باتل زیبایی داره با درب مگنتی
ولی رایحه برای من دیگه پوشیدنی نیست
دوران نوجوانی بخاطر ابراز بزرگی اینو گرفتم و زدم، به تقلید از دهه سوم زندگی پدر گرامی ام.
الان هم سن پدر در اون دوران، اما دلسرد از رایحه.
نیاز به هوای زیر ۷ ۸ درجه یا باران داره.
عطر شب است.
برداشت من از اپنینگ ترنج و شاید چای
ولی در درای داون کمی شبیه وان میلیون میشه که بین من و وان میلیون هم رابطه خوبی برقرار نشد هیچوقت
ماندگاری ۸
سیاژ و پخش ۶
۱۳ ۱۴ سالگی، مجبور بودم گاهی با کسی وقت بگذرونم که ازش بدم میومدم. صرفا بخاطر نایس بودن. چون کس دیگه ای باهاش وقت نمیگذروند.
امروز فهمیدم چرا ازش بدم میومدم. بخاطر بویی که داشت. بیزار بودم از اینکه کنارش بشینم. بوی گناه بود اون زمان از نظر من. یه بوی جهنمیِ اعتیاد آور.
این بو دقیقا همون بو بود.
وقتی دیشب زدمش متوجه این موضوع نشدم. (خیلی زاویه دار بود در اپنینگ و شبیه درای داونش نیست. [بر خلاف لوز و رلیکویا که تفاوت کمه.])ولی وقتی زمان گذشت. تصویر اون آدم کم کم پیدا شد. مثل صورتی که به آرومی از توی دود بیرون میاد.
الان میفهممش
واقعا بوی تنهایی میده
کلا از اپنینگ حرف نمیزنم چون باهاش ارتباط نگرفتم. از درای داون دارم میگم.
وقتی بوش میکنم میخوام برم تو تنهایی خودم. مهم نیست داستایوفسکی بخونم یا متریال کلاسامو واسه زبان آموزا آماده کنم. فقط باید سولو باشه. نمیخوام کسی کنارم باشه. یه حس غریبی که توی تنهایی فقط بهت آرامش میده. این عطر میگه "تنهایی! ولی اوکیه." وقتی پوشیدمش دیگه اضطراب تنهایی بیقرارم نمیکنه.
دیشب که زدم گفتم "خب، اینم ۶۰۰ تومنی بود که دیگه هیچوقت قرار نیست ببینمش. کاش به جاش ۳ میل دیگه رلیکویا میگرفتم."
فقط کافی بود چند ساعت زمان بگذره تا کرم خرید دوباره ش از تخم بیرون بیاد.
دوست دارم یک بار دیگه ببینمش اون آدمو
ازش بپرسم که خودش میدونست که چقدر تنهاست و عمدا به خودش از این عطر میزد؟
یا عطرش بود که به تنهایی دعوتش میکرد و شخصیتش را میساخت؟
۶ سال پیش، یه شب بارونی، زیر پل وحید.
یه پسر با پیرهنی که هنوز واسه سنش زیاده. دختری که بزرگتر از خودشه و اینقدر خوشگل که دستای پسر از استرس میلرزه.
وقتی بغلش کردم اولین چیزی که گفت "عاشق این بوئم، چیه؟"
"نمیدونم، دوست پدرم واسم آورده از دبی."
میگند ۱۱ میلیون نورون حسی داریم که ۱۰ میلیونش توی چشمه؛ نه؛ مال من ۱۰ میلیونش توی حس بویاییمه
طوری عمیق حکاکی شده نقاشی اون شب که نتونستم تا الان جایگزینش کنم. سالی یکی دوبار مرورش میکنم. لذت بخشه واسم.
به خودم میام و میگم تاریخ واسه یادگرفتنه، نه پشیمانی یا یادآوری لذت
"با اینکه مسیح آرام به جمع مردم آمد اما همگان به جایش آورند و او هم در خیابان ها بیماران را شفا می دهد و موعظه می کند. کورها را بینا می کرد، سنگ را به نان تبدیل می کرد و تنها دختر زنی روبری کلیسای جامع را در درون تابوت زنده کرد. کاردینال که همان زمان در حال گذشتن از جلوی کلیسای شهر بود او را شناخته و فوراً بازداشت می کند و در زندان به دلیل ظهور دوباره و بازگشت به زمین، مسیح شماتت میشود. حضور مسیح در میان مردم دخالت در کارهای کلیسا بود!
«خودت هستی، خودت؟ پاسخ مده، خاموش باش. به راستی چه می توانی گفت؟ خوب می دانم چه می گویی و حق نداری کلمه ای به آنچه از قدیم گفته ای بیفزایی. پس چرا آمده ای سد راهمان شوی و خودت هم این را می دانی. اما می دانی فردا چه خواهد شد؟ نمی دانم کیستی و اهمیتی هم نمی دهم که خودت هستی یا فقط شبیه خودت، اما فردا محکومت خواهم کرد و همچون بدترین رافضی بر دار خواهمت سوزاند. و همان مردمی که امروز بر پایت بوسه می زدند فردا به یک اشاره از من خواهند شتافت تا خیمه های آتشت را تلنبار کنند. این را می دانی؟ و در همان حال که لحظه ای هم چشم از زندانیش برنمی گرفت، اندیشناک و با فراست افزود: آری شاید هم بدانی.» "
این ما نیستیم؟
تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.
هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.