفیت چشم تو را میدید و با عشق به نیستی قدم بر میداشت .
دیگر زمان سوختنم گذشته است دلبرم . دیگر نه توان رقصیدن دارم نه توان سوختن . دوست دارم در گوشه ای از ناکجا اباد که رهایم کردی ، به خوابی ارام فرو بروم و باقی اندک لحظات عمرم را به نرمی لبهایت ، فاصله دندان هایت ، نیم رخی از ماه درخشانت و بوی دهانت فکر کنم و بگذرانم . فقط یادت نرود که تو معتاد نبودی .... من معتاد لبهایت شده بودم و به هر بهانه ای در غم و شادی میان لبهایت خانه ای می یافتم و اندکی ارام میگرفتم . یادت نرود تو ترک هم نکردی ، فقط من بی خانمان شده ام ... فقط میدانم دیگر " لب هایی نیست مرا نوازش کند "
"

دوشنبه به اتمام میرسد و دیگر سه شنبه ای در کار نخواهد بود .
19 دی 1401 پاسخ تشکر
24 تشکر شده توسط : محسن نیلا ی
عالی بود👏🏼

[EDITED] 1401/10/20 11:01
19 دی 1401 پاسخ تشکر
6 تشکر شده توسط : nazanin Hani

امیدوارم توقع نداشته باشی بعد از این بلایی که سرم آوردی بهت بگم دوستت دارم.
نه البته، این چه حرفیه! البته که توقع نداری. اصلا اگر غیر از این بود و من به جاش با لذت بهت نگاه می کردم و دوباره می بوییدمت تعجب می کردی؛ درست نمیگم؟
ولی تحسینت میکنم، دست مریزاد! اول مضطربم کردی جوری که تپش قلب گرفتم، چند دقیقه بعد اشکمم در آوردی.
توی اولین دقایق یاد فیلم Requiem for a Dream افتادم. حس و حال فیلم، موسیقیش، تمش، عاقبت شخصیت هاش،... همه چیزش یه جور بدی بود. مضطربم کرد، آرنوفسکی بی رحمانه فیلمشو تموم کرد. لپ تاپو بستم، چند دقیقه سرمو بین دستام گرفتم و هی به خودم گفتم کاش نمی دیدمش.
بعدش پرتم کردی تو دنیای واقعی، همون دوره ای که اون پیر مرد زنده بود. میخوای بدونی من چی دیدم؟ من اون موقع بچه بودم؛ بچه ها مثل بزرگ تر ها درد نمی کشن، یعنی سنشون اونقدری نیست که بخوان حجم عظیمی از غصه رو درک کنن.
یه پسری بود که پدر و مادر پیرشو از یه خونه ی اعیونی برد به یه خونه ی کوچیک. خیلی خیلی کوچیک.
یه پسر جوون همسایه ی دیوار به دیوارشون بود. هر روز بوی تریاک و سیگار از لای درز پنجره های خونه ی پسره به آلونک پیرزن و پیرمرد می رسید. از مخاط و عروق خونیِ بینی پیرمرد می گذشت، اول یکم حنجره اش رو قلقلک می داد و اون رو به سرفه می انداخت، بعد از نایش عبور می کرد و به شش هاش می رسید. نفسش می گرفت، خیلی بیشتر سرفه می کرد. همه ی پناهش شب و روز دستگاه اکسیژنش بود.
پنجره هاشونو باز نمی کردن، زمستون و تابستون هم نداشت. همین قدر که صدای موتور خونه و بوی گند سیگار و تریاک و شیشه، از درز دیوارها و پنجره ها بهشون می رسید بسشون بود.
باز روز ها خوب بود. می دونی، پیر مرد تا صبح نمی خوابید! شب ها همیشه از روز ها براش طولانی تر بود. خودش همیشه می گفت: نمیدونم چرا انگار شب ها کش میان؛ تموم نمی شن..
منِ بچه اون موقع نمی فهمیدم معنی حرفاش ینی چی. من بچه بودم ولی اونجا خیلی تاریک بود. کلی لامپ روشن بود ولی باز هم تاریک بود.
دیوارا سیاه بودن، پرده ها کدر شده بودن. اگر ساعت روی دیوار نبود، آدم شب و روزشو گم می کرد.
انگار اون خونه یه جای دیگه از دنیا بود، یه جایی که محکوم شده بود به تاریکی، ترد شده بود از نور زندگی بخش خورشید و دفن شده بود زیر کپه ها دود و غبار..
می بینی باهام چیکار کردی؟!...
11 دی 1401 پاسخ تشکر
48 تشکر شده توسط : ابوالحسن 🄼🄾🄽🄰
جیم مثل جریان. جهش. جنبش. جنگ و جرقه. مثل جولانِ جان‌فرسای جنون‌های جریحه‌دار...! درود جانم. چه رخداد نابی که این عطر رو تا به جهانِ چنین مرثیه و فیلمی بسط دادی و من در گذشته... حتی خیال می‌کردم در این‌باره دست‌خط و نوشته‌ای دارم.... ولی گویا فقط خیال کردم... مرز میان خیال و واقعیت هرلحظه داره محوتر می‌شه... به خاک‌وخون بایست کشید کلمات رو... حال که واقعیت آمده تا استخوان‌های مارو خرد کنه و تمامِ رویا رو بدزده... پس ما می‌شیم اون جنگجو که جنگ رو هيچ‌وقت رها نکرد. می‌شیم اون مادر که تا آخرین لحظه‌ی عمر منتظر برگشتن پسرش نشست. می‌شیم اون پدر که سوخت و خاکستر شد ولی خبر مرگ همان پسر رو هیچ‌وقت به همسرش نگفت! کی به کیه؟ بذار بگن دیوونه است. چه باک از تمام داوری‌ها وقتی تو و فقط تو خبر از سوزِ جانِ خود داری. تو و فقط تو دلیل کارهات رو می‌دونی! خوش‌آمدی به جهان موجودات نامرئی. یک‌مقدار گوتیک، ناسازگار و اسلش هست. آب و غذا هم به‌مقدار کافی پیدا نمی‌شه... ولی درعوض شب‌ها صدای بوف میاد و روزها می‌تونی با چندتا تمساح بنشینی و از فلسفه‌ی مدرن حرف بزنی! خلاصه خیلی خوش می‌گذره :) بگذریم... قدردان شما و نیز باقی دوستان هستم. بمانید برای عزیزان‌تان و عزیزان‌تان برای شما.
11 دی 1401 پاسخ تشکر
43 تشکر شده توسط : نیلا ی فرهاد
درود به شما جناب مسیح عزیز
:)))
واقعا چه باک؟!
خوش گذرونی در اون جهان هم عالمی داره.
کاش فقط آب و غذا کفایت نمی کرد. هوا هم کمه، شدتِ جریان خون توی رگ ها هم به قدری پایین میاد تا سرما به مغز استخون آدم برسه. و ضربان قلب به قدری بالا میره انگار بی چاره داد می میزنه: دارم خفه میشم ، کاش بشه قفسه ی سینه ات رو بشکافی و منو بیرون بکشی.
می پرسن نمی خوای از این کارها دست بکشی؟
و میشنون: نه! دارم لذت می برم، فقط بزارید چند دقیقه توی خلوت خودم بمونم.
و عجب خلوتیه:)

من خیلی خیلی قدردان شمام، ممنون از اینکه هستید و می نویسید. دل ها و چشمانمون رو روشن می کنید. خداوند برای همه ی ما و دوست دارانتون حفظتون کنه🌹
11 دی 1401 پاسخ تشکر
24 تشکر شده توسط : فرهاد M  Wolf
[اون مادر که تا آخرین لحظه‌ی عمر منتظر برگشتن پسرش نشست]
ظهر جمعه ای، اومدم اینجا. شاید به یاد پیرمرد از دست رفته اما این جمله منو وادار کرد، باری دیگه بنویسم. سوای از مخلوقات دیگه ی بیوفُرت(جهان موجودات نامرئی)، این یکی استخونامو خورد می کنه. حاضرم قسم بخورم به همین وی ات آرمیسی که تحسینش می کنم، اگر بدنم زیر ماشین متلاشی بشه اونقدری درد و فشار بهم وارد نمیشه که تو این زمونه ی بغرنج دارم حجم عظیمی ازش رو به دوش می کشم. بعد از مرگ اون پیرمرد و اون خونه ای که به یاد کودکی، گاهی، شبی، ساعتی، در خلوتی، لحظه ای می ایستم و به درش نگاه می کنم و وی ات آرمیسِ لعنتی با تیزی نگاهش وسط قفسه ی سینه امو سوراخ می کنه؛ اون پیرزن چه حالی داره؟ نشسته به انتظار. منتظر برگشتن پسرش، با چشمای خشک شده و خیره به در، که شاید زنگش به صدا در بیاد و این زن، بعد از مدت ها نوه اشو ببینه. ای پیرزنِ رنگ و رو پریده ی مجنون! گاهی اوقات، نگاه کردن به صورتش، دستای منو می لرزونه! حجم ثقیلی از فکر و خیال و درگیری و دیوانگی! به قدری شدید که حاصلش شده پرت و پلا، صورت آشفته و تیره، موهای عرق کرده، بدن بو گرفته، در آستانه ی فراموشی شاید..
تا میام خونه ی وی ات آرمیس، منو به رگبار حرف می بنده: این حالِتو بیشتر دوست دارم، لذت می برم وقتی می بینم تنت یخ زده، دستات می لرزه، دندوناتو محکم روی هم فشار میدی، لب پایینتو از تو گاز می گیری، به یه نقطه خیره میشی، اونقدر پلک نمی زنی تا چشمات به سوزش میفته، ترک بر میداره، خورد میشه، خیس میشه و تو..نمی تونی هیچ حرفی بزنی و کاری بکنی. فقط تماشا می کنی، فقط می شنوی..صدای شکستنِ هزار باره ی قلبتو! و تو! تو در مقابل من..هیچ ادعایی نمی تونی داشته باشی!
من زار ترین و آشفته ترین لحظات و حالات تورو دیدم! من تورو از خودت بیشتر می شناسم! خیلی بیشتر از اون چیزی که تو مخیله ات می گنجه!
و من، حرف به حرف این کلمات رو می شنوم، دستی به زیر چشمام می کشم و میگم: تا دیدار بعد خداحافظ!

[EDITED] 1401/12/19 14:26
19 اسفند 1401 پاسخ تشکر
20 تشکر شده توسط : فرهاد کورش اچ

10
رایحه
9
ماندگاری
9
پخش بو
10
طراحی شیشه

قبل از اینکه از شکم مادرش بیرون بیاید همیشه سعی داشت تا بفهمه قراره کجا بره ... خیلی وقتا دلش میخواست وقتی دل مادرش میشکست ، بیاد و با خرده شیشه هاش رگ خودش رو بزنه چون حس میکرد جایی که قراره بره جای خوبی نیست اما هیچ دلیلی براش پیدا نمیکرد حالش خوب نبود و مسکنش دود سیگارهایی بود که مادر حامله اش بهش میرسوند . بدنیا اومد و بزرگ شد . روزمرگی هاش به روزمرگینگی تبدیل شد و به زور تحمل میکرد . گویی وقت این بود که چیزی به نام " معجزه " در اون رقم بخوره . اون مرد عاشق شد . عاشق و بی تاب فردی که فکر میکرد همون معجزه ای هست که منتظرش بوده . باهاش ازدواج کرد و روز بروز ، روزمرگینگی هاش به خاطرات خوش تبدیل شد و هر روز جوان تر و شاداب تر شد . زندگیش به بهشتی تبدیل شده بود که نمیتونست تشخیص بده خوابه یا واقعیت . چنین لحظاتی ، طبیعت اون رو وارد مرحله بدی کرد . زندگیش در کسری از ثانیه تلخ شد . همسرش رو از دست داد و اون موند و یک دنیا سوال . اون موند و یک حس طلبکارانه . اون موند و یک حس ناراحتی از همسرش که چرا بدون خداحافظی رفت . کاری نمیتونست بکنه ولی اونقدر روزهای خوش در ذهنش ثبت شده بود که میتونست با اونا صد ها سال زندگی کنه و از طرفی بخاطر ترس فراموشی اون خاطرات جرئت این رو نمیکرد به زندگی خودش پایان بده و با نامه ای از دنیا خداحافظی کنه و به عشقش سلام ... اینجا بود که از خشم داد میزد ولی ازش صدایی در نمیومد .

شب اولی که احساس تنهایی میکرد وارد جنگلی میشه . تاریک تاریک با لباس و ظاهری کاملا مشکی . جایی که معنی سیاهی رو میشد به وضوح لمس کرد و چشید . چله مرداد بود ولی اون شب براش سرد ترین شب سال بود . اتشی روشن میکنه یک سری گیاهان خشک میریزه پای اتیش تا شعله بگیره و میشینه روی سنگی که کنار اتیش هست . برای تسکین خودش همیشه یک بطری ویسکی همراهش بود و اون شب هم از قضا پر پر بود . در میاره و شروع میکنه به خوردن تا گرمای درونش با گرمای اتیش یکی بشه و بتونه اندکی اروم بگیره . چشماشو میبنده و رو به اتیش خودش رو تسلیم میکنه . همین موقع هست که نوازش انگشتانی روی پشت گردنش حس میکنه . اولش باورش نمیشه ولی وقتی چشماش رو باز میکنه انگشتانی با لاک قرمز رو میبینه که داره از پشت اون رو نوازش میکنه و سعی داره با زبون بی زبونی ازش عذرخواهی کنه و اونو دلداری بده . میترسه برگرده و پشت سرش رو نگاه کنه چرا که میدونه اگه برگرده چیزی نمیبینه و دیگه همین حس نوازش رو هم نمیتونه تجربه کنه . پس اروم و محکم میشینه و خودش رو میسپاره به نوازش هایی که مشخص نیست برای چه چیزی قراره اون رو اماده کنند ... شایدم نه . شایدم قراره مقداری بهش دلگرمی بدن . شایدم ...

وقتی یک فردی که با جنون اشناییت داره دست به هنر میشه هنری جنون امیز رو تحویل میده . هنری که وقتی درکش کنی میفهمی چقدر خالقش مجنون و تواناست . وی ات ارمیس یکی از عطرهایی هست که ساختار شکنی رو به خوبی معنی میکنه . ممکن نیست این عطر رو بپوشید و برید بین یک جمعی و همگان بهتون خیره نشن . حالا این خوبه یا بد ؟ نمیدونم ... بیاید اول به این سوال جواب بدیم که جرئت پوشیدنش رو بین جمع داریم ؟

وی ات ارمیس عطریست که با هیچکس شوخی نداره ، جدی تر از همیشه با شما برخورد میکنه و بهتون میفهمونه هیچوقت نمیتونین یک سری چیزا رو برگردونین . بهتون میفهمونه که راه برگشت نداشتن و عاجز از هر گونه کاری بودن یعنی چی . عطریه که لغت مشکی رو برای شما ترجمه میکنه . عطریه که برای ارضای شخصی به طور دیوانه امیزی ساخته شده . عطریه که میشه با استشمامش ، یه شخص دیگه ای شد . فضایی کاملا دارک و پیچیده توامان با دود فراوان ( غیر کندر ) و بیس تنباکوی خشک با حالت گیاهی سوخته که ویسکی مرحله به مرحله در این عطر بازیش رو انجام میده و سناریو رو تکمیل میکنه . به هیچ وجه اگر دنبال عطر باکلاس و اهل بازخورد هستین تستش نکنید که تجربه خوشایندی نیست . پرفورمنس بسیار خوبی داره و هیچ چیز تو این عطر اشتباه نیست . 10/10
10 فروردین 1401 پاسخ تشکر
39 تشکر شده توسط : فرهاد Ali Asghar
توصیف ادیبانه و زیبایی بود ،خوشحالم که دوباره می نویسید آقای امیرمحمد
10 فروردین 1401 پاسخ تشکر
7 تشکر شده توسط : شکیبا آرمان
امیرمحمد عزیز ممنون که دوباره مینویسی و با لذت دنبال کننده نظراتت هستم
یک سوال فرعی داشتم در تست‌ های شیش ماه‌ و یکسال اخیر عطر‌‌‌ مین‌‌ استریمی‌ توجهت‌ رو جلب کرده ؟

و در کل اگه سه عطر لاکچری یا نیش پیشنهاد بدی که عامه پسند باشن نظرت روی کدوم‌ هاست
در‌ واقع دنبال نظرت هستم در‌مورد نیش یا لاکچری هایی که مثل دیزاینری ها خوش بازخورد باشن ، اما اندکی شیک تر و با پرفورمنس خوب

ممنونم
10 فروردین 1401 پاسخ تشکر
6 تشکر شده توسط : فرهاد سعید زند
ممنون از متن زیبایت و ممنون ازینکه هستی و مایه دلگرمی.سال خوبی برایت آرزو میکنم آرزو دارم همانطور که خودت گفتی سالی باشه برای شکستن تمام سدهای پلیدی و تاریکی.دلت به نور اهورایی روشن.و چه میکنه این خانه عطر بیوفورت لندن از عطرهاش اصلا نمیشه دل کند.
شب خنک بهاریتان زیباتر از همیشه
10 فروردین 1401 پاسخ تشکر
14 تشکر شده توسط : فرهاد سعید زند
ممنونم خانم دکتر آلالیتای عزیز و جناب افتخاریان عزیز از محبتتون ،
راجب سوالی که پرسیدین میشه ساعت ها راجبش صحبت کرد و از زاویه های مختلف بررسی کرد اما بهتره خلاصش کنیم که نه گوش شما طاقت شنیدن زیاد دارد نه قلم من نای نوشتن ، پس نام میبرم به اندک
روژا دلانویی شماره سه ، امبراستار و ماسک استار ، کوییغ گاغامانت از ام دی سی ای ، پانادورا ایکس وی آِی ، مور دن وردز و...
10 فروردین 1401 پاسخ تشکر
16 تشکر شده توسط : فرهاد محمد کرامت شعار
سپاسگزارم جناب بوترابی عزیز ، آرزوی توازن به نفع بین تاریکی ها و روشنایی های زندگیتان رو میکنم.
بله همینطوره ، یک سری برندها طراحی شدند تا روح و روان ما رو ارضا کنند . بیفورت ، فرانچسکا ، هیرام گرین ، اونوم و ...
فرمود ، لبخند بزن به هر آنچه نور را از تو میگیرد
گفتمش ، نابینایی هستم که معنی نور را نمیداند

روزگار بر شما دوستان عزیز خوش باد
10 فروردین 1401 پاسخ تشکر
15 تشکر شده توسط : فرهاد رضا یگانه
خیلی خوشحالم که دوباره می نویسی امیر محمد جان. حضور همه دوستان خوش ذوق و مهربانی که نه مهاجم هستند و نه زود رنج مستدام باد
11 فروردین 1401 پاسخ تشکر
6 تشکر شده توسط : فرشاد Amir Mohammad
عطر حضور تمام کاربران سایت عطرافشان ماندگار باشه
خلق و خوی انسان ها یکسان نیست و این همون سلیقه ای هست که اینجا مدام ازش نام برده میشه

در کنار زیبایی و خوشبویی گل رز خار هم هست ...
12 فروردین 1401 پاسخ تشکر
14 تشکر شده توسط : فرهاد nazanin

تاریخ [بریتانیا/در بخش‌هایی] به سه بخش تقسیم میشه.
یک. تاریخی که از بلندای اریکه‌ی پادشاه و ملکه دیده میشه. فضایی که زیرِ تابشِ مستقیمِ آفتاب قرار گرفته وَ نمادی است از نور و قدرت. جایی که حاکم با شکمِ پُر شده از گوشتِ جوانان وَ رگِ اشباع از خونِ آدم‌های بی‌گناه به بسترِ گرم کنیزها میره وُ به هنگام خواب در آغوش ملکه، رویای فتح وُ عظمت می‌بینه.

دو. تاریخی که از پشت پنجره‌ی ستم دیده وُ پوسیده‌ی خانه‌ی یک رعیت دیده میشه! پنجره‌ای که هیچوقت نور به خود ندیده وَ جز سرما، تگرگ، لاشه‌ی سوخته‌ی حیوانات، بدن تکه‌تکه کودکان وَ بوی گوگرد هیچ نمی‌شناسه.

سه. تاریخ خیابانی بریتانیا. جایی که فساد، قتل، قمار، تجاوز، روسپی گری و... به سر حد خودش می‌رسه.

خیال می‌کنم، مه وَ نمِ دائم لندن خجالتِ طبیعت است از فجورِ ساکنینِ سابق! باید بسیار دقیق شد تا فهمید در قلب مه چه می‌گذرد!!

دقیقا همان هنگام که پادشاه ارگاسم را به مقام لذت می‌رسونه وَ مردانِ مست و ناهشیار به زنان در خیابان‌های خیس وَ زیر شلاق باران تجاوز می‌کنند، رعیت با شکمِ تهی از سیری وَ رگِ خشکیده از خون به بسترِ نم گرفته وُ یتیمِ فرزندانش نگاه میکنه. فرزندانی که دیگر به آن خانه‌ی مغموم برنخواهند گشت. چون کمی قبل تر زیر نعل اسب‌ها له و تبدیل به شام چرب پادشاه شدن!

بوفرت به تاریخ بریتانیا نه از پشت پنجره، نه از روی تخت پادشاه و نه از کف خیابان، بلکه از بالا و درجایگاه شاهد کُل نگاه میکنه.

برای همین یک عطر میشه rake and ruin که ازش بوی ادویه دود گرفته وَ خطوط حیوانی به مشام میرسه یکی میشه Iron duke با اون چرم و چوبِ داغدیده، حیوان وحشی، رگه‌های متالیک وَ دودِ سیالِ نگران،، یکی 1805 tonnerre با بوی چوب، گوگرد، رزین با طعمی تلخ وَ دودِ حجیم وَ یکی vi et armis با بوی تریاک سوخته و رزینی زهرمار!!

خارج قسمت.
تاریخ بریتانیا بی‌شمار بُرش های باشکوه هم داره. امید به این‌که جان مطلب به درستی ادا شده باشه!

من برای همین نگاه درست، اصل بی‌طرفی، رایحه های جان دار، اتمسفر تیره وُ فلسفه‌های دیوانه‌ است که به بوفرت علاقه‌مند هستم :)
28 بهمن 1400 پاسخ تشکر
31 تشکر شده توسط : امیر رنجبر Hani

Atrafshan logo
عطرافشان
پشتیبانی سایت
عطرافشان
سلام کاربر گرامی
چطور می توانیم به شما کمک کنیم؟