خیلی سال پیش، کمی آن طرف تر از باشگاهِ سلیمانی، جایی که یک غروب از زمستانِ امسال کنار نردههای سفیدش ایستاده و او بعد از پُک های پیاپی به سناتورِ بیمزه اش گفته بود: پدری مقابل چشمان پسربچه اش خودش را از حلقهی بسکتبال به دار آویخت؛ دقیقا همان حوالی منتظر مادرم ایستاده بودم.. مردی کوتاه قد، صورت استخوانیِ مستطیلی به همراه چند لایه ماسک، کت و شلوار مشکی پوشیده و دو دستکشِ نخی و یک جفت دستکش لاتکس به دست؛ چنان با دقت محتویاتِ سفید رنگِ بطری و دو لیوانِ یکبار مصرف را جا به جا میکرد وُ خُرده جزئیات و ریز اَکت هایی داشت که چشمانم میخِ او بود و یخ کرده بودم از آن همه جنونی که تا به حال در کسی ندیده بودمش! سپس با خودم اینطور تشریح اش کردم: عینِ یک شیمی دانِ مجنون که در آزمایشگاهِ خیالی اش سخت مشغوله!
امروز، من با گنیمیدِ عصیانگر به طرز عجیبی به یاد او افتادم.. دیوانهای که در خاطرهی کوتاه و دور کودکی ام گُم شده بود.. انگار باز بچه شوم و او دستش را از افشانه به بیرون بکشد و مرا به قعرِ زمین و آزمایشگاهِ کمیکالش ببرد.. جایی با در و دیوار و میز و صندلی های تماما فلزی.. مِیل و عطشی بسیار گریبانم را بگیرد برای کشف کانی ها و ترکیبات شیمیایی و ترسیده از تماشای جنینی تازه شکل گرفته، در ظرفی که حاوی الکل است..!
جلوهای خمیرگون و شیره ایِ شیرین از زعفران و اسمنتوس. شکلی میوهای تخمیری که آمیخته شده با سویه های هربال/ دودی/ کثیف/حیوانی.. برای خیلی ها میتونه تداعی گر عرقِ بدن باشه و ناخوشایند.. در فضای بسیار فلزی و سنگی.. گس و نمکی مثل زاج، آکواتیک/ نیمه الکلی.. تراشه های بسیار خیره کننده ای داره مثل کات کبود! یک آبیِ کریستالیِ گازی و سرد که خوب بلده در سیستم شما تداخل ایجاد کنه.. یکی از کسایی که قشنگ کاتکبود رو لمس کرده احتمالا من باشم چون فکر میکنم پانزده ساله بودم که یه تیکه خیلی کوچیک ازش برداشتم و خوردمش:/ اون اختلالِ فشار خونِ و سطحِ عروق بدن و جوششِ اسید معده در گنیمید به وضوح حس میشه! رسوبی نیمه جامد در پرده ی بویایی که در چاله ی زمان کِش میاد! و خاک و غبار آنچه در کُنجِ ذهن آدمیست رو پاک میکنه، و خواستِ بیمهابایی به تشدد خاطرات داره! یادِ آنکه دیوانه نامیده بودمش.. آن پدر بر دایرهی دار و جفت مردمکی فرومانده!
گنیمید؛ جهانی تنگ گشته در شیشه ای تُنُک که خم به شانههای من میآورد...!
شخصیت بسیار طغیانگری داره.. موجودیست بدون جنسیت در دنیای شیمی که از کیمیاگری اش چون فلزی زنگ خواهی زد...
سخن ورای کلمات او بود؛ او حرفهایش را نقاشی میکرد!
مَسکه میلانو ریبُت بهسان روزیست که آفتابِ داغ بر سر ونسان ونگوگ میکوبید.. قلم میزد و از رسومِ دستان او، جهان حیاتی دوباره مییافت. لحظه نقش زدنِ خداحافظی.. چون تماشای گندمزاری گرم وُ زیتونی که قامت سروی نمایان، رد پایی از سبز فیروزهای دارد و آبیِ کُبالت.. چهرهاش به سوی خورشید مایل شده و هفتتیری به پهلوست.. غرق شده در زمین، و دمی که صورت در خاکبرگِ نرم و تلخ و غنی فرو رفت، تنها او بود که توانست ببوید آن عمقِ نمور را! گُلی رویید به رنگ کریمسون؛ در آن چلهی گرما سرد و رنگ پریده، سایهای قرمز رنگ بر زیر لایهای آبی که میلهای بنفش داشت و رخی کبود از زهرِ دنیایی که نبود از آن اش!
......
ریبُت آنچنان فلفلی و ادویهای نیست. یک پردهی زعفرانیِ نارنجیِ کدر دارد.. یک پلتِ چرمین که جیر بودن را بیشتر دوست دارد و مُشک بو ست؛ بر آن، رنگ با قلم کوبیده شده و شیره روغنیِ رزماری بر سطحِ آن هموار میشود.
گرم ادویه ای• شرقی• روغنی• صیقل خورده• مُشکی• انیمالیک• نیمه گزنده و تند.
قلممو برداشته و بر تنِ یاس، نگارهای از گندم زار حک میشود. یاسِ سمباک؛ شاداب تر و تازه و سبز است.. این سویهی آروماتیکِ گیاهی و سبز در فضایی پودری و شیرین مینشیند و بخور اینسنس درصد قابل توجهی از اتمسفر عطر را در دست میگیرد..
زیباست؛ و همانقدر که عمق و کشش دارد اشرافی و موجّه است.. نه درونگراست و نه برونگراییِ پستامپرسیونیسم را دارد اما من را به یاد ونگوگ و اثر زیبایِ Wheat Field with Cypresses انداخت.. و آن گلهای ریزِ سرخ رنگ که محجوبانه سر از خاک به بیرون آورده، گویی از خونِ او روییده اند. ونسانی که شب را رنگی تر و روشن تر از روز میدانست، رویایش را نقاشی میکرد، به دنبال زیبایی بود، و عشق در قلب میپروراند.. همان که آتشی عظیم در سینه داشت...!
▪︎Wheat Field with Cypresses Vincent van Gogh -Post-Impressionist
▪︎Lust for life: a novel of Vincent van Gogh, by Irving Stone
شنبه شب تا بعد از ظهرِ فرداش؛ اتاقی تاریک، آبی آسمان و نور سرخ خورشید خلاصه شده بود در دو ورق قرص.. جهانی کِش آمده.. صفحه پانورامایی تار.. هرچه میدیدم تو گویی وهم بود.. بیرون از خانه؛ جالب است آدمیزاد به وقت مرگش هم دست از جدیتِ مضحکش برنمیدارد!
نخواهی خودت را از تک و تا بیندازی، زمین بخوری، خودت را کشان کشان بندازی ته تاکسی و برگردی به خانهات.. کفِ حمام خانه، تنی لرزان، روی تخت درمانگاه، دستت را سوراخ سوراخ کنند، بخوابی.. و خواب و خواب...
دیشب تا امروز عصر، من من نبودم! یک میلیگرم بیشتر مصرف میشد شاید به کل نبودم.. اما، همان شب آوردنم خانه.. خوابیدم، بیدار شدم اما من نبودم.. من کفِ آن برکهی راکد بودم.. جایی که آرام بود اما صدای فغانِ خفه من را میشنید..
نشستم لبه سکو کنار درختچه ای کوچک، اما باز هم، همانجا تهنشین بودم..
جهان را لحظه های کوچک رقم میزنند.. چه خرده ریزه هایی که زیر و رو میکنند هستیِمان را..
یک قطره اشک، یک بغلِ کوچک، یک ثانیه دلتنگی، یک دقیقه رویا میان خواب و بیداری، یک نوا، یک میلیگرم کمتر..
اشک ریختم.. نمیتوانستم رنگِ سبزِ برگهارا ببینم.. دیگر نمیشنیدم زمزمه ی صبا را.. اشک ریختم از دلتنگی..
مادرم را دیدم.. میان راه سفت بغلش کردم.. یک لحظه آغوشِ او.. یک قطره اشک.. لمسِ دلِ تنگِ او..!
باز هم خوابیدم.. یک دقیقه میان خواب و بیداری.. یک صدا.. اردیبهشت ماه و نُه استوانه شیشهای تا به جایی که، نمیشد حتی آسمانش نامید...
اومدم بگم؛ خوندم، زبانم باز شد و دستام به حرف آمدند.. دوست نداشتم دیگه باشم...
اما، گاهی یک نوشته
یک برکه...
شاید اردیبهشت!
دوباره شکوفه
باز باران
زیر لب ترانه
بیشتر آبی
سبز تر
درود، دو نسخه وجود داره ازش و شمایل بطری دستخوش تغییرات شده.. اونی که درب و باتل سیمانی رنگ داره ورژن قدیمیه.
احتمالا تغییراتی در آکورد ها یا چینش نتها هم رخ داده باشه. (من جدیدا تستاش نداشته ام و اطلاع ندارم در این باره)
حسی ناب در جهان است، از جنسِ خاصی از محبت.
حُبی عمیق وُ مادرانه!
این عطر ترسیمی واضح از آن محبت است..
اگر زنی عشق ای در رگ و پِی اش باشد انگار که عزیزش چون طفلی از جوششِ آن، متولد شده؛ اگر مِهری بر سینه داشته باشد پاک، تپنده، عاری از جرعهای شهوت وُ لبریز از دلواپسیها، وَ مُهری بر لبها که تنها در خلوتِ معبود گشوده شوند، این عطر بر تن او نواخته خواهد شد!
تنها، لمسِ آن عطوفت...!
به واسطه این مِهر و تولا، سال نو رو تبریک میگم به شما عزیزانم. صمیمانه تک تک تون رو دوست دارم.. بسیارِ بسیار :)
دعا میکنم در سال جدید دلتان آرام، ضمیرتان شاد و هشیار، کلامتان همواره حق و پر نفوذ، وُ وجودتان سراسر نور باشد🌹
سلام جناب افتخاریان،
من بعد از صد سال، تازه متوجه شدم کُلا و رسما هرچی راجب Piaza Alla Scala نوشتم غلط بوده:/ اصلا میوه نداره این عطر:/
خدا میدونه اون روز من کجا سیر میکردم که چنین چیزی رو نوشتم واسه ی شما:(
بعد موندم الان اون چه عطری بود که شبیه لاست چری بوده! یا دکانت پیازا الا اسکالا کجاست اصلا!
واقعا شرمنده ام و ازتون معذرت میخوام.. این متن میتونه غلط ترین ریویوی تاریخ عطر باشه بنظرم.. بعد اعتماد به سقفِ من که نرفتم یه چک بکنم صفحه اش رو محض رضای خدا:///
من شمایل ام در چندین سال پیش و دوران دبیرستان گیر کرده.. اما از طرفی بهم میگن کارات عین پیرزن هاست:)
اون جمله به خاطر ترس بود.. هراس از بیخبری؛ که حاصلش شود جدا شدن از آن جریان گرم! غفلتی که پردهای بر دیده آدم گذارد و رد اش عوضِ روشن و سبز تر کردن، آوار کند.. شاید ناخواسته و خدا نکند خواسته.
انشالله که همه، دلیلی برای سبز تر کردن آن جریان معطر باشیم:)
ممنون ام از بابت تکرار:) زیباست واقعا:) این خانه و مهر و محبت اش، اعضایش که نور اند، جملات و کلماتی که گاهی خدا بر دهان و سرِ انگشتانِ عزیزی چون شما میگذارد تا مبادا قدوم ما بلغزد و بیراهه رویم:)
روبهای را زخم زدند، اندامِ پِی خورده را رخوتِ بیشتر آمد؛ غَفلت دفنم کرد در خاک.. تُخمِ گُل کاشتم؛ آن تکه از زمین دگر رنگ نور به خود ندید.. بیآبادی گشت نقشِ سبزِ جهان از ردِ پایم...
........................
نواغ پچولی را سوایِ آنکه بر پوستِ خود و دو نفرِ دیگر امتحان کرده بودم؛ بر کُتی از پوستِ روباه نیز اسپری کردم..
بر پوستِ فردی که طبعش سرد و خشک، جنس پوستش نسبتا چرب، و رنگش گندمیِ مایل به شیری است: پوست آکوردِ اسپایسی را بلعید و سایهای خاکی، خُشک، نیمه آروماتیک چوبی بر سطحِ آن رها شد. رنگ پریده و کم دوام.. مشک بیشتر از آنکه کثیف و گِل و خاکی باشد، یک پیوند با وانیل تشکیل داده که آکوردِ گُلی عامل اتصال این دو ست. لبه ای چرب وَ گوشتهای شیرین و پودریخامهای که نیم نگاهی به جیر دارد. و پچولی در غایتِ بیخیالی کمی به خود زحمت داده، و تنه ای به این فرمول میزند..
فرد با طبعِ گرم و خشک، پوستِ آفتاب سوختهی برنزه و بسیار خشک: پلهکانی کِدِر و تیره از نعناعهندی را تصور کنید که پایههایش بتُنی و بر زمینی نیمه مرطوب فرو رفته باشد.. یک دو گانگی میانِ آکورد چرمی احساس کردم که تعادلش را میانِ چرم یا جیر 'بودن' نمیتوانست حفظ کند.. انگار با تختهای چوبی بر فرق سرش کوبیده باشند وَ اسپایس از مغزش فوران کند.. بر آکوردِ فلورالپودری با اسبِ نفس تازهای، که پوستش تعریق ندارد، تک چرخ میزند.. تفریحی اما حرفهای.. به لحاظ شخصیتی کمی بدقلق، وسواسی و به شدت دقیق است.. فردی که عطر بر پوست او تست شد، همین خصوصیات را دارا بوده و بسیار از رایحهاش لذت برد!
من طبعام معتدلِ رو به گرمیست، حرارت کبدم کمی بالاست اما فشارم اغلب پایین و دست و پاهایم معمولا سرد است. شیمی پوستم ۷۰ درصد خشک و رنگش گندمگون است.. به طور معمول از کرم استفاده میکنم و هیدراته نگهاش میدارم.. رعایت میکنم وگرنه مستعدِ اگزما ست.. یک فرق دیگرم این است که وقتی عطر بر پوستم مینشیند توهم و خیال هم 'بسیار' چاشنیِ ماجرا میشود و نمیفهمم چه میکنم و چه میگویم!
عطر بر مُچِ من حرکت میکرد؛ بر پالتوی پوست هم اسپری اش کردم.. هیچ وقت آن را نپوشیدم.. هرچند بعضا وسوسه میشدم.. چراکه ستایل های جذابی میتوانست با آن ایجاد کرد.. مثلا مابوایفی که امسال به قولی ترند شده.. با یک کیف و کفشِ نوکتیزِ ورنیِ چری رِد و روسری قواره کوچک و عینکِ کلاسیکِ شیشه گرد زیبا میشود.. همین نیتاش هم مرا از خودم شرمنده میکرد.
من دنبال آن بودم که جلوه این دسته آکوردِ انیمالیکِ کثیف بیشتر نمود کند.. بعد خودم را دیدم.. روباهی را در آغوش گرفته و میدویدم! یک برخوردِ بی دقت با بوته ی رُز و شبه آکوردی زنگ زده ایجاد شد؛ در انبوهی از برگ و ابره هایی از پچولی، و نمودی گس، گیاهی، و تلخ! چرم را غِنا بخشیده و آن را با ماسک ادغام میکند.
به دستانم خیره شدم.. آغوشم تُهی وُ چیزی بر کمر سنگینی میکرد. جنازه حیوان بود؛ ترسیده رهایش کردم.. شکمش پاره و رگ و پِی اش پیدا بود! زمین را از پِی چیزی میگشتم! وآنگاه ردِ عمیقِ دستانم را دیدم؛ بر جغرافیایی که دیگر رنگ ندارد..!
یونیس.کس است و بسیار طالب ستایل کلاسیک.
برای خانمها استثنائا با کت و شلوارِ دیپلماتِ پارچه انگلیسی هم زیبا می شود.
همراهِ اکسسوری بسیار جزئی!
من همان اندیشه ام
ما بقی استخوان وُ ریشه ام
خیالم نقش میزند پردهی جهان را
خیلی جاها ارسنیک اُسمن رو "ارسنیک عثمان" نوشته اند که صحیح نیست..
واژه ی 'اُسمن' از گُل اسمنتوس گرفته شده و اتمسفرِ عطر حولِ این گل میچرخه.. به عقیده من به کار بردنِ واژه ارسنیک به عنوان ما قبلِ 'اُسمن' بسیار هوشمندانه بوده. با دیدن مدل سه بُعدیِ این عنصرِ شیمیایی شاید شما هم خیال کنید اُسمانتوس دقیقا میتونه هسته این اتم باشه و نُت های دیگر الکترونهایی، سوار بر هر لایه.. که هر مدار، آکورد مجزایی خواهد ساخت.
گل اسمنتوس به تنهایی صورتی میوهای، چسبناک و عسلی، انیمالیک ، و کثیف داره که بر ظرفی مخملگون از بنفشه و پایهای دارچینی قرار گرفته.. آلو - یاس - وانیل؛ مدارِ پایا و بسیار جاریِ عطر اند که از ابتدا تا انتهای مسیرِ پیاده روی شمارو همراهی میکنند بدون اینکه خسته بشن. این آکوردِ بزرگسالِ شیریخامه ایِ سنشوال و نیمه گورمند به لحاظ رایحه خیلی برام خوشایند نیست، ولی کیه که از یک همراهِ ثابت قدم خوشش نیاد؟! در روزی که ده بار به خودم گفتم چه خبطی کردم از خونه زدم بیرون و نشستم پیش کسایی که تنها ترم کردن.. همون روز تستش کردم.. از درِ مرکز خرید زدم بیرون.. اون گربه سیاه هنوز اونجا بود.. رفتم براش غذا بگیرم.. بینی در حوالیِ مُچ بود و خیلی شیک رفتم تو درِ شیشهای.. ساندویچ آماده شد؛ دیدم یه دخترک فال فروش خیلی معذب ایستاده میون راه.. پره های ریزِ برف خیلی مستانه و نرم شروع کردن به پایین اومدن.. بهش گفتم: من یه ساندویچ خریدم بیا نصف کنیم بخوریم...
اون یکی نصفهاش رو هم دادم به گربه.. وقتی داشتم از کنار دخترک رد میشدم دیدم گونههای گُل افتاده اش رو.. لبخندشو.. اون پرهی سفیدِ برفی که روی بینیش فرود اومد رو..
اون هارمونی! اون هارمونی! چقدر زیبا بود.. برف بر پوستی گندمگون، اون پلیلیستِ خامهای، اون اکوردِ بیسِ خاکی، حیوانیِ جیرگون، اون کوچه پس کوچههای کم نور، زمینِ گِلیِ خیس... اون همراهی تو اون روز خیلی به من چسبید.. جوری که اون دقایق عذاب آور رو شُست و بُرد.. آدم چی میخواد دیگه؟! ؛)
پلی لیست گلی خامهایِ اون روز:
Edith Piaf,, La Vie En Rose ,,Padam Padam
Tombela Neige طبق معمول:)
Pink Floyd,, High Hopes
Barbara Pravi,, Voilà
این دوتا هم بودن البته؛ باروتِ مطلق میانِ شقیقهی انسان!
Igorrr,, Corpo Mente- Dorma
Corpo Mente- Arsalein
پ ن: من رایحه رو ده دادم که نمرات متوازن بشه، چون نمره خیلی پایینی گرفته بود که در اون حد هم روا نبود واقعا..