نظرات | nazanin
ترتیب نمایش
فِنقِل
من بعضی وقت ها بهش می گفتم خسرو. یه پسرِ سفید و طوسیِ پشمالویِ پررو با چشمای سبز. شب ها توی پارکینگ می خوابید و هر روز هفت صبح میومد زیر پنجره ی اتاقم و منو صدا می کرد که ببرمش توی حیاط تا بره دستشویی و بعدش هم صبحانه اشو بخوره.
میومد تو خونمون چرخ می زد، بعد می رفت دم در پشت بوم و به دستگیره نگاه می کرد تا من ببرمش اونجا. بغلش می کردم و می رفتم پشت بوم. از بغل من جُم نمی خورد. باهاش حرف می زدم، خونه هارو نشونش می دادم، کوه ها، ستاره ها، ماه.. بهش می گفتم: ببین چقدر ستاره ها خوشگلن.. چشماش برق می زد..
شب ها تا منو می دید خستگی در می کرد و میومد پیشم و می نشست روی پاهام. صورتشو می گرفتم و باهاش حرف می زدم و اونم با دوتا تیله ی سبز به من خیره می شد. با نگاهش، گرما و انرژی زیادی می گرفتم و حالم خوب می شد. یک دفعه مریضی خیلی بدی گرفت. باید روزی دوبار می بردمش دامپزشکی. یبار یادمه ده و نیم صبح بود و من بغلش کرده بودم و داشتم از یه کوچه ای رد می شدم که یک دفعه از بغلم پرید بیرون و زیرِ کاپوت یه پراید سفید رنگ قایم شد. صاحب ماشین، چهارِ بعد از ظهر، خونه میومد و من هم تا همون موقع روی جدول خاک خورده، خیره به پراید نشسته بودم. بالاخره یه خانم لاغر و عصبی، یونیفرم سرمه ای به تن نزدیک من شد. از گربه هم می ترسید! ماجرا رو براش گفتم و اون غر غر کنان، مشغول باز کردن درِ خراب کاپوت ماشینش شد. نزدیک بود فحشم بده:) بخیر گذشت:) بعدش هم از اون خانم خسته عذر خواهی کردم و راهی شدم..راستش اولش که خانومه اونقدر عصبانی باهام برخورد کرد متعجب شدم ولی بعد گفتم اوکیه. با خودم فکر می کردم: واقعا فکر کن از گربه بترسی، هر روز صبح تا ظهر بری سر کار و کارمند باشی و خسته و کوفته بخوای بری خونه تا استراحت کنی، بعد یه دختر جلوی راهت سبز بشه و بگه گربمو از ماشینت بیار بیرون.. حق داره پس عصبی بشه:) خلاصه خون دل خوردم سر این پسر تا بعد از یک ماه کاملا خوب شد.. یک شب مونده به تولدم رفتیم کردان و بعد که برگشتیم اونم رفته بود و هیچ وقت هم برنگشت..خیلی ها بهم می گفتن: بیا! ببین این همه زحمتشو کشیدی، اونم ولت کرد و رفت. می پرسید چند نفر؟ من میگم از هر ده نفر، نُه تا و نصفی همین جمله رو تحویل من دادن:) منم فقط می گفتم: نمی فهمم! چه ربطی داره؟! همیشه برام خیلی عجیب بوده این حرف ها و توقعات. چون خودم همیشه معتقدم، اگر کاری برای کسی می کنیم، زحمتی می کشیم، محبتی می کنیم و.. هیچ معنایی نمی ده که بخوایم توقع داشته باشیم اون فرد در مقابل اون رفتار رو داشته باشه و همیشه پیش ما بمونه و تنهامون نزاره..این توقعات، چه به جا باشن و چه بی جا، مخرب ان. کلا توقع داشتن خیلی چیز بی معنی و بی خود و بی جهتیه. به عبارت دیگه، توقع داشتن از هر موجودی و هرچیزی، تهِ خودخواهیه..
راستش دلم خیلی برای فنقل تنگ می شد. شبا می رفتم پایین و براش آهنگ Don`t You Remember Adele رو می خوندم:) امیدوارم الان، توی این سرما، جای گرم و نرمی داشته باشه و حالش خوب باشه:) همین کافیه..راستش گرما و انرژی که این عطر بهم منتقل کرد منو یاد فنقل انداخت.
و اینکه نوشته های مفید آقای مسیح و آقای ایرج رو هم درباره ی کیتن فر بخونید.
در آخر:)
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست..
36 تشکر شده توسط : کامیار فخر سانیار
Narcotico
لینک به نظر 26 بهمن 1401 تشکر پاسخ به rahil tagi
سلام خانم راحیل:)
این متن برداشته شده از کتاب کیمیاگر بوده. نوشته ی من نیست، فراموش کردم آخر نوشته ذکر کنم این مورد رو :)
پی نوشت: ملودی جان میدونم افسانه نارسیس خیلی ارتباط نداشت به نوشته ی زیبا و تا حدودی دارک:) شما. اره راستش دارک بود برام.. اما دیگه به دلم اومد؛)
13 تشکر شده توسط : کامیار فخر ابوالحسن
نیمه شب است.
همیشه، هر صبح که چشم باز می کرد منتظر شب می نشست، تا او باشد و سقف آسمان باشد و ماه و چند ستاره..
مدتی ست اما به انتظار سپیده دم است. به انتظار فردا.. شب ها برایش کش می آیند مثل همین امشب..
تنهاست. لباس حریری بر تن، فرو رفته در مبل چرمی و خیره به ظرف حاویِ میوه ی رویِ میز است.
اجازه داده سوزِ بهمن ماه به پوست تنش سیلی بزند.
امشب خبری از قهوه ی همیشگیِ تلخش نیست. ظهر هم به گلفروشی سر خیابان نرفت و رز نخرید. گلدانش چند روزیست خالی مانده، چون آخرین بار، بیست و دو شاخه رز را دانه به دانه از آن بیرون کشیده و همه را به آنی پر پر کرده بود.
تکانی به خودش می دهد. درب بطریِ نوشیدنی را با دندانش باز می کند و چند قُلُپ از آن می نوشد.
شاید بهتر است کمی بنویسد..
آباژور را روشن می کند و خودنویس و دفترچه را بر میدارد. ای داد! خودنویس جوهر ندارد. دوباره کشو را باز می کند و این بار جوهر مشکی رنگ را به دست می گیرد.
حواسش پرت است و دستانش لرزش خفیفی دارند.
جوهر خودنویس پس می دهد و به یکباره کف دو دستش سیاه می شوند.
کلافه دفتر و قلم را به گوشه ای می اندازد و آباژور را خاموش می کند. چند قلپ دیگر نوشیدنی می خورد و بعد با همان دستان سیاهش، ابتدا سیگاری آتش می زند و چند شمع و عود روشن می کند.
دلش هوای آوازِ ساز چوبی اش را کرده است. روی صندلی چرمی پیانو می نشیند، چند پک به سیگارِ جا خوش کرده ی میان لبانش می زند: چه بنوازم ساز کوکِ من؟ دستان جوهر دیده ام چگونه برقصند تا تو زیباترین نغمه را سر دهی؟ آری او همیشه با ساز حرف می زند. رفیق گرمابه و گلستانش است آخر. با او عشق بازی می کند. دیوانگی می کند و از خود بی خود می شود..
بتهوون Moonlight Sonata موومان اول و شروع!
کم کم، مه از لای پنجره به داخل خانه می آید و فضا را سنگین می کند. او بی پروا می نوازد..
موومان سوم؛ باد می وزد شمع ها خاموش می شوند و دودشان به همراه بوی عود، همگی در مه و طوفان فرو می روند..طوفان؟ آن هم این موقع شب؟!
او همچنان می نوازد. دلش می خواهد چوبِ سازش آتش بگیرد و او را نیز درون خود ببلعد تا خاکستر شود و پرواز کند. یکبار در قلمرو رویا آن را تجربه کرده بود. حالا چه می شد یکبار هم واقعا آن را تجربه کند؟ هرچند مرز بین خیال و واقعیت به نخی باریک و نامرئی می ماند‌..
ناگهان نیمه های موومان، ساز را به حال خود رها می کند و مه همان لحظه او و خانه اش را تنها می گذارد.
خسته است. دستان جوهر دیده اش سِر شده اند، گویی عصاره میخک را به سر انگشتانش تزریق کرده اند.
لرزش می گیرد. پنجره را می بندد و دوباره خودش را روی همان مبل چرمی، کنار همان ظرف میوه پرت و به فردا فکر می کند..
فردایی که قرار است به مقصدش برسد، خانه اش را پیدا کند و صاحب خانه برگردد..
آری همان فردایی که شروعی دوباره است و شوریست در قلب ها..
او عجیب دلش می خواهد تا آن فردا فقط بخوابد.
فردا بیا..
سپیده دم بیا..

28 تشکر شده توسط : کامیار فخر فرهاد
Narcotico
لینک به نظر 25 بهمن 1401 تشکر پاسخ به Melody
جوان زیبایی به نام نارسیس هر روز در آبگیری صورت خود را می دید و به تماشای زیبایی خود می نشست تا که روزی محو زیبایی خود شد. در آب افتاد و غرق شد.
در آبگیر، گلی رویید بنام نرگس.
بعد از مرگ نارسیس پریان کوهستان به کنار آن آبگیر رسیدند که روزگاری از آبی شفاف و شیرین سرشار بود و اکنون جامی لبریز از اشک های تلخ.
فرشتگان پرسیدند: چرا اشک می ریزی؟
آبگیر گفت: برای نارسیس گریه می کنم.
گفتند: تعجبی ندارد. ما همه وقت در تمامی جنگل ها به دنبال آن آفریده ی زیبا روی بودیم. ولی فقط تو می توانستی هرروز در مقابل زیبایی او به سجده در آیی.
آبگیر پرسید: نارسیس مگر زیبا هم بود؟
با تعجب جواب دادند: چه کسی بهتر از تو خبر داشت؟ بر ساحل تو خم می شد، در آینه ات هر روز نقش رخ خود می دید.
آبگیر لحظه ای خاموش شد، پس آنگاه گفت: برای نارسیس گریه می کنم ولی هرگز زیبایی اورا ندیدم. برای نارسیس گریه می کنم چون هر بار که بر ساحل من خم میشد، در آیینه ی چشمانش زیبایی خود را می دیدم..
ملودی جان:)
31 تشکر شده توسط : کامیار فخر ابوالحسن
Victor
لینک به نظر 25 بهمن 1401 تشکر پاسخ به کامبیز سخی
سلام آقای سخی:(
گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزویِ خام و نشد
نا امیدم آقای سخی
دو نوشته ی آخرم سرشاره از نا امیدی و پریشونی. فقط به گفته ی شما عمل کردم و برای آقای مسیح نوشتم. اما هر لحظه به سرم میزنه بزارم و برم و دیگه هم بر نگردم..
16 تشکر شده توسط : کامیار فخر ساحل
دومین مخلوق از خانه ای که مسیح معرفی کرد و دومین نوشته هم برای او..
اسنیف سه نوشته و چند صد کلمه. سردرد و دوگانگی.
اوکی امتحانی بود. دیگه طرفش نمی رم. کار خودمو می کنم چون نه اعصابم می کشه و نه حوصلشو دارم.
قلب: از خونت داره میاد بیرون
مغز: طرفش نمی ری
انسان به وسوسه می ماند
باز هم اسنیف چند ده نوشته و چند صد کلمه. تکان دهنده . تند و تیز مثل سوزن. خفه و دم کرده..
مغز: بس کن! تمومش کن لعنتی.
قلب: من نمی تونم. کشش داره، دست من نیست! دست من نیست!!
شاید هم، هست. شایدم هست و من نمی خوام دست بردارم!
داشت خودش را پیدا می کرد. تمام درد هفتصد گرم چربیِ لعنتیِ مخفی شده در کاسه ی سرش هم همان بود. چه کسی دلش می خواست خانه ای که چند سال زحمت بنا کردنش را کشیده است، ویران شده ببیند؟
مغز دروغ می گوید! خانه ای در کار نبود! قفس بود! ویرانه بود! زندان بود!
دختر موفق شد؟ بله!
پوسته اش ترک برداشت و شکوفه ها سر به بیرون آوردند.
گرم بود و شیرین. وانیل بود و پاچولی.. نرم و نازک..
به من گفت: آن چند جمله که تو نوشتی باعث شد نفس عمیقی بکشم! درخت یتیم ما سیب سرخ دیوانه به خودش دید! یک صبح دوشنبه ی زشت، دخترکی موجودیت تو را به وجودیت برد..
آری. دوشنبه ها زشت اند! پنجشنبه ها اما زشت تر! خیلی خیلی زشت تر..
اینطور بگویم اصلا: از این پس تمام روز ها زشت اند.
فقط پنجشنبه ها یکم خیلی بیشتر..
پنجشنبه سرخوشی اش را از او گرفت. شیرینی بود و وانیل!
پنجشنبه یکباره همگیشان را دود کرد و به هوا فرستاد!
می پرسی نقشه ی گنجش کجاست؟ مقصدش چه شد؟ به کجا می رود؟
من می گویم گم شده است! خانه به دوش است! سر در خانه اش نوشته شده بود: اینجا هرگز! بله هرگز..
شما آن را ندیدید؟ کسی آن خانه را ندیده؟ صاحبش را چه؟ او را ندیدید؟
شاید باید به کینگدم آو دریمز پناه ببرد. اما من اینطور فکر نمی کنم! می ترسم دیوانه شود! همین الانش هم حال خوشی ندارد. وای به حال روزی که از آن قلمرو بیرون بیاید و ببیند همه اش خیال بوده. چه به روزش می آید؟!
گفتی خورشید؟
بله. او باید بسوزد!
بسوزد و خاکستر شود..
30 تشکر شده توسط : کامیار فخر نیک یوسفی
سیگارش را گوشه ی لبش گذاشت و کامی عمیق گرفت
Tombe la neige/et mon cœur s'habille de noir/ce soyeux cortège
سیگار سوم
tout en larmes blanches
قهوه اش دم کشید. پنجمین سیگار گوشه ی لبش جا خوش کرد و فنجان در دستانش. به طرف گلدان خاک خورده ی روی میز رفت و شاخه ای رز برداشت.
L'oiseau sur la branche/pleure le sortilège
رز و قهوه و دود سیگارش را عمیق بویید. گویی اکسیژن اند و او، مدتی ست هوا به ریه هایش نرسانده..
قهوه اش را سر کشید. تلخِ تلخِ تلخ..
گلبرگ های گل را از جا کند و روی زمین ریخت.
Me crie mon désespoir/mains tombe la neige/ impassible manège
تمامی بیست شاخه رز را بیرون آورد و با آشفتگی، تمامش را پرپر و پخش و پلا کرد.
Triste certitude/le froid et l'absence
فندکش را برداشت و هفتمین سیگارش را آتش زد. کف زمین، بین رز های تکه و پاره شده نشست و کف دستان عرق کرده اش را به صورتش کشید و پک زد. عمیقِ عمیق..
آهنگ برای بار چندم پخش می شد خودش هم نمی دانست.
دراز کشید و سیگار را میان انگشت شست و اشاره اش گرفت و آن را روی دانه دانه ی گلبرگ ها گذاشت و سوختنشان را تماشا کرد.
لحظه ای چشمانش را از خستگی روی هم گذاشت و سیگار، اینبار به جای گل، به دست خودش چسبید و خاموش شد.
سوزشِ تاول روی دستش هم اما، نتوانست شوکی باشد برای رفعِ تمامِ آن خستگی هایی که در جان داشت.
آرزو می کرد که ای کاش، چیزی باشد تا خستگی را از وجودش بیرون بکشد. و یا شاید هم اکسیری باشد تا او بنوشد و از یاد ببرد هر آن چیزی را که تا این حد آشفته اش کرده است..
اما نه! نه! به خودش آمد. برق از سرش پرید و آهنگ را قطع کرد. دستی به سر و رویش کشید. گل ها را از روی زمین جارو کرد و فنجان و جا سیگاری اش را در آشپزخانه گذاشت.
به گل فروشی سر خیابان رفت و بیست و دو شاخه رز خرید.
خاکِ کریستال گلدان را پاک کرد و رز ها را در آن جای داد.
کمی گذشت و او دوباره دلش گرفت. صدای موسیقی بلند شد. اینبار بلند تر از قبل، خیلی بلند تر...
سیگارش را گوشه ی لبش گذاشت و کامی عمیق گرفت.
Tombe la neige/et mon coeur s'habille de noir/ce soyeux cortège
سیگار سوم
tout en larmes blanches
قهوه اش دم کشید. پنجمین سیگار گوشه ی لبش جا خوش کرد و فنجان در دستانش🥀...

پی نوشت: مدیر، حال ما آشفتگان رو دریاب..

34 تشکر شده توسط : کامیار فخر ماری
I am Trash - Les Fleurs du Déchet
لینک به نظر 19 بهمن 1401 تشکر پاسخ به Huseyin_taheri_official
بله درست می فرمائید. منظورم از سیب خشک، شیرینی و عطرش بود و رز خشکیده به این معنا بود که بیشتر رگه های نامحسوسی از رز حس کردم. اما در فاز نهایی برای من خشکی خاصی داشت. چون کلا پوستم خشک هست برای من این مورد نمایان شد.
17 تشکر شده توسط : کامیار فخر مهریار
کینگ دریم باری دیگر او را به قلمرو اش دعوت کرد.
موهایش اینبار پریشان بود و پیراهنی بلند به تن داشت. کفش هم پایش نبود.
از آن مکانی که قبلا در آن روی زمین خوابیده بود و به آدلا گوش می داد، گذر کرد.
جلوتر رفت. خیلی جلوتر. انبوه درختان کمتر و کمتر شدند و قلعه ای گیاه پوش شده مقابل دیدگانش قرار گرفت. جرات به خرج داد و درِ چوبی سنگین را به جلو هُل داد. وارد عمارت بزرگی شد. جای جایِ نقاط دیوار، مملو بود از طراحی ها و نقاشی هایی که معلوم هم نبود صاحب آنها کیست. در این حین، چشمش به ساز بزرگی افتاد. بی پروا به طرفش دوید و روی صندلی نشست.
دستانش، اینبار به جای اینکه در هوا برقصند روی کلید ها می رقصیدند و آهنگ سر می دادند.
عقربه ها به سرعت به جلو می دویدند. کم کم همه جا در تاریکیِ محض فرو رفت و فقط نقطه ای که او روی صندلی نشسته بود روشن شد. دود از کلید ها بلند شد اما او، او می نواخت و انگشتانش می رقصیدند.
ناگهان ساز در کپه ای از دود فرو رفت و آتش گرفت. چوب ها می سوختند و شعله ها زبانه کشیدند. پیراهنش در آتش می سوخت و خاکستر می شد و او می نواخت و می نواخت.
اما، اما ناگهان به خودش آمد. دستانش از حرکت ایستادند و او به آنها خیره شد که چگونه داشتند آتش می گرفتند.
او داشت می سوخت!
او، آن صندلیِ چرمی، آن ساز و آن کلید ها، همگی می سوختند و خاکستر می شدند..
اما نترسید! در عوض، سرش را بالا برد و به تکه های خاکستری که به آسمان می رفتند خیره شد.
آنجا سقف نداشت. نباید هم می داشت..
تمامِ او به پرواز درآمد. دلش تنگ شده بود. زیرا که خیلی سالِ پیش، خودش هم نمی داند چه شد اما بال هایش را گم کرده بود..
آری، او اینبار در این قلمرو، به پرواز درآمد!
34 تشکر شده توسط : کامیار فخر مهریار
Le Jardin de Monsieur Li
لینک به نظر 17 بهمن 1401 تشکر پاسخ به پرنیان
بله بله درست حدس زدید:)
البته میدونید یه چیزی که باعث میشه حتی با وجود این رفتارم، بچه ها از غریبه و آشنا دوسم داشته باشن و همش به من چسبیده باشن اینه که من خیلی خیلی بازیگوشم:) این خصوصیت من، اونارو به وجد میاره😆
وای این داستان افزایش جمعیت و وجود برخی افراد (پدر و مادر) بی مسئولیت و به دنیا اومدن بچه های طفلکی خیلی ناراحت کننده اس:( اینا بزرگ بشن چی میشن:(
منم دیوونه ی این بچه های درون گرام، خصوصاا پسر بچه هاا.
17 تشکر شده توسط : کامیار فخر *_*

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2025 Atrafshan