تصویر ها | علی افتخاریان

 

اتفاقی یه روز رد شدم از اون خیابون.... 20 خرداد 1403

همه چیزشو دوست داشتم حتی وقتی میخواست تاکید کنه و 'اصلا' رو سه یا چهار بار میگفت ،
گرفتی چی میگم ؟ همه چیشو ، حتی مدل قیافه گرفتنش و صدای سرما خوردش تا برق و رنگ چشماش .
خیلی بده یعنی همزمانم خیلی خوبه کسی رو پیدا کنی که گویا خودت با ریز ترین جزییات برای خودت سفارشش داده باشی و همونی باشه که سانت به سانت انگار برای تو ساختنش .
شیرینه چون یک در هزار کسی تجربش نمیکنه ، مرگ آفرینِ چون بعدش دیگه...

فکر کنم ساعت ها روز آخر حرف زدم
ولی انگار یک کلمه هم نتونستم حس و قلبمو نشون بدم بهش ،  حداقل خودم که اینطور فکر میکنم .

وقتی دونفر میخوان از هم جدا بشن اونی که کمتر عاشقه همیشه بهتر حرف میزنه
مثل من عاشق شعرای روزبه بمانی بود اکثر شعراش
پر از حماسه و گلایه و سوز عاشقانست ولی چرا همینارو که این آخری آ میگفتم شاعرانه نبود واسش و شبیه حرفای نوجوون ها بنظر میومد واسش ؟

اینجور اصلا نبود یعنی اطمینان دارم خیلی سخت بوده واسش که بتونه تمرین کنه و اینهمه بی رحم بشه واسه من ، من خیلی بچه زرنگم عشقو دیده بودم توی صدا و چشماش ، از اون خَفناش آ ، از اون نگرد نیست هاش .
حتی یکم قَبلِ این آخری ها یه شب توی مستی گفت اگه یه روز رفتم و گفتم دیگه دوستت ندارم تو باور نکن ، خب ؟
خب رو که یادشه حتما
ولی ببین ادم وقتی میخواد یکی رو بُکشه یکمم تهش خودش باورش میشه ، شاید تنها راهی که داشت این بود منو مجبوری بُکشه ، یه خطای درشت پیدا کنی و بذاریش توی بدترین و بی مرام ترین و بی معرفتانه ترین حالت قضاوت و در کنار کلی اشتباه کوچیک از گذشته و شلیک کنی ،
آخه مگه میشه ذات و قلب منو ندیده بوده باشه و انقدر بی رحم و خونسر و مثل یک قلب فلزی هست و نیست منو زیر سوال ببره ، نه باور نمیکنم انقدر بی معرفت و بی انصاف و کور باشه .
خیلی باهوش بود میخواست مجبور شه که نبینه و به یاد نیاره و بِکشه ماشه رو و بُکشه .
و چی بهتر از جملات گوگلی ' آدم بدی ها بیشتر یادش می مونه '
بهترین آدم زندگیتون رو بخواین میتونین بُکشین ، یکم پروسه و چند هفته دلتنگی و دلسنگی و زیر و رو کردن همه چیز و سوزوندن خشک و تر میخواد ، مثل قاضی که از بالا تحت فشاره یه چیزی پیدا کنه و بگه ایناهاش اینم گناه کبیره تو و مدرک ، شما گناهکاری ، اعدام
البته من بی گناه نبودم ، اصلا کی هست که بی گناه باشه ، اما اعدام ؟ انصافتو شکر

"مثِ یه دیوونه شدم که خستس از دیوونگیش ولی نمیذاره جنونش هم بمیره “

میگن نوشیدن هر جرعه الکل سلول های مغز رو میکشه اما خیلی مهم نیست چون میلیاردها سلول دیگه داریم
اولش سلول های غم و اندوه میمیرن ، واسه همینه خوشحال میشیم و میخندیم
بعد نوبت مرگ سلول های حماقته ،
پس هرچی ب زبون بیاری عین حقیقته

و در آخر میرسیم به سلول های خاطرات مغز ،
کشتن این مادر بخطاها  خیلی سخته ، خیلی .

جدی جدی گیر کردم بین اینکه کاش هنوز با هم بودیم و کاش هیچوقت همدیگه رو ندیده بودیم

مجالی نیست از بارون و مستی و رانندگی و داریوش و ابی و معین و یاد تو هر تنگ غروب واست بگم و شب آخرمون که میگفتی بهترین شب عمرم بود ، برنزه ی شرقی .

خیلی روزا گذشت ، خاطره های تو کم نشد ، هیچی اونی که خواستم نشد .

با خاطراتت میشه هم مُرد و هم زندگی کرد

و در آخر : 

" ما چه کردیم با دِلامون ؟ "

خدانگهدار
9988

باز امشب دل ِ من غرق ِ گله شد ،
بی تاب و بی رمق بی حوصله شد ,

نداری خبر زحال ِ من نداری .

 

[ بعضی وقتا میگن این عطر اون عطر بنا به قیمتش خوبه ، ولی این یکی خوب نیست ، عالیِ ، مگه میشه اینقدر شفاف و درستُ حسابی؟ ، یادِ دورانِ حلال خوری برندها ، یاد باد ]

من که باور ندارم اون همه خاطره مُرد ،
عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرُد .

+ غصمون گرفت تو هوای تلخ پاییز با غروبای غم انگیز آسمون از گریه لبریز

راهیم نبود باز دوباره باد و بارون چی دیگه مونده برامون ما چه کردیم با دلامون
با خاطراتت میشه هم مرد و هم زندگی کرد حتی با یادت دیوونگی کرد اما با اشک با درد با درد
خیلی روزا گذشت خاطره های تو کم نشد هیچی اونی که خواستم نشد اونی که خواستم نشد
خیلی روزا گذشت ولی غم از دل ما نرفت بی تو پاییز از اینجا نرفت پاییز از اینجا نرفت .//

+ تمام حیثیت شب ، تمام حرمتش بسته به اندوه دل شکسته هاست . آن ها که نمیخوابند و می نشینند لحظه ها را گره می زنند به خاطره ها . همپای شب پیر و تیره می شوند و تا دم صبح هزار بار تا مرزهای جنون می روند . حرمت شب ماییم ، دردمندها ، ما که دلمان پر می کشد برای دیدن و داشتن و بوسیدن و اقرار .
آری رفیق جان . تمام حرمت شب از ماست ، و تمام حرمت ما از کسانی که نداریم . پس سلام ما و خداوند بر شب ، بر سفرکرده ها ، بر نیست ها ، بر نخواهد بود ها . سلام خداوند بر فرودگاه ها ، بیمارستان ها ، قبرستان ها ، چهارراه ها . سلام خداوند بر آخرین خدانگهدار ها ، آخرین شب بخیر ها ، آخرین دوستت دارم ها ، اخرین مراقب خودت باش ها ...
و سلام خداوند بر ما . ماهیان غرق شده در اقیانوس سکوت...​

کسی غیر از تو نمونده اگه حتی دیگه نیستی

همه جا بوی تو جاری خودت امّا دیگه نیستی ,

نیستی اما مونده اسمت توی غربت شبونه

میون رنگین کمون خاطرات عاشقونه ,


آخرین ستاره بودی تو شب دلواپسی هام..

پارفوم . 6 مرداد 1402

پنداشت که با چراندن خفاشان
خورشید کمان و آسمان را کشته
خونی که روان شده‌ست بر لاله‌ی گوش
می‌جوشد هنوز و غرقشان خواهد کرد .

تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد ،

غم عشقش دِه و عشقش ده و بسیارش ده .

دیروز بود که توی هال خونه با مامانم نشسته بودیم و یهو یک بوی آشنا و گل یاس خونه رو پر کرد ، داد زدم و از خواهرم که توی اتاقش بود پرسیدم تو عطر زدی ؟ گفت نه ، یهو صدای خنده مامان بزرگمو از اتاق خودم شنیدم ، داشت توی چمدون ها و وسایل میگشت و اینو دیده بود و فقط 1 اسپری زده بود . عطر 30 میل هست و مامانم چند میل آخرشو هیچوقت نزد ، چون اولین عطری بود که پدرم خودش با انتخاب خودش و قایمکی واسه مامانم خریده بود ، توی عید ، و از اونجایی که خانواده ما همه فروردینی هستن ، نزدیک به تاریخ تولد 2 سالگی من ،  یعنی بهار 1993 میلای یا همون بهار 1372 .

30 سال گذشت ، شاید اولین بویی که به عنوان یک کودک زیر 4 سال در ناخوداگاه من مونده همین عطر و بوی یاسِ زیبا و برجسته ی این عطره .

بعد از 30 سال انقدر قدرتمند و خوب بود که خونه رو پر کرد . وقتی بینی رو به افشانه نزدیک کنی یاد شب عید و بوی یاس جلوی گلفروشی ها می افتی ، همونقدر شفاف ، همونقدر تازه .

اینهمه سال از اولین اسپری شدن میگذره و هوای توی شیشه و اینها هنوز حریف این قدیمیِ آدم حسابی نشده ، چه افشانه ای ، چه برچسبی که تکون نخورده یک ذره از لبه ی اون ،

کاش دنیا  جلو نمیرفت ، کاش توی همون دنیا می موندیم که همه چیزاش آدم حسابی تر بودن ، آدم هاش ، وسایل الکترونیکیش ، عطراش ، دوستی ها و عشق و خاطراتش .

پدرم بین چند عطر اینو انتخاب کرده بود بین باری که یکی از دوستانش اورده بود که کاپیتان کشتی بود .

عطرِ هستش ولی خریدار نیستش ، احتمالا کاپیتان و کِشتی هم دیگه نیستن .

هنوز موهای سرم کامل پر نشده و بود و شکلش کامل نشده بود که اولین بار اسپری شده این عطر ، الان که دارم اینو مینویسم کلی دور موهام سفید و جو گندمی شده . اگر دنیا بدون عطر خلق میشد چقدر یک حس ماورایی رو کم داشت ، خوشحالم که در خانواده ای عطر دوست به دنیا اومدم .

عطر نمیزنم که صرفا خوشبو باشم ، عطر میزنم که با خاطرات سفر کنم ، که بخشی از اون لحظه رو در رایحه یک نُت ، برای همیشه در حافظه ی خودم فریز کنم .

من با عطرها بدون نیاز به دوربین از خاطرات عکاسی میکنم ، عکسی که فقط تصویر نیست ، حس شادی و غم ، احساسات درون و حتی تپش قلب ها هم درش به یادگار می مونه .

So close no matter how far

couldn't be much more from the heart

 

 

‌[ پست شامل 3 تصویر هست ، ورق بزنید ]

بچکد 21371

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan